*بسم ربالشهداء والصدیقین*
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت اول🌼
*داستانی که پیشِ روی دارید، سرگذشت واقعی یک بانوی موحد و مبازر میباشد که فشارهای روحی، شکنجههای جسمی و مخالفت شدید خانواده نه تنها نتوانست ارادهٔ فولادینش را سست کند؛ بلکه وی با عزمی استوار و قاطعتر ~گامی بهسوی رستگاری~ و سعادت ابدی برداشت:*
✍️ از هوای پر از فساد، بیدین و متشنج جامعه و محیط خانه، احساس خفگی میکردم.
همیشه بهدنبال خلوتگاهی میگشتم تا عقدهٔ دل گشوده و در تاریکیاش اشک بریزم.
✍️من در خانوادهای زندگی میکردم که جز مادرم، تمامی افراد خانواده، فقط اسماً مسلمان بودن و اما در عمل از یهود و نصارا بدتر بودند.
پدرم اجازه نمیداد با روبند و حجاب اسلامی به مدرسه بروم و چندین مرتبه بخاطر رعایت شعایر اسلامی، بعد از کتکِ مفصّل، در اتاقم حبس شدم.
اما من دستبردار نبودم و همچنان استقامت میکردم.
همیشه بعدِ اینکه همراه خواهرم از منزل به قصد مدرسه خارج میشدیم؛ روبندم را میبستم. ولی خواهرم، با بدحجابی تمام در مدرسه و کوچهپسکوچههای شهر تاجیکستان به عیاشی و گشتوگذار میپرداخت.
از این وضعِ اسفناکی در آن قرار داشتم خیلی ناراحت و اندوهگین بودم.
مدام بعد از نماز و سجدههایم دستانم را بهسوی آسمان بلند میکردم: بارالها! ای فریادرس مظلومان و اجابت کنندهٔ دعاها! مرا از این غربت و بیکسی نجات ده که جز تو یار و یاوری ندارم!
روزها و سالها بههمین منوال میگذشت تا اینکه با خبر شدم خانوادهٔ یکی از خواهران دینیام با چندین تن از انصار و مجاهدین، قرار بر هجرت به دیار عشق و دلدادگی را دارند.
با شنید این خبر، از دوستم تمنا کردم مرا هم با خود ببرند.
وی چون از شوق و عشقم به جهاد و شهادت در راه الله اطّلاع داشت، گفت: با پدرم صحبت میکنم اگر مشکلی نداشت، چشم تو را هم میبریم.
و من در آنروز بیصبرانه و مشتاق، منتظر خبری از او، چشم به گوشی دوخته بودم.
نزدیک عصر بود که گوشیم زنگ خورد، دوستم بود.
بناگاه ترس عجیبی تهِ دلم را خالی کرد!
- نکند با برداشتن گوشی آن خبر خوشی را که انتظارش را میکشم، نشنوم.
قلبم شروع به تپیدن کرد.
با استرس تماس را جواب دادم:
- الو! سلام علیکم خواهر، خوبی!؟
- وعلیکم السلام عزیزم، الحمدلله تو چطوری؟!
- الحمدلله، خب چیشد، با پدرت صحبت کردی؟ چیگفت؟ منو هم توفیق همراهی نصیب شده یا نه؟!
در آن لحظه بغض سخت گلویم را میفشرد.
دوستم با خنده گفت: آهای خانم خانما! به منم مجال حرف زدن بده!
بله الحمدلله! الله متعال دعاهات اجابت کرد!
با شنیدن این خبر، بغضم ترکید.
دوستم با مهربانی گفت: آبغوره نگیر دختر! برو آماده شو!
و با جدیت ادامه داد: فردا شب ساعت ۲:۰۰ از شهر بیرون میشیم. احیاط کن احدی بو نبره و گرنه لومون میدن و زندگی همه به خطر میوفته.
در حالی که اشک شادی همچون باران بهاری از دیدگانم سرازیر بود، گفتم: چشم! چشم!
خداحافظی که کردیم؛ با صدای تقتق در اتاقم و چرخش دستگیرهاش دلم هری ریخت.
- یعنی چه کسی پشت در است و آیا حرفایم را شنیده؟!
- نه! نه! خدا نکند!
زود اشکهایم را پاک کردم و همینکه رویم را برگردانم، با سیمای نازنین مادرم روبرو شدم.
مادرم خیلی دوستم داشت و با عقایدم موافق بود اما از ترس پدرم و کتکهایش همیشه مجبور به سکوت بود.
مادر با دیدن حالت خندانم پرسید: چه شده دخترم؟! امروز برای اولین بار، دارم میبینم دخترم لبخند به لب داره و چشماش برق میزنه!
با سخنان مادرم، بهیاد حدیث پیامبر (صلیاللهعلیهسلم) افتادم، آنجا که میفرماید: بهشت زیر پای مادران است.
گریه کنان خود در آغوشش انداختم.
پرسید: چرا گریه؟! دلیلش چیه دخترم؟!
- مادرجان من عاشق شدم، عاشق! اجازه میدی دنبال معشوق خود برم؟
- عزیزم، هر چه تو را خوشحال میکنه منم باهاش خوشحال میشم.
جان دل مادر، بگو اون کیه؟
گفتم: شهادت!.
مادر اجازه بده هجرت کنم! خانوادهٔ آسیه اینا قراره هجرت کنن و با گروه قاری طاهر همراه میشن.
مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کردهاست...
ادامه دارد انشاءالله...
✍️ نویسنده بانو: مجاهده فاریابی
@admmmj123
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت اول🌼
*داستانی که پیشِ روی دارید، سرگذشت واقعی یک بانوی موحد و مبازر میباشد که فشارهای روحی، شکنجههای جسمی و مخالفت شدید خانواده نه تنها نتوانست ارادهٔ فولادینش را سست کند؛ بلکه وی با عزمی استوار و قاطعتر ~گامی بهسوی رستگاری~ و سعادت ابدی برداشت:*
✍️ از هوای پر از فساد، بیدین و متشنج جامعه و محیط خانه، احساس خفگی میکردم.
همیشه بهدنبال خلوتگاهی میگشتم تا عقدهٔ دل گشوده و در تاریکیاش اشک بریزم.
✍️من در خانوادهای زندگی میکردم که جز مادرم، تمامی افراد خانواده، فقط اسماً مسلمان بودن و اما در عمل از یهود و نصارا بدتر بودند.
پدرم اجازه نمیداد با روبند و حجاب اسلامی به مدرسه بروم و چندین مرتبه بخاطر رعایت شعایر اسلامی، بعد از کتکِ مفصّل، در اتاقم حبس شدم.
اما من دستبردار نبودم و همچنان استقامت میکردم.
همیشه بعدِ اینکه همراه خواهرم از منزل به قصد مدرسه خارج میشدیم؛ روبندم را میبستم. ولی خواهرم، با بدحجابی تمام در مدرسه و کوچهپسکوچههای شهر تاجیکستان به عیاشی و گشتوگذار میپرداخت.
از این وضعِ اسفناکی در آن قرار داشتم خیلی ناراحت و اندوهگین بودم.
مدام بعد از نماز و سجدههایم دستانم را بهسوی آسمان بلند میکردم: بارالها! ای فریادرس مظلومان و اجابت کنندهٔ دعاها! مرا از این غربت و بیکسی نجات ده که جز تو یار و یاوری ندارم!
روزها و سالها بههمین منوال میگذشت تا اینکه با خبر شدم خانوادهٔ یکی از خواهران دینیام با چندین تن از انصار و مجاهدین، قرار بر هجرت به دیار عشق و دلدادگی را دارند.
با شنید این خبر، از دوستم تمنا کردم مرا هم با خود ببرند.
وی چون از شوق و عشقم به جهاد و شهادت در راه الله اطّلاع داشت، گفت: با پدرم صحبت میکنم اگر مشکلی نداشت، چشم تو را هم میبریم.
و من در آنروز بیصبرانه و مشتاق، منتظر خبری از او، چشم به گوشی دوخته بودم.
نزدیک عصر بود که گوشیم زنگ خورد، دوستم بود.
بناگاه ترس عجیبی تهِ دلم را خالی کرد!
- نکند با برداشتن گوشی آن خبر خوشی را که انتظارش را میکشم، نشنوم.
قلبم شروع به تپیدن کرد.
با استرس تماس را جواب دادم:
- الو! سلام علیکم خواهر، خوبی!؟
- وعلیکم السلام عزیزم، الحمدلله تو چطوری؟!
- الحمدلله، خب چیشد، با پدرت صحبت کردی؟ چیگفت؟ منو هم توفیق همراهی نصیب شده یا نه؟!
در آن لحظه بغض سخت گلویم را میفشرد.
دوستم با خنده گفت: آهای خانم خانما! به منم مجال حرف زدن بده!
بله الحمدلله! الله متعال دعاهات اجابت کرد!
با شنیدن این خبر، بغضم ترکید.
دوستم با مهربانی گفت: آبغوره نگیر دختر! برو آماده شو!
و با جدیت ادامه داد: فردا شب ساعت ۲:۰۰ از شهر بیرون میشیم. احیاط کن احدی بو نبره و گرنه لومون میدن و زندگی همه به خطر میوفته.
در حالی که اشک شادی همچون باران بهاری از دیدگانم سرازیر بود، گفتم: چشم! چشم!
خداحافظی که کردیم؛ با صدای تقتق در اتاقم و چرخش دستگیرهاش دلم هری ریخت.
- یعنی چه کسی پشت در است و آیا حرفایم را شنیده؟!
- نه! نه! خدا نکند!
زود اشکهایم را پاک کردم و همینکه رویم را برگردانم، با سیمای نازنین مادرم روبرو شدم.
مادرم خیلی دوستم داشت و با عقایدم موافق بود اما از ترس پدرم و کتکهایش همیشه مجبور به سکوت بود.
مادر با دیدن حالت خندانم پرسید: چه شده دخترم؟! امروز برای اولین بار، دارم میبینم دخترم لبخند به لب داره و چشماش برق میزنه!
با سخنان مادرم، بهیاد حدیث پیامبر (صلیاللهعلیهسلم) افتادم، آنجا که میفرماید: بهشت زیر پای مادران است.
گریه کنان خود در آغوشش انداختم.
پرسید: چرا گریه؟! دلیلش چیه دخترم؟!
- مادرجان من عاشق شدم، عاشق! اجازه میدی دنبال معشوق خود برم؟
- عزیزم، هر چه تو را خوشحال میکنه منم باهاش خوشحال میشم.
جان دل مادر، بگو اون کیه؟
گفتم: شهادت!.
مادر اجازه بده هجرت کنم! خانوادهٔ آسیه اینا قراره هجرت کنن و با گروه قاری طاهر همراه میشن.
مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کردهاست...
ادامه دارد انشاءالله...
✍️ نویسنده بانو: مجاهده فاریابی
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
*بسم ربالشهداء والصدیقین* #گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت اول🌼 *داستانی که پیشِ روی دارید، سرگذشت واقعی یک بانوی موحد و مبازر میباشد که فشارهای روحی، شکنجههای جسمی و مخالفت شدید خانواده نه تنها نتوانست ارادهٔ فولادینش را سست کند؛ بلکه وی با عزمی…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت دوم🌼
مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم، من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کرده، دنبال معشوقت برو دخترم! این را بدان که دعای خیر مادرت همیشه و هرجا همراهته.
از حرفهای مادرم خیلی خوشحال شدم و سجدهٔ شکر بجا آوردم.
نماز عصر را خواندم.
ساعتها بر روی سجاده نشستم و با پروردگار مهربانم رازونیاز کردم:
ربا! سپاس و ستایش تو را سزاست که غم هجران و غربتم را به پایان رساندی و درهای رحمتت را بر رویم گشودی.
پروردگار! در این راه قدمهای لغزانم را استوار کن و اخلاص در عمل نصیبم فرما!
نماز عشاء را که خواندم، مادرم برای خوردن شام صدایم کرد.
گرچه میل به غذا نداشتم اما بخاطر اطاعت مادر کنار سفره نشستم.
مادرم در طول شام خوردن به من زل زده بود و با مهربانی برایم غذا میکشید و میگفت: بیا عزیزم برات برنج بکشم؟! بیا ماست بخور!
جز من بغضی را که در صدایش غمینش طنینانداز بود را متوجه نمیشد.
شده بودم دختر بچهٔ دوسالهای که مادر غذا در دهانش میگذارد.
همه متعجب از رفتار مادرم مشغول خوردن شام بودند.
بعد از صرف شام به مادرم در جمع کردن سفره کمک کردم، سپس داخل اتاقم شدم.
ساعت ۱۰ بود که آسیه زنگ زد. گوشی را برداشتم:
- السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. خوبی خواهرم؟
- وعلیکم السلام و رحمةالله و برکاته، الحمدلله آسیه جان تو چطوری؟
- الحمدلله مرحبا جان، منم خوبم، ببین نزدیکای خونهتون میام دنبالت، میاییم خونهٔ ما بعدش انشاءالله ازینجا حرکت میکنیم. هیچ وسایل و لباسی برندار، تنها خودت بیا.
گفتم: چشم!.
مادرم را صدا کردم. به اتاقم آمد.
گفتم: مادر جان، حالا من میرم. آسیه منتظرمه میریم خونهشون و ساعت ۲:۰۰ از شهر خارج میشیم بإذنالله!
مادر جان مواظب باش پدرم تا صبح خبردار نشه که من خانه نیستم و گرنه جان همهٔ انصار و مجاهدین به خطر میوفته!
مادرم بوسهای بر پیشانیام نهاد سپس یک جفت گوشوارهٔ طلا را از جیبش در آورد و گفت: عزیزم، اینها از من همیشه به یادگارش داشته باش! و بناگاه بغضش ترکید و اشکهای مروارید مانندش از چشمهای نازنینش سراریز شدند و با صدای گرفتهای ادامه داد: چشم دخترم مواظب هستم، برو الله حافظ و نگهدارت باشد!
دستان نازنینش را بوسیدم و اشکها را از رخسار سرخگونهاش پاک کردم.
روبندم را برداشتم و گفتم: خدا حافظتان باشد مادر جانم، دیدار ما انشاءالله در بهشت و کنار حوض کوثر خواهد بود؛ لحظهای که هر مؤمن آرزویش را دارد تا جرعهای از آبش دستان نبی جان بنوشد و سیراب شود.
لبخند بر لبان خشکیدهٔ مادرم جوانه زود و خداحافظی کردیم.
منتظر آمدن آسیه نشدم.
آهسته و با احتیاط از منزل خارج شده و راه خانهٔ آسیه را در پیش گرفتم.
در آن لحظه احساس آزادی میکردم؛ گویا پرندهای بودم که از قفسِ تنگ اسارت پرکشیده است.
چند متری مانده، به آسیه زنگ زدم تا در را باز کند.
همین که رسیدم در باز شد و من و او با دیدن هم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
با دیدنم متعجب و نگران شد و سرتا پایم را برانداز شد و پرسید: چه زود اومدی؟ گفتم که خودم میام دنبالت، چیزی شده؟!
- نه، اتفاقی نیوفتاده فقط گفتم زودتر بیام بهتره، تحمل انتظارِ بیش ازین، برام مشکل بود.
- بله، خوش آمدی خواهر جانم!
به اتاقی راهنماییم کرد.
مادر آسیه، زن عموهاش و خانوادهٔ چند تن دیگر از مجاهدین هم آمده بودند.
عموی آسیه خیلی وقت بود به میدان جهاد هجرت کرده بود.
از آنجاییکه حکومت تاجکستان خانوادههای مجاهدین را بازداشت میکرد، بههمین خاطر تمام خانوادههای انصار و مجاهدین آنشب قرار بود از شهر خارج شده و ان شاءالله در میدان جهاد بههَم ملحق بشوند.
سر ساعت مقرر همه جمع شدند و تصمیم بر این شد جداگانه خارج بشوند تا حکومت متوجهٔشان نشود.
من همراه خانوادهٔ آسیه بودم. پدر آسیه مردی آرام، متن و مهربانی بود.
چند دست لباس و روسری آورد و گفت: همهتون اینا را بپوشید و خوب تیپ بزنید تا کسی شک نکنه.
همه رفتیم و پوشیدیم. وقتی همدیگر میدیدیم از ظاهر جدیدمان میخندیدیم.
چون به تیپزدنهای این چنینی عادت نداشتیم، مقداری اذیت بودیم.
پدر آسیه دستور به حرکت داد و ما داخل شهر شدیم.
الحمدلله با وجود مأموران امنیتی کسی مشکوک نشد چون همانند زنان شهر لباس پوشیده بودیم.
بدون اینکه جلب توجه کنیم بهصورت پراکنده سوار یک اتوبوس شدیم وقتی خطرات تا حدی رفع شدند، امر رسید همگی روبندهایشان را بهبندند.
بالاخره با پشت سر گذاشتن هزاران خطر و جستوخیزها، الحمدالله به سر منزل مقصود خود رسیدیم...
ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت دوم🌼
مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم، من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کرده، دنبال معشوقت برو دخترم! این را بدان که دعای خیر مادرت همیشه و هرجا همراهته.
از حرفهای مادرم خیلی خوشحال شدم و سجدهٔ شکر بجا آوردم.
نماز عصر را خواندم.
ساعتها بر روی سجاده نشستم و با پروردگار مهربانم رازونیاز کردم:
ربا! سپاس و ستایش تو را سزاست که غم هجران و غربتم را به پایان رساندی و درهای رحمتت را بر رویم گشودی.
پروردگار! در این راه قدمهای لغزانم را استوار کن و اخلاص در عمل نصیبم فرما!
نماز عشاء را که خواندم، مادرم برای خوردن شام صدایم کرد.
گرچه میل به غذا نداشتم اما بخاطر اطاعت مادر کنار سفره نشستم.
مادرم در طول شام خوردن به من زل زده بود و با مهربانی برایم غذا میکشید و میگفت: بیا عزیزم برات برنج بکشم؟! بیا ماست بخور!
جز من بغضی را که در صدایش غمینش طنینانداز بود را متوجه نمیشد.
شده بودم دختر بچهٔ دوسالهای که مادر غذا در دهانش میگذارد.
همه متعجب از رفتار مادرم مشغول خوردن شام بودند.
بعد از صرف شام به مادرم در جمع کردن سفره کمک کردم، سپس داخل اتاقم شدم.
ساعت ۱۰ بود که آسیه زنگ زد. گوشی را برداشتم:
- السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. خوبی خواهرم؟
- وعلیکم السلام و رحمةالله و برکاته، الحمدلله آسیه جان تو چطوری؟
- الحمدلله مرحبا جان، منم خوبم، ببین نزدیکای خونهتون میام دنبالت، میاییم خونهٔ ما بعدش انشاءالله ازینجا حرکت میکنیم. هیچ وسایل و لباسی برندار، تنها خودت بیا.
گفتم: چشم!.
مادرم را صدا کردم. به اتاقم آمد.
گفتم: مادر جان، حالا من میرم. آسیه منتظرمه میریم خونهشون و ساعت ۲:۰۰ از شهر خارج میشیم بإذنالله!
مادر جان مواظب باش پدرم تا صبح خبردار نشه که من خانه نیستم و گرنه جان همهٔ انصار و مجاهدین به خطر میوفته!
مادرم بوسهای بر پیشانیام نهاد سپس یک جفت گوشوارهٔ طلا را از جیبش در آورد و گفت: عزیزم، اینها از من همیشه به یادگارش داشته باش! و بناگاه بغضش ترکید و اشکهای مروارید مانندش از چشمهای نازنینش سراریز شدند و با صدای گرفتهای ادامه داد: چشم دخترم مواظب هستم، برو الله حافظ و نگهدارت باشد!
دستان نازنینش را بوسیدم و اشکها را از رخسار سرخگونهاش پاک کردم.
روبندم را برداشتم و گفتم: خدا حافظتان باشد مادر جانم، دیدار ما انشاءالله در بهشت و کنار حوض کوثر خواهد بود؛ لحظهای که هر مؤمن آرزویش را دارد تا جرعهای از آبش دستان نبی جان بنوشد و سیراب شود.
لبخند بر لبان خشکیدهٔ مادرم جوانه زود و خداحافظی کردیم.
منتظر آمدن آسیه نشدم.
آهسته و با احتیاط از منزل خارج شده و راه خانهٔ آسیه را در پیش گرفتم.
در آن لحظه احساس آزادی میکردم؛ گویا پرندهای بودم که از قفسِ تنگ اسارت پرکشیده است.
چند متری مانده، به آسیه زنگ زدم تا در را باز کند.
همین که رسیدم در باز شد و من و او با دیدن هم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
با دیدنم متعجب و نگران شد و سرتا پایم را برانداز شد و پرسید: چه زود اومدی؟ گفتم که خودم میام دنبالت، چیزی شده؟!
- نه، اتفاقی نیوفتاده فقط گفتم زودتر بیام بهتره، تحمل انتظارِ بیش ازین، برام مشکل بود.
- بله، خوش آمدی خواهر جانم!
به اتاقی راهنماییم کرد.
مادر آسیه، زن عموهاش و خانوادهٔ چند تن دیگر از مجاهدین هم آمده بودند.
عموی آسیه خیلی وقت بود به میدان جهاد هجرت کرده بود.
از آنجاییکه حکومت تاجکستان خانوادههای مجاهدین را بازداشت میکرد، بههمین خاطر تمام خانوادههای انصار و مجاهدین آنشب قرار بود از شهر خارج شده و ان شاءالله در میدان جهاد بههَم ملحق بشوند.
سر ساعت مقرر همه جمع شدند و تصمیم بر این شد جداگانه خارج بشوند تا حکومت متوجهٔشان نشود.
من همراه خانوادهٔ آسیه بودم. پدر آسیه مردی آرام، متن و مهربانی بود.
چند دست لباس و روسری آورد و گفت: همهتون اینا را بپوشید و خوب تیپ بزنید تا کسی شک نکنه.
همه رفتیم و پوشیدیم. وقتی همدیگر میدیدیم از ظاهر جدیدمان میخندیدیم.
چون به تیپزدنهای این چنینی عادت نداشتیم، مقداری اذیت بودیم.
پدر آسیه دستور به حرکت داد و ما داخل شهر شدیم.
الحمدلله با وجود مأموران امنیتی کسی مشکوک نشد چون همانند زنان شهر لباس پوشیده بودیم.
بدون اینکه جلب توجه کنیم بهصورت پراکنده سوار یک اتوبوس شدیم وقتی خطرات تا حدی رفع شدند، امر رسید همگی روبندهایشان را بهبندند.
بالاخره با پشت سر گذاشتن هزاران خطر و جستوخیزها، الحمدالله به سر منزل مقصود خود رسیدیم...
ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت دوم🌼 مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم، من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کرده، دنبال معشوقت برو دخترم! این را بدان که دعای خیر مادرت همیشه و هرجا همراهته.…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت سوم🌼
با گذشت چندین روز و پشتسر گذاشتن خطرات گوناگون به پاکستان رسیدیم.
همهٔ انصار و مجاهدین بههمراه خانوادههایشان در یک دشت وسیعی خیمه زده بودند که هر خیمه متعلق به یک خانواده بود.
یک روز پس از رسیدنمان به آن منطقه، مادر خواهر آسیه پیشم آمد و با مهربانی گفت: دخترم، عموت میخواهد تو و آسیه را به عقد دو مجاهد در بیاورد، آمدم نظرت را بپرسم، چون رضایت دختر در ازدواج شرط است. من هم بهجای مادرت هستم و در قبال تو مثل آسیه وظیفه مادری دارم.
من که از شرم، گونههایم سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بودم؛ با صدایی آهسته گفتم: بله مادرجان، هر چه شما و عمو بگویید.
- خیرست انشاءالله! پس مبارکت باشه عزیزم!
زندگی با مجاهدی در راه الله و برای نصرت دین پاکش، چیزی است که هر دخترِ دارای عقیده صحیح آرزویش را دارد، من نیز از دیربازی این تمنا را در دل داشتم.
الحمدلله که خداوند متعال این نعمت را نیز به من ارزانی داشت.
هر روزمان خیلی زیبا میگذشت؛ تماشای تمرینات و استماع تکبیرات مجاهدین بسیار زیبا و لذتبخش بود.
خواهری نیز جداگانه بهما آموزش تیراندازی و نظامی میداد.
بعد از گذشت چند روز، عقد من و آسیه بسته شد.
شوهر آسیه اسمش طلحه بود و شوهر من، مجاهدی مهربان به اسم عمر و ازبکستانی بود.
من زبان ازبکی بلد نبودم اما عمر، به زبان تاجیکی مسلط را بلد بود.
مجاهدم بسیار به من عشق میورزید تا حدی که نبود خانوادهام را کمتر حس میکردم.
یک هفته از ازدواجمان گذشته بود که عمر وارد خیمهمان شد، نگران بهنظر میرسید.
علت را جویا شدم.
گفت: خانوادهام از ازبکستان هجرت کردند و فعلا ازشون خبری نیست. خدا نکنه به دست حکومت کثیف اوزبکستان اسیر شده باشند.
باید تا این وقت خبری ازشون میرسید!
گفتم: نگران نباش انشاءالله که به زودی میان.
- انشاءالله! خب با اجازه من برم به برادران مجاهد سری بزنم.
- باشه، برید. راستی یه لحظه عمر جان!
- بفرما خانمم!
- راستش تو خیمه چیزی نمانده، شام درست کنم. اگه میشه امشب در خیمهٔ دوستانتان بمانید منم خیمه آسیه اینا میرم، شوهرش برای عملیاتی رفته.
- حقت را ببخش مرحبا جان! من نتونستم وظایف یه شوهر را خوب به جا بیارم. راستش چند روز میشه که نگران خانوادهام
هستم بهخاطر همین پاک خانه را فراموش کردم.
- استغفرالله! اینطور نگید، الحمدلله من خوشبختترین زن هستم که همسری مجاهد و شجاعی مثل شما نصیبم شده.
مرا در آغوش گرفت و گفت: منم خوشبختم که الله تو را نصیبم کرده مجاهدهٔ من!
خب مرحبا جانم، من برم از مهاجرین ازبکستان و خانواده ام خبر بگیرم.
عمر رفت منهم پیش آسیه رفتم. خواهرانی از تاجکستان و ازبکستان، مهمانش بودند. خواهران ازبکستانی پرسیدند: مرحبا با یک مجاهد ازبک ازدواج کردی ولی هنوزم زبان ما را یاد نگرفتی دختر؟!
گفتم: نه هنوز نمیدونم.
خندیدن و گفتند: از شوهرت یاد بگیر!
- چشم انشاءالله.
بعد از ادای نماز مغرب؛ آسیه سفره را پهن کرد. برنج درست کرده بود، من خیلی برنج دوست داشتم. از وقتی هجرت کرده بودیم، لب به برنج نزده بودم.
تند تند داشتم میخوردم که یهویی حرف عمرم یادم آمد؛ گفته بود برنج دوست دارد.
به بشقاب نگاه کردم، فقط نیمی ازش مانده بود، نخوردم.
آسیه را صدا زدم گفتم: اینها را جایی بزار، من وقت رفتن به خانه میبرم!
گفت: چرا نخوردی؟!
- فردا دوشنبه است، میزارم برای سحری، حالا همش را بخورم برای سحری چیزی نیست.
- باشه!
بعد از صرف شام؛ با خواهران مشغول گفتوگو بودیم که پسر بچهای وارد خیمه شد و گفت: خواهر مرحبا کدومتونه؟ برادر عمر میخواد ملاقاتش کنه.
ازجام بلند شدم.
- مرحبا منم، عمر کجاست؟
- بیرون منتظره.
رفتم بیرون دیدم عمرم با قامت رعنایش، آهسته قدمهای کوتاهی برمیدارد.
- سلام علیکم و رحمةالله!
- وعلیکم السلام و رحمةالله. برادر طلحه اینا دارن از عملیات میان. بریم خیمه خودمون! به بقیه خواهرا هم خبر بده هرکدام در خیمههای خود بروند؛ چند تن از مجاهدین هم از عملیات دیگری برگشتن شاید به خیمههاشون بروند.
- چشم خبر میدم.
رفتم و به آسیه و بقیهٔ خواهرا آمدن شوهرهاشون را اطلاع دادم.
همهٔ خواهران با خوشحالی از قدوم مجاهدانشون به خیمههای خود رفتند.
به آسیه گفتم: خواهر جانم امانتی منو هم بده!
لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: به چَشم!
بشقاب برنج را آورد. زیر چادرم گرفتم و من همراه با مجاهدم به خیمهٔ خودمان رفتیم.
بشقاب از زیر چادر بیرون آوردم و گفتم: بفرمایید برنج!
- نه دیگه این از کجا؟!
- نه والله عمرجان! گدایی نکردم، راستش ماندهٔ غذای خودم است آوردم برای شما.
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
🌼قسمت سوم🌼
با گذشت چندین روز و پشتسر گذاشتن خطرات گوناگون به پاکستان رسیدیم.
همهٔ انصار و مجاهدین بههمراه خانوادههایشان در یک دشت وسیعی خیمه زده بودند که هر خیمه متعلق به یک خانواده بود.
یک روز پس از رسیدنمان به آن منطقه، مادر خواهر آسیه پیشم آمد و با مهربانی گفت: دخترم، عموت میخواهد تو و آسیه را به عقد دو مجاهد در بیاورد، آمدم نظرت را بپرسم، چون رضایت دختر در ازدواج شرط است. من هم بهجای مادرت هستم و در قبال تو مثل آسیه وظیفه مادری دارم.
من که از شرم، گونههایم سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بودم؛ با صدایی آهسته گفتم: بله مادرجان، هر چه شما و عمو بگویید.
- خیرست انشاءالله! پس مبارکت باشه عزیزم!
زندگی با مجاهدی در راه الله و برای نصرت دین پاکش، چیزی است که هر دخترِ دارای عقیده صحیح آرزویش را دارد، من نیز از دیربازی این تمنا را در دل داشتم.
الحمدلله که خداوند متعال این نعمت را نیز به من ارزانی داشت.
هر روزمان خیلی زیبا میگذشت؛ تماشای تمرینات و استماع تکبیرات مجاهدین بسیار زیبا و لذتبخش بود.
خواهری نیز جداگانه بهما آموزش تیراندازی و نظامی میداد.
بعد از گذشت چند روز، عقد من و آسیه بسته شد.
شوهر آسیه اسمش طلحه بود و شوهر من، مجاهدی مهربان به اسم عمر و ازبکستانی بود.
من زبان ازبکی بلد نبودم اما عمر، به زبان تاجیکی مسلط را بلد بود.
مجاهدم بسیار به من عشق میورزید تا حدی که نبود خانوادهام را کمتر حس میکردم.
یک هفته از ازدواجمان گذشته بود که عمر وارد خیمهمان شد، نگران بهنظر میرسید.
علت را جویا شدم.
گفت: خانوادهام از ازبکستان هجرت کردند و فعلا ازشون خبری نیست. خدا نکنه به دست حکومت کثیف اوزبکستان اسیر شده باشند.
باید تا این وقت خبری ازشون میرسید!
گفتم: نگران نباش انشاءالله که به زودی میان.
- انشاءالله! خب با اجازه من برم به برادران مجاهد سری بزنم.
- باشه، برید. راستی یه لحظه عمر جان!
- بفرما خانمم!
- راستش تو خیمه چیزی نمانده، شام درست کنم. اگه میشه امشب در خیمهٔ دوستانتان بمانید منم خیمه آسیه اینا میرم، شوهرش برای عملیاتی رفته.
- حقت را ببخش مرحبا جان! من نتونستم وظایف یه شوهر را خوب به جا بیارم. راستش چند روز میشه که نگران خانوادهام
هستم بهخاطر همین پاک خانه را فراموش کردم.
- استغفرالله! اینطور نگید، الحمدلله من خوشبختترین زن هستم که همسری مجاهد و شجاعی مثل شما نصیبم شده.
مرا در آغوش گرفت و گفت: منم خوشبختم که الله تو را نصیبم کرده مجاهدهٔ من!
خب مرحبا جانم، من برم از مهاجرین ازبکستان و خانواده ام خبر بگیرم.
عمر رفت منهم پیش آسیه رفتم. خواهرانی از تاجکستان و ازبکستان، مهمانش بودند. خواهران ازبکستانی پرسیدند: مرحبا با یک مجاهد ازبک ازدواج کردی ولی هنوزم زبان ما را یاد نگرفتی دختر؟!
گفتم: نه هنوز نمیدونم.
خندیدن و گفتند: از شوهرت یاد بگیر!
- چشم انشاءالله.
بعد از ادای نماز مغرب؛ آسیه سفره را پهن کرد. برنج درست کرده بود، من خیلی برنج دوست داشتم. از وقتی هجرت کرده بودیم، لب به برنج نزده بودم.
تند تند داشتم میخوردم که یهویی حرف عمرم یادم آمد؛ گفته بود برنج دوست دارد.
به بشقاب نگاه کردم، فقط نیمی ازش مانده بود، نخوردم.
آسیه را صدا زدم گفتم: اینها را جایی بزار، من وقت رفتن به خانه میبرم!
گفت: چرا نخوردی؟!
- فردا دوشنبه است، میزارم برای سحری، حالا همش را بخورم برای سحری چیزی نیست.
- باشه!
بعد از صرف شام؛ با خواهران مشغول گفتوگو بودیم که پسر بچهای وارد خیمه شد و گفت: خواهر مرحبا کدومتونه؟ برادر عمر میخواد ملاقاتش کنه.
ازجام بلند شدم.
- مرحبا منم، عمر کجاست؟
- بیرون منتظره.
رفتم بیرون دیدم عمرم با قامت رعنایش، آهسته قدمهای کوتاهی برمیدارد.
- سلام علیکم و رحمةالله!
- وعلیکم السلام و رحمةالله. برادر طلحه اینا دارن از عملیات میان. بریم خیمه خودمون! به بقیه خواهرا هم خبر بده هرکدام در خیمههای خود بروند؛ چند تن از مجاهدین هم از عملیات دیگری برگشتن شاید به خیمههاشون بروند.
- چشم خبر میدم.
رفتم و به آسیه و بقیهٔ خواهرا آمدن شوهرهاشون را اطلاع دادم.
همهٔ خواهران با خوشحالی از قدوم مجاهدانشون به خیمههای خود رفتند.
به آسیه گفتم: خواهر جانم امانتی منو هم بده!
لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: به چَشم!
بشقاب برنج را آورد. زیر چادرم گرفتم و من همراه با مجاهدم به خیمهٔ خودمان رفتیم.
بشقاب از زیر چادر بیرون آوردم و گفتم: بفرمایید برنج!
- نه دیگه این از کجا؟!
- نه والله عمرجان! گدایی نکردم، راستش ماندهٔ غذای خودم است آوردم برای شما.
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
بلند خندید و گفت: جزاکمالله! چشم من نماز عشام را نخوندم؛ با برادران مجاهدی که تازه از عملیات اومده بودن مشغول بودم. نمازم بخونم بعد میل میکنم. - منم نخوندم! - پس برو وضو بگیر با هم میخونیم. نماز را دوتایی ادا کردیم. سپس عمرجان خندید و گفت: حالا برو ماندهٔ…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت چهارم🌼
گفتم: وای نه پس ماندهٔ غذای کیه؟!
- نمیدونم، خودت میدونی!
- اگه نخورید با شما قهر میکنم!
- نه! نه! میخورم ولی تو قهر نکن!
- جزاکم الله خیرا، حالا بخورید مجاهدم!
با چهرهٔ شاد و خندان داشت برنجش را میخورد و من با خوشحالی به تماشای مجاهدم نشستم.
فرداش قرار بود روزه بگیرم، با آب سحری کردم.
عمرم خوابید. خواب یک مجاهد چقدر زیباست!
سرم را روی پالش گذاشتم و در حالیکه به چهرهٔ معصومش مینگریستم؛ پلکهایم سنگین و سنگینتر شدند و به خواب رفتم.
صبح بعد نماز، عمر جان به گوشی برادرش زنگ زد تا ببیند روشنه یا نه و احوالشان را جویا شود.
گوشی زنگ خورد و جواب دادند.
عمر با خوشحالی و زبان ازبکی شروع به حرف زدن کرد، اما
بناگاه گوشی از دستش افتاد و اشک از چشمان عسلیاش سرازیر شد.
دلم هری ریخت. با نگرانی زیاد پرسیدم: چه شده؟ با برادر محمد صحبت کردین؟ چی گفت؟!
- خانوادم و تمامی انصار و خانوادههاشون به دست دشمنان اسلام افتادن. دولت اونها را دستگیر کرده و اونی که گوشی را برداشت از نظامیهای یهود بود.
- لاتحزن ان الله معنا!
- الحمدلله! بدون شک! والله اگر جان من و همهٔ عزیزانم فدای دین الله و رسولش باشه هیچ ناراحتی ندارم؛ قلبم از این میسوزد که مادران و خواهرانمان به دست اون آشغالهای نجس افتادند.
حدود یکماه گذشت و جز دعا کاری از دستمان برنمیآمد.
تا اینکه خبر رسید، پدر و مادر عمر و چندین تن از مجاهدین دیگر را زیر تانکها گذاشته و شهید کردند(تقبلهماللهتعالی)
و عدهای نیز هنوز اسیرشان بودند. (حسبنا الله و نعم الوکیل)
زندگی همچنان ادامه داشت. قرار بود هفتهٔ بعد، عمر برای انجام عملیاتی به زابل افغانستان برود.
میخواستم قبل از رفتنش خبر خوشی را بهش بدم.
گفتم: عمرجان، انشاءالله یک مجاهد یا مجاهدهٔ کوچولویی در راه است.
با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد، مرا در آغوش گرفت و گفت: الحمدلله! انشاءالله بیاد و به جمعمون اضافه بشه.
- انشاءالله....!
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
🌼قسمت چهارم🌼
گفتم: وای نه پس ماندهٔ غذای کیه؟!
- نمیدونم، خودت میدونی!
- اگه نخورید با شما قهر میکنم!
- نه! نه! میخورم ولی تو قهر نکن!
- جزاکم الله خیرا، حالا بخورید مجاهدم!
با چهرهٔ شاد و خندان داشت برنجش را میخورد و من با خوشحالی به تماشای مجاهدم نشستم.
فرداش قرار بود روزه بگیرم، با آب سحری کردم.
عمرم خوابید. خواب یک مجاهد چقدر زیباست!
سرم را روی پالش گذاشتم و در حالیکه به چهرهٔ معصومش مینگریستم؛ پلکهایم سنگین و سنگینتر شدند و به خواب رفتم.
صبح بعد نماز، عمر جان به گوشی برادرش زنگ زد تا ببیند روشنه یا نه و احوالشان را جویا شود.
گوشی زنگ خورد و جواب دادند.
عمر با خوشحالی و زبان ازبکی شروع به حرف زدن کرد، اما
بناگاه گوشی از دستش افتاد و اشک از چشمان عسلیاش سرازیر شد.
دلم هری ریخت. با نگرانی زیاد پرسیدم: چه شده؟ با برادر محمد صحبت کردین؟ چی گفت؟!
- خانوادم و تمامی انصار و خانوادههاشون به دست دشمنان اسلام افتادن. دولت اونها را دستگیر کرده و اونی که گوشی را برداشت از نظامیهای یهود بود.
- لاتحزن ان الله معنا!
- الحمدلله! بدون شک! والله اگر جان من و همهٔ عزیزانم فدای دین الله و رسولش باشه هیچ ناراحتی ندارم؛ قلبم از این میسوزد که مادران و خواهرانمان به دست اون آشغالهای نجس افتادند.
حدود یکماه گذشت و جز دعا کاری از دستمان برنمیآمد.
تا اینکه خبر رسید، پدر و مادر عمر و چندین تن از مجاهدین دیگر را زیر تانکها گذاشته و شهید کردند(تقبلهماللهتعالی)
و عدهای نیز هنوز اسیرشان بودند. (حسبنا الله و نعم الوکیل)
زندگی همچنان ادامه داشت. قرار بود هفتهٔ بعد، عمر برای انجام عملیاتی به زابل افغانستان برود.
میخواستم قبل از رفتنش خبر خوشی را بهش بدم.
گفتم: عمرجان، انشاءالله یک مجاهد یا مجاهدهٔ کوچولویی در راه است.
با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد، مرا در آغوش گرفت و گفت: الحمدلله! انشاءالله بیاد و به جمعمون اضافه بشه.
- انشاءالله....!
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
السلام و علیکم ورحمة الله.
دوستانی که منتظر رمان #گامی_به_سوی_رستگاری هستند .🌹
ببخشید که امروز به جای یک پارت رمان .یک داستان دیگه میزاریم
دوستانی که منتظر رمان #گامی_به_سوی_رستگاری هستند .🌹
ببخشید که امروز به جای یک پارت رمان .یک داستان دیگه میزاریم
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت چهارم🌼 گفتم: وای نه پس ماندهٔ غذای کیه؟! - نمیدونم، خودت میدونی! - اگه نخورید با شما قهر میکنم! - نه! نه! میخورم ولی تو قهر نکن! - جزاکم الله خیرا، حالا بخورید مجاهدم! با چهرهٔ شاد و خندان داشت برنجش را میخورد و من با…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت پنجم🌼
عمر از اینکه داشت پدر میشد، خیلی خوشحال بود.
یک هفته گذشت، فرداش قرار بود با چند تن از مجاهدین، برای نصرت برادران طالب به زابل بروند.
گفت: عزیزم، اگر من شهید شدم و برنگشتم؛ فرزندمان اگه پسر بود، اسمش را عثمان بزار، اگه دختر بود؛ اسماء!
و آنرا مجاهد غیوری پرورش بده!
با سخن عمرجان، بغض سختی گلویم را فشرد و اشک از دیدگانم سراریز شد.
عمر با دستانش، اشکهایم را پاک کرد و گفت مجاهدهام غمگین نباش! برای ما و تمام مسلمانان مظلوم و مجاهدین دعا کن!
خودم را به سختی جمع کردم و گفتم: برید مجاهدم، الله متعال حافظ و ناصرتون باشه و با مدد و نصرت پروردگار، کفار را دَرهم شکنید و نیست نابودشان کنید و در روز رستاخیز، در مقابل الله و رسولش و خواهران اسیر و امت مظلوم سرافراز باشید!
لبخندی بر لبانش نشست گفت: چشم، بإذن اللهتعالی!
انشاءالله راهها یه کم بهتر بشه تو و مسافر کوچکمان را هم به افغانستان میبرم!
آنشب برایم سختترین شب زندگیام بود؛ جدایی از عمر بعد از چند ماهی که همراهم بود و به بودنش عادت کرده بودم؛ برایم سخت و دشوار بود.
دیوانهوار عاشقش بودم اما الان بخاطر اسلام و امت ستمدیدهٔ رسولالله (صلیاللهعلیهسلم) مجبور بودم از او جدا بشوم.
فردا صبح با طلوع آفتاب، خورشید زندگیام رخت سفر بست.
مجاهدم رفت و گام برداشت به سوی رستگاری!
تنها عمر نبود؛ بسیاری از مجاهدین مهاجر رفتند و فقط چند تن برای حافظت از زنان و کودکان در آنجا ماندند.
ابوعثمانم، بههمراه برادران مجاهد رفت تا به برادرانشان خود کمک کنند.
در زابل عملیات جریان داشت!
زندگی در فراق ابوعثمانم به سختی میگذشت!
بعد از گذشت دو ماه، خبر رسید که چند نفر از مهاجرین شهید شدهاند.
هربار که خبر شهادت برادرانم را می شنیدم قلبم میلرزید. بعد از نمازهایم اولین دعام این بود که یاالله! ابو عثمان را حالا شهید نکن، من در دنیا بعد از تو، جز اون کسی را ندارم.
یاالله! تا وقتی من را شهید نکردی؛ ابو عثمانم را شهید نکن!
زندگی را در یاد و خاطرههای ابوعثمانم سپری میکردم.
نهتنها من، بلکه تمام خواهران مهاجر همانند من بود!
۸ ماه گذشت، فرزندمان به دنیا آمد.
پسر بود! به گفتهٔ پدرش، اسمش را عثمان گذاشتم.
مدام منتظر دیدار یار بودم و گاهی هم خود را آمادهٔ شنیدن خبر شهادتش میکردم.
نه، یاالله! یاالله! تا وقتی من شهید نشدم، ابوعثمانم را شهید نکن!
عثمان یک ماهه شد که الحمدالله خبر رسید مجاهدین در راه بازگشت هستند و انشاءلله بزودی به منزل میرسند.
هر یک از زنان و کودکان چشم به راهِ بازگذشت عزیزشان بودند.
بالاخره دیدگان خستهام بهدیدار ابوعثمان منور گشت.
وقتی از دور دیدمش، سجدهٔ شکر بهجا آوردم و بیصبرانه مشتاق دیدارش از نزدیک بودم.
ابوعثمانم آمد.
وارد خیمه شد و سلام و احوال پرسی کردیم.
عثمان در آغوشم بود.
پدرش در آغوشش گرفت و بر پیشانیاش، بوسهای نهاد و پرسید: اسمش چیه؟
- عثمان!
خیلی خوشحال شد و همراه عثمان به سجده فرو رفت...
🗒️ادامه دارد انشاءالله....
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت پنجم🌼
عمر از اینکه داشت پدر میشد، خیلی خوشحال بود.
یک هفته گذشت، فرداش قرار بود با چند تن از مجاهدین، برای نصرت برادران طالب به زابل بروند.
گفت: عزیزم، اگر من شهید شدم و برنگشتم؛ فرزندمان اگه پسر بود، اسمش را عثمان بزار، اگه دختر بود؛ اسماء!
و آنرا مجاهد غیوری پرورش بده!
با سخن عمرجان، بغض سختی گلویم را فشرد و اشک از دیدگانم سراریز شد.
عمر با دستانش، اشکهایم را پاک کرد و گفت مجاهدهام غمگین نباش! برای ما و تمام مسلمانان مظلوم و مجاهدین دعا کن!
خودم را به سختی جمع کردم و گفتم: برید مجاهدم، الله متعال حافظ و ناصرتون باشه و با مدد و نصرت پروردگار، کفار را دَرهم شکنید و نیست نابودشان کنید و در روز رستاخیز، در مقابل الله و رسولش و خواهران اسیر و امت مظلوم سرافراز باشید!
لبخندی بر لبانش نشست گفت: چشم، بإذن اللهتعالی!
انشاءالله راهها یه کم بهتر بشه تو و مسافر کوچکمان را هم به افغانستان میبرم!
آنشب برایم سختترین شب زندگیام بود؛ جدایی از عمر بعد از چند ماهی که همراهم بود و به بودنش عادت کرده بودم؛ برایم سخت و دشوار بود.
دیوانهوار عاشقش بودم اما الان بخاطر اسلام و امت ستمدیدهٔ رسولالله (صلیاللهعلیهسلم) مجبور بودم از او جدا بشوم.
فردا صبح با طلوع آفتاب، خورشید زندگیام رخت سفر بست.
مجاهدم رفت و گام برداشت به سوی رستگاری!
تنها عمر نبود؛ بسیاری از مجاهدین مهاجر رفتند و فقط چند تن برای حافظت از زنان و کودکان در آنجا ماندند.
ابوعثمانم، بههمراه برادران مجاهد رفت تا به برادرانشان خود کمک کنند.
در زابل عملیات جریان داشت!
زندگی در فراق ابوعثمانم به سختی میگذشت!
بعد از گذشت دو ماه، خبر رسید که چند نفر از مهاجرین شهید شدهاند.
هربار که خبر شهادت برادرانم را می شنیدم قلبم میلرزید. بعد از نمازهایم اولین دعام این بود که یاالله! ابو عثمان را حالا شهید نکن، من در دنیا بعد از تو، جز اون کسی را ندارم.
یاالله! تا وقتی من را شهید نکردی؛ ابو عثمانم را شهید نکن!
زندگی را در یاد و خاطرههای ابوعثمانم سپری میکردم.
نهتنها من، بلکه تمام خواهران مهاجر همانند من بود!
۸ ماه گذشت، فرزندمان به دنیا آمد.
پسر بود! به گفتهٔ پدرش، اسمش را عثمان گذاشتم.
مدام منتظر دیدار یار بودم و گاهی هم خود را آمادهٔ شنیدن خبر شهادتش میکردم.
نه، یاالله! یاالله! تا وقتی من شهید نشدم، ابوعثمانم را شهید نکن!
عثمان یک ماهه شد که الحمدالله خبر رسید مجاهدین در راه بازگشت هستند و انشاءلله بزودی به منزل میرسند.
هر یک از زنان و کودکان چشم به راهِ بازگذشت عزیزشان بودند.
بالاخره دیدگان خستهام بهدیدار ابوعثمان منور گشت.
وقتی از دور دیدمش، سجدهٔ شکر بهجا آوردم و بیصبرانه مشتاق دیدارش از نزدیک بودم.
ابوعثمانم آمد.
وارد خیمه شد و سلام و احوال پرسی کردیم.
عثمان در آغوشم بود.
پدرش در آغوشش گرفت و بر پیشانیاش، بوسهای نهاد و پرسید: اسمش چیه؟
- عثمان!
خیلی خوشحال شد و همراه عثمان به سجده فرو رفت...
🗒️ادامه دارد انشاءالله....
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت پنجم🌼 عمر از اینکه داشت پدر میشد، خیلی خوشحال بود. یک هفته گذشت، فرداش قرار بود با چند تن از مجاهدین، برای نصرت برادران طالب به زابل بروند. گفت: عزیزم، اگر من شهید شدم و برنگشتم؛ فرزندمان اگه پسر بود، اسمش را عثمان بزار،…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت ششم🌼
زمستان در راه بود. مجاهدین آغاز به حفر و ساخت غارهایی در دل کوهها کردند تا برای مصون ماندن زنان و کودکان از سرمای زمستان پناهگاهی باشند.
الحمدلله در عرض دو ماه با کمک یکدیگر توانستند برای هریک از خانودهها، غاری بسازند. فصل زمستان نیز با سرمای استخوان سوزش از راه رسید.
عثمان ۳ ماهش شده بود؛ خیلی پسر ناز و خوشگلی بود و میتوانست لبخند بزند.
با وجود عثمان، زندگی برای من و پدرش شیرینتر شد.
مجاهدین همه روزه در حال آموزش و تربیت نظامی و عقیدتی به کودکان و نوجوانان بودند.
زندگی بههمین منوال میگذشت و الحمدلله زندگی خوش و خرّمی را همراه مجاهدین مخلص داشتیم.
۷ سال گذشت. الله متعال در این ۷ سال دو فرزند دیگر هم نصیبمان کرده بود؛ یک پسر و یک هم دختر.
اسم پسر دوّمان طیب و ۵ ساله، دخترم اسماء، ۳ ساله و عثمانم ۷ ساله شده بود، ماشاءالله بزرگمرد کوچکی برای اسلام شده بود!
ابوعثمان به پسرانش تعلیم نظامی میداد و چون خودش حافظ بود، به عثمان هم در حفظ و یادگیری قرآن کمک میکرد.
الحمدلله عثمانم، ۵ جزء حفظ کرده بود و طیب هم در حال روخوانی قرآن بود.
شبی ابوعثمان برای عملیاتی رفته بود.
من داشتم نماز تهجد میخواندم که صدای عثمان به گوشم رسید.
در خواب تکبیر میگفت:
-اللهاکبر...! الله اکبر...! الله اکبر...!
سلام دادم دیدم در حالیکه خواب چشمان زیبا و درشتش را نوازش میکند در حال تبسم، اذان میگوید.
چون در حال حفظ بود، بسیار صدای دلنشینی داشت.
اذان را که به اتمام رساند، بیدارش کردم.
- پسرم! عثمانم!
آرام چشمانش را باز کرد و لبخندی زد.
گفتم: در خواب اذان را تا آخر گفتی، خوابی، چیزی دیدی؟
- بله مادرجان! خواب دیدم که بالای کوهی هستم و قصد اذان گفتن داشتم، بعد اینکه اذان را تکمیل کردم، یه شخص با چهره نورانی برام شربت آورد و گفت: بیا افطار کن!
از شربت نوشیدم. چنان طعم شیرینی داشت که بهگمانم در دنیا هیچ شربتی با آن طعم وجود ندارد!
پیشانی عثمانم را بوسیدم و گفتم: مبارکت باشه فرزندم! انشاءالله در راه الله شهید میشوی و اون شربت خوشطعم، جز شربت شهادت چیز دیگری نمیتونه باشه.
عثمان خوشحال شد:
- اللهم آمین یارب!
مادر جان میخواهم وضو بگیرم و نماز تهجد بخوانم.
از آنجاییکه در منزل آب نبود؛ رفت و با خاک تیمم کرد.
عثمانم، نمازش را آغاز کرد.
دیدم در حال دعا از چشمان نازنینش اشک جاری میشود.
ترسیدم نکند بهخاطر ضعف گریه میکند، زیرا بیشتر از دوازده ساعت بود که چیزی نخورده بود. چون چیزی برای خوردن نداشتیم.
با استرس پرسیدم:
- عثمانم چرا گریه میکنی؟!
-مادرجان! والله، والله قسم که من پیامبر اسلام، محمد (صلیاللهعلیهوسلم) را بیشتر از شما و پدرم دوست دارم.
از الله متعال تمنا کردم هرچه زوتر دیدار ایشان را نصیبم بگرداند.
از سخنان شیرینش که سرشار از محبت به پیامبر مهربانیها بود، بسیار خوشحال شدم.
گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین هم دعا کن تا با پیروزی بگردند!
- چشم! اللهم آمین! یاالله...
🗒️ ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت ششم🌼
زمستان در راه بود. مجاهدین آغاز به حفر و ساخت غارهایی در دل کوهها کردند تا برای مصون ماندن زنان و کودکان از سرمای زمستان پناهگاهی باشند.
الحمدلله در عرض دو ماه با کمک یکدیگر توانستند برای هریک از خانودهها، غاری بسازند. فصل زمستان نیز با سرمای استخوان سوزش از راه رسید.
عثمان ۳ ماهش شده بود؛ خیلی پسر ناز و خوشگلی بود و میتوانست لبخند بزند.
با وجود عثمان، زندگی برای من و پدرش شیرینتر شد.
مجاهدین همه روزه در حال آموزش و تربیت نظامی و عقیدتی به کودکان و نوجوانان بودند.
زندگی بههمین منوال میگذشت و الحمدلله زندگی خوش و خرّمی را همراه مجاهدین مخلص داشتیم.
۷ سال گذشت. الله متعال در این ۷ سال دو فرزند دیگر هم نصیبمان کرده بود؛ یک پسر و یک هم دختر.
اسم پسر دوّمان طیب و ۵ ساله، دخترم اسماء، ۳ ساله و عثمانم ۷ ساله شده بود، ماشاءالله بزرگمرد کوچکی برای اسلام شده بود!
ابوعثمان به پسرانش تعلیم نظامی میداد و چون خودش حافظ بود، به عثمان هم در حفظ و یادگیری قرآن کمک میکرد.
الحمدلله عثمانم، ۵ جزء حفظ کرده بود و طیب هم در حال روخوانی قرآن بود.
شبی ابوعثمان برای عملیاتی رفته بود.
من داشتم نماز تهجد میخواندم که صدای عثمان به گوشم رسید.
در خواب تکبیر میگفت:
-اللهاکبر...! الله اکبر...! الله اکبر...!
سلام دادم دیدم در حالیکه خواب چشمان زیبا و درشتش را نوازش میکند در حال تبسم، اذان میگوید.
چون در حال حفظ بود، بسیار صدای دلنشینی داشت.
اذان را که به اتمام رساند، بیدارش کردم.
- پسرم! عثمانم!
آرام چشمانش را باز کرد و لبخندی زد.
گفتم: در خواب اذان را تا آخر گفتی، خوابی، چیزی دیدی؟
- بله مادرجان! خواب دیدم که بالای کوهی هستم و قصد اذان گفتن داشتم، بعد اینکه اذان را تکمیل کردم، یه شخص با چهره نورانی برام شربت آورد و گفت: بیا افطار کن!
از شربت نوشیدم. چنان طعم شیرینی داشت که بهگمانم در دنیا هیچ شربتی با آن طعم وجود ندارد!
پیشانی عثمانم را بوسیدم و گفتم: مبارکت باشه فرزندم! انشاءالله در راه الله شهید میشوی و اون شربت خوشطعم، جز شربت شهادت چیز دیگری نمیتونه باشه.
عثمان خوشحال شد:
- اللهم آمین یارب!
مادر جان میخواهم وضو بگیرم و نماز تهجد بخوانم.
از آنجاییکه در منزل آب نبود؛ رفت و با خاک تیمم کرد.
عثمانم، نمازش را آغاز کرد.
دیدم در حال دعا از چشمان نازنینش اشک جاری میشود.
ترسیدم نکند بهخاطر ضعف گریه میکند، زیرا بیشتر از دوازده ساعت بود که چیزی نخورده بود. چون چیزی برای خوردن نداشتیم.
با استرس پرسیدم:
- عثمانم چرا گریه میکنی؟!
-مادرجان! والله، والله قسم که من پیامبر اسلام، محمد (صلیاللهعلیهوسلم) را بیشتر از شما و پدرم دوست دارم.
از الله متعال تمنا کردم هرچه زوتر دیدار ایشان را نصیبم بگرداند.
از سخنان شیرینش که سرشار از محبت به پیامبر مهربانیها بود، بسیار خوشحال شدم.
گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین هم دعا کن تا با پیروزی بگردند!
- چشم! اللهم آمین! یاالله...
🗒️ ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت ششم🌼 زمستان در راه بود. مجاهدین آغاز به حفر و ساخت غارهایی در دل کوهها کردند تا برای مصون ماندن زنان و کودکان از سرمای زمستان پناهگاهی باشند. الحمدلله در عرض دو ماه با کمک یکدیگر توانستند برای هریک از خانودهها، غاری…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت هفتم🌼
گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین دعا کن تا با پیروزی برگردند!
- چشم! اللهم آمین! یا الله پدر جانم و تمام مجاهدین اسلام را فتح و پیروزی عنایت فرما! آمین یاربنا و مولانا.
بعد از نماز صبح همان شب بود که سر و کلهٔ هواپیماهای جنگی کفار پیدا شد.
اکثر مجاهدین عازم عملیات شده بودند فقط چند تن از مجاهدین پیش ماها بودند.
هواپیماها تمام خانهها و کوهها را زیر باران بمب گرفتند.
تعداد اندکی توانستند خود را به پناهگاهها برسانند اما پناه گرفتن هم چنان سودی نداشت.
عثمان گفت: مادرجان! اجازه بده منم برم با کفار مبارزه کنم!
- نخیر پسرم! تو فعلا کوچکی انشاءالله وقتی بزرگ شدی، میری!
- نه مادرجان! من طاقت ندارم ببینم برادران، خواهران و مادران مسلمانم اینگونه به شهادت برسند و من نظارهگر و منتظر بمانم.
نتوانستم حریفش بشوم، جستی زد و با سن کوچکش از پناهگاه بیرون پرید.
همانگونه که در خوابش اذان میگفت، شروع به اذان گفتن کرد.
صدایش در تمامی کوهها و دشت ها میچید و الحمدلله اذان را که تا آخر تکمیل کرد و هواپیماها هم رفتند. ولی قبل از رفتن همه جا را با سمهای کشنده، سمپاشی کردند.
در بمباران چندین تن از خانوادههای، مهاجرین به شهادت رسیده بودند.
همگی از پناهگاههایمان خارج شدیم.
من شروع به جستوجوی عثمان کردم.
یاالله! سبحان الله! تقبلهم الله تعالی! در هر گوشه و کنارهها جنازه شهدا بهچشم میخورد.
همچنان سراسیمه دنبال عثمان میگشتم که دیدم ابوعثمان از پسِ دود و غبار دارد میآید و عثمانم در بغلش است.
قلبم شروع به تپیدن کرد، گمان کردم پسرم هم شهید شدهاست.
ابوعثمان نزدیکتر که شد؛ بهسویش دویدم و پرسیدم: عثمان به شهادت رسیده؟!
گفت: نه! بیهوش شده.
نفس عمیقی کشیدم.
اشک از چشمان ابوعثمان میغلطید و امانش نمیداد. گفت: مرحبا، ببین بیشتر مهاجرین به شهادت رسیدند! برادرانم شهید شدند! گویا من لایق شهادت نبودم! من شهید نشدم!
عثمان را به داخل خانه بردیم. نیم ساعتی نگذشت که از بینی عثمان خون آمد و وضعش وخیمتر میشد. ابوعثمان ازش مراقبت میکرد.
دخترمان اسماء هم براثر سم مسموم شده بود و مدام گریه میکرد، هر کار میکردم نمیتوانستم آرامَش کنم.
که دیدم ابوعثمان، روی عثمان را با ملافهای پوشاند و به سجده رفت.
فهمیدم که پسرم عثمان شهید شده.
اسماء را زمین گذاشتم و من هم سر به سجده نهادم.
احساسات مادریام بیدار شد و به گریه افتام.
در سجده دعا کردم: یاالله! بهم صبر و استقامت ده تا طاقت بیارم. یاالله! عثمانم دیدار رسولت را خواست. زخمی نشد و آرام به شهادت رسید!
در آن روز حدود ۱۵۰ مرد، زن و کودک به شهادت رسیدند.
اسماءِ من هم دوام نیاورد و شهید شد.
شهدا را جمع کردند اما هیچکس اجازه نمیداد تا آنان را در زمینهایشان دفن کنیم.
همگی پریشان بودیم.
هنگامیکه سیاهی شب همهجا را پوشاند؛ مجاهدین، شهدا را در گوشه و کنارهها به صورت دسته جمعی، به خاک میسپردند.
ابوعثمان گفت: بیا ما هم عثمان و اسماء را جایی به خاک بسپاریم و فردا بهسوی افغانستان هجرت میکنیم انشاءالله.
نماز عشاء را خواندیم.
طیب را پیش آسیه گذاشتم.
جنازهٔ دخترم اسماء، روی دستان من و جنازهٔ عثمان در بغل پدرش بود.
آه! ای پروردگارم! صبر جمیل عنایت کن!
تحمل از دست دادن فرزندانم برایم سخت بود.
برای دفنشان جای را نمییافتیم.
ابوعثمان جلوتر بود و من به دنبالش در حرکت بودم، تا اینکه به یک کوه رسیدیم.
ابوعثمانم در گوشهاش دو قبر حفر کرد و در حالیکه از چشمانش اشک جاری بود؛ پیشانی عثمان را بوسید و گفت: شهادتت مبارک! دیدار ما در بهشت است انشاءالله. فرزندم حقت را حلالم کن!
و عثمان را به دل خاک سپرد و گفت: اسماء را بده!
اسمایم را محکم در بغلم گرفتم، بوییدم و بوسیدمش.
- شهادت مبارک باشه عزیزم!
ابوعثمان اسمایم را هم بوسید و چنان گفت.
او را هم به خاک سپردیم.
در سیاهی شب در حالیکه دوتا از جگر گوشههایمان را دفن کرده بودیم راه خانه را در پیش گرفتیم.
نیم ساعتی راه بود.
رفتم طیب را از پیش آسیه آوردم.
مادر، پدر و یکی از خواهران آسیه هم به شهادت رسیده بودند.
ابوعثمان گفت: برو پیش خواهر آسیه بمان، ما تا طلوع خورشید شهدا را دفن میکنیم و فردا ظهر یا شب به افغانستان هجرت میکنیم، انشاءالله.
گفتم: چشم! رفتم پیش آسیه.
ابوعثمان هم همراه دیگر مجاهدین رفت...
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت هفتم🌼
گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین دعا کن تا با پیروزی برگردند!
- چشم! اللهم آمین! یا الله پدر جانم و تمام مجاهدین اسلام را فتح و پیروزی عنایت فرما! آمین یاربنا و مولانا.
بعد از نماز صبح همان شب بود که سر و کلهٔ هواپیماهای جنگی کفار پیدا شد.
اکثر مجاهدین عازم عملیات شده بودند فقط چند تن از مجاهدین پیش ماها بودند.
هواپیماها تمام خانهها و کوهها را زیر باران بمب گرفتند.
تعداد اندکی توانستند خود را به پناهگاهها برسانند اما پناه گرفتن هم چنان سودی نداشت.
عثمان گفت: مادرجان! اجازه بده منم برم با کفار مبارزه کنم!
- نخیر پسرم! تو فعلا کوچکی انشاءالله وقتی بزرگ شدی، میری!
- نه مادرجان! من طاقت ندارم ببینم برادران، خواهران و مادران مسلمانم اینگونه به شهادت برسند و من نظارهگر و منتظر بمانم.
نتوانستم حریفش بشوم، جستی زد و با سن کوچکش از پناهگاه بیرون پرید.
همانگونه که در خوابش اذان میگفت، شروع به اذان گفتن کرد.
صدایش در تمامی کوهها و دشت ها میچید و الحمدلله اذان را که تا آخر تکمیل کرد و هواپیماها هم رفتند. ولی قبل از رفتن همه جا را با سمهای کشنده، سمپاشی کردند.
در بمباران چندین تن از خانوادههای، مهاجرین به شهادت رسیده بودند.
همگی از پناهگاههایمان خارج شدیم.
من شروع به جستوجوی عثمان کردم.
یاالله! سبحان الله! تقبلهم الله تعالی! در هر گوشه و کنارهها جنازه شهدا بهچشم میخورد.
همچنان سراسیمه دنبال عثمان میگشتم که دیدم ابوعثمان از پسِ دود و غبار دارد میآید و عثمانم در بغلش است.
قلبم شروع به تپیدن کرد، گمان کردم پسرم هم شهید شدهاست.
ابوعثمان نزدیکتر که شد؛ بهسویش دویدم و پرسیدم: عثمان به شهادت رسیده؟!
گفت: نه! بیهوش شده.
نفس عمیقی کشیدم.
اشک از چشمان ابوعثمان میغلطید و امانش نمیداد. گفت: مرحبا، ببین بیشتر مهاجرین به شهادت رسیدند! برادرانم شهید شدند! گویا من لایق شهادت نبودم! من شهید نشدم!
عثمان را به داخل خانه بردیم. نیم ساعتی نگذشت که از بینی عثمان خون آمد و وضعش وخیمتر میشد. ابوعثمان ازش مراقبت میکرد.
دخترمان اسماء هم براثر سم مسموم شده بود و مدام گریه میکرد، هر کار میکردم نمیتوانستم آرامَش کنم.
که دیدم ابوعثمان، روی عثمان را با ملافهای پوشاند و به سجده رفت.
فهمیدم که پسرم عثمان شهید شده.
اسماء را زمین گذاشتم و من هم سر به سجده نهادم.
احساسات مادریام بیدار شد و به گریه افتام.
در سجده دعا کردم: یاالله! بهم صبر و استقامت ده تا طاقت بیارم. یاالله! عثمانم دیدار رسولت را خواست. زخمی نشد و آرام به شهادت رسید!
در آن روز حدود ۱۵۰ مرد، زن و کودک به شهادت رسیدند.
اسماءِ من هم دوام نیاورد و شهید شد.
شهدا را جمع کردند اما هیچکس اجازه نمیداد تا آنان را در زمینهایشان دفن کنیم.
همگی پریشان بودیم.
هنگامیکه سیاهی شب همهجا را پوشاند؛ مجاهدین، شهدا را در گوشه و کنارهها به صورت دسته جمعی، به خاک میسپردند.
ابوعثمان گفت: بیا ما هم عثمان و اسماء را جایی به خاک بسپاریم و فردا بهسوی افغانستان هجرت میکنیم انشاءالله.
نماز عشاء را خواندیم.
طیب را پیش آسیه گذاشتم.
جنازهٔ دخترم اسماء، روی دستان من و جنازهٔ عثمان در بغل پدرش بود.
آه! ای پروردگارم! صبر جمیل عنایت کن!
تحمل از دست دادن فرزندانم برایم سخت بود.
برای دفنشان جای را نمییافتیم.
ابوعثمان جلوتر بود و من به دنبالش در حرکت بودم، تا اینکه به یک کوه رسیدیم.
ابوعثمانم در گوشهاش دو قبر حفر کرد و در حالیکه از چشمانش اشک جاری بود؛ پیشانی عثمان را بوسید و گفت: شهادتت مبارک! دیدار ما در بهشت است انشاءالله. فرزندم حقت را حلالم کن!
و عثمان را به دل خاک سپرد و گفت: اسماء را بده!
اسمایم را محکم در بغلم گرفتم، بوییدم و بوسیدمش.
- شهادت مبارک باشه عزیزم!
ابوعثمان اسمایم را هم بوسید و چنان گفت.
او را هم به خاک سپردیم.
در سیاهی شب در حالیکه دوتا از جگر گوشههایمان را دفن کرده بودیم راه خانه را در پیش گرفتیم.
نیم ساعتی راه بود.
رفتم طیب را از پیش آسیه آوردم.
مادر، پدر و یکی از خواهران آسیه هم به شهادت رسیده بودند.
ابوعثمان گفت: برو پیش خواهر آسیه بمان، ما تا طلوع خورشید شهدا را دفن میکنیم و فردا ظهر یا شب به افغانستان هجرت میکنیم، انشاءالله.
گفتم: چشم! رفتم پیش آسیه.
ابوعثمان هم همراه دیگر مجاهدین رفت...
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت هفتم🌼 گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین دعا کن تا با پیروزی برگردند! - چشم! اللهم آمین! یا الله پدر جانم و تمام مجاهدین اسلام را فتح و پیروزی عنایت فرما! آمین یاربنا و مولانا. بعد از نماز صبح همان شب بود که سر و کلهٔ هواپیماهای…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت هشتم 🌼
رفتم پیش آسیه، بهخاطر شهادت عزیزانش و مجاهدین بسیار اندوهگین بود.
طیبم را در آغوش گرفتم. اشکهایم سراریز شدند، هر چه میخواستم به خودم قوت بدهم، نمیتوانستم.
جدایی از جگر گوشههایم سخت بود؛ فراق عثمانم! فراق اسمایم!
طیبم اشکایم پاک کرد و با لحن کودکانهاش گفت: مادر جان چرا گریه میکنید؟ بهخاطر شهادت خواهر، برادرم و مجاهدین گریه میکنید؟ محزون نباشید مادر جان! انشاءالله وقتی بزرگ شدم همهٔ کفار را نابود میکنم بإذن الله.
مگر شما نمیگوئید مجاهد همیشه کامیاب است؟ وقتی شهید میشه این خود بزرگترین نعمت است! یا اگر هم قاضی بشه اینم الحمدالله نعمت الهی است! الله حامی ماست!
به قول قاری محمدفاروق طاهر:«یا شهید بولیب جنت میزگه کریب آله میز یا هم قاضی بولیب توحید مینم یشیمیز انشاءالله» پس قطعا پیروز این نبردها ما هستیم انشاءالله.
از حرفهای طیبم خوشحال شدم. ماشاءالله خیلی دانا و باهوش بود.
از وجود طیب جان از الله را شکر کردم.
نماز صبح را خواندیم.
همهٔ مهاجرین جمع شدیم و هجرت بهسوی افغانستان را در پیش گرفتیم.
بعد از دو روز به زابل رسیدیم.
مردم مجاهد پرور و غیور افغان، از ما بهخوبی استقبال کرد، به هر یک از مهاجرین خانهٔ خالی تحویل دادند.
ما و چند خانواده از مهاجرین هم به قندهار و در ولایتهایی که مجاهدین سکونت داشتند، رفتیم.
مردم قندهار خیلی مردم دلسوز و مجاهد پروری بودند.
برای هر یک از ما، خانهای خالی کردند. خانهٔ ما کوچک اما خیلی قشنگ بود.
دو اتاق، آشپزخانه و حمام داشت.
وارد خانه شدیم هیچ وسایلی نداشت. ما هم جز لباس تنمان چیز دیگری نداشتیم.
الله از مردم مجاهد افغان زمین راضی باشد؛ تمام وسایل و اثاثیه خانه را برای و دیگر مهاجرین مهیا ساختند.
روزها سپری میشد. زندگی همراه این مردم رنجدیده و مبارز خیلی خوب بود.
هر شب یکی مهمانمان میکرد یا غذا میآوردند.
خواهران مجاهدهٔ افغان به ملاقاتمان میآمدند.
ابوطیب (عمر) روزها همراه مجاهدین میرفت و بیشتر وقتا در سنگر بود.
یک روز خواهری مجاهده مهمانم شد.
برای من و طبب و پدرش لباس و همچنین و مواد خوراکی آورده بود و چون طیب شکلات دوست داشت؛ بهش شکلات هدیه داد.
به زبان اوزبکی ازش تشکر کردم. با تبسم به سویم نگاه کرد. فهمیدم اوزبکی بلد نیست و متأسفانه هم پشتو بلد نبودم. ولی چون من تاجیک بودم، به زبان فارسی تشکر کردم. الحمدلله متوجه شد.
گفت: اون خانهای که ابتدای کوچه قرار دارد، خانهٔ منه. هر چیز لازم داشتید بهم خبر بدید یا شماره میدم، زنگ بزن! انشاءلله خودم میام پیشت.
- چشم خبر میدم، طیب را میفرستم چون گوشی ندارم.
- آهان! باشه خواهر جان!
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت هشتم 🌼
رفتم پیش آسیه، بهخاطر شهادت عزیزانش و مجاهدین بسیار اندوهگین بود.
طیبم را در آغوش گرفتم. اشکهایم سراریز شدند، هر چه میخواستم به خودم قوت بدهم، نمیتوانستم.
جدایی از جگر گوشههایم سخت بود؛ فراق عثمانم! فراق اسمایم!
طیبم اشکایم پاک کرد و با لحن کودکانهاش گفت: مادر جان چرا گریه میکنید؟ بهخاطر شهادت خواهر، برادرم و مجاهدین گریه میکنید؟ محزون نباشید مادر جان! انشاءالله وقتی بزرگ شدم همهٔ کفار را نابود میکنم بإذن الله.
مگر شما نمیگوئید مجاهد همیشه کامیاب است؟ وقتی شهید میشه این خود بزرگترین نعمت است! یا اگر هم قاضی بشه اینم الحمدالله نعمت الهی است! الله حامی ماست!
به قول قاری محمدفاروق طاهر:«یا شهید بولیب جنت میزگه کریب آله میز یا هم قاضی بولیب توحید مینم یشیمیز انشاءالله» پس قطعا پیروز این نبردها ما هستیم انشاءالله.
از حرفهای طیبم خوشحال شدم. ماشاءالله خیلی دانا و باهوش بود.
از وجود طیب جان از الله را شکر کردم.
نماز صبح را خواندیم.
همهٔ مهاجرین جمع شدیم و هجرت بهسوی افغانستان را در پیش گرفتیم.
بعد از دو روز به زابل رسیدیم.
مردم مجاهد پرور و غیور افغان، از ما بهخوبی استقبال کرد، به هر یک از مهاجرین خانهٔ خالی تحویل دادند.
ما و چند خانواده از مهاجرین هم به قندهار و در ولایتهایی که مجاهدین سکونت داشتند، رفتیم.
مردم قندهار خیلی مردم دلسوز و مجاهد پروری بودند.
برای هر یک از ما، خانهای خالی کردند. خانهٔ ما کوچک اما خیلی قشنگ بود.
دو اتاق، آشپزخانه و حمام داشت.
وارد خانه شدیم هیچ وسایلی نداشت. ما هم جز لباس تنمان چیز دیگری نداشتیم.
الله از مردم مجاهد افغان زمین راضی باشد؛ تمام وسایل و اثاثیه خانه را برای و دیگر مهاجرین مهیا ساختند.
روزها سپری میشد. زندگی همراه این مردم رنجدیده و مبارز خیلی خوب بود.
هر شب یکی مهمانمان میکرد یا غذا میآوردند.
خواهران مجاهدهٔ افغان به ملاقاتمان میآمدند.
ابوطیب (عمر) روزها همراه مجاهدین میرفت و بیشتر وقتا در سنگر بود.
یک روز خواهری مجاهده مهمانم شد.
برای من و طبب و پدرش لباس و همچنین و مواد خوراکی آورده بود و چون طیب شکلات دوست داشت؛ بهش شکلات هدیه داد.
به زبان اوزبکی ازش تشکر کردم. با تبسم به سویم نگاه کرد. فهمیدم اوزبکی بلد نیست و متأسفانه هم پشتو بلد نبودم. ولی چون من تاجیک بودم، به زبان فارسی تشکر کردم. الحمدلله متوجه شد.
گفت: اون خانهای که ابتدای کوچه قرار دارد، خانهٔ منه. هر چیز لازم داشتید بهم خبر بدید یا شماره میدم، زنگ بزن! انشاءلله خودم میام پیشت.
- چشم خبر میدم، طیب را میفرستم چون گوشی ندارم.
- آهان! باشه خواهر جان!
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت هشتم 🌼 رفتم پیش آسیه، بهخاطر شهادت عزیزانش و مجاهدین بسیار اندوهگین بود. طیبم را در آغوش گرفتم. اشکهایم سراریز شدند، هر چه میخواستم به خودم قوت بدهم، نمیتوانستم. جدایی از جگر گوشههایم سخت بود؛ فراق عثمانم! فراق اسمایم!…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت نهم🌼
...اسمش مریم بود. رفت خانهاش. طیب هم با بچههای قندهار، از صبح تا شام مشغول بازی بود. گرچه زبان همدیگر را نمیفهمیدند ولی خوب با یکدیگر اُنس گرفته بودند.
شب شد. ابو طیب به منزل آمد. طیب ازش پرسید: پدرجان! پشتو بلدین؟
-آره پسرم! میخواهی پشتو یادت بدم؟
- بله! جزاکمالله خیرا پدرجان لطفاً! لطفا!
ابوطیب لبخندی زد و گفت: چشم مجاهدم، از فرداشب کلاس زبان پشتو را شروع میکنیم.
ابوطیب از آنجاییکه همسنگرانی از زبانهای مختلف داشت؛ به چندین زبان نیز مسلط بود.
طیب با خوشحالی زیاد پدرش را در آغوش گرفت، اما طولی نکشید که دو مجاهد شروع به کشتی گرفتن کردند.
گفتم: طیب پدرت خسته است.
- نه بزار با مجاهدم تمرین کنیم.
با دیدن آن دو، خاطرات شهید عثمانم برایم تکرار میشدند.
شهید عثمان و شهیده اسمایم را در وجود طیبم میدیدم؛ طیب چون شهید عثمانم شجاع و زیرک و همچون اسمایم شیرین.
بعد از کشتی، طیب خوابش برد.
برای مجاهدم غذا آوردم و چون طیب زود میخوابید، همیشه غذایش را زودتر میدادم.
مجاهدم وقتی چشمش به غذا افتاد، گفت: به! به! برنج درست کردی، اونهم همراه گوشت؟!
از کجا آوردی؟ تو خونه گوشت و برنج نداشتیم!
جریان خواهر مریم را برایش تعریف کردم.
مجاهدم خیلی خوشحال شد. گفت: الله از این مردم مجاهدپرور راضی باشد. واقعا خیلی لطف دارن، همینطور برادران مجاهد افغان خیلی محبت دارن و خدمت میکنند. الله از همگیشان راضی باشه!
- آمین یارب العالمین
- خوب مجاهدهام بیا غذامون بخوریم و بعد برام یه دست لباس ازوناییکه خواهر مریم آورد را بیار، انشاءالله صبح زود باید برم و از مهاجرین، بیوهزنان و یتیمان شهداء، خبر بگیرم.
- چشم!
راستی مجاهدم به برادر طلحه یه زنگ بزنید اونا کجا موندن؟!
- براد طلحه اینها به غزنی رفتند، امروز زنگ زدم.
خواهر آسیه گفته بود میخواد با تو حرف بزنه، گفتم خونه نیستم انشاءالله فردا خودم بهت زنگ میزنم گوشی را بده به خواهر با امطیب صحبت کنه.
! مجاهد جان! فردا صبح زود میری اخه!
- گوشی را میزارم خونه خودت زنگ بزن، اگه گوشی را طلحه برداشت به طیب بده، بگه گوشی را به خاله آسیه بده بعد باهاش حرف بزن.
- آهان، چشم! جزاکم الله خیرا.
صبح بعد از نماز صبح مجاهدم را بدرقه کردم و کارهای خانه را انجام دادم.
طیب را صدا زدم. دوان دوان آمد.
- بله مادرجان!
- بیا با عمو طلحهات صحبت کن، بگو گوشی را به خاله آسیه بدین مادرم باهاش صحبت میکنه.
- چشم!
زنگ زدم. برادر طلحه گوشیم را برداشت.
- السلام علیکم و رحمةالله وبرکاته، خوب هستین عموجان؟!
مصطفی خوبه؟!
-وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته، الحمدالله تو چطوری شیر مجاهد؟! الحمدلله خوبیم.
- عموجان گوشی را به خاله آسیه بدین مادرم میخواد باهاش صحبت کنه.
آسیه پشت تلفن آمد. با شنیدن الو گفتن آسیه دلم شاد شد. السلام و رحمةالله وبرکاته، خوبی آسیه جانم؟! مصطفی و خدیجه خانم چطورند؟!
- الحمدلله خوبیم برات سلام میگن.
- علیک و علیهماالسلام. از جانب منم سلام برسان!
کجایی آسیه جان؟!.
- در غزنی هستیم، الله از مردم افغانستان راضی باشه، خیلی خوب و مهربانند؛ از ما به خوبی استقبال کردند. فعلا اینجاییم اما شاید تا چند روز دیگه به کندوز یا فاریاب بریم، چون برادرت میخواد به کمک برادران مجاهد بره.
آهان! خواهر گلم هرجا هستید در امان الله تعالی باشید!
- همچنین شماخواهر عزیزم. فی امانالله...
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت نهم🌼
...اسمش مریم بود. رفت خانهاش. طیب هم با بچههای قندهار، از صبح تا شام مشغول بازی بود. گرچه زبان همدیگر را نمیفهمیدند ولی خوب با یکدیگر اُنس گرفته بودند.
شب شد. ابو طیب به منزل آمد. طیب ازش پرسید: پدرجان! پشتو بلدین؟
-آره پسرم! میخواهی پشتو یادت بدم؟
- بله! جزاکمالله خیرا پدرجان لطفاً! لطفا!
ابوطیب لبخندی زد و گفت: چشم مجاهدم، از فرداشب کلاس زبان پشتو را شروع میکنیم.
ابوطیب از آنجاییکه همسنگرانی از زبانهای مختلف داشت؛ به چندین زبان نیز مسلط بود.
طیب با خوشحالی زیاد پدرش را در آغوش گرفت، اما طولی نکشید که دو مجاهد شروع به کشتی گرفتن کردند.
گفتم: طیب پدرت خسته است.
- نه بزار با مجاهدم تمرین کنیم.
با دیدن آن دو، خاطرات شهید عثمانم برایم تکرار میشدند.
شهید عثمان و شهیده اسمایم را در وجود طیبم میدیدم؛ طیب چون شهید عثمانم شجاع و زیرک و همچون اسمایم شیرین.
بعد از کشتی، طیب خوابش برد.
برای مجاهدم غذا آوردم و چون طیب زود میخوابید، همیشه غذایش را زودتر میدادم.
مجاهدم وقتی چشمش به غذا افتاد، گفت: به! به! برنج درست کردی، اونهم همراه گوشت؟!
از کجا آوردی؟ تو خونه گوشت و برنج نداشتیم!
جریان خواهر مریم را برایش تعریف کردم.
مجاهدم خیلی خوشحال شد. گفت: الله از این مردم مجاهدپرور راضی باشد. واقعا خیلی لطف دارن، همینطور برادران مجاهد افغان خیلی محبت دارن و خدمت میکنند. الله از همگیشان راضی باشه!
- آمین یارب العالمین
- خوب مجاهدهام بیا غذامون بخوریم و بعد برام یه دست لباس ازوناییکه خواهر مریم آورد را بیار، انشاءالله صبح زود باید برم و از مهاجرین، بیوهزنان و یتیمان شهداء، خبر بگیرم.
- چشم!
راستی مجاهدم به برادر طلحه یه زنگ بزنید اونا کجا موندن؟!
- براد طلحه اینها به غزنی رفتند، امروز زنگ زدم.
خواهر آسیه گفته بود میخواد با تو حرف بزنه، گفتم خونه نیستم انشاءالله فردا خودم بهت زنگ میزنم گوشی را بده به خواهر با امطیب صحبت کنه.
! مجاهد جان! فردا صبح زود میری اخه!
- گوشی را میزارم خونه خودت زنگ بزن، اگه گوشی را طلحه برداشت به طیب بده، بگه گوشی را به خاله آسیه بده بعد باهاش حرف بزن.
- آهان، چشم! جزاکم الله خیرا.
صبح بعد از نماز صبح مجاهدم را بدرقه کردم و کارهای خانه را انجام دادم.
طیب را صدا زدم. دوان دوان آمد.
- بله مادرجان!
- بیا با عمو طلحهات صحبت کن، بگو گوشی را به خاله آسیه بدین مادرم باهاش صحبت میکنه.
- چشم!
زنگ زدم. برادر طلحه گوشیم را برداشت.
- السلام علیکم و رحمةالله وبرکاته، خوب هستین عموجان؟!
مصطفی خوبه؟!
-وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته، الحمدالله تو چطوری شیر مجاهد؟! الحمدلله خوبیم.
- عموجان گوشی را به خاله آسیه بدین مادرم میخواد باهاش صحبت کنه.
آسیه پشت تلفن آمد. با شنیدن الو گفتن آسیه دلم شاد شد. السلام و رحمةالله وبرکاته، خوبی آسیه جانم؟! مصطفی و خدیجه خانم چطورند؟!
- الحمدلله خوبیم برات سلام میگن.
- علیک و علیهماالسلام. از جانب منم سلام برسان!
کجایی آسیه جان؟!.
- در غزنی هستیم، الله از مردم افغانستان راضی باشه، خیلی خوب و مهربانند؛ از ما به خوبی استقبال کردند. فعلا اینجاییم اما شاید تا چند روز دیگه به کندوز یا فاریاب بریم، چون برادرت میخواد به کمک برادران مجاهد بره.
آهان! خواهر گلم هرجا هستید در امان الله تعالی باشید!
- همچنین شماخواهر عزیزم. فی امانالله...
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت نهم🌼 ...اسمش مریم بود. رفت خانهاش. طیب هم با بچههای قندهار، از صبح تا شام مشغول بازی بود. گرچه زبان همدیگر را نمیفهمیدند ولی خوب با یکدیگر اُنس گرفته بودند. شب شد. ابو طیب به منزل آمد. طیب ازش پرسید: پدرجان! پشتو بلدین؟…
#گامی_به_سوی_رستگاری _
🌼قسمت دهم🌼
...گوشی را که قطع کردم؛ صدای تقتقِ در به گوشم رسید. در را باز کردم، خواهر مریم بود.
- السلام و رحمةاللهوبرکاته خوب هستی مرحبا جان؟
- وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته، الحمدلله تو خوبی خواهرم؟
- الحمدالله، بفرما داخل!
مریم جان داخل شد. همراهش یک پسر بچهٔ معصوم و زیبا با چشمانی آبی و موهای موجدار و خیلی قشنگ بود.
برایشان چای آوردم و بعدش پرسیدم: مریم جان این مجاهد کوچولو پسرته؟
- بله!
-ماشاءالله خیلی خوشگله.
و خندهکنان گفتم: از تو هم خوشگلتره، حتما به پدرش رفته.
وقتی چنین گفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت: بله! وقتی شوهرم شهید شد، خالد را سه ماهه باردار بودم. چهار سال از شهادت شوهرم میگذره.
- تقبله الله تعالی.
- من و خالد، با مادرم اینها زندگی میکنیم. الحمدلله پدرم از فضل رب العالمین وضع مالیش عالیه، خرج مخارج ما را هم پدرم میده.
- الحمدلله خواهر جان، محزون نباش دنیا فانی است. خداوند تو را دوست دارد که همسرت یک مرد مجاهد و دلیری بود که جانش را فدای اسلام کرد. خوشحال باش و بهش افتخار کن!
- بله خواهر جان! الحمدلله. راستی مرحبا جان، برات یه گوشی آوردم. تعریفتو پیش مادرم کردم. بعد مادرم برات گوشی خرید، چون کمی مریض حال بود؛ من برات آوردمش.
- جزاکم الله خیرا خواهر گلم. از طرف من از مادرجان تشکر کن. الله جان شفا بده به مادر جان!
- آمین! خوب خواهرم با اجازت من دیگه برم.
-شب میماندی جان خواهرم، برادرتم دیر میاد خونه.
- زنده باشی خواهر جان، از مادرم مراقبت میکنم وگرنه با خوشحالی میموندم.
خواهر مریم رفت و شب نیز از راه رسید.
مجاهدم آمد خانه:
- السلام علیکم و رحمة الله وبرکاته!
- وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته! خسته نباشین!
-سلامت باشی. امطیبم! خیلی گرسنهام هرچی هست بیار بخورم. امروز اصلا چیزی نخوردم. اگر نیت روزه کرده بودم حالا ثواب روزه دار را میگیرفتم.
- چرا چیزی نخوردین؟!
- راستش امروز خیلی مصروف بودیم فقط برای نمازها وقت گذاشتیم درست غذا نخوردیم.
- آها...!
دوان دوان رفتم غذا آوردم.
از بس گرسنه بود؛ تندتند غذا میخورد.
پرسید: طیب کجاست؟!
- مثل همیشه زود خوابیده.
- راستی مرحبا، تو چرا نمیایی غذا بخوری؟! از بس گرسنهام حواسم نیست!
- ابوطیب جان، چون طیب لج کرده بود تا من نخورم چیزی نمیخوره؛ منم خوردم.
- اها کاری خوبی کردی.
مجاهد کوچولوم خوابش برده، امشب از کلاس زبان پشتو موند.
- امشب به جای شما، من بهش درس دادم.
- جدی؟! چطوری؟
- خب منم پشتو یاد گرفتم، خواهر مریم یادم داد.
- آفرین به مجاهدهٔ خودم!
- مجاهدم یه چیزی میخوام بگم، اما نمیدونم چطوری.
- بفرما!
- اگر پول دارین برام یه سیم کارت بخرین.
- چشم، گوشی هم برات میگیرم.
- نه گوشی را الله رساند، فقط سیم کارت بگیرین کافیه.
- جدی؟ از کجا گرفتی؟!
- مادر خواهر مریم، هدیه فرستاد برام.
- مبارکت باشه جانم.
- جزاکم الله خیر. وقتای که دیر میایین، نگران میشم زنگ میزنم، گاهی هم احوال خواهر آسیه را میپرسم.
-باشه مجاهدهام، فردا میخرم برات انشاءالله.
الله از خواهر مریم راضی باشه، زیاد لطف دارن. شوهرش چه کاره است؟
- شوهرش مجاهد بوده، شهید شده، یه پسر چهار ساله داره. با هم پیش پدر و مادرش زندگی میکنن.
- تقبلهالله! از خواهر مریم بپرس نمیخوان ازدواج کنن؟
از پرسش مجاهدم تعجب کردم، مِنمِنکنان پرسیدم: شما میخواهید باهاش...؟!
لبخندی زود و دستانم را در دستانش فشرد و گفت: نه! نه! اصلا. برای خواهر مریم یه مجاهد بهتر از خودم میخوام پیدا کنم، من که مرحبایم دارم زن دوم میخوام چه کار!؟
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت دهم🌼
...گوشی را که قطع کردم؛ صدای تقتقِ در به گوشم رسید. در را باز کردم، خواهر مریم بود.
- السلام و رحمةاللهوبرکاته خوب هستی مرحبا جان؟
- وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته، الحمدلله تو خوبی خواهرم؟
- الحمدالله، بفرما داخل!
مریم جان داخل شد. همراهش یک پسر بچهٔ معصوم و زیبا با چشمانی آبی و موهای موجدار و خیلی قشنگ بود.
برایشان چای آوردم و بعدش پرسیدم: مریم جان این مجاهد کوچولو پسرته؟
- بله!
-ماشاءالله خیلی خوشگله.
و خندهکنان گفتم: از تو هم خوشگلتره، حتما به پدرش رفته.
وقتی چنین گفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت: بله! وقتی شوهرم شهید شد، خالد را سه ماهه باردار بودم. چهار سال از شهادت شوهرم میگذره.
- تقبله الله تعالی.
- من و خالد، با مادرم اینها زندگی میکنیم. الحمدلله پدرم از فضل رب العالمین وضع مالیش عالیه، خرج مخارج ما را هم پدرم میده.
- الحمدلله خواهر جان، محزون نباش دنیا فانی است. خداوند تو را دوست دارد که همسرت یک مرد مجاهد و دلیری بود که جانش را فدای اسلام کرد. خوشحال باش و بهش افتخار کن!
- بله خواهر جان! الحمدلله. راستی مرحبا جان، برات یه گوشی آوردم. تعریفتو پیش مادرم کردم. بعد مادرم برات گوشی خرید، چون کمی مریض حال بود؛ من برات آوردمش.
- جزاکم الله خیرا خواهر گلم. از طرف من از مادرجان تشکر کن. الله جان شفا بده به مادر جان!
- آمین! خوب خواهرم با اجازت من دیگه برم.
-شب میماندی جان خواهرم، برادرتم دیر میاد خونه.
- زنده باشی خواهر جان، از مادرم مراقبت میکنم وگرنه با خوشحالی میموندم.
خواهر مریم رفت و شب نیز از راه رسید.
مجاهدم آمد خانه:
- السلام علیکم و رحمة الله وبرکاته!
- وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته! خسته نباشین!
-سلامت باشی. امطیبم! خیلی گرسنهام هرچی هست بیار بخورم. امروز اصلا چیزی نخوردم. اگر نیت روزه کرده بودم حالا ثواب روزه دار را میگیرفتم.
- چرا چیزی نخوردین؟!
- راستش امروز خیلی مصروف بودیم فقط برای نمازها وقت گذاشتیم درست غذا نخوردیم.
- آها...!
دوان دوان رفتم غذا آوردم.
از بس گرسنه بود؛ تندتند غذا میخورد.
پرسید: طیب کجاست؟!
- مثل همیشه زود خوابیده.
- راستی مرحبا، تو چرا نمیایی غذا بخوری؟! از بس گرسنهام حواسم نیست!
- ابوطیب جان، چون طیب لج کرده بود تا من نخورم چیزی نمیخوره؛ منم خوردم.
- اها کاری خوبی کردی.
مجاهد کوچولوم خوابش برده، امشب از کلاس زبان پشتو موند.
- امشب به جای شما، من بهش درس دادم.
- جدی؟! چطوری؟
- خب منم پشتو یاد گرفتم، خواهر مریم یادم داد.
- آفرین به مجاهدهٔ خودم!
- مجاهدم یه چیزی میخوام بگم، اما نمیدونم چطوری.
- بفرما!
- اگر پول دارین برام یه سیم کارت بخرین.
- چشم، گوشی هم برات میگیرم.
- نه گوشی را الله رساند، فقط سیم کارت بگیرین کافیه.
- جدی؟ از کجا گرفتی؟!
- مادر خواهر مریم، هدیه فرستاد برام.
- مبارکت باشه جانم.
- جزاکم الله خیر. وقتای که دیر میایین، نگران میشم زنگ میزنم، گاهی هم احوال خواهر آسیه را میپرسم.
-باشه مجاهدهام، فردا میخرم برات انشاءالله.
الله از خواهر مریم راضی باشه، زیاد لطف دارن. شوهرش چه کاره است؟
- شوهرش مجاهد بوده، شهید شده، یه پسر چهار ساله داره. با هم پیش پدر و مادرش زندگی میکنن.
- تقبلهالله! از خواهر مریم بپرس نمیخوان ازدواج کنن؟
از پرسش مجاهدم تعجب کردم، مِنمِنکنان پرسیدم: شما میخواهید باهاش...؟!
لبخندی زود و دستانم را در دستانش فشرد و گفت: نه! نه! اصلا. برای خواهر مریم یه مجاهد بهتر از خودم میخوام پیدا کنم، من که مرحبایم دارم زن دوم میخوام چه کار!؟
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری _ 🌼قسمت دهم🌼 ...گوشی را که قطع کردم؛ صدای تقتقِ در به گوشم رسید. در را باز کردم، خواهر مریم بود. - السلام و رحمةاللهوبرکاته خوب هستی مرحبا جان؟ - وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته، الحمدلله تو خوبی خواهرم؟ - الحمدالله، بفرما…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت یازدهم🌼
گفتم: چشم انشاءالله من خواهر مریم را دیدم، ازش میپرسم ببینم چه میگه. کسی از برادران را در نظر دارین؟
- بله! یکی از دوستان است، قصد ازدواج داره. ازم خواسته بود براش یه دختر خوب و مجاهده پیداکنم.
- آهان! پس خوبه، دختر خوبتر از مریم پیدا نمیکنه؛ هم بااخلاقه و هم شیرزن. اگر اجازه بدین فردا میرم خونهشون؛ عیادت مادرش میرم و خواهر مریم را هم خواستگاری میکنم، اگر الله بخواهد انشاءالله ازدواجشون سر میگیره.
- باشه انشاالله برو!
فردا صبح رفتم خانه مریم.
سلام و احوال پرسی کردیم. مادر مریم زن خوب و مهربانی بود.
نمیدونستم چطوری بگم که خواستگاری مریم هم آمدم.
مریم رفت تا چای بیاره.
منم از فرصت استفاده کردم و از مادرش پرسیدم: خاله جان از شهادت شوهر مریم چند سال گذشته؟
- چهار سال.
- خب مادر جان چرا بعدش مریم ازدواج نکرد؟
- راستش دخترم بیشتر مردم ازدواج مجدد را عیب میپندارند و مسخره میکنند.
- استغفرالله؟ این چه حرفیه خاله جان، در میان همسران گرامی رسولالله (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فقط مادرمان عایشه (رضیاللهعنها) ازدواج مجدد نداشتن، بقیه زنان رسولالله (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) ازدواج مجدد داشتن.
- درسته دخترم، بعد شهادت ابوخالد، چندتا خواستگار براش اومد اما مریم جواب منفی داد.
- خوب خاله جان یه مجاهد میخواد با مریم ازدواج کنه و م اومدم مریم را براش از شما خواستگاری کنم. اگر شما و مریم جان راضی باشید؛ شوهرم میاد پیش پدر جان برای خواستگاری.
- من راضی هستم. دخترم جوان است و حق شادی و خوشبختی را داره.
مریم صدا زدم، آهای مریمم کجایی بیا!
- اومدم مرحبا جان.
جریان را براش گفتم و نظرش را پرسیدم.
گفت: الان که مادرجان راضیه و اگر پدر هم قبول کنند؛ من حرفی ندارم.
- انشاءالله پدرجان هم قبول میکنند.
چای مونو که نوشیدیم با خوشحالی خانه رفتم.
شب شد.
مجاهدم آمد. بعد از استراحتی کوتاه پرسید: چه شده خانم، خانما شاد بنظر میرسی؟!
- مجاهد! یعنی نمیدونی؟!
- نه!... آهان! قرار بود با خواهر مریم صحبت کنی. خب چیشد؟!
- مریم و مادرش راضی هستند. فقط میمونه مجاهدم پدری کنه و بره با پدرجان مریم صحبت کنه.
خوشحال شد و گفت: مبارک باشه! چشم حرف میزنم. انشاءالله اونم قبول میکنه.
خندید و ادامه داد: جوان پیر هم شدم باید. پدری کنم برای داداش عبدالله!.
زنگ بزنم بهش خبرش کنم.
- السلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
- و علیکم السلام ورحمة الله وبركاته، خوبی اخی جان؟
- الحمدالله تو خوبی؟
- الحمدلله!
- یه خبر خوش دارم برات.
- چه خبری؟!
- یه دختر خوب پیدا کردم، فردا میرم خواستگاری و نامزدت میکنیم.
- جدی؟! باشه.جزاکم الله خیر.
روز بعد آفتاب مثل روزهای قبل در دشت و دمنهای افغان زمین تابید و من چقدر این طلوع زیبا را دوست داشتم.
مجاهدم بعد از خواندن نماز چاشت، رفت و مریم را از پدرش خواستگاری کرد.
الحمدلله رضایت داد.
شب قرار بود عقدشان انجام بشه، مهمانی کوچکی گرفتیم و مجاهدین و انصار را دعوت کردیم. الحمدالله مراسم عروسیشان بخیر گذشت.
زندگی ادامه همچنان داشت.
بعد از گذشت چند روز از عروسی، خواهر مریم را دیدم، از مجاهدش پرسیدم.
گفت: خیلی خوب و مهربان است، الله ازش راضی باشه؛ به خالد خیلی محبت میکنه. حالا خالد پدر صداش میکنه.
هر روز که میاد خانه به همراهش برای خالد هدیه میاره. خیلی بهم وابسته شدن.
- الحمدالله خدارا شکر خواهر جان، خیلی خوب شد ازدواج کردی.
- بله خواهر جان. به خاطر خالد ازدواج کردم، همش غصه میخورد از اینکه پدر نداره....
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت یازدهم🌼
گفتم: چشم انشاءالله من خواهر مریم را دیدم، ازش میپرسم ببینم چه میگه. کسی از برادران را در نظر دارین؟
- بله! یکی از دوستان است، قصد ازدواج داره. ازم خواسته بود براش یه دختر خوب و مجاهده پیداکنم.
- آهان! پس خوبه، دختر خوبتر از مریم پیدا نمیکنه؛ هم بااخلاقه و هم شیرزن. اگر اجازه بدین فردا میرم خونهشون؛ عیادت مادرش میرم و خواهر مریم را هم خواستگاری میکنم، اگر الله بخواهد انشاءالله ازدواجشون سر میگیره.
- باشه انشاالله برو!
فردا صبح رفتم خانه مریم.
سلام و احوال پرسی کردیم. مادر مریم زن خوب و مهربانی بود.
نمیدونستم چطوری بگم که خواستگاری مریم هم آمدم.
مریم رفت تا چای بیاره.
منم از فرصت استفاده کردم و از مادرش پرسیدم: خاله جان از شهادت شوهر مریم چند سال گذشته؟
- چهار سال.
- خب مادر جان چرا بعدش مریم ازدواج نکرد؟
- راستش دخترم بیشتر مردم ازدواج مجدد را عیب میپندارند و مسخره میکنند.
- استغفرالله؟ این چه حرفیه خاله جان، در میان همسران گرامی رسولالله (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فقط مادرمان عایشه (رضیاللهعنها) ازدواج مجدد نداشتن، بقیه زنان رسولالله (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) ازدواج مجدد داشتن.
- درسته دخترم، بعد شهادت ابوخالد، چندتا خواستگار براش اومد اما مریم جواب منفی داد.
- خوب خاله جان یه مجاهد میخواد با مریم ازدواج کنه و م اومدم مریم را براش از شما خواستگاری کنم. اگر شما و مریم جان راضی باشید؛ شوهرم میاد پیش پدر جان برای خواستگاری.
- من راضی هستم. دخترم جوان است و حق شادی و خوشبختی را داره.
مریم صدا زدم، آهای مریمم کجایی بیا!
- اومدم مرحبا جان.
جریان را براش گفتم و نظرش را پرسیدم.
گفت: الان که مادرجان راضیه و اگر پدر هم قبول کنند؛ من حرفی ندارم.
- انشاءالله پدرجان هم قبول میکنند.
چای مونو که نوشیدیم با خوشحالی خانه رفتم.
شب شد.
مجاهدم آمد. بعد از استراحتی کوتاه پرسید: چه شده خانم، خانما شاد بنظر میرسی؟!
- مجاهد! یعنی نمیدونی؟!
- نه!... آهان! قرار بود با خواهر مریم صحبت کنی. خب چیشد؟!
- مریم و مادرش راضی هستند. فقط میمونه مجاهدم پدری کنه و بره با پدرجان مریم صحبت کنه.
خوشحال شد و گفت: مبارک باشه! چشم حرف میزنم. انشاءالله اونم قبول میکنه.
خندید و ادامه داد: جوان پیر هم شدم باید. پدری کنم برای داداش عبدالله!.
زنگ بزنم بهش خبرش کنم.
- السلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
- و علیکم السلام ورحمة الله وبركاته، خوبی اخی جان؟
- الحمدالله تو خوبی؟
- الحمدلله!
- یه خبر خوش دارم برات.
- چه خبری؟!
- یه دختر خوب پیدا کردم، فردا میرم خواستگاری و نامزدت میکنیم.
- جدی؟! باشه.جزاکم الله خیر.
روز بعد آفتاب مثل روزهای قبل در دشت و دمنهای افغان زمین تابید و من چقدر این طلوع زیبا را دوست داشتم.
مجاهدم بعد از خواندن نماز چاشت، رفت و مریم را از پدرش خواستگاری کرد.
الحمدلله رضایت داد.
شب قرار بود عقدشان انجام بشه، مهمانی کوچکی گرفتیم و مجاهدین و انصار را دعوت کردیم. الحمدالله مراسم عروسیشان بخیر گذشت.
زندگی ادامه همچنان داشت.
بعد از گذشت چند روز از عروسی، خواهر مریم را دیدم، از مجاهدش پرسیدم.
گفت: خیلی خوب و مهربان است، الله ازش راضی باشه؛ به خالد خیلی محبت میکنه. حالا خالد پدر صداش میکنه.
هر روز که میاد خانه به همراهش برای خالد هدیه میاره. خیلی بهم وابسته شدن.
- الحمدالله خدارا شکر خواهر جان، خیلی خوب شد ازدواج کردی.
- بله خواهر جان. به خاطر خالد ازدواج کردم، همش غصه میخورد از اینکه پدر نداره....
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت یازدهم🌼 گفتم: چشم انشاءالله من خواهر مریم را دیدم، ازش میپرسم ببینم چه میگه. کسی از برادران را در نظر دارین؟ - بله! یکی از دوستان است، قصد ازدواج داره. ازم خواسته بود براش یه دختر خوب و مجاهده پیداکنم. - آهان! پس خوبه، دختر…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت دوازدهم🌼
گفتم: الحمدلله!
- خوب مرحبا جان با اجازه برم خونه؛ برادرت الانا هست که بیاد ، شایدم اومده.
- باشه خواهر جان، فیامانالله!
- فی امانالله!
آمدم خانه. خیلی دلتنگ آسیه شده بودم. همسفر هجرتم بود. یادش بخیر باهم، همراه خواهران در تمرینات نظامی شرکت میکردیم و چه شیطنتهایی که با هم انجام میدادیم؛ در دشت مسابقه میدادیم و میدویدیم، از کوهها بالا و پایین میرفتیم.
بهش زنگ زدم و احوال هم جویا شدیم، گفت که به کندوز رفتند.
دو سال گذشت. سنگرهای جهاد فی سبیلالله همچنان گرم بود.
در طی این دو سال، مجاهدم چند بار زخمی شد و چندین تن از برادران مهاجر و انصار به شهادت رسیدند. (تقبلهماللهتعالی)
خداوند متعال در این دو سال فرزندان دوقلو، یک پسر و یک دختر نصیبمان کرد. طاهر و طیبهٔمان تقریباً یکساله شده بودند.
چند روز بود هر چه به آسیه گوشی زنگ میزدم، خاموش بود.
یه حس غریبی در دلم رخنه کرد.
به مجاهدم گفتم: هر چه شماره تلفن خواهر آسیه را میگیرم، خاموشی جواب میده. به برادر طلحه زنگ بزن احوالشونو بپرس!
- اره مرحبا، منم زنگ زدم، گوشی طلحه هم خاموش بود.
نگرانی سراسر وجودم را فراگرفت. چون بجز اینکه خواهرم بود برایم بسان خانواده و حتی عزیزتر بودند.
گفتم: به بقیهٔ مجاهدین زنگ بزنین، حتما اتفاقی افتاده که یه هفته است گوشیشون خاموشه.
- نگران نباش عزیزم، حتما آنتنهاشون قطعه، چون این روزها در هواپیماهای بیسرنشین سرتاسر افغانستان زیاد میچرخند، حتما مجاهدین قطع کردند تا شناسایی نشن.
- انشاءالله همینطور باشه.
آنروز گذشت، صبح روز فرداش، مجاهدم به گوشی برادر طلحه تماس گرفت. گوشیش زنگ خورد.
باشنیدن صدای بوق گوشی. دویدم آمدم کنار مجاهدم و گوشم به تلفن نزدیک کردم، گوشی را برداشت.
- السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، خوبی اخی جان؟! چند روزه ازتون خبری نیست!
وعلیکم السلام و رحمةاللهوبرکاته اخی.
من خوبم اما، مجاهدهام به همراه فرزندانم به شهادت رسیدن. وقتی برای عملیات رفته بودم؛ هواپیماهای کفار خانهام را بمباران کردن و مجاهده و جگرگوشههام به شهادت رسیدن.
اخی عمر جان، من را تنها گذاشتند و در شهادت از من سبقت گرفتند.
دعا کن الله متعال در فراقشان صبر جمیل بهم بدهد و من را بهشون ملحق کنه.
- تقبل الله تعالی اخی جان! محزون نباش! شهادتشان مبارک باشه.
بیشتر صلاح نبود صحبت کنند، چون هر آن امکان بازگشت هواپیماهای دشمن وجود داشت. گوشی را قطع کرد.
باشنیدن خبر شهادت آسیهجان و بچههایش، پاهایم سست شدن و بیاختیار بر زانوهایم به زمین افتادم.
تقبل الله تعالی! آه! ای الله جان دوباره شهید دادم، دوباره شهادت عزیزانم، داغ عثمان و سلمایم را تازه کرد. چگونه تحمل کنم یاالله جان؟!
اشک بود که از فراقشان از چشمانم همچون باران بهاری سرازیر بود.
مجاهدم مرا در آغوش گرفت و گفت: محزون و غمین نباش مجاهدهام! محزون نباش عزیزم! خوشیها و دیدارمان ما در بهشت الله است انشاءالله. دنیا فانی و آخرت ابدیست.
امطبیم بهیاد بیاور ما هنگامیکه از خانههایمان خارج شدیم و هجرت کردیم چه عهدی با ربمان بستیم؛ با الله عهد بستیم جان، مال، فرزند، مادر، پدر و همسرانمان، همگی فدای اسلام باشند. پس ما غمین و ناراحت نمیشیم، بلکه با عزمی استوارتر به راهمان ادامه میدهیم تا اینکه دین الله غالب شود یا به شهادت برسیم و این هر دو برایمان مبارک است.
با حرفهای ایمانی مجاهدم حالم بهتر شد و خودم را جمعوجور و اشکهایم را پاک کردم.
مجاهدم گفت: احسنت دختر خوب! حالا بریم وضو بگیریم و نماز ظهر را باهم بخوانیم.
بعد وقت رفتنمه، عملیات مهمی در پیش داریم و شاید چند هفتهای طول بکشه و نتونم بیام خونه. چه میدانیم، شایدم الله شهادت نصیبم کرد.
حال دلم دکرگون و طوفانی شد و در دل زمزمه کردم: یاالله مجاهدم را برایم حفظ کن!
رفتیم وضو گرفتیم و نمازمان را جماعت خواندیم.
بعد نماز دعا کردم: یاالله قبل از اینکه به ابوطبیم شهادت نصیب کنی، مرا شهید بگردان! چون اگر نباشد من بیکس میشوم.
مجاهدم را بدرقه کردم.
آنان برای اجرای عملیاتی به غزنی رفتند.
دوماه گذشت. در این دو ماه فقط دومرتبه تلفنی باهاش صحبت کردم.
مدام چشم به راهش بودم ...
📄ادامه دارد انشاءالله ...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت دوازدهم🌼
گفتم: الحمدلله!
- خوب مرحبا جان با اجازه برم خونه؛ برادرت الانا هست که بیاد ، شایدم اومده.
- باشه خواهر جان، فیامانالله!
- فی امانالله!
آمدم خانه. خیلی دلتنگ آسیه شده بودم. همسفر هجرتم بود. یادش بخیر باهم، همراه خواهران در تمرینات نظامی شرکت میکردیم و چه شیطنتهایی که با هم انجام میدادیم؛ در دشت مسابقه میدادیم و میدویدیم، از کوهها بالا و پایین میرفتیم.
بهش زنگ زدم و احوال هم جویا شدیم، گفت که به کندوز رفتند.
دو سال گذشت. سنگرهای جهاد فی سبیلالله همچنان گرم بود.
در طی این دو سال، مجاهدم چند بار زخمی شد و چندین تن از برادران مهاجر و انصار به شهادت رسیدند. (تقبلهماللهتعالی)
خداوند متعال در این دو سال فرزندان دوقلو، یک پسر و یک دختر نصیبمان کرد. طاهر و طیبهٔمان تقریباً یکساله شده بودند.
چند روز بود هر چه به آسیه گوشی زنگ میزدم، خاموش بود.
یه حس غریبی در دلم رخنه کرد.
به مجاهدم گفتم: هر چه شماره تلفن خواهر آسیه را میگیرم، خاموشی جواب میده. به برادر طلحه زنگ بزن احوالشونو بپرس!
- اره مرحبا، منم زنگ زدم، گوشی طلحه هم خاموش بود.
نگرانی سراسر وجودم را فراگرفت. چون بجز اینکه خواهرم بود برایم بسان خانواده و حتی عزیزتر بودند.
گفتم: به بقیهٔ مجاهدین زنگ بزنین، حتما اتفاقی افتاده که یه هفته است گوشیشون خاموشه.
- نگران نباش عزیزم، حتما آنتنهاشون قطعه، چون این روزها در هواپیماهای بیسرنشین سرتاسر افغانستان زیاد میچرخند، حتما مجاهدین قطع کردند تا شناسایی نشن.
- انشاءالله همینطور باشه.
آنروز گذشت، صبح روز فرداش، مجاهدم به گوشی برادر طلحه تماس گرفت. گوشیش زنگ خورد.
باشنیدن صدای بوق گوشی. دویدم آمدم کنار مجاهدم و گوشم به تلفن نزدیک کردم، گوشی را برداشت.
- السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، خوبی اخی جان؟! چند روزه ازتون خبری نیست!
وعلیکم السلام و رحمةاللهوبرکاته اخی.
من خوبم اما، مجاهدهام به همراه فرزندانم به شهادت رسیدن. وقتی برای عملیات رفته بودم؛ هواپیماهای کفار خانهام را بمباران کردن و مجاهده و جگرگوشههام به شهادت رسیدن.
اخی عمر جان، من را تنها گذاشتند و در شهادت از من سبقت گرفتند.
دعا کن الله متعال در فراقشان صبر جمیل بهم بدهد و من را بهشون ملحق کنه.
- تقبل الله تعالی اخی جان! محزون نباش! شهادتشان مبارک باشه.
بیشتر صلاح نبود صحبت کنند، چون هر آن امکان بازگشت هواپیماهای دشمن وجود داشت. گوشی را قطع کرد.
باشنیدن خبر شهادت آسیهجان و بچههایش، پاهایم سست شدن و بیاختیار بر زانوهایم به زمین افتادم.
تقبل الله تعالی! آه! ای الله جان دوباره شهید دادم، دوباره شهادت عزیزانم، داغ عثمان و سلمایم را تازه کرد. چگونه تحمل کنم یاالله جان؟!
اشک بود که از فراقشان از چشمانم همچون باران بهاری سرازیر بود.
مجاهدم مرا در آغوش گرفت و گفت: محزون و غمین نباش مجاهدهام! محزون نباش عزیزم! خوشیها و دیدارمان ما در بهشت الله است انشاءالله. دنیا فانی و آخرت ابدیست.
امطبیم بهیاد بیاور ما هنگامیکه از خانههایمان خارج شدیم و هجرت کردیم چه عهدی با ربمان بستیم؛ با الله عهد بستیم جان، مال، فرزند، مادر، پدر و همسرانمان، همگی فدای اسلام باشند. پس ما غمین و ناراحت نمیشیم، بلکه با عزمی استوارتر به راهمان ادامه میدهیم تا اینکه دین الله غالب شود یا به شهادت برسیم و این هر دو برایمان مبارک است.
با حرفهای ایمانی مجاهدم حالم بهتر شد و خودم را جمعوجور و اشکهایم را پاک کردم.
مجاهدم گفت: احسنت دختر خوب! حالا بریم وضو بگیریم و نماز ظهر را باهم بخوانیم.
بعد وقت رفتنمه، عملیات مهمی در پیش داریم و شاید چند هفتهای طول بکشه و نتونم بیام خونه. چه میدانیم، شایدم الله شهادت نصیبم کرد.
حال دلم دکرگون و طوفانی شد و در دل زمزمه کردم: یاالله مجاهدم را برایم حفظ کن!
رفتیم وضو گرفتیم و نمازمان را جماعت خواندیم.
بعد نماز دعا کردم: یاالله قبل از اینکه به ابوطبیم شهادت نصیب کنی، مرا شهید بگردان! چون اگر نباشد من بیکس میشوم.
مجاهدم را بدرقه کردم.
آنان برای اجرای عملیاتی به غزنی رفتند.
دوماه گذشت. در این دو ماه فقط دومرتبه تلفنی باهاش صحبت کردم.
مدام چشم به راهش بودم ...
📄ادامه دارد انشاءالله ...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت دوازدهم🌼 گفتم: الحمدلله! - خوب مرحبا جان با اجازه برم خونه؛ برادرت الانا هست که بیاد ، شایدم اومده. - باشه خواهر جان، فیامانالله! - فی امانالله! آمدم خانه. خیلی دلتنگ آسیه شده بودم. همسفر هجرتم بود. یادش بخیر باهم،…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت سیزدهم🌼
چشم به راه مجاهدم بودم، گوشیم زنگ خورد، دیدم خودشه.
جواب دادم بعد از احوالپرسی گفت انشاءالله دو روز دیگه میاد خونه.
خدارا شکرکردم اما این دو روز برایم بینهایت طولانی و سخت گذشت.
الحمدلله پس از گذشت دو روز، مجاهدم آمد. طیب ترجیح داد برای استقبال پدرش دورتر از خانه منتظر بماند و خواهرش طیبه راهم بههمراهش برده بود.
مجاهدم آمد درحالیکه طیبه را در آغوش گرفته بود و طیب همراهیشان میکرد.
من و طاهر به استقبالشان رفتیم.
- السلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
- و علیکم السلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
- خوبی مجاهدم؟!
- الحمدلله! تو و بچهها چطورید؟!
- الحمدلله، به فضل الله خوبیم.
طاهر را هم در آغوش کشید و داخل خانه شدیم.
طیب همیشه از داستانهای مجاهدین و وقایع جهاد از پدرش میپرسید و از فتح و پیروزیهای مجاهدین به وجد میآمد. اینبار هم از شهادت برادران مجاهد و نیز مردار شدن یهودیها و غلامانشان میگفت و طیب دست به چانه غرق گوش دادن بود و گاهی لبخند میزد و گاهی نیز باصدای بلند تکبیر میگفت. گویا خودش را در میدان جهاد و مبارزه میدید و لحظهٔ شهادتش را تصور میکرد.
ابوطیب از برادر طلحه گفت؛اینکه فراق شهیده آسیه و فرزندان شهیدش برایش دشوار و سخت بود برای همین دور از این دیار، به شام مبارک (سوریه) برای جهاد و نصرت برادران شامی هجرت کرد.
زندگی با فراز و نشیبهایش و با فتح و پیروزیهای روز افزون مجاهدان الله همچنان ادامه داشت. چهار سال دیگر هم سپری شد.
ما هنوز در قندهار ساکن بودیم.
الله متعال در این چهار سال باز هم الحمدالله یک دختر نصیبمان کرد؛ اسمش را طهورا گذاشتیم و تقریباً ۲ساله شده بود. طیبم ۱۰ ساله و طاهر و طیبهام هم ۵ ساله شده بودند.
در این چهار سال همچنان که چندین تن مجاهدین به شهادت رسیده بودند؛ اما تعداد بیشماری از کفار و غلام هایشان را به درک واصل کرده بودند.
دو روز بعد قرار بود به فاریاب نقل مکان کنیم؛ چون به مجاهدان بیشتری در آنجا نیاز بود و مجاهدم هم همراه چند مجاهد دیگر میبایست به کمک برادران طالب در فاریاب میرفتند و بدین خاطر خانوادههایشان را هم با خود بردند.
بعد از آمادگی و گذشت ۲ روز، راهی فاریاب شدیم.
وقتی به فاریاب رسیدیم؛ الله از مجاهدین راضی باشه مثل قبل برایمان خانهای آماده کرده بودند.
در میان ازبکهای فاریاب سکونت داشتیم. اینها هم همانند مردم قندهار و زابل، مهربان و مجاهد پرور بودند.
در طی چند روزی که گذشت؛ هر روز خواهران فاریابی به استقبال و خوش آمدگوییمان میآمدند.
یک روز خواهری که دقیقا شبیه شهیده آسیهام (آن زمانیکه هجرت کرده بودیم و سنمان از ۱۶ سال تجاوز نمیکرد) بود.
چشمان گشاد و معصومش همانند آسیه بود و شوق فراوانی به جهاد و شهادت داشت.
لحظاتی چند، چشمانمان بههم دیگر خیره شد، گویی آشنایان چندین ساله هستیم.
خواهران دیگر گفتند: به ما هم نگاهی بیندازید نکنه شما دوتا در یک نگاه عاشق همدیگه شدین؟!
و همگی خندیدیم. اون خواهر فاریابی هم تبسی کرد.
به خواهران گفتم: این خواهرم دقیقا شبیه دوست و یار هجرتم که شهید شد، است بههمین خاطر نگاهم به طرفش بود.
خواهر فاریابی هم گفت: الهی سرنوشتمم شبیه دوستتان باشه و الله به منم شهادت عنایت کنه.
یک لحظه جا خوردم؛ یاالله! سبحان الله! صدایش هم صدای شهیده آسیه است.
رفتم به آغوشش گرفتم. تو آسیه خودمی! تو که شهید نشدی!
وقتی که او هم مرا در آغوشش فشرد؛ انگار شهیدهام بود که باز یافته بودمش.
گفت: چشم بعد از این آسیه شما هستم؛ اگر لایق بدانید.
گرچه از نظر سنی خیلی از من کوچک بود، اما دختر خیلی عاقل و دانایی بود.
پرسیدم: اسمت چیه خواهرم؟!
لبخندی زد و گفت: مجاهده فاریابی.
منم لبخند زدم و گفتم: بله مجاهده فاریابی...
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍️نویسنده: مجاهده فاریابی
@admmmj123
🌼قسمت سیزدهم🌼
چشم به راه مجاهدم بودم، گوشیم زنگ خورد، دیدم خودشه.
جواب دادم بعد از احوالپرسی گفت انشاءالله دو روز دیگه میاد خونه.
خدارا شکرکردم اما این دو روز برایم بینهایت طولانی و سخت گذشت.
الحمدلله پس از گذشت دو روز، مجاهدم آمد. طیب ترجیح داد برای استقبال پدرش دورتر از خانه منتظر بماند و خواهرش طیبه راهم بههمراهش برده بود.
مجاهدم آمد درحالیکه طیبه را در آغوش گرفته بود و طیب همراهیشان میکرد.
من و طاهر به استقبالشان رفتیم.
- السلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
- و علیکم السلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
- خوبی مجاهدم؟!
- الحمدلله! تو و بچهها چطورید؟!
- الحمدلله، به فضل الله خوبیم.
طاهر را هم در آغوش کشید و داخل خانه شدیم.
طیب همیشه از داستانهای مجاهدین و وقایع جهاد از پدرش میپرسید و از فتح و پیروزیهای مجاهدین به وجد میآمد. اینبار هم از شهادت برادران مجاهد و نیز مردار شدن یهودیها و غلامانشان میگفت و طیب دست به چانه غرق گوش دادن بود و گاهی لبخند میزد و گاهی نیز باصدای بلند تکبیر میگفت. گویا خودش را در میدان جهاد و مبارزه میدید و لحظهٔ شهادتش را تصور میکرد.
ابوطیب از برادر طلحه گفت؛اینکه فراق شهیده آسیه و فرزندان شهیدش برایش دشوار و سخت بود برای همین دور از این دیار، به شام مبارک (سوریه) برای جهاد و نصرت برادران شامی هجرت کرد.
زندگی با فراز و نشیبهایش و با فتح و پیروزیهای روز افزون مجاهدان الله همچنان ادامه داشت. چهار سال دیگر هم سپری شد.
ما هنوز در قندهار ساکن بودیم.
الله متعال در این چهار سال باز هم الحمدالله یک دختر نصیبمان کرد؛ اسمش را طهورا گذاشتیم و تقریباً ۲ساله شده بود. طیبم ۱۰ ساله و طاهر و طیبهام هم ۵ ساله شده بودند.
در این چهار سال همچنان که چندین تن مجاهدین به شهادت رسیده بودند؛ اما تعداد بیشماری از کفار و غلام هایشان را به درک واصل کرده بودند.
دو روز بعد قرار بود به فاریاب نقل مکان کنیم؛ چون به مجاهدان بیشتری در آنجا نیاز بود و مجاهدم هم همراه چند مجاهد دیگر میبایست به کمک برادران طالب در فاریاب میرفتند و بدین خاطر خانوادههایشان را هم با خود بردند.
بعد از آمادگی و گذشت ۲ روز، راهی فاریاب شدیم.
وقتی به فاریاب رسیدیم؛ الله از مجاهدین راضی باشه مثل قبل برایمان خانهای آماده کرده بودند.
در میان ازبکهای فاریاب سکونت داشتیم. اینها هم همانند مردم قندهار و زابل، مهربان و مجاهد پرور بودند.
در طی چند روزی که گذشت؛ هر روز خواهران فاریابی به استقبال و خوش آمدگوییمان میآمدند.
یک روز خواهری که دقیقا شبیه شهیده آسیهام (آن زمانیکه هجرت کرده بودیم و سنمان از ۱۶ سال تجاوز نمیکرد) بود.
چشمان گشاد و معصومش همانند آسیه بود و شوق فراوانی به جهاد و شهادت داشت.
لحظاتی چند، چشمانمان بههم دیگر خیره شد، گویی آشنایان چندین ساله هستیم.
خواهران دیگر گفتند: به ما هم نگاهی بیندازید نکنه شما دوتا در یک نگاه عاشق همدیگه شدین؟!
و همگی خندیدیم. اون خواهر فاریابی هم تبسی کرد.
به خواهران گفتم: این خواهرم دقیقا شبیه دوست و یار هجرتم که شهید شد، است بههمین خاطر نگاهم به طرفش بود.
خواهر فاریابی هم گفت: الهی سرنوشتمم شبیه دوستتان باشه و الله به منم شهادت عنایت کنه.
یک لحظه جا خوردم؛ یاالله! سبحان الله! صدایش هم صدای شهیده آسیه است.
رفتم به آغوشش گرفتم. تو آسیه خودمی! تو که شهید نشدی!
وقتی که او هم مرا در آغوشش فشرد؛ انگار شهیدهام بود که باز یافته بودمش.
گفت: چشم بعد از این آسیه شما هستم؛ اگر لایق بدانید.
گرچه از نظر سنی خیلی از من کوچک بود، اما دختر خیلی عاقل و دانایی بود.
پرسیدم: اسمت چیه خواهرم؟!
لبخندی زد و گفت: مجاهده فاریابی.
منم لبخند زدم و گفتم: بله مجاهده فاریابی...
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍️نویسنده: مجاهده فاریابی
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت سیزدهم🌼 چشم به راه مجاهدم بودم، گوشیم زنگ خورد، دیدم خودشه. جواب دادم بعد از احوالپرسی گفت انشاءالله دو روز دیگه میاد خونه. خدارا شکرکردم اما این دو روز برایم بینهایت طولانی و سخت گذشت. الحمدلله پس از گذشت دو روز، مجاهدم…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت چهاردهم🌼
پس از گفتوگو خواهرانم اجازه رخصت و رفتن به خانههایشان خواستند.
روزها بههمراه ملت مجاهد و غیور افغانستان بهخوبی سپری میشد.
وقتهایی که ابوطیب به عملیات میرفت؛ خواهر مجاهده را صدا میزدم و با هم به صحبت مینشینیم، بخاطر اینکه شباهت زیادی با شهیده داشت همیشه «آسیه جان» صدایش میکردم.
از سرگذشت خود و شهیده آسیه برایش میگفتم و او مشتاقانه با دل و جان پای صحبتهایم مینشست.
آسیهام (مجاهده) دختر شیرینی بود و صحبتهایش به دل مینشستند.
دوستش داشتم و او نیز دوستم داشت.
یک روز با چشمان اشکبار پیشم آمد.
پرسیدم: چیزی شده آسیهام؟ از چشمات معلومه گریه کردی!
بناگاه بغضش ترکید و به آغوشم پرید.
گفتم: آسیه گلم، تو را خدا بگو چیشده؟ نگرانم کردی!
- خواهر جان، دیشب یه خوابی دیدم.
- خیر باشه! چه خوابیه که اینقدر پریشانت کرده؟
- دیدم دو شخصیت بزرگوار دارن شجاعانه با کفار مبازره میکنن، بعد یکی بهم گفت: یکی از آن دو؛ محمد (صلیاللهعلیهو آلهوسلم) اون دیگری علی (رضیالله) است. میبینی رسولالله (صلی اللهعلیهوآلهوسلم) چه سختیهایی برای اسلام متحمل شدن؟
و من داشتم همش گریه میکردم.
- سبحان الله! عزیز دلم خیلی خوابی مبارکی دیدی! رسول اکرم (صلیاللهعلیهوسلم) میفرماید: هرکس مرا در خواب ببیند؛ گویا که مرا در بیداری دیده، چون شیطان نمیتونه خودش را شبیه من کنه.
این دین با جهاد و مبارزه پیروز خواهد شد و راهی جز جهاد برای عزت اسلام و مسلمین وجود نداره و این ملت مجاهد، اگر خالصانه به جهاد خود که همانا راه رسولالله (صلیاللهعلیهوسلم) و اصحابش (رضوانالله علیهماجمعین) در مقابل ظالمان و متجاوزان است، ادامه دهند؛ دیر نیست آنروز که پرچم رسولالله (صلیاللهعلیهوسلم) در سرتاسر افغان زمین و بر بالای بلندیهای آن به اهتزاز درآید.
این خواب مژده و بشارتیست و انشاءالله چنین خواهد شد.
- انشاءالله! ممنون خواهرجانم، دلم آرام گرفت.
آسیه جان، ساعتی چند همنشینم شد و سپس اجازه رفتن خواست. بدرقهاش که کردم، گوشی زنگخورد.
دیدم ابوطیب است، برداشتم.
عجیب بود صدایش میلرزید.
تا بحال هیچگاه پیش نیامده بود که اینگونه صدایش گریان شده باشد.گریه کرد.
گفتم: خیره انشاءالله چرا داری گریه میکنی مجاهدم؟
- برادرم عبدالعزیز شهید شده.
- تقبلاللهتعالی! کدام عبدالعزیز؟ پسر شهید محمدفاروق طاهر؟
- بله برادرم شهید شد مرحبا جان! والله برای شهادت فرزندانم اینگونه غمگین نشده بودم ولی فراق برادر دینی و هم سنگرم، برایم دشوار است. از الله برایم صبر بخواه تا بتونم فراقشو تحمل کنم!
- چشم مجاهدم! محزون و غمگین نباش! مگه نمیگفتی شهادت آرمان ماست؟ شهدا نزد پروردگارشان زندهاند؛ پس برای شهدا گریه نمیکنند.
-بله! اللهم صبرا جمیلا!
- خب انشاءالله کی میآیی خونه؟!
- هفتهٔ آینده انشاءالله. الان باید برم، اجازه است؟
- باشه. در حفظ و امان الله باشید!
- آمین! فیامانالله!
یک هفته گذشت. مجاهدم از عملیات آمد اما مثل گذشته نبود. هنوز پریشان حال و توی خودش بود ولی برای دلخوشی بچهها تبسم کرده و همراهشان بازی میکرد.
وقتی در این حالت میدیدمش، بهیاد عثمان و اسمای شهیدم میافتادم.
یک سال بود که در فاریاب زندگی میکردیم.
شب بود. ابوطیب گفت که میخواهد صبح فردا، برای عملیاتی استخباراتی به جوزجان برود.
طیب که مثل همیشه کنار پدرش نشسته بود، یک دفعه از جاش پرید و گفت: بابا! بابا! من هم ببر! منم میخوام ایندفعه باهاتون بیام! خواهش! خواهش!
من گفتم: نه پسرم راهها خطرهای زیادی دارند.
پدرش گفت: بزار بیاد. حالا دیگه الحمدلله بزرگ مردی شده برای خودش. باید همه چیز را یاد بگیره.
گفتم: باشه. اما دلم به رفتنش راضی نبود.
به نماز شب ایستادم و برای مجاهدم، طیب جانم، تمام امت اسلام و پیروزی مجاهدین دعا کردم.
همانند گذشته برای خودم شهادت قبل از ابوطیب، را از پروردگارم خواستم، چون بسیار دوستش داشتم و تصور نبودنش و اینکه بعد از شهادتش مجبور بشوم ازدواج مجدد کنم برایم عذابآور بود. اما میدانستم اگر شهید بشود هرگز کسی را بجایش نخواهم خواست چون با او تا مقصدمان؛ بهشت عهد بستم. او یار زندگیام نه، بلکه یار بهشتیام است انشاءالله!
اذان صبح گفته شد. طیب با صدای اذان از جا پرید؛ گویا از شوق رفتن به میدان، شب خواب به چشمان نازنینش نیامده بود.
نمازم را ادا کردم. طیب همراه با پدرش در مسجد نمازشان را با جماعت خواندند.
بقیهْ مجاهدین آمادهٔ رفتن بودند.
مجاهد و طیبم برای خداحافظی آمدند.
طیب جانم را به آغوشش گرفتم و گفتم: ماشاءالله پسر عزیزم! امروز دلم را شاد کردی. الحمدلله که این روز را هم دیدم که مجاهد کوچولوی من میخواهد گامی به میدان جهاد فی سبیلالله برداره؛ گامی بهسوی رستگاری!
🌼قسمت چهاردهم🌼
پس از گفتوگو خواهرانم اجازه رخصت و رفتن به خانههایشان خواستند.
روزها بههمراه ملت مجاهد و غیور افغانستان بهخوبی سپری میشد.
وقتهایی که ابوطیب به عملیات میرفت؛ خواهر مجاهده را صدا میزدم و با هم به صحبت مینشینیم، بخاطر اینکه شباهت زیادی با شهیده داشت همیشه «آسیه جان» صدایش میکردم.
از سرگذشت خود و شهیده آسیه برایش میگفتم و او مشتاقانه با دل و جان پای صحبتهایم مینشست.
آسیهام (مجاهده) دختر شیرینی بود و صحبتهایش به دل مینشستند.
دوستش داشتم و او نیز دوستم داشت.
یک روز با چشمان اشکبار پیشم آمد.
پرسیدم: چیزی شده آسیهام؟ از چشمات معلومه گریه کردی!
بناگاه بغضش ترکید و به آغوشم پرید.
گفتم: آسیه گلم، تو را خدا بگو چیشده؟ نگرانم کردی!
- خواهر جان، دیشب یه خوابی دیدم.
- خیر باشه! چه خوابیه که اینقدر پریشانت کرده؟
- دیدم دو شخصیت بزرگوار دارن شجاعانه با کفار مبازره میکنن، بعد یکی بهم گفت: یکی از آن دو؛ محمد (صلیاللهعلیهو آلهوسلم) اون دیگری علی (رضیالله) است. میبینی رسولالله (صلی اللهعلیهوآلهوسلم) چه سختیهایی برای اسلام متحمل شدن؟
و من داشتم همش گریه میکردم.
- سبحان الله! عزیز دلم خیلی خوابی مبارکی دیدی! رسول اکرم (صلیاللهعلیهوسلم) میفرماید: هرکس مرا در خواب ببیند؛ گویا که مرا در بیداری دیده، چون شیطان نمیتونه خودش را شبیه من کنه.
این دین با جهاد و مبارزه پیروز خواهد شد و راهی جز جهاد برای عزت اسلام و مسلمین وجود نداره و این ملت مجاهد، اگر خالصانه به جهاد خود که همانا راه رسولالله (صلیاللهعلیهوسلم) و اصحابش (رضوانالله علیهماجمعین) در مقابل ظالمان و متجاوزان است، ادامه دهند؛ دیر نیست آنروز که پرچم رسولالله (صلیاللهعلیهوسلم) در سرتاسر افغان زمین و بر بالای بلندیهای آن به اهتزاز درآید.
این خواب مژده و بشارتیست و انشاءالله چنین خواهد شد.
- انشاءالله! ممنون خواهرجانم، دلم آرام گرفت.
آسیه جان، ساعتی چند همنشینم شد و سپس اجازه رفتن خواست. بدرقهاش که کردم، گوشی زنگخورد.
دیدم ابوطیب است، برداشتم.
عجیب بود صدایش میلرزید.
تا بحال هیچگاه پیش نیامده بود که اینگونه صدایش گریان شده باشد.گریه کرد.
گفتم: خیره انشاءالله چرا داری گریه میکنی مجاهدم؟
- برادرم عبدالعزیز شهید شده.
- تقبلاللهتعالی! کدام عبدالعزیز؟ پسر شهید محمدفاروق طاهر؟
- بله برادرم شهید شد مرحبا جان! والله برای شهادت فرزندانم اینگونه غمگین نشده بودم ولی فراق برادر دینی و هم سنگرم، برایم دشوار است. از الله برایم صبر بخواه تا بتونم فراقشو تحمل کنم!
- چشم مجاهدم! محزون و غمگین نباش! مگه نمیگفتی شهادت آرمان ماست؟ شهدا نزد پروردگارشان زندهاند؛ پس برای شهدا گریه نمیکنند.
-بله! اللهم صبرا جمیلا!
- خب انشاءالله کی میآیی خونه؟!
- هفتهٔ آینده انشاءالله. الان باید برم، اجازه است؟
- باشه. در حفظ و امان الله باشید!
- آمین! فیامانالله!
یک هفته گذشت. مجاهدم از عملیات آمد اما مثل گذشته نبود. هنوز پریشان حال و توی خودش بود ولی برای دلخوشی بچهها تبسم کرده و همراهشان بازی میکرد.
وقتی در این حالت میدیدمش، بهیاد عثمان و اسمای شهیدم میافتادم.
یک سال بود که در فاریاب زندگی میکردیم.
شب بود. ابوطیب گفت که میخواهد صبح فردا، برای عملیاتی استخباراتی به جوزجان برود.
طیب که مثل همیشه کنار پدرش نشسته بود، یک دفعه از جاش پرید و گفت: بابا! بابا! من هم ببر! منم میخوام ایندفعه باهاتون بیام! خواهش! خواهش!
من گفتم: نه پسرم راهها خطرهای زیادی دارند.
پدرش گفت: بزار بیاد. حالا دیگه الحمدلله بزرگ مردی شده برای خودش. باید همه چیز را یاد بگیره.
گفتم: باشه. اما دلم به رفتنش راضی نبود.
به نماز شب ایستادم و برای مجاهدم، طیب جانم، تمام امت اسلام و پیروزی مجاهدین دعا کردم.
همانند گذشته برای خودم شهادت قبل از ابوطیب، را از پروردگارم خواستم، چون بسیار دوستش داشتم و تصور نبودنش و اینکه بعد از شهادتش مجبور بشوم ازدواج مجدد کنم برایم عذابآور بود. اما میدانستم اگر شهید بشود هرگز کسی را بجایش نخواهم خواست چون با او تا مقصدمان؛ بهشت عهد بستم. او یار زندگیام نه، بلکه یار بهشتیام است انشاءالله!
اذان صبح گفته شد. طیب با صدای اذان از جا پرید؛ گویا از شوق رفتن به میدان، شب خواب به چشمان نازنینش نیامده بود.
نمازم را ادا کردم. طیب همراه با پدرش در مسجد نمازشان را با جماعت خواندند.
بقیهْ مجاهدین آمادهٔ رفتن بودند.
مجاهد و طیبم برای خداحافظی آمدند.
طیب جانم را به آغوشش گرفتم و گفتم: ماشاءالله پسر عزیزم! امروز دلم را شاد کردی. الحمدلله که این روز را هم دیدم که مجاهد کوچولوی من میخواهد گامی به میدان جهاد فی سبیلالله برداره؛ گامی بهسوی رستگاری!
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت چهاردهم🌼 پس از گفتوگو خواهرانم اجازه رخصت و رفتن به خانههایشان خواستند. روزها بههمراه ملت مجاهد و غیور افغانستان بهخوبی سپری میشد. وقتهایی که ابوطیب به عملیات میرفت؛ خواهر مجاهده را صدا میزدم و با هم به صحبت مینشینیم،…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼 #قسمت پانزدهم 🌼
📍مجاهدانم رفتند. من با بقیهٔ بچهها سرگرم بودم و در نبودشان طاهر، طیبه و طهورا، دلخوشیهایم بودند. هر چند روز یڪبار، آسیه جان به خانهام میآمد یا هم من پیشش میرفتم، چون آسیه اینها همسایهٔ ما بودند. بعد از گذشت سه هفته، مجاهدم زنگ زد گفت: انشاءالله فردا قرار است به فاریاب برگردند. خیلے خوشحال شدم. براے آمدنشان تدارک چیدم و غذاهاے مورد علاقهٔ طیب جانم را درست ڪردم. اما آنروز حس غریبے داشتم و گویا طولانیترین روز عمرم را سپرے میڪنم. بیشتر از اینڪه دلتنگ ابوطیب بشم؛ دلتنگ طیب شده بودم، چون تا آنوقت یک روز هم از خودم جدایش نڪرده بودم. روز بعد هنگام ظهر هر چه به تلفن همراه مجاهدم زنگ میزدم، خاموش بود. نگرانے در دلم رخنه ڪرد. رفتم و چند صفحه از قرآن تلاوت ڪردم تا دلم ڪمے آرام بگیرد. بعد از اداے نماز ظهر؛ دوباره زنگ زدم. اما همچنان خاموش بود. شب شد ولے بازهم خبرے از آنها نشد. به خواهران مهاجرم زنگ زدم و جریان را گفتم و خواستم از طریق مجاهدان خود، از احوالشان خبرے بگیرند.
📍نیم شب بود ڪه یڪے از خواهران زنگ زد و گفت: مرحباجان چند تن از مجاهدان مهاجر و طالب در حال برگشت از جوزجان توسط دولت اسیر شدند و شوهر و پسرت هم همراه آنها بودند! - حسبناالله و نعم الوڪیل! گوشے را قطع ڪرده، به سجده رفتم و دعا ڪردم: بارالها! به من و مجاهدانم صبر و استقامت عنایت فرما! صبح زود خواهر مجاهدهام، آسیه، خانه آمد و پرسید: از برادر عمر و طیب جان خبرے شد؟ بله خواهر جان! آنها به دست دولت افغانستان اسیر شدند. تا جاییڪه اطلاع دارم، تحویل دولت ازبڪستان شان میدهند و در زندانهاے مخوف آنجا خیلے سخت شڪنجهشان میڪنند.
📍غمگین نباش خواهر مرحبا. الله بزرگ است. بدون شک! من از اینڪه شهید بشند، هراسے ندارم. چون آروزے آنها شهادت است. اما اگر در شهادت از من سبقت بگیرند؛ فراقشان برایم غیرقابل تحمل است. من چگونه بدون ابوطیب زندگے ڪنم و از عهدهٔ تربیت فرزندانمان سربلند بیرون بشم؟! الله متعال خودش اسباب آزادے اسیرانمان را فراهم ڪنه! -اللهم آمین یارب! پس از چند روز خبر رسید؛ مجاهدانم و بقیهٔ مجاهدین را به زندان پلچرخے فرستادهاند. از دستگیرے ابوطیب و طیب جانم حدود ۶ ماه گذشت. هیچ خبرے از آنها نداشتیم. تقریباً یقین ڪرده بودیم ڪه آنها را تحویل دولت ازبڪستان، داده باشند. در آن روزها با نصرت الهے، روز به روز فتوحات مجاهدان، بیشتر میشد و شهرها یڪے پس از دیگرے به تصرف مجاهدان الله در میآمدند.
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
🌼 #قسمت پانزدهم 🌼
📍مجاهدانم رفتند. من با بقیهٔ بچهها سرگرم بودم و در نبودشان طاهر، طیبه و طهورا، دلخوشیهایم بودند. هر چند روز یڪبار، آسیه جان به خانهام میآمد یا هم من پیشش میرفتم، چون آسیه اینها همسایهٔ ما بودند. بعد از گذشت سه هفته، مجاهدم زنگ زد گفت: انشاءالله فردا قرار است به فاریاب برگردند. خیلے خوشحال شدم. براے آمدنشان تدارک چیدم و غذاهاے مورد علاقهٔ طیب جانم را درست ڪردم. اما آنروز حس غریبے داشتم و گویا طولانیترین روز عمرم را سپرے میڪنم. بیشتر از اینڪه دلتنگ ابوطیب بشم؛ دلتنگ طیب شده بودم، چون تا آنوقت یک روز هم از خودم جدایش نڪرده بودم. روز بعد هنگام ظهر هر چه به تلفن همراه مجاهدم زنگ میزدم، خاموش بود. نگرانے در دلم رخنه ڪرد. رفتم و چند صفحه از قرآن تلاوت ڪردم تا دلم ڪمے آرام بگیرد. بعد از اداے نماز ظهر؛ دوباره زنگ زدم. اما همچنان خاموش بود. شب شد ولے بازهم خبرے از آنها نشد. به خواهران مهاجرم زنگ زدم و جریان را گفتم و خواستم از طریق مجاهدان خود، از احوالشان خبرے بگیرند.
📍نیم شب بود ڪه یڪے از خواهران زنگ زد و گفت: مرحباجان چند تن از مجاهدان مهاجر و طالب در حال برگشت از جوزجان توسط دولت اسیر شدند و شوهر و پسرت هم همراه آنها بودند! - حسبناالله و نعم الوڪیل! گوشے را قطع ڪرده، به سجده رفتم و دعا ڪردم: بارالها! به من و مجاهدانم صبر و استقامت عنایت فرما! صبح زود خواهر مجاهدهام، آسیه، خانه آمد و پرسید: از برادر عمر و طیب جان خبرے شد؟ بله خواهر جان! آنها به دست دولت افغانستان اسیر شدند. تا جاییڪه اطلاع دارم، تحویل دولت ازبڪستان شان میدهند و در زندانهاے مخوف آنجا خیلے سخت شڪنجهشان میڪنند.
📍غمگین نباش خواهر مرحبا. الله بزرگ است. بدون شک! من از اینڪه شهید بشند، هراسے ندارم. چون آروزے آنها شهادت است. اما اگر در شهادت از من سبقت بگیرند؛ فراقشان برایم غیرقابل تحمل است. من چگونه بدون ابوطیب زندگے ڪنم و از عهدهٔ تربیت فرزندانمان سربلند بیرون بشم؟! الله متعال خودش اسباب آزادے اسیرانمان را فراهم ڪنه! -اللهم آمین یارب! پس از چند روز خبر رسید؛ مجاهدانم و بقیهٔ مجاهدین را به زندان پلچرخے فرستادهاند. از دستگیرے ابوطیب و طیب جانم حدود ۶ ماه گذشت. هیچ خبرے از آنها نداشتیم. تقریباً یقین ڪرده بودیم ڪه آنها را تحویل دولت ازبڪستان، داده باشند. در آن روزها با نصرت الهے، روز به روز فتوحات مجاهدان، بیشتر میشد و شهرها یڪے پس از دیگرے به تصرف مجاهدان الله در میآمدند.
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼 #قسمت پانزدهم 🌼 📍مجاهدانم رفتند. من با بقیهٔ بچهها سرگرم بودم و در نبودشان طاهر، طیبه و طهورا، دلخوشیهایم بودند. هر چند روز یڪبار، آسیه جان به خانهام میآمد یا هم من پیشش میرفتم، چون آسیه اینها همسایهٔ ما بودند. بعد…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت پایانی🌼
هنگام اسارت مجاهدانم، من تقریبا چهار ماهه بار دار بودم. در طول آن ۶ ماه اسارتشان؛ دوران بارداری سختی هم داشتم.
الحمدلله مجاهدین امارتاسلامی با نصرت و مددهای ربالعالمین در مدت کوتاهی توانستند آن عده از خاکی را که تحت اشغال دشمنان بود را نیز فتح کنند.
ملت مسلمان بالاخره بعد از ۲۰ سال مبارزه، قربانی و شهید تقدیم نمودن در پیشگاه پروردگارشان، توانستند تمامی افغان زمین را از وجود نجاسات یهود و نصارا پاک کنند و باری دگر پرچم اسلام را بر بلندیهای آن به اهتزاز در آورند.
حقا که جز با سلاح اخلاص و تقوای الهی نمیتوانستند بر ارتشهای تا دندان مسلح پیروز شوند و این سلاح پیروز را میشد در تکتک مجاهدان این دیار، مشاهده نمود.
الحمدالله پس از فتح، درهای زندانها گشود و زنجیرهای اسارت شکسته و اسیران آزاد شدند.
ما تقریباً یقین کرده بودیم که مجاهد و طیبم را تحویل دولت ازبکستان دادهاند، چون هیچ خبری از حالشان نداشتیم.
با گذشت ۳ روز از فتح، در بیرونی خانه باز شد. شخصی وارد شد. دیدم ابوطیبم است، یک لحظه گمان کردم دارم خواب شیرینی میبینیم اما نه، او خودش بود! با چشمان عسلی و قامت مردانهاش جلوی دیدگانم بود. مجاهدم برگشته بود.
اشک شوق امانم نمیداد و بین من و دیدار روی یار مزاحم بود.
با چشمانم دنبال طیب جانم گشتم، اما دیده نمیشد جلوتر رفتم و اطراف را پاییدم. گمان کردم همانند گذشته شیطنتش گُل کرده و جایی پنهان شده.
مجاهدم سلام داد: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
- وعلیکم السلام علیکم و رحمة الله و برکاته! خوب هستی ابوطیب جان؟
- الحمدالله تو خوبی مرحبا جانم؟ بچههام خوب هستن؟
- بله الحمدلله! همه خوبن.
طیب جان کجاست؟
با شنیدن این پرسش حالتش دگرگون شد و گفت: مرحبا جان، من را ببخش! من نتوستم از طیبمان مراقبت کنم. یک هفته قبل از اینکه ما آزاد بشیم، طیب را همراه دیگر مهاجرین تحویل دولت ازبکستان دادند.
این هفته هم قرار بود ما را تحویل بدن؛ اما از فضل الله و برکت مجاهدین آزاد شدیم.
- حسبی الله و نعم الوکیل!
ابوطیب پیش طاهر، طهورا و طیبه رفت و در آغوششان گرفت.
🌼🌼🌼
فراق مجاهد کوچکم، طیبجان برای بسیار سخت و طاقت فرساست.
هر روز دلتنگش هستم. نمیدانم فرزندم در چه حالی است، شهید شده یا هنوز در زیر شکنجههای دشمنان الله و رسولش است.
هر روز شعری را که همیشه زمزمه میکرد، گوش میدهم که به زبان اوزبکی میگفت:
یغلمنگ آنه جانم برکون جهاد قلسم/
یهود لردی مردار قلیب مرادگه ایتسم/
الله نی راضی قلیب شهید بولسم/
محمدر صلی الله علیه و آله و سلم سیز آتم/
اکه سیلیم کوثر کولده کورسم/
ترجمه: ای مادر جانم! گریه نکن! یک روز جهاد خواهم کرد و یهودیان را مردار کرده به مقصد خود میرسم.
الله را راضی کرده شهید میشوم .
و محمد ﷺ را به همراه شما و پدر، برادران و خواهرانم کنار حوز کوثر ملاقات خواهم کرد.
الله متعال یک فرزند دیگر بهاسم صلاحالدین نصیبمان کرد.
من و ابوطیب در حال حاضر از صلاح الدین، فاتحی برای آزادی قدس میسازیم و طاهر را برای جهاد به ازبکستان تربیت میکنیم تا همچون «محمدفاروق طاهرجان» جهاد کرده و یهود و نصارا را نابود کند.
طیبه وطهورا را نیز سمیه و آسیه گونه بار خواهیم آورد تا مجاهده و مجاهد پرورانی برای فتح دیگر بلاد اسلامی شوند. انشاءاللهتعالی!
✍️مجاهده مرحبا: بله! ما امت محمد ﷺ جانهای خود و عزیزانمان را در راه عشق الله و رسولش فدا خواهیم نمود و از هیچ چیز باکی نداریم و هیچ چیز متوقفمان نمیکنند.
مرگ ما با شهادت، زندگی ما با عزت و اسارت ما؛ بلندی درجاتمان است.
پس خواب چشمان ظالمان و ستمگران را نوازش نکند زیرا نسل خالدها، سلطان صلاح الدین ایوبی، سلطان محمدفاتح، ملا محمدعمر مجاهد و دیگر رادمردان تا قیامت ادامه دارد.
🥀مرا به قصد شهادت دعا کنید! مجاهده فاریابی🥀
پایان
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت پایانی🌼
هنگام اسارت مجاهدانم، من تقریبا چهار ماهه بار دار بودم. در طول آن ۶ ماه اسارتشان؛ دوران بارداری سختی هم داشتم.
الحمدلله مجاهدین امارتاسلامی با نصرت و مددهای ربالعالمین در مدت کوتاهی توانستند آن عده از خاکی را که تحت اشغال دشمنان بود را نیز فتح کنند.
ملت مسلمان بالاخره بعد از ۲۰ سال مبارزه، قربانی و شهید تقدیم نمودن در پیشگاه پروردگارشان، توانستند تمامی افغان زمین را از وجود نجاسات یهود و نصارا پاک کنند و باری دگر پرچم اسلام را بر بلندیهای آن به اهتزاز در آورند.
حقا که جز با سلاح اخلاص و تقوای الهی نمیتوانستند بر ارتشهای تا دندان مسلح پیروز شوند و این سلاح پیروز را میشد در تکتک مجاهدان این دیار، مشاهده نمود.
الحمدالله پس از فتح، درهای زندانها گشود و زنجیرهای اسارت شکسته و اسیران آزاد شدند.
ما تقریباً یقین کرده بودیم که مجاهد و طیبم را تحویل دولت ازبکستان دادهاند، چون هیچ خبری از حالشان نداشتیم.
با گذشت ۳ روز از فتح، در بیرونی خانه باز شد. شخصی وارد شد. دیدم ابوطیبم است، یک لحظه گمان کردم دارم خواب شیرینی میبینیم اما نه، او خودش بود! با چشمان عسلی و قامت مردانهاش جلوی دیدگانم بود. مجاهدم برگشته بود.
اشک شوق امانم نمیداد و بین من و دیدار روی یار مزاحم بود.
با چشمانم دنبال طیب جانم گشتم، اما دیده نمیشد جلوتر رفتم و اطراف را پاییدم. گمان کردم همانند گذشته شیطنتش گُل کرده و جایی پنهان شده.
مجاهدم سلام داد: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
- وعلیکم السلام علیکم و رحمة الله و برکاته! خوب هستی ابوطیب جان؟
- الحمدالله تو خوبی مرحبا جانم؟ بچههام خوب هستن؟
- بله الحمدلله! همه خوبن.
طیب جان کجاست؟
با شنیدن این پرسش حالتش دگرگون شد و گفت: مرحبا جان، من را ببخش! من نتوستم از طیبمان مراقبت کنم. یک هفته قبل از اینکه ما آزاد بشیم، طیب را همراه دیگر مهاجرین تحویل دولت ازبکستان دادند.
این هفته هم قرار بود ما را تحویل بدن؛ اما از فضل الله و برکت مجاهدین آزاد شدیم.
- حسبی الله و نعم الوکیل!
ابوطیب پیش طاهر، طهورا و طیبه رفت و در آغوششان گرفت.
🌼🌼🌼
فراق مجاهد کوچکم، طیبجان برای بسیار سخت و طاقت فرساست.
هر روز دلتنگش هستم. نمیدانم فرزندم در چه حالی است، شهید شده یا هنوز در زیر شکنجههای دشمنان الله و رسولش است.
هر روز شعری را که همیشه زمزمه میکرد، گوش میدهم که به زبان اوزبکی میگفت:
یغلمنگ آنه جانم برکون جهاد قلسم/
یهود لردی مردار قلیب مرادگه ایتسم/
الله نی راضی قلیب شهید بولسم/
محمدر صلی الله علیه و آله و سلم سیز آتم/
اکه سیلیم کوثر کولده کورسم/
ترجمه: ای مادر جانم! گریه نکن! یک روز جهاد خواهم کرد و یهودیان را مردار کرده به مقصد خود میرسم.
الله را راضی کرده شهید میشوم .
و محمد ﷺ را به همراه شما و پدر، برادران و خواهرانم کنار حوز کوثر ملاقات خواهم کرد.
الله متعال یک فرزند دیگر بهاسم صلاحالدین نصیبمان کرد.
من و ابوطیب در حال حاضر از صلاح الدین، فاتحی برای آزادی قدس میسازیم و طاهر را برای جهاد به ازبکستان تربیت میکنیم تا همچون «محمدفاروق طاهرجان» جهاد کرده و یهود و نصارا را نابود کند.
طیبه وطهورا را نیز سمیه و آسیه گونه بار خواهیم آورد تا مجاهده و مجاهد پرورانی برای فتح دیگر بلاد اسلامی شوند. انشاءاللهتعالی!
✍️مجاهده مرحبا: بله! ما امت محمد ﷺ جانهای خود و عزیزانمان را در راه عشق الله و رسولش فدا خواهیم نمود و از هیچ چیز باکی نداریم و هیچ چیز متوقفمان نمیکنند.
مرگ ما با شهادت، زندگی ما با عزت و اسارت ما؛ بلندی درجاتمان است.
پس خواب چشمان ظالمان و ستمگران را نوازش نکند زیرا نسل خالدها، سلطان صلاح الدین ایوبی، سلطان محمدفاتح، ملا محمدعمر مجاهد و دیگر رادمردان تا قیامت ادامه دارد.
🥀مرا به قصد شهادت دعا کنید! مجاهده فاریابی🥀
پایان
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
اسامی داستان های برگزیده و زیبا👇
#مجاهد
https://t.me/admmmj123/5329
#گامی_به_سوی_رستگاری
https://t.me/admmmj123/4745
#چادرفلسطینی
https://t.me/admmmj123/5011
#مجاهد
https://t.me/admmmj123/5329
#گامی_به_سوی_رستگاری
https://t.me/admmmj123/4745
#چادرفلسطینی
https://t.me/admmmj123/5011