#داستان_بسیار_زیبا💎🌱
روزی خانم از شوهر خود پرسید کدام رنگ را دوست داری؟ شوهر برایش گفت رنگ سیاه
خانم رفت حجاب سیاه را پوشید نزد شوهر آمد گفت چگونه معلوم میشم؟ شوهر چشمانش را بوسید گفت همانند فرشته ها
چند وقت بعد خانم حجاب سفید را پوشید آمد از شوهر پرسید چگونه معلوم میشم شوهر بیشتر از قبل توصیفش کرد
خانم حیران شد روزی حجاب به رنگ دیگر پوشید نزد شوهر آمد شوهر صورتش را بوسید و بیشتر از پیش توصیفش کرد
خانم حیران شد پرسید عزیزم مگر نگفتی رنگ مورد علاقه ات سیاه است من هر رنگ را پوشیدم ازم توصیف کردی
شوهر خندید و برایش گفت عزیزم رنگش مهم نیست مهم برایم همان حجاب است هر بار که باحجاب نزدم میایی بیشتر از پیش عاشقت میشم
حجاب محافظ آبرو و عزت تو است خواهرم
دختر بي حجاب همچون چاكليت بي پوست است كه هر مگسي ميتواند آنرا ليس بزند
قدر خود را بدان تو مسلماني بايد با حيا و با حجاب باشي
ای زن به توازفاطمه اینگونه خطاب است؛
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.
https://t.me/joinchat/OnGTfK1nOFhhMzRl
👆🧕🎄
روزی خانم از شوهر خود پرسید کدام رنگ را دوست داری؟ شوهر برایش گفت رنگ سیاه
خانم رفت حجاب سیاه را پوشید نزد شوهر آمد گفت چگونه معلوم میشم؟ شوهر چشمانش را بوسید گفت همانند فرشته ها
چند وقت بعد خانم حجاب سفید را پوشید آمد از شوهر پرسید چگونه معلوم میشم شوهر بیشتر از قبل توصیفش کرد
خانم حیران شد روزی حجاب به رنگ دیگر پوشید نزد شوهر آمد شوهر صورتش را بوسید و بیشتر از پیش توصیفش کرد
خانم حیران شد پرسید عزیزم مگر نگفتی رنگ مورد علاقه ات سیاه است من هر رنگ را پوشیدم ازم توصیف کردی
شوهر خندید و برایش گفت عزیزم رنگش مهم نیست مهم برایم همان حجاب است هر بار که باحجاب نزدم میایی بیشتر از پیش عاشقت میشم
حجاب محافظ آبرو و عزت تو است خواهرم
دختر بي حجاب همچون چاكليت بي پوست است كه هر مگسي ميتواند آنرا ليس بزند
قدر خود را بدان تو مسلماني بايد با حيا و با حجاب باشي
ای زن به توازفاطمه اینگونه خطاب است؛
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.
https://t.me/joinchat/OnGTfK1nOFhhMzRl
👆🧕🎄
#داستان_توبه_دختر_مسلمان
الله توبه پذیراست:
این داستان توبه. حقیقی هست یکی از اعضای گروه هستم.
من حدودا چند سال پیش از طریق شبکه های اجتماعی با یکی آشنا شدم نه به نیت دوستی وچت کردن نه اما گرفتار شدم نیتش را نداشتم اما دام شیطان هست. هفته ها وشایدم ماهها درحال چت کردن بودم سرگرم بودم بعد ازپایان چت حس بدی داشتم خیلی بد انگارحس گناه بود. به هم عادت کردیم وقتی صحبت کردن وچتهامون تموم میشد یه بارگفتم خدایا کمکم کن. نمیخواستم ادامه بدم اما گرفتار شده بودم وعادت کرده بودم نمیتونستم چت نکنم. یه بار برای اولین بار داشتم تلفنی صحبت میکردم که مادرم فهمید خیلی بیتابی میکرد پدرمم هم فهمید به کل آبروم رفت. مادرم گفت باکی حرف میزدی. دروغ گفتم 😔 بار بار دروغ گفتم. وهمین دروغ گفتن باعث شد از دروغ گفتن متنفرشم. شرمنده شده بودم نگران وپیمان از گناهم بدتر آبروم رفت. شروع شد. شبو روز کارم شد گریه کردن که آبروم هیچی گناه کردم. همش فکر میکردم الله نمیبخشه گناهم نابخشودنی. خیلی ناامیدبودم بیحد زیاد. خیلی پشیمان بودم نمیتونید تصورش رو کنید شب وروز همش گریه و زاری والتماس وابراز پشیمانی میکردم ومیگفتم یا الله توبه کردم منو ببخش خیلی پشیمانم هر روز کارم شده بود گریه وزاری وطلب توبه وعفو وبخشش وکلی نا امید از گناه بزرگم. از صبح تا قبل از اینکه شب بخوابم دلم پر میشد و وقتی نمازمو شروع میکردم همش هق هق گریه میکردم نمازم که تموم میشد میرفتم سجده وهق هق گریه میکردم خیلی پشیمان بودم وهستم خیلی. صبح که بیدارمیشدم تمام وجودم میلرزید خود به خود اما شب قبل خواب آرامش عجیبی داشتم خیلی وضعیت روحیم خراب بود. قبل خواب هم کلی اشک میریختم صبر میکردم نماز تهجد وقتش برسه تو سکوت وآرامش وتاریک شب میرفتم سجده وچه اشکی میریختم. فقط الله میدونه چه حالی داشتم نمیدونستم چیکار کنم توبه م قبول بشه وچجوری قبول میشه اصلا از کجا بفهمم قبول شده. داشتم دیوانه میشدم بیحد ناامید بودم فکر میکردم اینقدر گناه چجوری جواب بدم اون دنیا غذاب شدید جهنم. اینا تو ذهنم میگشت بیشتر نا امیدی وترس منو فرامیگرفت یا الله. قیامت وعذاب وای حالم بدتر میشد هیچ کس نبود ازش بپرسم یا آگاهم کنه بگه نترس الله بخشندست. این گروهها وکانالهای اسلامی رو هم نداشتم. روزها میگذشت پشیمانی قلبی شدید توبه واستغفار خیلی زیاد میکردم. ذکر میگفتم. یه شب قبل خواب به تنگ آمدم دلتنگ شدم غمگین بودم شدید خیلی حالم بد بود با چشمای گریون وهق هق رو تو اتاقم بودم رو سرمو گرفتم بالا گفتم خدایا لااقل یه چیزی بگو بامن حرف بزن. کلی حرف زدم وخوابیدم. خدا بامن حرف زد. در عالم خواب خواب دیدم دارم نماز میخونم یه کبوتر سفید اومد کنارم نمازمو که خوندم گرفتمش…نوازشش کردم بال پرنده رو باز کردم لای بال پرنده یه کاغذ لوله شده بود بازش کردم. نوشته بود. خدا سلام رسوند. منم جواب سلام رو دادم. بعد یه پیغام بود. پیوسته خوب باش. خوبی کن درپی خوبی باش. خوبی تو نگه دار. بعد از توبه درهای رحمت باز شدن احساش شادی وخوشی داشتم. خیلی خوشحال بودم که الله توبه مو پذیرفته.
داستان دوم توبه م که برای بار دوم توبه کردم. غیبت میکردم. سریالهای خارجی میدیدم. اسراف میکردم. گمان بد. گوش دادن موسیقی. نماز صبحم یه وعده میخوندم دو سه وعده نه. سستی میکردم. دوست هم نداشتم سبک بشمارم. گفتم خدایا کمکم کن. کمکم کرد تلنگری زد تاازخواب غفلت بیداربشم. الله حفظتون کنه ازقیامت وعذابش. خواب دیدم قیامت شده چه صحنه وحشتناک وهول برانگیزی بود. دود سیاهی ( دود دخان) از دور میومد وهرکسو وهرچیزی که سر راهش بود نابود میکرد صدای وحشتناکی میآمد صدای چیبود نمیدونم اما توعمرم نشنیده بودم. به من الهام شد درتوبه بسته شده دیگه نمیشه توبه کرد. وحشت زده دستامو گذاشتم رو صورتم وترسان وهراسان گفتم حالا چیکار کنم. وباحالت وحشت وگریه بیدارشدم. این یه تلنگر بود از طرف الله تااز خواب غفلت بیداربشم. اما منه نافرمان بی توجهی کردم نفهمیدم جدی نگرفتم وبه معاصی ادامه دادم. تا چند روز پیش تا الله تلنگری شدیدتر بهم زد تا این دفعه دیگه بیدار بشم. دوباره خواب دیدم پدرو مادرم خیلی خوشحالن دارن برام تابوت وکفن آماده میکنن میخوان دفنم کنن منم وایستادم دارم تماشا میکنم بسیار آسان ونگران که الآن میخوان دفنم کنن ولی چراخوشحالن نفهمیدم. توفکر دفنم بودم که یادم آمد قبر چقدر تاریکه تنگه تنهام. خیلی ترسیدم وحشت کردم. وهمین یاد قبر وتاریکیش قبر درعالم خواب باعث شد دوباره توبه کنم. وتوبه کردم وباز باحال گریه بیدارشدم. و الآن. موسیقی. غیبت. سستی درنمازصبح. گمان بد. دیدن سریالهای خارجی. همه رو ترک کردم. این بود دومین داستان و دومین باری که توبه کردم. الله توفیق توبه خالصانه نصیب همه ی ما وشما بگرداند. اللهم آمین.
کانال ما را به دوستان تان معرفی کنید👇👇
@asfvkaodghfdhh73
الله توبه پذیراست:
این داستان توبه. حقیقی هست یکی از اعضای گروه هستم.
من حدودا چند سال پیش از طریق شبکه های اجتماعی با یکی آشنا شدم نه به نیت دوستی وچت کردن نه اما گرفتار شدم نیتش را نداشتم اما دام شیطان هست. هفته ها وشایدم ماهها درحال چت کردن بودم سرگرم بودم بعد ازپایان چت حس بدی داشتم خیلی بد انگارحس گناه بود. به هم عادت کردیم وقتی صحبت کردن وچتهامون تموم میشد یه بارگفتم خدایا کمکم کن. نمیخواستم ادامه بدم اما گرفتار شده بودم وعادت کرده بودم نمیتونستم چت نکنم. یه بار برای اولین بار داشتم تلفنی صحبت میکردم که مادرم فهمید خیلی بیتابی میکرد پدرمم هم فهمید به کل آبروم رفت. مادرم گفت باکی حرف میزدی. دروغ گفتم 😔 بار بار دروغ گفتم. وهمین دروغ گفتن باعث شد از دروغ گفتن متنفرشم. شرمنده شده بودم نگران وپیمان از گناهم بدتر آبروم رفت. شروع شد. شبو روز کارم شد گریه کردن که آبروم هیچی گناه کردم. همش فکر میکردم الله نمیبخشه گناهم نابخشودنی. خیلی ناامیدبودم بیحد زیاد. خیلی پشیمان بودم نمیتونید تصورش رو کنید شب وروز همش گریه و زاری والتماس وابراز پشیمانی میکردم ومیگفتم یا الله توبه کردم منو ببخش خیلی پشیمانم هر روز کارم شده بود گریه وزاری وطلب توبه وعفو وبخشش وکلی نا امید از گناه بزرگم. از صبح تا قبل از اینکه شب بخوابم دلم پر میشد و وقتی نمازمو شروع میکردم همش هق هق گریه میکردم نمازم که تموم میشد میرفتم سجده وهق هق گریه میکردم خیلی پشیمان بودم وهستم خیلی. صبح که بیدارمیشدم تمام وجودم میلرزید خود به خود اما شب قبل خواب آرامش عجیبی داشتم خیلی وضعیت روحیم خراب بود. قبل خواب هم کلی اشک میریختم صبر میکردم نماز تهجد وقتش برسه تو سکوت وآرامش وتاریک شب میرفتم سجده وچه اشکی میریختم. فقط الله میدونه چه حالی داشتم نمیدونستم چیکار کنم توبه م قبول بشه وچجوری قبول میشه اصلا از کجا بفهمم قبول شده. داشتم دیوانه میشدم بیحد ناامید بودم فکر میکردم اینقدر گناه چجوری جواب بدم اون دنیا غذاب شدید جهنم. اینا تو ذهنم میگشت بیشتر نا امیدی وترس منو فرامیگرفت یا الله. قیامت وعذاب وای حالم بدتر میشد هیچ کس نبود ازش بپرسم یا آگاهم کنه بگه نترس الله بخشندست. این گروهها وکانالهای اسلامی رو هم نداشتم. روزها میگذشت پشیمانی قلبی شدید توبه واستغفار خیلی زیاد میکردم. ذکر میگفتم. یه شب قبل خواب به تنگ آمدم دلتنگ شدم غمگین بودم شدید خیلی حالم بد بود با چشمای گریون وهق هق رو تو اتاقم بودم رو سرمو گرفتم بالا گفتم خدایا لااقل یه چیزی بگو بامن حرف بزن. کلی حرف زدم وخوابیدم. خدا بامن حرف زد. در عالم خواب خواب دیدم دارم نماز میخونم یه کبوتر سفید اومد کنارم نمازمو که خوندم گرفتمش…نوازشش کردم بال پرنده رو باز کردم لای بال پرنده یه کاغذ لوله شده بود بازش کردم. نوشته بود. خدا سلام رسوند. منم جواب سلام رو دادم. بعد یه پیغام بود. پیوسته خوب باش. خوبی کن درپی خوبی باش. خوبی تو نگه دار. بعد از توبه درهای رحمت باز شدن احساش شادی وخوشی داشتم. خیلی خوشحال بودم که الله توبه مو پذیرفته.
داستان دوم توبه م که برای بار دوم توبه کردم. غیبت میکردم. سریالهای خارجی میدیدم. اسراف میکردم. گمان بد. گوش دادن موسیقی. نماز صبحم یه وعده میخوندم دو سه وعده نه. سستی میکردم. دوست هم نداشتم سبک بشمارم. گفتم خدایا کمکم کن. کمکم کرد تلنگری زد تاازخواب غفلت بیداربشم. الله حفظتون کنه ازقیامت وعذابش. خواب دیدم قیامت شده چه صحنه وحشتناک وهول برانگیزی بود. دود سیاهی ( دود دخان) از دور میومد وهرکسو وهرچیزی که سر راهش بود نابود میکرد صدای وحشتناکی میآمد صدای چیبود نمیدونم اما توعمرم نشنیده بودم. به من الهام شد درتوبه بسته شده دیگه نمیشه توبه کرد. وحشت زده دستامو گذاشتم رو صورتم وترسان وهراسان گفتم حالا چیکار کنم. وباحالت وحشت وگریه بیدارشدم. این یه تلنگر بود از طرف الله تااز خواب غفلت بیداربشم. اما منه نافرمان بی توجهی کردم نفهمیدم جدی نگرفتم وبه معاصی ادامه دادم. تا چند روز پیش تا الله تلنگری شدیدتر بهم زد تا این دفعه دیگه بیدار بشم. دوباره خواب دیدم پدرو مادرم خیلی خوشحالن دارن برام تابوت وکفن آماده میکنن میخوان دفنم کنن منم وایستادم دارم تماشا میکنم بسیار آسان ونگران که الآن میخوان دفنم کنن ولی چراخوشحالن نفهمیدم. توفکر دفنم بودم که یادم آمد قبر چقدر تاریکه تنگه تنهام. خیلی ترسیدم وحشت کردم. وهمین یاد قبر وتاریکیش قبر درعالم خواب باعث شد دوباره توبه کنم. وتوبه کردم وباز باحال گریه بیدارشدم. و الآن. موسیقی. غیبت. سستی درنمازصبح. گمان بد. دیدن سریالهای خارجی. همه رو ترک کردم. این بود دومین داستان و دومین باری که توبه کردم. الله توفیق توبه خالصانه نصیب همه ی ما وشما بگرداند. اللهم آمین.
کانال ما را به دوستان تان معرفی کنید👇👇
@asfvkaodghfdhh73
#داستان دردناک یک دانش اموز دختر😔
خیلی مهمه لطفا از دستش ندید و همشو بخونید(مخصوصا پدر و مادرا)
مادری تعریف میکنه:
یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟
داشت گریه میکرد از درد شکمش
هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود!
فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر ما حاملهس!
همه مون از تعجب زبونمون بند اومده بود
یعنی چی حاملهس؟ اون که ازدواج نکرده؟ همهی خانواده ازش عصبانی بودیم
وقی برگشتیم خونه، پدر و برادرش خییییلی کتکش زدن منم از اونور سرزنشش میکردم و میگفتم بگو چیکار کردی!؟؟؟
از درد شکمش و درد این همه کتک، فقط گریه میکردو میگفت قسم میخورم که کاری نکردم خواهش میکنم حرفمو باور کنید، مامان... بابا رحم داشته باشید دارم میمیرم از درد قسم میخورم کسی بهم دست نزده مامان توروخدا حرفمو باورکن
منم با بیرحمی...
ای کاش میمردم اونوقتی که دخترم بااین همه درد گریه میکرد و منم با بیرحمی و پدرش و برادرش مثل درنده به جونش افتاده بودن
بعد گفتم مگه تو حضرت مریمی که بدون مرد حامله بشی؟ بگو که با کی خوابیدی وگرنه الان میکشمت...
هی گریه میکرد و میگفت مامان اینکارو نکن خودت میدونی من چجور دختری هستم تو چطور منو بزرگ کردی؟
باباش داد زد که تو یک سگی تو از من و مامانت نیستی!
ابرومو بردی بی ابرو، میکشمت...
و دوباره کتکش زد پسرم هم تف کرد توروش و گفت چطوری و با چه رویی برم پیش دوستام هان؟ چرا باید خواهر من اینقد بی حیا باشه و ابروی منو ببره و از یه پسر غریبه حامله باشه!؟
دخترم فریاد زد من حامله نیستم! حامله هم باشم حق ندارید اینطور بی رحمانه یک بچه بی گناه رو ازار بدید ! شما که خانواده ی من هستید چطور تا این حد سنگدل هستید؟
از صبح بخاطر درد شکمم دارم گریه میکنم... شماهم همه بدنمو شکستید اخه شما خدا ندارید؟؟؟؟
برادرش یه سیلی محکم بهش زد و موهاشو گرفت و گفت اون زمان باید خدارو به یاد میاوردی که زنا میکردی!
فهمید که باورش نمیکنیم، دیگه هیچی نگفت و بعد از این همه ازار دادن درو روش بستیم و نهار و شام هم بهش ندادیم...
من چندبار خواستم دزدکی براش غذا ببرم اما شوهرم نزدیک بود دنیارو روسرم خراب کنه. گفت امشب میکشیمش نیازی به غذا نیست!
خودمو میزدم و میگفتم چطور اینکارو میکنی!!؟
گفت بااین شرمندگی نمیتونم زندگی کنم
گفتم اروم باش اون دخترته بزار اسم بابای بچهشو بگه ماهم عروسی براشون میگیرم، تا با اون پسر ازدواج کنه... توروخدا نکشش اینکارو نکن...
چیزی نگفت و منو از سرراهش کنار زد و رفت منم داد زدم و صداش کردم... گفت تو چیزی نگو...!
ساعت دوازده شب رفتم تو اتاق و درو روش باز کردم خواستم دخترمو ببرم بیرون، دیدم هنوز داره گریه میکنه. تو چشمام نگاه نمیکرد اینقدر خسته و بی طاقت شده بود ... گفتم باید ببرمت بیرون...میبرمت پیش داییت امشب پیشش باش چون بابات و برادرت میخوان بکشنت...!
حرفمو تموم نکرد پسرم و شوهرم با چاقو اومدن تو اتاق من هرچند داد و فریاد زدم گوش ندادن...
دخترم با گریه گفت: مامان... بابا... داداش ... من خدا پشتمه و میدونه بی گناهم... و میدونه که چکارم کردید. از خدا میخوام حقمو ازتون بگیره. من بی گناهم شما خیلی ظلم کردید در حقم...
با چشمای خیس و پر از اشک بیهوش شد...
داد زدم گفتم قسم به خدا ازت جدا میشم و خونه رو ترک میکنم اگر همین الان نبریدش پیش دکتر...
زود بردیمش دکتر اما چی روی داد...
دخترم حامله نبود! معاینه قبلیش اشتباه بود!
بلکه کیسه داشت که شکمشو بزرگ کرده بود...
وقتی اینو شنیدم زانوهام بی حس شدن و افتادم زمین مغزم داشت میترکید از ناراحتی دلم داشت بیرون میومد
بابا و برادرش هم تو سر خودشون میزدن...
داد زدم گفتم توروخدا دکتر، حالش چطوره؟!
دکتر گفت متاسفانه از شدت درد، جونشو از دست داد😔
وای دختر بی گناهم وای از سنگدلی من و باباتو داداشت
خدا حقتو ازمون گیره...
تاالان هم به صورت شوهر و پسرم نگاه نمیکنم
اونا هم تاالانم شبا خوابشو میبینن و بخاطر عذاب وجدان زندگی براشون تلخ شده... شوهرم سر سفره ی نهار و شام نمیتونه جلو خودشو بگیره و میزنه زیر گریه و منو پسرم هم با اون گریه میکنیم...
الان هم وقت خواب به یاد اخرین حرفاش میفتم:
من بی گناهم! شما درحقم ظلم کردید...
خدا ازمون نگذره
خدایا بخاطر اسماءالحسنی ت فردوس رو نصیبش کن...
دختر قشنگم خدا بیامرزدت...😭
🌺🌸🌺👇
#کانال_زندگی بهشتی من و همسرم
@admmmj123
خیلی مهمه لطفا از دستش ندید و همشو بخونید(مخصوصا پدر و مادرا)
مادری تعریف میکنه:
یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟
داشت گریه میکرد از درد شکمش
هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود!
فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر ما حاملهس!
همه مون از تعجب زبونمون بند اومده بود
یعنی چی حاملهس؟ اون که ازدواج نکرده؟ همهی خانواده ازش عصبانی بودیم
وقی برگشتیم خونه، پدر و برادرش خییییلی کتکش زدن منم از اونور سرزنشش میکردم و میگفتم بگو چیکار کردی!؟؟؟
از درد شکمش و درد این همه کتک، فقط گریه میکردو میگفت قسم میخورم که کاری نکردم خواهش میکنم حرفمو باور کنید، مامان... بابا رحم داشته باشید دارم میمیرم از درد قسم میخورم کسی بهم دست نزده مامان توروخدا حرفمو باورکن
منم با بیرحمی...
ای کاش میمردم اونوقتی که دخترم بااین همه درد گریه میکرد و منم با بیرحمی و پدرش و برادرش مثل درنده به جونش افتاده بودن
بعد گفتم مگه تو حضرت مریمی که بدون مرد حامله بشی؟ بگو که با کی خوابیدی وگرنه الان میکشمت...
هی گریه میکرد و میگفت مامان اینکارو نکن خودت میدونی من چجور دختری هستم تو چطور منو بزرگ کردی؟
باباش داد زد که تو یک سگی تو از من و مامانت نیستی!
ابرومو بردی بی ابرو، میکشمت...
و دوباره کتکش زد پسرم هم تف کرد توروش و گفت چطوری و با چه رویی برم پیش دوستام هان؟ چرا باید خواهر من اینقد بی حیا باشه و ابروی منو ببره و از یه پسر غریبه حامله باشه!؟
دخترم فریاد زد من حامله نیستم! حامله هم باشم حق ندارید اینطور بی رحمانه یک بچه بی گناه رو ازار بدید ! شما که خانواده ی من هستید چطور تا این حد سنگدل هستید؟
از صبح بخاطر درد شکمم دارم گریه میکنم... شماهم همه بدنمو شکستید اخه شما خدا ندارید؟؟؟؟
برادرش یه سیلی محکم بهش زد و موهاشو گرفت و گفت اون زمان باید خدارو به یاد میاوردی که زنا میکردی!
فهمید که باورش نمیکنیم، دیگه هیچی نگفت و بعد از این همه ازار دادن درو روش بستیم و نهار و شام هم بهش ندادیم...
من چندبار خواستم دزدکی براش غذا ببرم اما شوهرم نزدیک بود دنیارو روسرم خراب کنه. گفت امشب میکشیمش نیازی به غذا نیست!
خودمو میزدم و میگفتم چطور اینکارو میکنی!!؟
گفت بااین شرمندگی نمیتونم زندگی کنم
گفتم اروم باش اون دخترته بزار اسم بابای بچهشو بگه ماهم عروسی براشون میگیرم، تا با اون پسر ازدواج کنه... توروخدا نکشش اینکارو نکن...
چیزی نگفت و منو از سرراهش کنار زد و رفت منم داد زدم و صداش کردم... گفت تو چیزی نگو...!
ساعت دوازده شب رفتم تو اتاق و درو روش باز کردم خواستم دخترمو ببرم بیرون، دیدم هنوز داره گریه میکنه. تو چشمام نگاه نمیکرد اینقدر خسته و بی طاقت شده بود ... گفتم باید ببرمت بیرون...میبرمت پیش داییت امشب پیشش باش چون بابات و برادرت میخوان بکشنت...!
حرفمو تموم نکرد پسرم و شوهرم با چاقو اومدن تو اتاق من هرچند داد و فریاد زدم گوش ندادن...
دخترم با گریه گفت: مامان... بابا... داداش ... من خدا پشتمه و میدونه بی گناهم... و میدونه که چکارم کردید. از خدا میخوام حقمو ازتون بگیره. من بی گناهم شما خیلی ظلم کردید در حقم...
با چشمای خیس و پر از اشک بیهوش شد...
داد زدم گفتم قسم به خدا ازت جدا میشم و خونه رو ترک میکنم اگر همین الان نبریدش پیش دکتر...
زود بردیمش دکتر اما چی روی داد...
دخترم حامله نبود! معاینه قبلیش اشتباه بود!
بلکه کیسه داشت که شکمشو بزرگ کرده بود...
وقتی اینو شنیدم زانوهام بی حس شدن و افتادم زمین مغزم داشت میترکید از ناراحتی دلم داشت بیرون میومد
بابا و برادرش هم تو سر خودشون میزدن...
داد زدم گفتم توروخدا دکتر، حالش چطوره؟!
دکتر گفت متاسفانه از شدت درد، جونشو از دست داد😔
وای دختر بی گناهم وای از سنگدلی من و باباتو داداشت
خدا حقتو ازمون گیره...
تاالان هم به صورت شوهر و پسرم نگاه نمیکنم
اونا هم تاالانم شبا خوابشو میبینن و بخاطر عذاب وجدان زندگی براشون تلخ شده... شوهرم سر سفره ی نهار و شام نمیتونه جلو خودشو بگیره و میزنه زیر گریه و منو پسرم هم با اون گریه میکنیم...
الان هم وقت خواب به یاد اخرین حرفاش میفتم:
من بی گناهم! شما درحقم ظلم کردید...
خدا ازمون نگذره
خدایا بخاطر اسماءالحسنی ت فردوس رو نصیبش کن...
دختر قشنگم خدا بیامرزدت...😭
🌺🌸🌺👇
#کانال_زندگی بهشتی من و همسرم
@admmmj123
#داستان_آموزنده
روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند یا ابراهیم ، خداوند در قرآن میفرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود!
ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ۱۰ چیز است :
۱ ـ خدا را شناختید ، ولی حق او را ادا نكردید.
۲ ـ قرآن را می خوانید ، ولی عمل نمی كنید.
۳ ـ ادعای محبت رسول خدا را دارید در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید.
۴ ـ ادعای دشمنی با شیطان دارید و حال آن كه در عمل با او موافقید.
۵ ـ می گوئید بهشت را دوست داریم ، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمیدهید.
۶ ـ اظهار ترس از جهنم می كنید ، ولی خود را در آن انداخته اید.
۷ ـ مشغول عیبگویی مردم شدید و از عیب خود غافل ماندید.
۸ ـ ادعای بیزاری از دنیا دارید ولی در جمع آن حرص می ورزید.
۹ ـ اعتقاد به مرگ و قیامت دارید ، ولی خود را آماده نكردید.
۱۰ ـ مردگان را دفن می كنید ، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید.
https://t.me/admmmj123
روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند یا ابراهیم ، خداوند در قرآن میفرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود!
ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ۱۰ چیز است :
۱ ـ خدا را شناختید ، ولی حق او را ادا نكردید.
۲ ـ قرآن را می خوانید ، ولی عمل نمی كنید.
۳ ـ ادعای محبت رسول خدا را دارید در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید.
۴ ـ ادعای دشمنی با شیطان دارید و حال آن كه در عمل با او موافقید.
۵ ـ می گوئید بهشت را دوست داریم ، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمیدهید.
۶ ـ اظهار ترس از جهنم می كنید ، ولی خود را در آن انداخته اید.
۷ ـ مشغول عیبگویی مردم شدید و از عیب خود غافل ماندید.
۸ ـ ادعای بیزاری از دنیا دارید ولی در جمع آن حرص می ورزید.
۹ ـ اعتقاد به مرگ و قیامت دارید ، ولی خود را آماده نكردید.
۱۰ ـ مردگان را دفن می كنید ، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید.
https://t.me/admmmj123
#داستان_آموزنده
🕷چند شب پيش عنكبوتي را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خيلي آرام حركت مي كرد گويي مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمي توانست براي خودش غذايي پيدا كند . با لحني آرام و مهربان به او گفتم :
✨"نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت مي دهم."
🗯يك دستمال كاغذي در دست گرفتم و سعي كردم به آرامي عنكبوت را بلند كنم و در باغچه ي خانه مان بگذارمش . اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من مي خواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه لاي تارهايش پنهان شد. به او گفتم :"قول مي دهم به تو ؟آسيبي نزنم" .
🗯سپس سعي كردم او را بلند كنم . عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعي كرد لابه لاي تارهايش پنهان شود . ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نمي كند . از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است.
🗯بسيارغمگين شدم . عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم .
به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نمي خواستم به تو صدمه اي بزنم مي خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدي."
🗯درست در همان لحظه فكري به ذهنم خطور كرد . از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسي نيست كه خداوند نسبت به من و تمامي بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج هاي ماست آزرده مي شود و مي خواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت مي كنيم و دست و پا مي زنيم و داد و فرياد سر مي دهيم كه :
كه چرا اينقدر ما را مجبور مي كني كه تغيير كنيم؟
🗯شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را براي نجات خودمان تلقي مي كنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نمي زديم تا چند لحظه ي ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم.
حب حلال❤️
https://t.me/admmmj123
🕷چند شب پيش عنكبوتي را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خيلي آرام حركت مي كرد گويي مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمي توانست براي خودش غذايي پيدا كند . با لحني آرام و مهربان به او گفتم :
✨"نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت مي دهم."
🗯يك دستمال كاغذي در دست گرفتم و سعي كردم به آرامي عنكبوت را بلند كنم و در باغچه ي خانه مان بگذارمش . اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من مي خواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه لاي تارهايش پنهان شد. به او گفتم :"قول مي دهم به تو ؟آسيبي نزنم" .
🗯سپس سعي كردم او را بلند كنم . عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعي كرد لابه لاي تارهايش پنهان شود . ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نمي كند . از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است.
🗯بسيارغمگين شدم . عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم .
به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نمي خواستم به تو صدمه اي بزنم مي خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدي."
🗯درست در همان لحظه فكري به ذهنم خطور كرد . از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسي نيست كه خداوند نسبت به من و تمامي بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج هاي ماست آزرده مي شود و مي خواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت مي كنيم و دست و پا مي زنيم و داد و فرياد سر مي دهيم كه :
كه چرا اينقدر ما را مجبور مي كني كه تغيير كنيم؟
🗯شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را براي نجات خودمان تلقي مي كنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نمي زديم تا چند لحظه ي ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم.
حب حلال❤️
https://t.me/admmmj123
#داستان_آموزنده 💔
#عواقب_دردناک_ارتباطات_تلفنی_نامشروع . 📞
☄علائم پشیمانی در چهره اش به وضوح نمایان بود، در حال اعتراف به گناهان زشتش کلمات در دهانش به سختی اداء میشد، و در هنگام بیان خاطرات تلخش آرزو میکرد کاش هرگز به دنیا نیامده بود.
☄چنان احساس خجالت و شرمساری میکرد که دنیا با همه لذتهایش برای او تنگ شده بود، اشک از دیدهگانش سرازیر بود با دست اشکهاش را پاک میکرد، و سعی میکرد به وسیله آن گناه و ننگش را بشوید آرام شد، سپس سخنش را ادامه داد رشته سخن را به او میسپاریم.
. .
☄در سن پایین ازدواج کردم... خداوند همسری پاک که در او نشانههای خیر و صلاح دیده میشد را به من عطا نمود... هرچیزی را غیر از یک چیز که آرزو داشتم به من میداد.. او با من کم سخن میگفت... زندگیمان بر یک روال عادی و بدون تغییری میگذشت... خواب... صبحانه... کار... نهار... خواب... خواندن روزنامه و مجلات... و بعد هم8 خواب... از اینگونه زندگی شدیداً
☄احساس ملالت مینمودم... از تنهایی داشتم خفه میشدم، رعب و وحشت سراپایم را فرا گرفته بود، و با گذشت زمان از احساس غریب و کشندهای در این زندگی رنج میبردم، . .
☄روزی در حالی که کنار تلفن نشسته بودم زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشتم ناگهان صدای جوان مشتاقی را شنیدم که از من خواست چند لحظه با او صحبت کنم تا احساسش را نسبت به من بیان کند، گوشی را بدون توجه به او بلافاصله گذاشتم...
☄دوباره تکرار کرد... در ابتدا توجهی به او ننمودم... اما کم کم تسلیم شدم، زیرا احساس میکردم که او با سخنانش اشتیاقی را که در درونم است اشباع میکند و آتشی را که در قلبم شعلهور است خاموش میسازد.
. .
☄تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشتم... با سخنانی شیرین و دلفریب شروع به صحبت کرد، به طوری که احساس کردم از دلم باخبر است... درست همان چیزی بود که شوهرم از من دریغ کرده بود... حس کردم که او قادر به برآوردن تمامی خواستههایم است... ارتباط تلفنی بینمان ادامه پیدا کرد، به گونهای که جزئی از زندگیم شده بود...
☄و شک و بدبینی شوهرم را در این مدت نسبت به خودم متوجه نشده بودم، به هیچ چیزی جز ارضای غریزه ام با سخنان دلربائی که از تلفن برمیخواست فکر نمیکردم... .
شوهرم به ماجرا پی برده بود و مکلمات تلفنی مرا مخفیانه ضبط کرده بود.
☄روزی برادرم سرزده به منزلمان آمد و از من خواست با او به خانة پدرم برگردم... و وقتی از او پرسیدم عصبانی شد و از جیبش طلاقنامهای را که همسرم به او داده بود بیرون آورد و وقتی علت را جویا شدم بر سر فریاد زد و در حالی که چشمانش از عصبانیت گرد شده بود گفت: خودت را به نادانی زدهای؟!.
.
☄ننگ و بدنامی را با این کار پست و زشتت برای خانوادة ما به بار آوردهای! هیچکاری از من ساخته نبود... صحبتش در اینجا به پایان رسید و سرش را به پایین انداخت... صورتش را با دستهایش گرفت و از ترس فاجعهای که به بار آورده بود به شدت به خود میلرزید!
☄گریه کرد و با صدای لرزانی گفت: «اعتراف میکنم که دیر از خواب بیدار شده ام... ولی شوهرم گناهکارتر است، و اوست که مسبب این امر است...!!». . .
☄و قصه اش را با اشک و حسرتی که ناشی از پشیمانی از گناه و اشتباهی که مرتکب شده بود به پایان رساند... اما علت اصلی در پس پرده این ماجرا چیست؟. . .
☄مطمئناً یک وسوسه شیطانی زودگذر بوده که دامنگیر او شد و فراموش کرد که خداوند عزو جل از جائیکه گمان نمیکند او را میبیند. و غافل بود از کسی که ظاهر و باطن بر او واضح و آشکار است،
☄او به این راه حل شیطانی برای حل مشکلش پناه برد، در حالی که میتوانست به راه حل سادهتری از طریق گفتگو با شوهرش و یا نزدیکانش و یا با صبر و بردباریی که خداوند متعال عزو جل برای او اجری قرار دهد آن را برطرف کند.
https://t.me/admmmj123
#عواقب_دردناک_ارتباطات_تلفنی_نامشروع . 📞
☄علائم پشیمانی در چهره اش به وضوح نمایان بود، در حال اعتراف به گناهان زشتش کلمات در دهانش به سختی اداء میشد، و در هنگام بیان خاطرات تلخش آرزو میکرد کاش هرگز به دنیا نیامده بود.
☄چنان احساس خجالت و شرمساری میکرد که دنیا با همه لذتهایش برای او تنگ شده بود، اشک از دیدهگانش سرازیر بود با دست اشکهاش را پاک میکرد، و سعی میکرد به وسیله آن گناه و ننگش را بشوید آرام شد، سپس سخنش را ادامه داد رشته سخن را به او میسپاریم.
. .
☄در سن پایین ازدواج کردم... خداوند همسری پاک که در او نشانههای خیر و صلاح دیده میشد را به من عطا نمود... هرچیزی را غیر از یک چیز که آرزو داشتم به من میداد.. او با من کم سخن میگفت... زندگیمان بر یک روال عادی و بدون تغییری میگذشت... خواب... صبحانه... کار... نهار... خواب... خواندن روزنامه و مجلات... و بعد هم8 خواب... از اینگونه زندگی شدیداً
☄احساس ملالت مینمودم... از تنهایی داشتم خفه میشدم، رعب و وحشت سراپایم را فرا گرفته بود، و با گذشت زمان از احساس غریب و کشندهای در این زندگی رنج میبردم، . .
☄روزی در حالی که کنار تلفن نشسته بودم زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشتم ناگهان صدای جوان مشتاقی را شنیدم که از من خواست چند لحظه با او صحبت کنم تا احساسش را نسبت به من بیان کند، گوشی را بدون توجه به او بلافاصله گذاشتم...
☄دوباره تکرار کرد... در ابتدا توجهی به او ننمودم... اما کم کم تسلیم شدم، زیرا احساس میکردم که او با سخنانش اشتیاقی را که در درونم است اشباع میکند و آتشی را که در قلبم شعلهور است خاموش میسازد.
. .
☄تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشتم... با سخنانی شیرین و دلفریب شروع به صحبت کرد، به طوری که احساس کردم از دلم باخبر است... درست همان چیزی بود که شوهرم از من دریغ کرده بود... حس کردم که او قادر به برآوردن تمامی خواستههایم است... ارتباط تلفنی بینمان ادامه پیدا کرد، به گونهای که جزئی از زندگیم شده بود...
☄و شک و بدبینی شوهرم را در این مدت نسبت به خودم متوجه نشده بودم، به هیچ چیزی جز ارضای غریزه ام با سخنان دلربائی که از تلفن برمیخواست فکر نمیکردم... .
شوهرم به ماجرا پی برده بود و مکلمات تلفنی مرا مخفیانه ضبط کرده بود.
☄روزی برادرم سرزده به منزلمان آمد و از من خواست با او به خانة پدرم برگردم... و وقتی از او پرسیدم عصبانی شد و از جیبش طلاقنامهای را که همسرم به او داده بود بیرون آورد و وقتی علت را جویا شدم بر سر فریاد زد و در حالی که چشمانش از عصبانیت گرد شده بود گفت: خودت را به نادانی زدهای؟!.
.
☄ننگ و بدنامی را با این کار پست و زشتت برای خانوادة ما به بار آوردهای! هیچکاری از من ساخته نبود... صحبتش در اینجا به پایان رسید و سرش را به پایین انداخت... صورتش را با دستهایش گرفت و از ترس فاجعهای که به بار آورده بود به شدت به خود میلرزید!
☄گریه کرد و با صدای لرزانی گفت: «اعتراف میکنم که دیر از خواب بیدار شده ام... ولی شوهرم گناهکارتر است، و اوست که مسبب این امر است...!!». . .
☄و قصه اش را با اشک و حسرتی که ناشی از پشیمانی از گناه و اشتباهی که مرتکب شده بود به پایان رساند... اما علت اصلی در پس پرده این ماجرا چیست؟. . .
☄مطمئناً یک وسوسه شیطانی زودگذر بوده که دامنگیر او شد و فراموش کرد که خداوند عزو جل از جائیکه گمان نمیکند او را میبیند. و غافل بود از کسی که ظاهر و باطن بر او واضح و آشکار است،
☄او به این راه حل شیطانی برای حل مشکلش پناه برد، در حالی که میتوانست به راه حل سادهتری از طریق گفتگو با شوهرش و یا نزدیکانش و یا با صبر و بردباریی که خداوند متعال عزو جل برای او اجری قرار دهد آن را برطرف کند.
https://t.me/admmmj123
#داستان_ارسال_یکی_از_اعضای_کانال_ما📝
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#من_اهل_افغانستان_ام
قبل از اينکه من به دانشگاه راه پيدا کنم با يک محجوبه آشنا شدم واقعأ احساسی خوشبختی ميکردم🥳 که با چنين يک بانوی پاکدامن 🧕🏻آشنا شديم, حال وهوايم خيلی خوشايند بود; اون هم از فضای مجازی خيلی باهم معرفت حاصل کرده بوديم تا اينکه اون به مدت سه ماه ناپديد گردید.💔😭
خيلی کوشش کردم که پيدايش کنم خيلی ناراحت بودم دلم برايش تنگ شده بود از تهی دلم دوستش داشتم💖از چندين نفر پرسيدم که کجا پيدايش کنم ولی فايده یی نداشت.😔😥
به رشته اقتصاد توی يکی از ولايت مان راه پيدا کردم در مدت کوتاهی توی فضای مجازی بايک دختری دگه یی آشنا شدم بااون هم خيلی وقت بودم ازم درخواست پول کرد برايش پول ميفرستادم, اون مرا بلاک کرد❌دلم سرد شد از زنده گی داخل دانشگاه شدم نشست وبرخاست هايم با دختران شد سمينار ها را بالای من ميساختن تا ايکه عاشق يک دختر هم ولايت مان شدم😅😔 برایش درخواست کردم که دوستت دارم اون هم قبول کرد همرايش بودم خيلی وقت همرايش گپ ميزدم که به همين وقت ها بانوی پاکدمن😍دوبارۀ انلاين شد😋🥰از شدت خوشحالی به لباس هايم جای نميشدم🥳 برایش گفتم شما کجا بودين اينقدر وقت گفت مشکل داشتم نشد ان شوم گفتم از دل ما يک الله ج☝️🏻خبر وبس!😕هيچی نگفت.
همزمان باهردو ایشان حرف وپيام ميکردم😞😔از درس های دانشگاه پس مانده بود😣 اون دختر که توی دانشگاه عاشقش شده بودم همراه با یک پسری دگه ديدم اش😟😖 شماره اش را بلاک کردم وبرايش گفتم من وتو همه چيز❌تمام...!
پس دوبارۀ آمدم پيش بانوی پاکدامن😢😔همه کارهايکه کرده بودم برایش تعريف کردم نيم روز طول کشيدکه همه چيز را برايش توضيح بدهم ,با شنيدنی اين همه حرف ها خيلی سخت مريض شد چون توی اين مدت بلاکش کرده بودم😭لعنت خدا برم😭
خلاصه اينکه باهمه اين کار های پستم که کرده بودم مرا بخشيد🥰😔ولی هيچ وقت به اين فکرم نبودم که مرا ببخشد چون همه کار هایم که کرده بود نامردی بود 😓
حالا نصف وجودی همديگريم يکديگر را به اندازه دوست داريم که هيچ اندازه ندارد 🙃حب الحلال ام شده😍يکی از ويژه گی هایش اين هست که مرا به پنج وقت نماز خواند باجماعت ,روز های دوشنبه وپنجشنبه روزه گرفتن,هرشب نماز تهجد خواند,صدقه دادن,...وغيره اگر هرقدر از خوبی هاش برايتان تعريف کنم بسياااار کم هست☺️🥰
#توسعه_من برای برادران وخواهرانی مسلمانم اين هست که وقت عاشق يکی ميشين دنبالش برويد واز راه حلال بدستش بيارين چون حلال هميشه زيباست☺️
والسلام عليکم ورحمت الله وبرکاته
داستان های پند آموز و تجربیات زندگی خود را برای ما بفرستید تا پندی به دیگران و پیشرفت در زندگی دیگران شود🌺👇
@admmmj124_bot
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#من_اهل_افغانستان_ام
قبل از اينکه من به دانشگاه راه پيدا کنم با يک محجوبه آشنا شدم واقعأ احساسی خوشبختی ميکردم🥳 که با چنين يک بانوی پاکدامن 🧕🏻آشنا شديم, حال وهوايم خيلی خوشايند بود; اون هم از فضای مجازی خيلی باهم معرفت حاصل کرده بوديم تا اينکه اون به مدت سه ماه ناپديد گردید.💔😭
خيلی کوشش کردم که پيدايش کنم خيلی ناراحت بودم دلم برايش تنگ شده بود از تهی دلم دوستش داشتم💖از چندين نفر پرسيدم که کجا پيدايش کنم ولی فايده یی نداشت.😔😥
به رشته اقتصاد توی يکی از ولايت مان راه پيدا کردم در مدت کوتاهی توی فضای مجازی بايک دختری دگه یی آشنا شدم بااون هم خيلی وقت بودم ازم درخواست پول کرد برايش پول ميفرستادم, اون مرا بلاک کرد❌دلم سرد شد از زنده گی داخل دانشگاه شدم نشست وبرخاست هايم با دختران شد سمينار ها را بالای من ميساختن تا ايکه عاشق يک دختر هم ولايت مان شدم😅😔 برایش درخواست کردم که دوستت دارم اون هم قبول کرد همرايش بودم خيلی وقت همرايش گپ ميزدم که به همين وقت ها بانوی پاکدمن😍دوبارۀ انلاين شد😋🥰از شدت خوشحالی به لباس هايم جای نميشدم🥳 برایش گفتم شما کجا بودين اينقدر وقت گفت مشکل داشتم نشد ان شوم گفتم از دل ما يک الله ج☝️🏻خبر وبس!😕هيچی نگفت.
همزمان باهردو ایشان حرف وپيام ميکردم😞😔از درس های دانشگاه پس مانده بود😣 اون دختر که توی دانشگاه عاشقش شده بودم همراه با یک پسری دگه ديدم اش😟😖 شماره اش را بلاک کردم وبرايش گفتم من وتو همه چيز❌تمام...!
پس دوبارۀ آمدم پيش بانوی پاکدامن😢😔همه کارهايکه کرده بودم برایش تعريف کردم نيم روز طول کشيدکه همه چيز را برايش توضيح بدهم ,با شنيدنی اين همه حرف ها خيلی سخت مريض شد چون توی اين مدت بلاکش کرده بودم😭لعنت خدا برم😭
خلاصه اينکه باهمه اين کار های پستم که کرده بودم مرا بخشيد🥰😔ولی هيچ وقت به اين فکرم نبودم که مرا ببخشد چون همه کار هایم که کرده بود نامردی بود 😓
حالا نصف وجودی همديگريم يکديگر را به اندازه دوست داريم که هيچ اندازه ندارد 🙃حب الحلال ام شده😍يکی از ويژه گی هایش اين هست که مرا به پنج وقت نماز خواند باجماعت ,روز های دوشنبه وپنجشنبه روزه گرفتن,هرشب نماز تهجد خواند,صدقه دادن,...وغيره اگر هرقدر از خوبی هاش برايتان تعريف کنم بسياااار کم هست☺️🥰
#توسعه_من برای برادران وخواهرانی مسلمانم اين هست که وقت عاشق يکی ميشين دنبالش برويد واز راه حلال بدستش بيارين چون حلال هميشه زيباست☺️
والسلام عليکم ورحمت الله وبرکاته
داستان های پند آموز و تجربیات زندگی خود را برای ما بفرستید تا پندی به دیگران و پیشرفت در زندگی دیگران شود🌺👇
@admmmj124_bot
#داستان عبرتانگیز😊🌼
جوانی تصميم گرفت از دختر مورد پسندش، خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به اینکار، از مردم در مورد آن دختر جویای معلومات شد.
مردم چنین جواب دادند: این دختر بدنام، بیادب، بدخوی و خشن است.
آن شخص از تصمیم خود منصرف شده به خانهی خود برگشت و در مسیر راه با شیخ کهنسالی رو به رو شد؛ شیخ پرسید: فرزندم چیشده؟ چرا اینقدر پریشان و گرفتهای؟
آن شخص قصه را از اول تا آخر برای شیخ بیان نمود.
شیخ گفت: بیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمیآورم، اما قبل از آن برو و از مردم دربارهی دخترانم پرس و جو کن.
شخص رفت و از مردم محل در مورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.
شیخ از آن جوان پرسید: مردم چیگفتند؟
- مردم گفتند: دختران شیخ، بسیار بداخلاق، بیادب، بیحیا، فاسق و بیبندوبارند.
شیخ: با من به خانه بیا!
وقتیکه آن شخص به خانهی شیخ رفت، به جز یک پیر زن، کسی را ندید و آن پیر زن، همسر شیخ بود که به خاطر عقیم و نازا بودنش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.
زمانیکه آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ برایش گفت: فرزندم! مردم به هیچکسی رحم نمیکنند و دانسته، یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قسمی که خواستند حکم میکنند.
درس: به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آنها به حرفزدن و قضاوتکردن پشت سر مردم، عادت کردهاند.🍀
جوانی تصميم گرفت از دختر مورد پسندش، خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به اینکار، از مردم در مورد آن دختر جویای معلومات شد.
مردم چنین جواب دادند: این دختر بدنام، بیادب، بدخوی و خشن است.
آن شخص از تصمیم خود منصرف شده به خانهی خود برگشت و در مسیر راه با شیخ کهنسالی رو به رو شد؛ شیخ پرسید: فرزندم چیشده؟ چرا اینقدر پریشان و گرفتهای؟
آن شخص قصه را از اول تا آخر برای شیخ بیان نمود.
شیخ گفت: بیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمیآورم، اما قبل از آن برو و از مردم دربارهی دخترانم پرس و جو کن.
شخص رفت و از مردم محل در مورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.
شیخ از آن جوان پرسید: مردم چیگفتند؟
- مردم گفتند: دختران شیخ، بسیار بداخلاق، بیادب، بیحیا، فاسق و بیبندوبارند.
شیخ: با من به خانه بیا!
وقتیکه آن شخص به خانهی شیخ رفت، به جز یک پیر زن، کسی را ندید و آن پیر زن، همسر شیخ بود که به خاطر عقیم و نازا بودنش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.
زمانیکه آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ برایش گفت: فرزندم! مردم به هیچکسی رحم نمیکنند و دانسته، یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قسمی که خواستند حکم میکنند.
درس: به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آنها به حرفزدن و قضاوتکردن پشت سر مردم، عادت کردهاند.🍀
#داستان_کوتاه
”بیا تا زنده ایم قدر یکدیگر بدانیم“
”که تا ناگه زیکدیگر نمانیم“
❄️«یک زن و شوهر که تقریباً #مسن بودند، در یک خانه زندگی میکردند.
پیرزن موقع خواب خروپف میکرد و نمیذاشت که پیرمرد راحت بخوابد، و گاه باعث می شد #پیرمرد تا صبح بیدار بماند، وقتی هم پیرزن از خواب بیدار می شد و پیرمرد بهش میگفت که خروپف می کنی، پیرزن همیشه انکار میکرد و می گفت: من در خواب خروپف نمیکنم.
یک شب:
پیرمرد #تصمیم گرفت صدای خروپف پیرزن را در هنگام خوابیدنش ضبط کند و وقتی که پیرزن بیدار شود به او نشان دهد که او در هنگام خواب خروپف می کند.
همان شب دیگر پیرزن برای همیشه از خواب بیدار نشد....
❄️ وپیرمرد هرشب که به خواب می رفت صدای خروپف زن خود را گوش می داد و آن صدای خروپف برای او حکم لالایی شده بود»....
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
”بیا تا زنده ایم قدر یکدیگر بدانیم“
”که تا ناگه زیکدیگر نمانیم“
❄️«یک زن و شوهر که تقریباً #مسن بودند، در یک خانه زندگی میکردند.
پیرزن موقع خواب خروپف میکرد و نمیذاشت که پیرمرد راحت بخوابد، و گاه باعث می شد #پیرمرد تا صبح بیدار بماند، وقتی هم پیرزن از خواب بیدار می شد و پیرمرد بهش میگفت که خروپف می کنی، پیرزن همیشه انکار میکرد و می گفت: من در خواب خروپف نمیکنم.
یک شب:
پیرمرد #تصمیم گرفت صدای خروپف پیرزن را در هنگام خوابیدنش ضبط کند و وقتی که پیرزن بیدار شود به او نشان دهد که او در هنگام خواب خروپف می کند.
همان شب دیگر پیرزن برای همیشه از خواب بیدار نشد....
❄️ وپیرمرد هرشب که به خواب می رفت صدای خروپف زن خود را گوش می داد و آن صدای خروپف برای او حکم لالایی شده بود»....
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
#داستان
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی
قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند اما وقتی
به جنگل رسید، شاخ هایش
به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست
به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها
می بالیدم گرفتارم کردند
چه بسا گاهی از چیزهایی که
از آنها ناشکر و گله مندیم
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی
قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند اما وقتی
به جنگل رسید، شاخ هایش
به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست
به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها
می بالیدم گرفتارم کردند
چه بسا گاهی از چیزهایی که
از آنها ناشکر و گله مندیم
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
#داستان_کوتاه
🍁دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
👌عظمت در دیدن نیست،
عظمت در چگونگی دیدن است...
@admmmj123
🍁دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
👌عظمت در دیدن نیست،
عظمت در چگونگی دیدن است...
@admmmj123
#داستان_عبرت_آموز💌
⚪️ یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن🖖
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟🤔
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ...😐
وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟🤔
گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ...😑
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟⁉️
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ...👌
یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ..👎
°•🌼@admmmj123•°
⚪️ یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن🖖
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟🤔
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ...😐
وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟🤔
گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ...😑
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟⁉️
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ...👌
یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ..👎
°•🌼@admmmj123•°
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
. #هردو_بدانیم برای اینکه روز به روز علاقه همسرتان را به خود بیشتر کنید هرگز از همسرتان جدا نخوابید حقیقت دارد که زوجها وقتی در کنار هم هستند، راحتتر به خواب میروند. بنابراین تحت هیچ شرایطی، حتی اگر با هم در حالت قهر هم بودید، جدا از همسرتان نخوابید.…
.
#مرد_امروزی
🔵 آقایون به این #داستان بیشتر اهمیت بدن، واقعیته محضه....☝️
🌺مرا بغل کن 🌺
⬅️روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.👉
❇️زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد
که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»🍃
زن پرسید: «چه کار کنم؟»😳
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.
💞با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.😃
🔶شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
🌀شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
✅عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.
فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید...💑
#حب_حلال 😍
@Admmmj123
#مرد_امروزی
🔵 آقایون به این #داستان بیشتر اهمیت بدن، واقعیته محضه....☝️
🌺مرا بغل کن 🌺
⬅️روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.👉
❇️زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد
که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»🍃
زن پرسید: «چه کار کنم؟»😳
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.
💞با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.😃
🔶شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
🌀شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
✅عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.
فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید...💑
#حب_حلال 😍
@Admmmj123
Forwarded from بنر های حب حلال via @DitakBot
#اعتماد_مضر😰😭
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
میخواستم که #داستان زندگی خود را بیان کنم که تا خواهرانم بدانندودرس عبرت بگیرن
من دختری ۱۸ ساله هستم
از یک خانواده مذهبی ومتاهل هستم ...یعنی نامزدم
بعد از مدتی از نامزدیم یه روز از اینترنت با یک پسراشنا شدم اول اشتباهی پیویش توی گوشیم اومد بعد عکس پروفایلشو نگاه کردم عکس خوبی بود منم ذخیره کردم و بعدپیویش رو پاک کردم
راستش ساده بودمو زیاد هم از مجازی نمیدونستم و بلد نبودم 😔
پیویش رو پاک کردم اما دوباره اومد و نمیدونستم چجوری میشه حذفش کرد و بلاک کردن هم بلد نبودم
بعد دیدم که زنگ زد منم جواب دادم صداش رو که شنیدم فهمیدم که این پسر است قطع کردم بعد پیام فرستادکه شما؟؟؟
منم که ساده بودم اسمم رو گفتم بعد گفت که شماره منو از کجا آوردی من گفتم که شماره شما را ندارم فقط از ایمو پیویتون اومد توی گوشی ....بعد من پاک کردم
دیدم که باز زنگ زد منم ساده جواب دادم گفتم که زنگ نزن بابایا یکی از خانواده ام بدونه منو میکشه،بعد اونم گفت...😭
#ادامه داستان کلیک کنید ⤵️
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
میخواستم که #داستان زندگی خود را بیان کنم که تا خواهرانم بدانندودرس عبرت بگیرن
من دختری ۱۸ ساله هستم
از یک خانواده مذهبی ومتاهل هستم ...یعنی نامزدم
بعد از مدتی از نامزدیم یه روز از اینترنت با یک پسراشنا شدم اول اشتباهی پیویش توی گوشیم اومد بعد عکس پروفایلشو نگاه کردم عکس خوبی بود منم ذخیره کردم و بعدپیویش رو پاک کردم
راستش ساده بودمو زیاد هم از مجازی نمیدونستم و بلد نبودم 😔
پیویش رو پاک کردم اما دوباره اومد و نمیدونستم چجوری میشه حذفش کرد و بلاک کردن هم بلد نبودم
بعد دیدم که زنگ زد منم جواب دادم صداش رو که شنیدم فهمیدم که این پسر است قطع کردم بعد پیام فرستادکه شما؟؟؟
منم که ساده بودم اسمم رو گفتم بعد گفت که شماره منو از کجا آوردی من گفتم که شماره شما را ندارم فقط از ایمو پیویتون اومد توی گوشی ....بعد من پاک کردم
دیدم که باز زنگ زد منم ساده جواب دادم گفتم که زنگ نزن بابایا یکی از خانواده ام بدونه منو میکشه،بعد اونم گفت...😭
#ادامه داستان کلیک کنید ⤵️