👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_هفتم 🌸🍃تبسم بعضی وقتها به زور گوشه ای از چشمش رو باز میکرد و میبست صدای گریه و نالههای من و محمد رو میشنید ولی نمیتوانست حرف بزنه از حال میرفت... راننده برگشت آب سرد بهمون داد فوری دست صورت تبسم ریختیم به هوش…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

🌸🍃یه روز نزدیک اذان مغرب بود کنار خیابان منتظر تاکسی بودیم تاکسیها مارو میدیدن با نقاب نمیایستادن... فقط خوشحال بودیم از اینی که بخاطر #الله_متعال بهمون بی توجهی یا بی احترامی میکردن ..چون خشنودی الله از تمام دنیا برامون مهم تر بوده و هست از اینم خوشحال بودیم که بعضی خواهرها هم مشتاق حجابمون بودن ..تو خیابان منتظر تاکسی بودیم که یه دفعه یه خواهر چادری که ماسک گذاشته بود اومد نزدیکمون سلام کرد و بغلمون کرد از خوشحالی فقط میگفت ماشاءالله #سبحان_الله خواهرای عزیزم با اون نقاب هاتون از دور دیدمتون افتخار میکردم نتونستم خودم رو کنترل کنم اومد پیشتون و با هم دوست شدیم...دو هفته ای گذشت از آشنایی اون خواهر که یه شب خواب دیدم یک مامور جلوی خونهمون اومد داخل خونه بهم گفت دیگه حق نداری نقاب بزنی و اِلّا برات مشکل درست میکنم... منم توخواب جواب دادم که گناه نکردم بخاطر خشنودی الله هستش مامور تو خواب گفت... اجباری نیست دیگه حق نداری نقاب بزنی شما باعث شدی که خواهرها مشتاق نقاب بشن و نقاب زدن تو شهر داره افزایش پیدا میکنه و این بخاطر وجود شماست چون نقاب میزنی... ☝️🏼من گفتم تا جان در بدن داشته باشم من نقابم را برنمیدارم تو سختترین شرایط هم و از خواب پریدم(به احتمال زیاد اون مامور شیطان بود) برای تبسم تعریف کردم گفت مامان شاید خوابت حقیقت پیدا کرد خواهرای نقابی بهمون اضافه بشن منم گفتم ان شاءالله دخترم... 🤔همون روز برای خرید به بازار رفتم احساس کردم یکی #دنبالمه #ترسیدم خوابم حقیقت پیدا کنه و مامور باشه و اذیتم کنن گفتم من به خودم گفتم برای خشنودی الله این کار را کردم و خودش نگهدارم است و غمی نیست هر جا میرفتم دنبالم بود احساس کردم کسی صدام میزنه خواهر خواهر دستش رو گذاشت روی شونهام برگشتم سلام کردم (مانتوی کوتاه تنش بود و لاک هم زده بود و حجاب اسلامی نداشت) گفتم بله خواهرم بفرماید؟ گوشه چادرم گرفت گفت میشه کمک کنی گفتم چه کمکی خواهر گلم؟ گفت کمکم کن منم مثل شما چادری بشم نقاب بزنم تو رو خدا قسمت میدم کمک کنید.. ☺️منم با خوشحالی و ذوق فراوان گفتم چشم در خدمتت هستم خواهر عزیزم ؛ شماره تلفن رو ازم گرفت شد یه خواهر و دوست خوب برامون... یه روز بهم زنگ زد گفت خواهرم نها میتونی برام یه نقاب بگیری خودم چادر دارم سبحان الله انقدر خوشحال شدم اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بله عزیزم... مدتی گذشت همینطوری خواهرای نقابیم بهمون اضافه میشد و میشه الحمدالله... تو این مدت برادر زید پیش یکی از #ماموستاهای بزرگوار و سرشناس شهرمون رفت و ایشون هم خیلی کمکم کرد برای کار طلاق قانونیم که نجات پیدا کنم یه وکیل گرفتم این ماموستای بزرگوار پول وکیلم را دادن الله تعالی آرامش را به خودش و خانودش بدهد و در دنیا و قیامت سربلند کنه چشمشون به بهشت روشن بشه اللهم آمین... من و بچههام یه سال تنهایی و به آرامی و خوشی زندگی میکنیم و طاعات و عبادتمون رو به جا میاریم الان هم الحمدلله مطالعه دینی و قرآن خواندنمان بیشتر شده برامون دعا کنید برای خوشبختی بچه هام... ❤️میخوام بیشتر دعا کنید واقعا تبسمم را لایق خوشبختی میبینم تو این راه سخت و طولانی بهترین همراهم بود یه دختر جوان و کم سن که خودش را از خوشی و لذات دنیای دور فقط بخاطر هدایت مادرش... و به فضل الله خودش هم شد یه #هدایت_یافته الله متعال ازش راضی باشه بهشت نسیبش کنه اللهم امین یارب العالمین... ❤️برای محمد پسر گلم هم دعای خیر کنید حافظ و قاری قرآن بشه شکر به رحمت و برکات الله متعال الان زندگی آرامی داریم هر چند مشکلات هیچ وقت تمومی نداره ولی ایمان دارم الله مثل همیشه همراه و یاور بندهاش است

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺

#قسمت1

سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم
من #شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم #بی_دین بود...

👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که #ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا #نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی #عادت هست نه از روی #عبادت
ولی در عین حال خانواده #شاد و خیلی #صمیمی بودیم پدر مادرم واقعا #عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم #فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت #استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم #مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم #شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو #قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که #احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق #اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...

💫و اما #سرگذشت زندگی برادرم...

برادرم 16سال داشت و خیلی #علاقه به #کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب #کمونیستی یا #روانشناسی بود و روزبروز تو دنیای
بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی #اخلاق و #ورزش آدم #موفقی بود خیلی #مودب و #خوش_رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته #کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پوشتش رو به زمین نزده بود و این #افتخار پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میزدن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت #احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت #ماشین #پول #لباس های #مد روز...

😔از کتابهایی که میخوند #کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری #خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبِ باید به جای پدرت بری ناچار رفت #شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که #سر_خاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در #فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود #پرده هارو کشید...

مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان...
بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم #بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟

👈🏼گفت

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123