✨🌹✨🌹✨🌹✨
❣ #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
🌸🍃شب و روزهای زیادی را در خلوت خودم فکر می کردم که هرطور شده حرف دلم را مستقیما و بدون پرده به پدرم بزنم. زیر پتو نقشه ها می کشیدم و دلم را شاد می کردم تا خوابم می برد اما صبح که می شد می دانستم نقشه های شبانه ام سرگرمی بیش نبود.
روزی با خودم گفتم تا کی این جریان باید طول بکشد و من و پدرم در سکوتی که هر دو از غوغا شدنش هراس داریم، بسر ببریم. تا کی خودمان را گول بزنیم؟!
من می دانستم با ماندنم پیش پدر نمی توانم نه فایده ای به خودم برسانم نه به او، نه می توانم آنطور که دلم می خواهد پیشرفت کنم و نه کاری از دستم بر می آید برای پدر.
برای همین با خودم عهد بستم که برای این جریان تا پس از پایان رمضان امسال فکری بکنم.
دلم می خواست رمضان بیاید و خودم را شارژ کنم و هرچه از دستم می آید برای خودم و پدرم انجام دهم.
بالاخره رمضان رسید و ثانیه به ثانیه به پایان نزدیک می شد.
تمام روزهایش هراس روبه روشدن با عهدی را داشتم که با خود بسته بودم.
نمی دانستم چکار باید بکنم و از کجا شروع کنم
پدرم اصلا مال این حرف ها نبود که بشود دوستانه با او حرف زد و یا حتی بشود که چشم در چشم به پای صحبتش کشید. خیلی سخت بود تمام اون روزها بااینکه می دانستم کار بزرگی می کنم و توکلم را تقویت کرده بودم، اما استرس تمام جانم را فرا گرفته بود و کم کم آثار ضعف و بیماری بر جسمم پیدا می شد.
وقتی به حال و حوالی پدر فکر می کردم که چقدر خراب است وقتی می فهمد که می خواهم از پیشش بروم و یکبار برای همیشه مسیرم را از مسیرش جدا کنم.
گریه های شبانه امانم نمی داد.
شب هایی را گذراندم که قلبم از مهر و رحم برای پدرم نزدیک بود آتش بگیرد اما چاره ای جز این هم نداشتم.
به فکرم رسید که با مادرم صحبت کنم و ازش بخواهم که برای اولین بار او قضیه را تلفنی با پدرم مطرح کند تا خودم شاهد اولین عکس العمل هایش نباشم.
برای مادرم سخت بود بعد از این همه سال با پدرم صحبت کند اما بخاطر من قبول کرد....
🌸🍃نزدیکای عصر بود و پدرم مشغول خواندن قران بود که صدای پیغام گوشیش آمد. فورا فهمیدم مادرم است. از گوشه ی در پدرم را نگاه می کردم. وقتی چشمش به پیغام افتاد خشکش زد و مدتی به صفحه ی گوشی نگاه کرد. دلم برایش پرپر می زد که الان چقدر نگران است.
مادرم گفته بود مادر فردوسم و می خواهم تلفنی باهات صحبت کنم.
پدر دور قرانش را تمام کرد و بیرون رفت، می دانستم سراغ تماس رفته.
نزدیک یک ساعت باهم صحبت کرده بودند و پدرم خیلی سعی کرده بود تا مادرم را قانع کند که پشتم را خالی کند بلکه ادب شوم و سر جایم بنشینم اما مادر گفته بود که نمی توانم اینکار را بکنم. آخر سر هم پدر با ناراحتی تلفن را قطع می کند و به خانه بر می گردد.
وقتی به خانه رسید انتظار داشتم دم در دعوا راه بیندازد اما سکوت کرد و خیلی عادی بود تا بعد از شام!
بعد از شام طبق معمول من را روبروی خودش نشاند و از صحبتهایش با مادرم گفت. خیلی صحبت کرد و خلاصه ی حرفهایش این شد که گفت: من را نمی توانی به هیچ وجه شکست دهی، من تا قام قیامت از ازدواجت با اون پسر و امثال اون مخالف خواهم بود و اگر هم خواستی باید ازین خونه بروی بیرون.
برای حرفایش هم سوگند تاکید می خورد.
چند بار موقع صحبت کردن وقتی خواستم حرف بزنم ، خواست کتکم بزند اما این کار را نکرد و عقب کشید.
🌸🍃قضیه چند روزی مسکوت ماند و من تعجب می کردم و منتظر بودم پدر حرفی بزند حتی اگر دعوا هم باشد، چون خیلی از سکوت کردنای پدر می ترسیدم، سکوت او همیشه مثل فرار بود فرار در جایی که راه حل دیگری نمانده.
ازین جا به بعد روال کار دست من نماند چون واقعا هرچه در توان داشتم انجام دادم و فقط من مانده بودم و راهی که شروع کرده بودم با پایانی نامعلوم:
@admmmj123
❣ #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
🌸🍃شب و روزهای زیادی را در خلوت خودم فکر می کردم که هرطور شده حرف دلم را مستقیما و بدون پرده به پدرم بزنم. زیر پتو نقشه ها می کشیدم و دلم را شاد می کردم تا خوابم می برد اما صبح که می شد می دانستم نقشه های شبانه ام سرگرمی بیش نبود.
روزی با خودم گفتم تا کی این جریان باید طول بکشد و من و پدرم در سکوتی که هر دو از غوغا شدنش هراس داریم، بسر ببریم. تا کی خودمان را گول بزنیم؟!
من می دانستم با ماندنم پیش پدر نمی توانم نه فایده ای به خودم برسانم نه به او، نه می توانم آنطور که دلم می خواهد پیشرفت کنم و نه کاری از دستم بر می آید برای پدر.
برای همین با خودم عهد بستم که برای این جریان تا پس از پایان رمضان امسال فکری بکنم.
دلم می خواست رمضان بیاید و خودم را شارژ کنم و هرچه از دستم می آید برای خودم و پدرم انجام دهم.
بالاخره رمضان رسید و ثانیه به ثانیه به پایان نزدیک می شد.
تمام روزهایش هراس روبه روشدن با عهدی را داشتم که با خود بسته بودم.
نمی دانستم چکار باید بکنم و از کجا شروع کنم
پدرم اصلا مال این حرف ها نبود که بشود دوستانه با او حرف زد و یا حتی بشود که چشم در چشم به پای صحبتش کشید. خیلی سخت بود تمام اون روزها بااینکه می دانستم کار بزرگی می کنم و توکلم را تقویت کرده بودم، اما استرس تمام جانم را فرا گرفته بود و کم کم آثار ضعف و بیماری بر جسمم پیدا می شد.
وقتی به حال و حوالی پدر فکر می کردم که چقدر خراب است وقتی می فهمد که می خواهم از پیشش بروم و یکبار برای همیشه مسیرم را از مسیرش جدا کنم.
گریه های شبانه امانم نمی داد.
شب هایی را گذراندم که قلبم از مهر و رحم برای پدرم نزدیک بود آتش بگیرد اما چاره ای جز این هم نداشتم.
به فکرم رسید که با مادرم صحبت کنم و ازش بخواهم که برای اولین بار او قضیه را تلفنی با پدرم مطرح کند تا خودم شاهد اولین عکس العمل هایش نباشم.
برای مادرم سخت بود بعد از این همه سال با پدرم صحبت کند اما بخاطر من قبول کرد....
🌸🍃نزدیکای عصر بود و پدرم مشغول خواندن قران بود که صدای پیغام گوشیش آمد. فورا فهمیدم مادرم است. از گوشه ی در پدرم را نگاه می کردم. وقتی چشمش به پیغام افتاد خشکش زد و مدتی به صفحه ی گوشی نگاه کرد. دلم برایش پرپر می زد که الان چقدر نگران است.
مادرم گفته بود مادر فردوسم و می خواهم تلفنی باهات صحبت کنم.
پدر دور قرانش را تمام کرد و بیرون رفت، می دانستم سراغ تماس رفته.
نزدیک یک ساعت باهم صحبت کرده بودند و پدرم خیلی سعی کرده بود تا مادرم را قانع کند که پشتم را خالی کند بلکه ادب شوم و سر جایم بنشینم اما مادر گفته بود که نمی توانم اینکار را بکنم. آخر سر هم پدر با ناراحتی تلفن را قطع می کند و به خانه بر می گردد.
وقتی به خانه رسید انتظار داشتم دم در دعوا راه بیندازد اما سکوت کرد و خیلی عادی بود تا بعد از شام!
بعد از شام طبق معمول من را روبروی خودش نشاند و از صحبتهایش با مادرم گفت. خیلی صحبت کرد و خلاصه ی حرفهایش این شد که گفت: من را نمی توانی به هیچ وجه شکست دهی، من تا قام قیامت از ازدواجت با اون پسر و امثال اون مخالف خواهم بود و اگر هم خواستی باید ازین خونه بروی بیرون.
برای حرفایش هم سوگند تاکید می خورد.
چند بار موقع صحبت کردن وقتی خواستم حرف بزنم ، خواست کتکم بزند اما این کار را نکرد و عقب کشید.
🌸🍃قضیه چند روزی مسکوت ماند و من تعجب می کردم و منتظر بودم پدر حرفی بزند حتی اگر دعوا هم باشد، چون خیلی از سکوت کردنای پدر می ترسیدم، سکوت او همیشه مثل فرار بود فرار در جایی که راه حل دیگری نمانده.
ازین جا به بعد روال کار دست من نماند چون واقعا هرچه در توان داشتم انجام دادم و فقط من مانده بودم و راهی که شروع کرده بودم با پایانی نامعلوم:
@admmmj123