👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_دوم 🌸🍃یواش یواش بدون اینکه کسی رو حساس کنم حجاب میکردم البته زیر طعنه و تشر خواهرشوهرم بودم ولی اهمیت نمیدادم بابام یه روز با یکی از پسر عمههام اومد خونهمون... با لباس بلند و روسری برزگ حجابم رو بستم بابام منو دید…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🍃همه شون با #پچ_پچ کردان هاشون رو اعصابم میرفتن ولی فکر چادر زیبایم میافتادم بیخیال همشون میشدم همون شب شوهرم رو پر کردن که چرا گذاشتی زنت چادر بپوشه میخوای آبرمون رو ببری؟ بگن عروس فلانی داعش شده و از این حرفها.. آخر شب اومدیم خونه شوهرم گفت دیگه حق نداری #چادر سرت کنی منم فهمیدم از کجا آب میخوره باهم دعوامون شد گفتم من چادرم نپوشم #هیچ_جا نمیرم گفت خود دانی حق نداری از امروز به بعد چادر بپوشی... حالم گرفته شد نمیتوانستم بخوابم بلند شدم نصف شب بود رفتم دست نمازم گرفتم تا اذان صبح نماز خوندم دعا می کردم همیشه این دعا رو میکردم که خدایا اگه شوهرم قابل اصلاح است اصلاحش کن وگرنه یه جوری که به نفع خودم و بچههام نجاتمون بده... تبسم را برای نماز صبح بیدار کردم نمازش رو خوند گفت مامان از حالت معلومه امشب بازم نخوابیدی تا کی تا صبح میشنی؟ برات بده به فکر ما هم باش توی این دنیا بعد از الله فقط تورو داریم... بغلش کردم گفتم تبسمم دخترم رفیقم خواهرم مادرم تمام زندگیم الله شما رو برام نگهداره ولی چکار کنم از دست مشکلات و بدبختی خسته شدم... #فقط با الله درد دل کردن آرومم می کنه تبسم چشماش رو کوچک کرد و بینیم رو لای انگشتاش گرفت گفت پس من چی قابل اعتماد نیستم برام درد دل کنی؟ خندیدم گفتم زیر آبیم بزنی گذارش به سردار اعظم رد کنی...زد زیر خنده گفت دستت درد نکنه مامان خانم الانم شدیدم جاسوس گفتم اومدیم و #شیطون گولت زد... باخندیدن گفت مامان باور کن شیطون هیچ کار نمیتونه کنه ولی کافیه بابام یک کیلو ترشی یا #پاستیل برام بخره مثل آب نبات همتون رو میفروشم دعا کن بابام ضعفم رو ندونه هردوتامون یه #دل_سیر خندیدیم... بعضی وقتها انقدر شوخی میکردیم و میخندیدم که یادمون میرفت که مادر و دختریم انگار دو تا دوست صمیمی هستیم... راستش خیلی از دردهای دلم رو براش نمیگفتم که کمتر ناراحت بشه تنها بدبختی های ظاهر دا میدید و نه باطنم را... چند روز گذشت باید بیرون میرفتم بخاطر باشگاه تبسم بود ولی نمیدونستم چطور بدون چادر برم با خودم گفتم اون شب یه چیزی گفته شاید فراموش کرده باشه رفتم لباسم پوشیدم رو چادر سر کردم از اتاق اومدم بیرون یه دفعه بهم نگاه کرد گفت کجا؟؟؟گفتم باید برم باشگاه تبسم مسابقه دارن خارج کشور باید هماهنگی کنم... گفت باشه ولی اول چادر رو دربیار بعد برو من به آرومی گفتم دیگه اذیت نکن من که گناه نمیکنم من فقط بخاطر حفظ ناموسمه همین... گفت چند ساله همین جوری ناموست حفظ کردی الانم حفظش میکنی گفتم الان تا اون موقع فرق داره گفت چه فرقی داره...؟ گفتم بهانه نیار میدونم از کجا آب میخوره جر و بحث مون بالا گرفت و دعوا شروع شد بازم با نامردی دستش را روم بلند کرد واقعیتش میتوانستم مقابلش بیستم ولی من مثل خودش نامرد نبودم و از ترس خدا جرئت نمیکردم... باید هرچی باشه به شوهر احترام بزار ولی بخدا اون ارزش احترام رو هم نداشت فقط داشت از دلپاکی من سو استفاده میکرد تبسم گفت مامان ولش کن بیا یه فکری برات دارم من با اون حال بدم خیلی گریه کردم... گفت جلو چشمش چادر نپوش مانتو تنت کن از خونه بیرون رفتیم یه گوشه چادرت رو سرت میکنی... فکر خوبی بود من تند ماچش کردم گفت ایول برای فکر خوبت تبسم خندید گفت یه خانم مومن نمیگه ایول میگه احسنت ؛ خندیدم گفتم والله تو از من بهتر میدونی انگار الله متعال تبسم را برای همچین روزی بهم بخشیده بود..تبسمی که بارها آرزو میکردم که خدا در دوران بارداری ازم بگیره وایی خدایا شکرت که تبسم را بهم بخشیدی😭❤️... مدتی دزدکی چادر زیبایم را سرم میکردم شوهرم خودش مونده بود چطور کوتاه اومدم خیلی خوب منو میشناخت چیزی که ربطی به دینم داشته باشه رو هیچ وقت کوتاه نمیام بعضی وقتها هم ازم می پرسید ولی من با خون_سردی کامل جوابش رو میدادم که بهم شک نکنه... ولی مثل اینکه تنها دل خودم رو خوش کرده بودم فقط میخواستم به هر قیمتی از چادرم لذت ببرم..موبایلم زنگ خورد شوهرم بود گفت مامانم زنگ زده برید اونجا منم بعدا میام گفتم باشه... با تبسم رفتم محمد پیش پدرش بود نزدیک خونه شون شدم چادرم رو برداشتم تو کیفم قایم کردم در زدیم رفتیم تو در حیاط دوتا از برادرشوهرهام و پدرشوهرم و مادرشوهرم بودن سلام کردم به زور جوابم رو دادن... پدرشوهرم صداش در اومد گفت تو میخوای با آبرومون بازی کنی هاااا؟؟ گفتم چکار کردم؟ با فحش و بدوبیرا گفتن گفت با چادر سر کردنت #طعنه مردم شدیم.گفتم چادرم کجا بود من چادر ندارم با توهین گفت من خودم بیرون خونه دیدمت چادر سرت میکنی ولی من زیر حرفش نرفتم یکی از برادر شوهرام گفت الان خودم دیدمت چادرت رو در آوردی تو کیفت گذاشتی😐
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🍃همه شون با #پچ_پچ کردان هاشون رو اعصابم میرفتن ولی فکر چادر زیبایم میافتادم بیخیال همشون میشدم همون شب شوهرم رو پر کردن که چرا گذاشتی زنت چادر بپوشه میخوای آبرمون رو ببری؟ بگن عروس فلانی داعش شده و از این حرفها.. آخر شب اومدیم خونه شوهرم گفت دیگه حق نداری #چادر سرت کنی منم فهمیدم از کجا آب میخوره باهم دعوامون شد گفتم من چادرم نپوشم #هیچ_جا نمیرم گفت خود دانی حق نداری از امروز به بعد چادر بپوشی... حالم گرفته شد نمیتوانستم بخوابم بلند شدم نصف شب بود رفتم دست نمازم گرفتم تا اذان صبح نماز خوندم دعا می کردم همیشه این دعا رو میکردم که خدایا اگه شوهرم قابل اصلاح است اصلاحش کن وگرنه یه جوری که به نفع خودم و بچههام نجاتمون بده... تبسم را برای نماز صبح بیدار کردم نمازش رو خوند گفت مامان از حالت معلومه امشب بازم نخوابیدی تا کی تا صبح میشنی؟ برات بده به فکر ما هم باش توی این دنیا بعد از الله فقط تورو داریم... بغلش کردم گفتم تبسمم دخترم رفیقم خواهرم مادرم تمام زندگیم الله شما رو برام نگهداره ولی چکار کنم از دست مشکلات و بدبختی خسته شدم... #فقط با الله درد دل کردن آرومم می کنه تبسم چشماش رو کوچک کرد و بینیم رو لای انگشتاش گرفت گفت پس من چی قابل اعتماد نیستم برام درد دل کنی؟ خندیدم گفتم زیر آبیم بزنی گذارش به سردار اعظم رد کنی...زد زیر خنده گفت دستت درد نکنه مامان خانم الانم شدیدم جاسوس گفتم اومدیم و #شیطون گولت زد... باخندیدن گفت مامان باور کن شیطون هیچ کار نمیتونه کنه ولی کافیه بابام یک کیلو ترشی یا #پاستیل برام بخره مثل آب نبات همتون رو میفروشم دعا کن بابام ضعفم رو ندونه هردوتامون یه #دل_سیر خندیدیم... بعضی وقتها انقدر شوخی میکردیم و میخندیدم که یادمون میرفت که مادر و دختریم انگار دو تا دوست صمیمی هستیم... راستش خیلی از دردهای دلم رو براش نمیگفتم که کمتر ناراحت بشه تنها بدبختی های ظاهر دا میدید و نه باطنم را... چند روز گذشت باید بیرون میرفتم بخاطر باشگاه تبسم بود ولی نمیدونستم چطور بدون چادر برم با خودم گفتم اون شب یه چیزی گفته شاید فراموش کرده باشه رفتم لباسم پوشیدم رو چادر سر کردم از اتاق اومدم بیرون یه دفعه بهم نگاه کرد گفت کجا؟؟؟گفتم باید برم باشگاه تبسم مسابقه دارن خارج کشور باید هماهنگی کنم... گفت باشه ولی اول چادر رو دربیار بعد برو من به آرومی گفتم دیگه اذیت نکن من که گناه نمیکنم من فقط بخاطر حفظ ناموسمه همین... گفت چند ساله همین جوری ناموست حفظ کردی الانم حفظش میکنی گفتم الان تا اون موقع فرق داره گفت چه فرقی داره...؟ گفتم بهانه نیار میدونم از کجا آب میخوره جر و بحث مون بالا گرفت و دعوا شروع شد بازم با نامردی دستش را روم بلند کرد واقعیتش میتوانستم مقابلش بیستم ولی من مثل خودش نامرد نبودم و از ترس خدا جرئت نمیکردم... باید هرچی باشه به شوهر احترام بزار ولی بخدا اون ارزش احترام رو هم نداشت فقط داشت از دلپاکی من سو استفاده میکرد تبسم گفت مامان ولش کن بیا یه فکری برات دارم من با اون حال بدم خیلی گریه کردم... گفت جلو چشمش چادر نپوش مانتو تنت کن از خونه بیرون رفتیم یه گوشه چادرت رو سرت میکنی... فکر خوبی بود من تند ماچش کردم گفت ایول برای فکر خوبت تبسم خندید گفت یه خانم مومن نمیگه ایول میگه احسنت ؛ خندیدم گفتم والله تو از من بهتر میدونی انگار الله متعال تبسم را برای همچین روزی بهم بخشیده بود..تبسمی که بارها آرزو میکردم که خدا در دوران بارداری ازم بگیره وایی خدایا شکرت که تبسم را بهم بخشیدی😭❤️... مدتی دزدکی چادر زیبایم را سرم میکردم شوهرم خودش مونده بود چطور کوتاه اومدم خیلی خوب منو میشناخت چیزی که ربطی به دینم داشته باشه رو هیچ وقت کوتاه نمیام بعضی وقتها هم ازم می پرسید ولی من با خون_سردی کامل جوابش رو میدادم که بهم شک نکنه... ولی مثل اینکه تنها دل خودم رو خوش کرده بودم فقط میخواستم به هر قیمتی از چادرم لذت ببرم..موبایلم زنگ خورد شوهرم بود گفت مامانم زنگ زده برید اونجا منم بعدا میام گفتم باشه... با تبسم رفتم محمد پیش پدرش بود نزدیک خونه شون شدم چادرم رو برداشتم تو کیفم قایم کردم در زدیم رفتیم تو در حیاط دوتا از برادرشوهرهام و پدرشوهرم و مادرشوهرم بودن سلام کردم به زور جوابم رو دادن... پدرشوهرم صداش در اومد گفت تو میخوای با آبرومون بازی کنی هاااا؟؟ گفتم چکار کردم؟ با فحش و بدوبیرا گفتن گفت با چادر سر کردنت #طعنه مردم شدیم.گفتم چادرم کجا بود من چادر ندارم با توهین گفت من خودم بیرون خونه دیدمت چادر سرت میکنی ولی من زیر حرفش نرفتم یکی از برادر شوهرام گفت الان خودم دیدمت چادرت رو در آوردی تو کیفت گذاشتی😐
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123