👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت2 👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک…
🌸🍃 #تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست

#قسمت3

پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش #شوخی میکرد
کمکم وقت نماز #ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به #خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید #ایمان مسلمانها رو هم #شارژ کرد...
پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط #وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن #مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔
مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که #پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز #خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی #زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد... مادرم گفت قوربونت برم الاهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم
👌🏼مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و #غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم....

✍🏼نماز #عصر بود که مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی #سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای #گریش آمد تعجب کردم از زمان بچه گی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم #باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه #حس_خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...
گفت #مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
🌸🍃بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتاب خانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب خوند و گفت مادر میتونم برم مسجد؟ گفت اره پسرم برو...
وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن برم مسجد؟ خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6 یا 7 نفری میرسیم🤔

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هشتم ✍🏼قرار شد برای فردا #طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍 سوار شدیم و داشت #رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_نهم


✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش
#رانندگی میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با #حسرت به ماشینهایی که #تند میرن نگاه میکردم....
یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ،
#سکوت کرد و چیزی نگفت فکر کنم #خوشحال شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با #سرعت رانندگی میکرد منم که #عاشق هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی.....
☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم....

😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش)
😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات....
😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی....

گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم
گفت مگه
#محرم نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست....
تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود
😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه....
🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم....

🌹یه شاخه
#گل رز قرمز خریده بود برام با #شیرینی گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم....
کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب
یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم....

☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام
#گل رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از #عقد ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه #مرد خوبی....
رفتم سر سفره
#صبر کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش...

چه جسارتا ؛ ولی
#احساس میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد....
😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم
#مایع هی از #خجالت آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش #نامحرم بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀
😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه...

😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد....
😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم
#فضولی کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره....
😳 در رو باز کردم و یه نگاه
#مهربونی کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون #خجالت کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی
مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم...
🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله
با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین....

😳گفتم اینکارا چیه شما که یه
#مرد بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی #شیطونی ولی....
😡گفتم ولی چی....؟
شما حریف من نمیشید هیچ وقت
گفت اره بابا
🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم...
☺️آخی چه
#حس خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123