👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت31 گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش میگفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه بخدا از خونشون…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت32
بلند شدم به راهم ادامه دادم تو راه یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم مادر من نمیتونم پیشونیم رو به زمین بزنم غرور خودم رو بشکنم! ولی حالا با یک سجده خدا منو از دیوانگی محض نجات داد حمد و سپاس خدا رو کردم شروع کردم به ذکر کردن پروردگارم به این فکر میکردم که خدا چقدر گذشت و بخشش داره...😔به این فکر میکردم که خدایا اگر توبه نمیکردم چیزی رو که تو قبرستان دیدم.... به گریه افتادم فقط شکر خدا رو میکردم که بهم فرصت توبه کردن داد... تو راه شروع کردم به دعا کردن دعای بخشش از خدا رو کردم که تو یه دره خسته شده بودم گفتم یه کم استراحت میکنم بعد میرم گشنگی و خستگی بهم فشار آورده بود که چشمم به یه چیزی خورد که داره تکون میخوره...🐇دقت که کردم یه خرگوش بود گفتم خدایا تو این برف روزی اینو میدی به فکر این موجود هم هستی به بزرگی خدا فکر میکردم ، چشمم به خرگوش بود که دیدم یه روباه بهش نزدیک میشه خواستم به طرفش برف بندازم که خرگوشه فرار کنه ولی گفتم شاید این روزیه روباه باشه خدا به همه چیز آگاه هست بهش نزدیک و نزدیکتر شد که بهش حمله کرد خرگوش فرار کرد صحنه جالبی بود... رفت توی یه سوراخ که روباه شروع کرد به کندن زمین تا گرفتش سبحان الله جلو چشمام تیکه تیکهش کرد بلند شدم که برم تا منو دید فرار کرد؛ راه افتادم تو فکر بود گفتم یه روزی تو هم مثل این خرگوش میمیری حالا با خودت چی داری برای قیامت جز یه کول بار گناه و کفر... خاک بر سرت احسان که هیچ کاری نکردی صدای شلیک تیر شنیدم گفتم خدایا مامورا هستن حالا چیکار کنم؟
نمیتونستم فرار کنم چون پاهام خیلی درد میکرد به دوروبرم نگاه کردم چیزی نمیدیدم از یه تپه بالا رفتم که به چهار نفر رسیدم دلم خوش شد سگ شکاری داشتن با تفنگ گفتم ازشون راه رو میپرسم تا بهشون نزدیکتر میشدم بیشتر احساس دل خوشی میکردم بهشون رسیدم سلام کردم یکیشون جواب سلامم را داد پرسیدم کاکه جان برای جای کولبرا زیاد مونده؟ یکیشون گفت ما نمیدونیم برو پی کارت تا یه گلوله خالی نکردم تو سرت...
بهش نگاه کردم چیزی نگفتم رفتم پاهام خیلی درد داشت بخاطرش میلنگیدم یه کم ازشون دور شدم که یکیشون گفت آهای بیاید این بدبخت رو ببینید داره میلنگه... میخندیدن یکیشون گفت گناه داره چرا بهش میخندید بهشون توجه نکردم رفتم دنبالم آمدن از پشت هُلم داد کلاهم رو گرفت برگشتم گفتم بهم پس بده گفت اگر ندم چیکار میکنی؟
از دهنش بوی مشروب میومد گفتم باشه مال تو رفتم... گفت مگه من گدا هستم مثل تو که این کلاه کثیف رو بهم میدی؟ دوباره هُلم داد گفت یه گوله حرومت کنم کثافت.. گفتم بیحرمتی نکن من که چیزی نگفتم گفت نه بگو ببینم میخوای چی بگی؟
آنقدر خسته بودم که به زور راه میرفتم که از پشت منو گرفت خوردم زمین گفتم کاکه جان من که کاری به کار شما ندارم دارم راه خودم رو میرم، همش میگفت یه گوله خالی کنم تو کلت.... یکیشون گفت ولش کن بابا بیا بریم گفت نه من باید اینو ادب کنم... همین جا شلوارش رو پایین میکشم بهم فحش داد بلند شدم کولم رو انداختم گفتم مودب باش گفت چیه زبون در آوردی به مادرم فحش داد گفتم چی گفتی دوباره بگو؟ خواست غلطش رو تکرار کنه با کله زدم به صورتش...
کمرش رو گرفتم زدمش زمین رو سینش نشستم با مشت میزدم به صورتش رفیقاش از پشت منو میزدن ولی کاری با اونا نداشتم فقط به صورتش میزدم بی عرضه نمیتونست حتی تکون بخوره تا یکیشون با پشت تفنگش به پشت سرم زد چشام سیاهی رفت افتادم زمین... خوب جایی رو نمیدیدم بلند شد شروع کرد به زدنم دستم رو جلوی صورتم گرفتم میگفت اون تفنگ رو بده من میکشمش با رفیقش درگیر شد رفیقش میگفت بهت نمیدم...
بلند شدم به پشت سرم دست زدم خون آلود شده بود بازم جلو آمد با مشت به سینش زدم ولی هُلم داد خوردم زمین هر چهارتاشون شروع کردن به زدنم از هر طرفی با لگد بهم میزدن با دستم جلو صورتم رو گرفته بودم تا یکیشون گفت بسشه بزارید اینجا بمیره اون نامرد گفت لباساش رو در میارم گیج شده بودم کتم رو گرفت کشید پاره شد تیکه تیکهش کرد هنوز رو زمین بودم بهش گفتم ای بیشرف دوباره شروع کرد به زدنم پاش رو گرفتم خورد زمین دوباره رو سینش نشستم شروع کردم به زدنش فقط اون رو میزدم که یکیشون از پشت منو گرفت...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت32
بلند شدم به راهم ادامه دادم تو راه یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم مادر من نمیتونم پیشونیم رو به زمین بزنم غرور خودم رو بشکنم! ولی حالا با یک سجده خدا منو از دیوانگی محض نجات داد حمد و سپاس خدا رو کردم شروع کردم به ذکر کردن پروردگارم به این فکر میکردم که خدا چقدر گذشت و بخشش داره...😔به این فکر میکردم که خدایا اگر توبه نمیکردم چیزی رو که تو قبرستان دیدم.... به گریه افتادم فقط شکر خدا رو میکردم که بهم فرصت توبه کردن داد... تو راه شروع کردم به دعا کردن دعای بخشش از خدا رو کردم که تو یه دره خسته شده بودم گفتم یه کم استراحت میکنم بعد میرم گشنگی و خستگی بهم فشار آورده بود که چشمم به یه چیزی خورد که داره تکون میخوره...🐇دقت که کردم یه خرگوش بود گفتم خدایا تو این برف روزی اینو میدی به فکر این موجود هم هستی به بزرگی خدا فکر میکردم ، چشمم به خرگوش بود که دیدم یه روباه بهش نزدیک میشه خواستم به طرفش برف بندازم که خرگوشه فرار کنه ولی گفتم شاید این روزیه روباه باشه خدا به همه چیز آگاه هست بهش نزدیک و نزدیکتر شد که بهش حمله کرد خرگوش فرار کرد صحنه جالبی بود... رفت توی یه سوراخ که روباه شروع کرد به کندن زمین تا گرفتش سبحان الله جلو چشمام تیکه تیکهش کرد بلند شدم که برم تا منو دید فرار کرد؛ راه افتادم تو فکر بود گفتم یه روزی تو هم مثل این خرگوش میمیری حالا با خودت چی داری برای قیامت جز یه کول بار گناه و کفر... خاک بر سرت احسان که هیچ کاری نکردی صدای شلیک تیر شنیدم گفتم خدایا مامورا هستن حالا چیکار کنم؟
نمیتونستم فرار کنم چون پاهام خیلی درد میکرد به دوروبرم نگاه کردم چیزی نمیدیدم از یه تپه بالا رفتم که به چهار نفر رسیدم دلم خوش شد سگ شکاری داشتن با تفنگ گفتم ازشون راه رو میپرسم تا بهشون نزدیکتر میشدم بیشتر احساس دل خوشی میکردم بهشون رسیدم سلام کردم یکیشون جواب سلامم را داد پرسیدم کاکه جان برای جای کولبرا زیاد مونده؟ یکیشون گفت ما نمیدونیم برو پی کارت تا یه گلوله خالی نکردم تو سرت...
بهش نگاه کردم چیزی نگفتم رفتم پاهام خیلی درد داشت بخاطرش میلنگیدم یه کم ازشون دور شدم که یکیشون گفت آهای بیاید این بدبخت رو ببینید داره میلنگه... میخندیدن یکیشون گفت گناه داره چرا بهش میخندید بهشون توجه نکردم رفتم دنبالم آمدن از پشت هُلم داد کلاهم رو گرفت برگشتم گفتم بهم پس بده گفت اگر ندم چیکار میکنی؟
از دهنش بوی مشروب میومد گفتم باشه مال تو رفتم... گفت مگه من گدا هستم مثل تو که این کلاه کثیف رو بهم میدی؟ دوباره هُلم داد گفت یه گوله حرومت کنم کثافت.. گفتم بیحرمتی نکن من که چیزی نگفتم گفت نه بگو ببینم میخوای چی بگی؟
آنقدر خسته بودم که به زور راه میرفتم که از پشت منو گرفت خوردم زمین گفتم کاکه جان من که کاری به کار شما ندارم دارم راه خودم رو میرم، همش میگفت یه گوله خالی کنم تو کلت.... یکیشون گفت ولش کن بابا بیا بریم گفت نه من باید اینو ادب کنم... همین جا شلوارش رو پایین میکشم بهم فحش داد بلند شدم کولم رو انداختم گفتم مودب باش گفت چیه زبون در آوردی به مادرم فحش داد گفتم چی گفتی دوباره بگو؟ خواست غلطش رو تکرار کنه با کله زدم به صورتش...
کمرش رو گرفتم زدمش زمین رو سینش نشستم با مشت میزدم به صورتش رفیقاش از پشت منو میزدن ولی کاری با اونا نداشتم فقط به صورتش میزدم بی عرضه نمیتونست حتی تکون بخوره تا یکیشون با پشت تفنگش به پشت سرم زد چشام سیاهی رفت افتادم زمین... خوب جایی رو نمیدیدم بلند شد شروع کرد به زدنم دستم رو جلوی صورتم گرفتم میگفت اون تفنگ رو بده من میکشمش با رفیقش درگیر شد رفیقش میگفت بهت نمیدم...
بلند شدم به پشت سرم دست زدم خون آلود شده بود بازم جلو آمد با مشت به سینش زدم ولی هُلم داد خوردم زمین هر چهارتاشون شروع کردن به زدنم از هر طرفی با لگد بهم میزدن با دستم جلو صورتم رو گرفته بودم تا یکیشون گفت بسشه بزارید اینجا بمیره اون نامرد گفت لباساش رو در میارم گیج شده بودم کتم رو گرفت کشید پاره شد تیکه تیکهش کرد هنوز رو زمین بودم بهش گفتم ای بیشرف دوباره شروع کرد به زدنم پاش رو گرفتم خورد زمین دوباره رو سینش نشستم شروع کردم به زدنش فقط اون رو میزدم که یکیشون از پشت منو گرفت...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت32 بلند شدم به راهم ادامه دادم تو راه یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم مادر من نمیتونم پیشونیم رو به زمین بزنم غرور خودم رو بشکنم! ولی حالا با یک سجده خدا منو از دیوانگی محض نجات داد حمد و سپاس خدا رو کردم شروع کردم به…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت33
کاپشنم پاره شده بود فقط دعا میکردم زود برسم که کول رو تحویل بدم استراحت کنم پام درد عجیبی داشت و به شدت میلنگیدم...از روی کوه پایین رو نگاه کردم مردم رو دیدم دلم خوش شد دوست داشتم فریاد بزنم بگم من آمدم ولی خندم گرفت به خودم گفتم چیکار کردی مگه تو کی هستی قرار نیست کسی چشم به راهت باشه... فقط صاحب باره اونم که فقط بارش رو میخواد رفتم پایین آنقدر خسته بودم که تقریبا خودم رو میکشیدم تا رسیدم پایین یکی منو دید گفت چرا این طوری هستی لباسات چرا خونی گرگها بهت حمله کردن...؟؟؟؟
گفتم چیزی نیست همه بهم نگاه میکردن یکی گفت چرا میلنگی گفتم پام سردشه بی حسه گفت بشین ببینم سیاه نشده گفتم پام چرا سیاه بشه گفت اگر سرما بخوره پات سیاه میشه باید قطعش کنی....استرس تمام وجودم رو گرفت تا جوراب هام و در آوردم تو دلم میگفتم نه خدایا پام رو ازم نگیر...
وقتی نگاهش کردم سالم بود فقط شکر و سپاش خدا رو میکردم یکی گفت پاشو من ماشینم اینجاست برو تو ماشینم برام بخاری روشن کرد به این فکر میکردم که اگر پام رو از دست میدادم چی میشد... سرم رو گزاشتم رو داشبورد ماشین تا تونستم گریه کردم شکر خدارو میکردم که این همه نعمت بهم داده ولی من جز کفر و گناه چیزی نکردم... به صاحب بار زنگ زدن اومد وقتی منو دید گفت کو بارم..!؟ بهش دادم به که بهم نگاه کرد گفتم اگر میشه منو تا یه جایی برسونید گفت سوار شو تو راه خواستم بگم پولم رو بده... گفت دیشب تمام بارهام رو گرفتن تو چطور بارت رو آوردی تا اینجا؟ چرا مال تو رو نگرفتن؟گفتم وقتی مامورا امدن همه کول هاشون رو انداختن فرار کردن منم انداختم ولی بعد برش داشتم... گفت چرا؟؟ گفتم آخه آون اقایی که بار رو بهم داد گفت امانت باشه پیشتون ماشین رو نگاه داشت بهم نگاه کرد.....
گفت چیییی؟ جونت مهمتر بود یا این وسایل؟ گفتم نمیدونستم چیکار کنم گفت پس چرا صبح بر نگشتی گفتم دیشب گم شدم به روستایی رفتم گفت اونجا که خییییلی دوره گفت از اول برام تعریف ببینم چرا لباسات خونیه..؟
همه رو براش تعریف کردم گفت تو دیونه ای بخدا آخه این وسایل چه ارزشی داره آخه به خاطر یه حرف جونت رو به خطر انداختی؟ پرسید چرا نرفتی دنبال یه شغل دیگه گفتم رفتم ولی کسی بهم چیزی نمیداد همه ازم ضمانت میخواستن منم کسی و چیزی نداشتم پیششون بزارم و خلاصه با این حرفها رسیدیم شهر....
گفتم اگر میشه یه گوشه نگه داری من پیاده میشم روم نمیشد بگم پولم رو بده گفت با این وضعت کجا...؟ میبرمت بیمارستان گفتم نه نمیام چیزی نیست گفت بشین بابا...
رفتیم بیمارستان گفت شماره پدرت رو بده بهشون خبر بدم نگران نباشن گفتم لازم نیست ولش کن گفت نمیشه تو که بیکس و کار نیستی...
بهش نگاه کردم گفتم هستم گفت مگه میشه؟ گفتم حالا که شده بهم نگاه کرد گوشیش رو گذاشت تو جیبش رفت بیرون وقتی برگشت برام وسایل وغذا آورده بود دکتر اومد گفت باید بستری بشه گفتم نه نمیخوام میرم نمیتونم بمونم... اصرار کرد ولی قبول نکردم
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال ♡ 💍❤️
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت33
کاپشنم پاره شده بود فقط دعا میکردم زود برسم که کول رو تحویل بدم استراحت کنم پام درد عجیبی داشت و به شدت میلنگیدم...از روی کوه پایین رو نگاه کردم مردم رو دیدم دلم خوش شد دوست داشتم فریاد بزنم بگم من آمدم ولی خندم گرفت به خودم گفتم چیکار کردی مگه تو کی هستی قرار نیست کسی چشم به راهت باشه... فقط صاحب باره اونم که فقط بارش رو میخواد رفتم پایین آنقدر خسته بودم که تقریبا خودم رو میکشیدم تا رسیدم پایین یکی منو دید گفت چرا این طوری هستی لباسات چرا خونی گرگها بهت حمله کردن...؟؟؟؟
گفتم چیزی نیست همه بهم نگاه میکردن یکی گفت چرا میلنگی گفتم پام سردشه بی حسه گفت بشین ببینم سیاه نشده گفتم پام چرا سیاه بشه گفت اگر سرما بخوره پات سیاه میشه باید قطعش کنی....استرس تمام وجودم رو گرفت تا جوراب هام و در آوردم تو دلم میگفتم نه خدایا پام رو ازم نگیر...
وقتی نگاهش کردم سالم بود فقط شکر و سپاش خدا رو میکردم یکی گفت پاشو من ماشینم اینجاست برو تو ماشینم برام بخاری روشن کرد به این فکر میکردم که اگر پام رو از دست میدادم چی میشد... سرم رو گزاشتم رو داشبورد ماشین تا تونستم گریه کردم شکر خدارو میکردم که این همه نعمت بهم داده ولی من جز کفر و گناه چیزی نکردم... به صاحب بار زنگ زدن اومد وقتی منو دید گفت کو بارم..!؟ بهش دادم به که بهم نگاه کرد گفتم اگر میشه منو تا یه جایی برسونید گفت سوار شو تو راه خواستم بگم پولم رو بده... گفت دیشب تمام بارهام رو گرفتن تو چطور بارت رو آوردی تا اینجا؟ چرا مال تو رو نگرفتن؟گفتم وقتی مامورا امدن همه کول هاشون رو انداختن فرار کردن منم انداختم ولی بعد برش داشتم... گفت چرا؟؟ گفتم آخه آون اقایی که بار رو بهم داد گفت امانت باشه پیشتون ماشین رو نگاه داشت بهم نگاه کرد.....
گفت چیییی؟ جونت مهمتر بود یا این وسایل؟ گفتم نمیدونستم چیکار کنم گفت پس چرا صبح بر نگشتی گفتم دیشب گم شدم به روستایی رفتم گفت اونجا که خییییلی دوره گفت از اول برام تعریف ببینم چرا لباسات خونیه..؟
همه رو براش تعریف کردم گفت تو دیونه ای بخدا آخه این وسایل چه ارزشی داره آخه به خاطر یه حرف جونت رو به خطر انداختی؟ پرسید چرا نرفتی دنبال یه شغل دیگه گفتم رفتم ولی کسی بهم چیزی نمیداد همه ازم ضمانت میخواستن منم کسی و چیزی نداشتم پیششون بزارم و خلاصه با این حرفها رسیدیم شهر....
گفتم اگر میشه یه گوشه نگه داری من پیاده میشم روم نمیشد بگم پولم رو بده گفت با این وضعت کجا...؟ میبرمت بیمارستان گفتم نه نمیام چیزی نیست گفت بشین بابا...
رفتیم بیمارستان گفت شماره پدرت رو بده بهشون خبر بدم نگران نباشن گفتم لازم نیست ولش کن گفت نمیشه تو که بیکس و کار نیستی...
بهش نگاه کردم گفتم هستم گفت مگه میشه؟ گفتم حالا که شده بهم نگاه کرد گوشیش رو گذاشت تو جیبش رفت بیرون وقتی برگشت برام وسایل وغذا آورده بود دکتر اومد گفت باید بستری بشه گفتم نه نمیخوام میرم نمیتونم بمونم... اصرار کرد ولی قبول نکردم
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال ♡ 💍❤️
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت33 کاپشنم پاره شده بود فقط دعا میکردم زود برسم که کول رو تحویل بدم استراحت کنم پام درد عجیبی داشت و به شدت میلنگیدم...از روی کوه پایین رو نگاه کردم مردم رو دیدم دلم خوش شد دوست داشتم فریاد بزنم بگم من آمدم ولی خندم گرفت…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت34
گفت با مسئولیت خودت میری بیرون گفتم باشه رفتیم بیرون تو ماشین با خودم گفتم پول رو ازش نمیگیرم خرج بیمارستان کرده و برام غذا آورده ولی چیزی تو جیبم نبود...
گفتم همینجا پیاده میشم گفت کجا میری نمیشه باهات کار دارم رفتیم دم در خونهشون گفتم نمیام تو من میرم پیاده شدم کمی رفتم...
گفت پولت رو ندادم کجا میری گفت حلالت باشه برام غذا و پول بیمارستان دادی نمیخوام اومد دنبالم گفت بخدا نمیزارم بری دستم رو گرفت بزور گفت باید بیایی تو خونه نمیخواستم برم پاهام خیلی درد داشت به زور منو برد تو خونه ؛ رفتیم داخل خونه گفت بشین راحت باش کسی نمیاد پیشمون بچه ها طبقه بالا هستن گفت پاشو برو یه دوش بگیر گفتم نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی رفتم تو حمام پیرهنم خونی بود شستمش گفتم خدایا حالا چی بپوشم رفتم بیرون برام لباس آورده بود سفره رو کنار بخاری پهن کرده بود ؛ گفت لباسهارو بپوش بیا بشین بیا جلو غذات رو بخور داشتم آب میشدم از خجالت....
گفت چرا خجالت میکشی؟ من میرم بالا تو غذا بخور رفت منم خیلی گشنهام بود و خوردم بعدش اومد سفره رو برد بالا ازش تشکر کردم گفتم من میرم ممنون به خاطر همه چیز گفت بشین بابا کارت دارم...
گفت میخوای کار کنی؟ گفتم چه کاری؟
بهت وسایل میدم ببر بفروش آگه فروشتی پولشو برام بیار.. گفتم اگر حلال باشه از خدامه گفت حلاله گفتم من چیزی ندارم ضمانت پیشت بزارم گفت تو ضمانت خودت رو گذاشتی گفتم چی؟ گفت ولش کن از فراد میریم انبار همه چیز رو در اختیارت میزارم ؛ گفتم چرا بهم اعتماد میکنی؟گفت به تو اعتماد ندارم به ایمانت اعتماد میکنم واگه بهم خیانت کنی و پولم رو بالا بکشی دنبالت نمیام هیچ وقت ولی در قیامت پیش خود خدا اونجا حقمو ازت میگیرم...
هزارتا فکر آمد تو ذهنم خدایا چیکار کنم گفتم ممنون از لطفت ولی نه نمیتونم... گفت چرا ؟ گفتم اگر فردا تو این راه وسایلا رو ازم گرفتن چی اگر ماشین تصادف کرد و بار نابود شد چی؟ گفت اینار و از شرط کارت بر میدارم...گفتم باشه ولی باید یه کاغذ بنویسیم گفت نمیخواد گفتم نه باید بنویسیم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
گفتم کاکه خیلی اذیت شدی گفت چیزی نیست حالا تو از مادر برام بگو راستی برای مادر کادو گرفتم در آورد گفت این مال مادرم این مال توپلی این مال خواهر بزرگم اینم مال تو...
گفتم پس پدر چی؟ گفت پدری ندارم برام مُرده گفتم خدا نکنه این چه حرفیه... گفت اون روز که شناسنامه رو پاره کردو به صورتم پرت کرد برام مُرد دیگه پدری ندارم... خندید گفت حالا کادوت رو باز کن ببینم خوشت میاد.. بازش کرد یه چادر مشکی بود گفت پاشو بنداز ببینم بهت میاد...
بلند شدم انداختم به خودم یه دختر و پسر یه گوشه نشسته بودن دختر گفت اینو ببین از الان عشق زندگیش رو پیر کرد عین پیرزن ها... برادرم بلند شد گفت آهای این خواهرمه خواهری که هیچ وقت عزت برادرش رو زیرپا نذاشته.... بیاد با یه بیشرف مثل تو خلوت کنه؟ پسره بلند شد گفت به من میگی بیشرف؟ برادرم گفت بشین بخدا جلو دوست دخترت طوری میزنمت مثل سگ واق واق کنی ادمد جلو برادرم فقط یه مشت بهش زد افتاد زمین... دختر بلند شد گفت بی عرضه رفت بیرون برادرم به پسره گفت حالا برو ببین خواهرت با کدوم بیشرف تری از تو یه گوشه خلوت کرده....
گفت بریم شیون تا یه جایی باهات میام تو راه همش چادر ازم میافتاد خندید گفت جمعش کن ولی قوربونت برم این تارای گیتارت رو قایم کن تا وقتی که به شوهرت نشون بدی....
تو راه بهش نگاه میکردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که برادرم پشتم رو گرفته بود فقط باید یه خواهر باشی که برادرت پشتت رو بگیره تا بفهمی چه حسی داشتم.... رفتم خونه اونم رفت گفت بهت زنگ میزنم مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه.. رفتم خونه به برادر کوچیکم گفتم بیا کادو برات آوردم باز کرد لباس ورزشی بود گفتم مادر اینم برای تو آوردم گفت به چه دردم میخوره احسان نیست که ببینه گفتم مادر تورخدا آنقدر خودت رو ناراحت نکن احسان که بچه نیست...
گفت دنیا برام تموم شده بعد از احسان... گفتم مادر یه کم بخند توروخدا میدونی از چه وقتی کسی تو این خونه نخندیده؟ گفت خندهی من احسان تا نیاد در نمیاد دیگه هیچ وقت نمیخندم اول آخر هر حرفش فقط احسان بود....
بعد چند روز زن عموم با عمم داشتن راجب احسان حرف میزدن یواشکی مادرم تازه چشماش خواب رفته بود زن عموم گفت...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت34
گفت با مسئولیت خودت میری بیرون گفتم باشه رفتیم بیرون تو ماشین با خودم گفتم پول رو ازش نمیگیرم خرج بیمارستان کرده و برام غذا آورده ولی چیزی تو جیبم نبود...
گفتم همینجا پیاده میشم گفت کجا میری نمیشه باهات کار دارم رفتیم دم در خونهشون گفتم نمیام تو من میرم پیاده شدم کمی رفتم...
گفت پولت رو ندادم کجا میری گفت حلالت باشه برام غذا و پول بیمارستان دادی نمیخوام اومد دنبالم گفت بخدا نمیزارم بری دستم رو گرفت بزور گفت باید بیایی تو خونه نمیخواستم برم پاهام خیلی درد داشت به زور منو برد تو خونه ؛ رفتیم داخل خونه گفت بشین راحت باش کسی نمیاد پیشمون بچه ها طبقه بالا هستن گفت پاشو برو یه دوش بگیر گفتم نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی رفتم تو حمام پیرهنم خونی بود شستمش گفتم خدایا حالا چی بپوشم رفتم بیرون برام لباس آورده بود سفره رو کنار بخاری پهن کرده بود ؛ گفت لباسهارو بپوش بیا بشین بیا جلو غذات رو بخور داشتم آب میشدم از خجالت....
گفت چرا خجالت میکشی؟ من میرم بالا تو غذا بخور رفت منم خیلی گشنهام بود و خوردم بعدش اومد سفره رو برد بالا ازش تشکر کردم گفتم من میرم ممنون به خاطر همه چیز گفت بشین بابا کارت دارم...
گفت میخوای کار کنی؟ گفتم چه کاری؟
بهت وسایل میدم ببر بفروش آگه فروشتی پولشو برام بیار.. گفتم اگر حلال باشه از خدامه گفت حلاله گفتم من چیزی ندارم ضمانت پیشت بزارم گفت تو ضمانت خودت رو گذاشتی گفتم چی؟ گفت ولش کن از فراد میریم انبار همه چیز رو در اختیارت میزارم ؛ گفتم چرا بهم اعتماد میکنی؟گفت به تو اعتماد ندارم به ایمانت اعتماد میکنم واگه بهم خیانت کنی و پولم رو بالا بکشی دنبالت نمیام هیچ وقت ولی در قیامت پیش خود خدا اونجا حقمو ازت میگیرم...
هزارتا فکر آمد تو ذهنم خدایا چیکار کنم گفتم ممنون از لطفت ولی نه نمیتونم... گفت چرا ؟ گفتم اگر فردا تو این راه وسایلا رو ازم گرفتن چی اگر ماشین تصادف کرد و بار نابود شد چی؟ گفت اینار و از شرط کارت بر میدارم...گفتم باشه ولی باید یه کاغذ بنویسیم گفت نمیخواد گفتم نه باید بنویسیم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
گفتم کاکه خیلی اذیت شدی گفت چیزی نیست حالا تو از مادر برام بگو راستی برای مادر کادو گرفتم در آورد گفت این مال مادرم این مال توپلی این مال خواهر بزرگم اینم مال تو...
گفتم پس پدر چی؟ گفت پدری ندارم برام مُرده گفتم خدا نکنه این چه حرفیه... گفت اون روز که شناسنامه رو پاره کردو به صورتم پرت کرد برام مُرد دیگه پدری ندارم... خندید گفت حالا کادوت رو باز کن ببینم خوشت میاد.. بازش کرد یه چادر مشکی بود گفت پاشو بنداز ببینم بهت میاد...
بلند شدم انداختم به خودم یه دختر و پسر یه گوشه نشسته بودن دختر گفت اینو ببین از الان عشق زندگیش رو پیر کرد عین پیرزن ها... برادرم بلند شد گفت آهای این خواهرمه خواهری که هیچ وقت عزت برادرش رو زیرپا نذاشته.... بیاد با یه بیشرف مثل تو خلوت کنه؟ پسره بلند شد گفت به من میگی بیشرف؟ برادرم گفت بشین بخدا جلو دوست دخترت طوری میزنمت مثل سگ واق واق کنی ادمد جلو برادرم فقط یه مشت بهش زد افتاد زمین... دختر بلند شد گفت بی عرضه رفت بیرون برادرم به پسره گفت حالا برو ببین خواهرت با کدوم بیشرف تری از تو یه گوشه خلوت کرده....
گفت بریم شیون تا یه جایی باهات میام تو راه همش چادر ازم میافتاد خندید گفت جمعش کن ولی قوربونت برم این تارای گیتارت رو قایم کن تا وقتی که به شوهرت نشون بدی....
تو راه بهش نگاه میکردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که برادرم پشتم رو گرفته بود فقط باید یه خواهر باشی که برادرت پشتت رو بگیره تا بفهمی چه حسی داشتم.... رفتم خونه اونم رفت گفت بهت زنگ میزنم مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه.. رفتم خونه به برادر کوچیکم گفتم بیا کادو برات آوردم باز کرد لباس ورزشی بود گفتم مادر اینم برای تو آوردم گفت به چه دردم میخوره احسان نیست که ببینه گفتم مادر تورخدا آنقدر خودت رو ناراحت نکن احسان که بچه نیست...
گفت دنیا برام تموم شده بعد از احسان... گفتم مادر یه کم بخند توروخدا میدونی از چه وقتی کسی تو این خونه نخندیده؟ گفت خندهی من احسان تا نیاد در نمیاد دیگه هیچ وقت نمیخندم اول آخر هر حرفش فقط احسان بود....
بعد چند روز زن عموم با عمم داشتن راجب احسان حرف میزدن یواشکی مادرم تازه چشماش خواب رفته بود زن عموم گفت...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت34 گفت با مسئولیت خودت میری بیرون گفتم باشه رفتیم بیرون تو ماشین با خودم گفتم پول رو ازش نمیگیرم خرج بیمارستان کرده و برام غذا آورده ولی چیزی تو جیبم نبود... گفتم همینجا پیاده میشم گفت کجا میری نمیشه باهات کار دارم رفتیم…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت35
زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن... گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمیدونم بخدا مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف میزدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی مادرم نمیدونست که کولبری میکند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری میکنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن...
مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن.....هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر بخدا من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمیکرد میگفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری میکند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود میگفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه میکرد میگفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟ آنقدر نگران بود و هواسش نبود میگفت ماشین رو نگهدارید پیاده میرم این ماشین منو نمیرسه....سبحان الله میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش میکرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید سواری با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی میگرفتیم نمیشناختن...
مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوهها بالا میرفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه میکرد میگفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی میرسید میگفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران میشد همه براش نگران بودن نمیتونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بیهوش شد بردیمش بیمارستان بهش سرم زدن بازم اونجا هم اروم نمیشد میگفت احسان رو برام بیارید به زور عموم آوردیمش خونه صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه...
آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد به چند روز برادرم به زنگ زد گفت بیا فلان جا کارت دارم تنها بیا...
رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم کاکه تور خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار میکنی خیییلی ناراحته... گریه کرد گفت چیکار کنم آخه نمیتونست حرف بزنه به خاطر گریش بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم...
تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده... گفتم چی هست؟ گفت اون آقا تو بانه مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار میکنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره...یه پکنیک و ماهی تابه کوچک داشت رو زمینش هم یه موکت و یه پتو پهن کرده بود گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست میکنم..
گفتم کاکه چی درست میکنی گفت برات املت درست میکنم باهم میخندیدیم بعد از چند ساعت گفت حالا برو مواظب مادر باش نزار ناراحت باشه... گفتم بخدا خیلی حالش بده گفت توکل به خدا چیزی نمیشه ان شاءالله... گفتم تا کی میخوای این طوری زندگی کنی؟ گفت همیشه بخدا دیگه هیچ طایفهای ندارم قسم خوردم که هیچ وقت برنگردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمیزنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخدا گفت باشه برو دیر وقته....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت35
زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن... گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمیدونم بخدا مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف میزدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی مادرم نمیدونست که کولبری میکند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری میکنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن...
مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن.....هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر بخدا من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمیکرد میگفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری میکند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود میگفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه میکرد میگفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟ آنقدر نگران بود و هواسش نبود میگفت ماشین رو نگهدارید پیاده میرم این ماشین منو نمیرسه....سبحان الله میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش میکرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید سواری با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی میگرفتیم نمیشناختن...
مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوهها بالا میرفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه میکرد میگفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی میرسید میگفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران میشد همه براش نگران بودن نمیتونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بیهوش شد بردیمش بیمارستان بهش سرم زدن بازم اونجا هم اروم نمیشد میگفت احسان رو برام بیارید به زور عموم آوردیمش خونه صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه...
آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد به چند روز برادرم به زنگ زد گفت بیا فلان جا کارت دارم تنها بیا...
رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم کاکه تور خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار میکنی خیییلی ناراحته... گریه کرد گفت چیکار کنم آخه نمیتونست حرف بزنه به خاطر گریش بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم...
تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده... گفتم چی هست؟ گفت اون آقا تو بانه مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار میکنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره...یه پکنیک و ماهی تابه کوچک داشت رو زمینش هم یه موکت و یه پتو پهن کرده بود گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست میکنم..
گفتم کاکه چی درست میکنی گفت برات املت درست میکنم باهم میخندیدیم بعد از چند ساعت گفت حالا برو مواظب مادر باش نزار ناراحت باشه... گفتم بخدا خیلی حالش بده گفت توکل به خدا چیزی نمیشه ان شاءالله... گفتم تا کی میخوای این طوری زندگی کنی؟ گفت همیشه بخدا دیگه هیچ طایفهای ندارم قسم خوردم که هیچ وقت برنگردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمیزنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخدا گفت باشه برو دیر وقته....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت35 زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن... گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمیدونم بخدا مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت36
رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو میخوابوند مادرم یه دفعه از خواب پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش کاکم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایهها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر میگردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه میشدم همه عموهام و داییهام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که مردا تو هال عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
تمام بدن شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم میدادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط میگفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت میخواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن میگفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه میکردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمیتونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه میکردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ کجاست چیزی نگفتم گفت ایکاش میدونستم کجاست به پدرم میگفتم...
گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من میدونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش میکنید گفت بخدا قسم دیگه نمیزارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیر زمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه میکنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش رسیدیم ؛ در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد...گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری میکردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمیکنه...
مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمیخوای رو مادرت درو باز کنی..؟احسان در رو باز کرد
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت36
رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو میخوابوند مادرم یه دفعه از خواب پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش کاکم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایهها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر میگردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه میشدم همه عموهام و داییهام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که مردا تو هال عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
تمام بدن شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم میدادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط میگفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت میخواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن میگفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه میکردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمیتونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه میکردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ کجاست چیزی نگفتم گفت ایکاش میدونستم کجاست به پدرم میگفتم...
گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من میدونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش میکنید گفت بخدا قسم دیگه نمیزارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیر زمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه میکنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش رسیدیم ؛ در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد...گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری میکردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمیکنه...
مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمیخوای رو مادرت درو باز کنی..؟احسان در رو باز کرد
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت36 رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت37
احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمیتونستن حرف بزنن فقط گریه میکردن...
عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست ولی توجه نمیکرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک میکرد ولی خودش داشت گریه میکرد نمیتونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن کاکم سرش رو گذاشت رو ران مادرم گریه میکرد مادرم از اون بدتر بود....با خواهر بزرگم از بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر میشد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن...
براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمیشد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن....
عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمیخوام... گفت نه بخدا میدونم که به فرش چندصد شانه خونت نمیرسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانههاش رو در میآورد به زور میداد به مادرم که بخوره...
مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمیبینم... همه به هم نگاه میکردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی عیبه؟ گفت و علیک عموم گفت پاشو بریم خونه....
ولی هیچ جوابی نمیداد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟
خندید گفت نه مادر جان چیزی نمیخورن من قرآن میخونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون میفرسته تا دیر وقت من خوابم میبره اونا هم میرن....گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه بخدا باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... کاکم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ میدانید چه به من گذشته تو این مدت اگر این نامردا همدیگر رو دعوت میکردن برای من بوقلمون سر میبوریدن من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه میگشتم بخدا از اینا ناراحت نیستم هر چی بوده تقدیر خدا بوده فقط همیشه یه چیز منو ناراحت میکرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو میکردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟!
بخدا تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم برید بیرون..
مادرم عیبه گفت مادر ولشون کن توروخدا لیاقتشون همینه عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه ماموستا آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ ماموستا شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو میخوام...
هر حرفی زد نمیام ، رفتن شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان...
گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام مادر قسم خوردم دیگه نیام... شب بعدش باز نماز خوند مادرم گفت بیا استراحت کن خسته میشی ؛ گفت مادر اون موقع که کفر خدا رو میکردم خسته نمیشدم حالا خسته بشم....
صبحش باز پدرم و عموم با یه ماموستای دیگه آمدن ماموستا ازش خواست که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن ماموستا رفت مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟
برادرم گه استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت بخدا هرگز نمیزارم زن داداش مگه چی شده؟
گفت میخوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمیگردم...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
#قسمت37
احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمیتونستن حرف بزنن فقط گریه میکردن...
عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست ولی توجه نمیکرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک میکرد ولی خودش داشت گریه میکرد نمیتونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن کاکم سرش رو گذاشت رو ران مادرم گریه میکرد مادرم از اون بدتر بود....با خواهر بزرگم از بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر میشد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن...
براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمیشد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن....
عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمیخوام... گفت نه بخدا میدونم که به فرش چندصد شانه خونت نمیرسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانههاش رو در میآورد به زور میداد به مادرم که بخوره...
مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمیبینم... همه به هم نگاه میکردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی عیبه؟ گفت و علیک عموم گفت پاشو بریم خونه....
ولی هیچ جوابی نمیداد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟
خندید گفت نه مادر جان چیزی نمیخورن من قرآن میخونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون میفرسته تا دیر وقت من خوابم میبره اونا هم میرن....گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه بخدا باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... کاکم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ میدانید چه به من گذشته تو این مدت اگر این نامردا همدیگر رو دعوت میکردن برای من بوقلمون سر میبوریدن من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه میگشتم بخدا از اینا ناراحت نیستم هر چی بوده تقدیر خدا بوده فقط همیشه یه چیز منو ناراحت میکرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو میکردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟!
بخدا تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم برید بیرون..
مادرم عیبه گفت مادر ولشون کن توروخدا لیاقتشون همینه عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه ماموستا آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ ماموستا شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو میخوام...
هر حرفی زد نمیام ، رفتن شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان...
گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام مادر قسم خوردم دیگه نیام... شب بعدش باز نماز خوند مادرم گفت بیا استراحت کن خسته میشی ؛ گفت مادر اون موقع که کفر خدا رو میکردم خسته نمیشدم حالا خسته بشم....
صبحش باز پدرم و عموم با یه ماموستای دیگه آمدن ماموستا ازش خواست که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن ماموستا رفت مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟
برادرم گه استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت بخدا هرگز نمیزارم زن داداش مگه چی شده؟
گفت میخوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمیگردم...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت37 احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمیتونستن حرف بزنن فقط گریه میکردن... عموم گفت زن داداش…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت38
کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونهت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمیکنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق میخوام....
کاکم گفت #مادر جان توروخدا بس کن...
زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره میخواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم میخندید از #خوشحالی...
رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمیدونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت میخوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عموم میخوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی... گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت میخوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمیشه این چه کاریه؟ گفت بخدا باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد گفت مادرم به عموم گفت بخدا حرفش رو دلم سنگینی میکنه نمیخوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم...
گفت اگر قبول نکنید #بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمیبینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم میچرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمیخوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمیزارم جایی بری بخدا باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن #حالا پشت سرش دارن نماز میخونن...
سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود میگفت کفارهی قسمی است که خوردم... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم میاومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش میکرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست...
بهش گفتم کاکه جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون میکنی...؟ گفت اگر بخوای یه #خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه میریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن....
مادرم نمیگذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمیزارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمیگردی...گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بخدا بر میگردم من دیگه درس نمیخونم میخوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن....
اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه میکرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟
رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه میکرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین میزنی پیرمرد؟
حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون....
آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط میگفت خدایا شکرت و گریه میکرد؛ چند روز بهم گفت شیون خان نمیبینم نمازات رو بخونی گفتم میخونم گفت پس من چرا چیزی نمیبینم...؟
گفتم کاکه والله راستش حوصله ندارم وقت که زیاد بعدا میخونم گفت کی؟؟؟؟؟
آگه نرسیدی به بعدا چی...؟ اگر مرگت رسید چی؟ منم چیزی نداشتم برای گفتن هر روز از نماز برام حرف میزد ولی یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت38
کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونهت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمیکنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق میخوام....
کاکم گفت #مادر جان توروخدا بس کن...
زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره میخواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم میخندید از #خوشحالی...
رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمیدونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت میخوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عموم میخوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی... گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت میخوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمیشه این چه کاریه؟ گفت بخدا باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد گفت مادرم به عموم گفت بخدا حرفش رو دلم سنگینی میکنه نمیخوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم...
گفت اگر قبول نکنید #بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمیبینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم میچرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمیخوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمیزارم جایی بری بخدا باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن #حالا پشت سرش دارن نماز میخونن...
سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود میگفت کفارهی قسمی است که خوردم... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم میاومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش میکرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست...
بهش گفتم کاکه جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون میکنی...؟ گفت اگر بخوای یه #خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه میریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن....
مادرم نمیگذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمیزارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمیگردی...گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بخدا بر میگردم من دیگه درس نمیخونم میخوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن....
اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه میکرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟
رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه میکرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین میزنی پیرمرد؟
حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون....
آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط میگفت خدایا شکرت و گریه میکرد؛ چند روز بهم گفت شیون خان نمیبینم نمازات رو بخونی گفتم میخونم گفت پس من چرا چیزی نمیبینم...؟
گفتم کاکه والله راستش حوصله ندارم وقت که زیاد بعدا میخونم گفت کی؟؟؟؟؟
آگه نرسیدی به بعدا چی...؟ اگر مرگت رسید چی؟ منم چیزی نداشتم برای گفتن هر روز از نماز برام حرف میزد ولی یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت38 کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونهت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمیکنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت39
یه روز گفت هر انسانی باید یه روز یه شُک بهش وارد بشه تا توبه کنه... توجهی نکردم یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم...
باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت میریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم....اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم کاکه چرا اومدیم اینجا...؟
گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونهی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار میخوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا میکردم میاومدم تو اینجا تو یکی از این قبر میخوابیدم؟
گفتم کاکه نمیترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر میترسم تا اینجا... گفتم چطور؟
گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بیحجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب میخورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر میکنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف میکنه....
از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید....
گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن...
رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار میکنی؟
گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم میخرم...
گفت این قبر رو چند میخری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم میخوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم میخوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون میخری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق میکنه اینجا باید خیر حسنه داشته باشی به جای فرش یخچال و وسایل خونه باید با خیر و حسناتت اینجا رو آباد کنی...
گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟
چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمیخونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا میخونم گفت کی گفتم خوب بعدا...
گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصلهم سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو...
ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه میکردم و راه میرفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بیهوش شدم...کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت39
یه روز گفت هر انسانی باید یه روز یه شُک بهش وارد بشه تا توبه کنه... توجهی نکردم یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم...
باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت میریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم....اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم کاکه چرا اومدیم اینجا...؟
گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونهی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار میخوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا میکردم میاومدم تو اینجا تو یکی از این قبر میخوابیدم؟
گفتم کاکه نمیترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر میترسم تا اینجا... گفتم چطور؟
گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بیحجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب میخورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر میکنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف میکنه....
از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید....
گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن...
رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار میکنی؟
گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم میخرم...
گفت این قبر رو چند میخری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم میخوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم میخوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون میخری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق میکنه اینجا باید خیر حسنه داشته باشی به جای فرش یخچال و وسایل خونه باید با خیر و حسناتت اینجا رو آباد کنی...
گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟
چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمیخونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا میخونم گفت کی گفتم خوب بعدا...
گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصلهم سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو...
ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه میکردم و راه میرفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بیهوش شدم...کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت39 یه روز گفت هر انسانی باید یه روز یه شُک بهش وارد بشه تا توبه کنه... توجهی نکردم یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم... باهم رفتیم بیرون رفت یه کم…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت40
کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمیتونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تورو خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود...
بخدا نمیتونم اصلا با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری میکردم آروم نمیشد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری...
بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس طاقتش رو نداره...
چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ میترسیدم ولی رفتم...
خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و میتونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت میکنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا....
گریه کردم گفتم کاکه جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه میکردم ترسیده بودم نمیتونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن....
چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت خودش رو پرت کرد تو قبر بغلم زد گریه میکرد گفت برو بالا بلندم کرد وقتی آمدیم بیرون از قبر گریه میکرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش....
کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی میرسه که منو هیچ کس نمیتونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت نکنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد...گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باغم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش...
رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم بخدا دوستت دارم نمیخوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه...
به لطف الله شروع کردم به نماز خواندن همش به این فکر میکردم که آگه میمردم چی جوابی به خدا میدادم....؟!؟ بعد یه هفته از حجاب برام گفت وقتی میرفتیم بیرون کسی رو میدید با چادر میگفت شیون به این خانم نگاه کن این تو بهشت خدا یه ملــــــــکه است یا گاه گاهی میگفت فدای اون سیاهی چادرتون برم که دلتون رو سفید و نورانی کرده و عزت اسلام است...
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
#قسمت40
کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمیتونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تورو خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود...
بخدا نمیتونم اصلا با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری میکردم آروم نمیشد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری...
بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس طاقتش رو نداره...
چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ میترسیدم ولی رفتم...
خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و میتونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت میکنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا....
گریه کردم گفتم کاکه جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه میکردم ترسیده بودم نمیتونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن....
چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت خودش رو پرت کرد تو قبر بغلم زد گریه میکرد گفت برو بالا بلندم کرد وقتی آمدیم بیرون از قبر گریه میکرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش....
کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی میرسه که منو هیچ کس نمیتونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت نکنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد...گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باغم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش...
رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم بخدا دوستت دارم نمیخوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه...
به لطف الله شروع کردم به نماز خواندن همش به این فکر میکردم که آگه میمردم چی جوابی به خدا میدادم....؟!؟ بعد یه هفته از حجاب برام گفت وقتی میرفتیم بیرون کسی رو میدید با چادر میگفت شیون به این خانم نگاه کن این تو بهشت خدا یه ملــــــــکه است یا گاه گاهی میگفت فدای اون سیاهی چادرتون برم که دلتون رو سفید و نورانی کرده و عزت اسلام است...
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت40 کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت41
ولی بهم نمیگفت چادر بنداز سرت طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار میکرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه... وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمیتونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده...
یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمیاومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود میگفت آخه چرا رفت تو مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت میافتاد.... وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری...
پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته... چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش...گفتم کاکه کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمیکردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟
هزار بار خدارو شکر میکنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم کاکه از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده....هر روز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ روشن فکری نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را میکند که حجاب بپوشن...
گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی میخوام خودت از ته دلت بخوای ، بخدا قسم چطور وقتی باران میبارد و یه چتر نمیزاره که خیس بشی بخدا قسم این چادر هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت میکند...💭رفتم تو اتاقم به حرفاش فکر میکردم صبح گفتم کاکه تا خونه عموم باهام میای تو حیاط منتظرم بود وقتی با چادر منو دید بغلم کرد از خوشحالی همش بهم میخندید بعد گفت خدایا یه ماه گذاشتی تو آسمان اینم ماه زمینته ولی این ماه زمینی خوشگلتره... ولی به پاکیت قسم ماه زمینت رو بیشتر دوست دارم؛ تو راه همش بهم نگاه میکرد... رسیدیم خونه عموم گفت واقعا دوست داری همیشه چادر بپوشی؟ گفتم بله وقتی شادی منو دید گفت این چیه عین پیرزنها شدی!!
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت41
ولی بهم نمیگفت چادر بنداز سرت طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار میکرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه... وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمیتونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده...
یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمیاومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود میگفت آخه چرا رفت تو مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت میافتاد.... وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری...
پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته... چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش...گفتم کاکه کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمیکردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟
هزار بار خدارو شکر میکنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم کاکه از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده....هر روز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ روشن فکری نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را میکند که حجاب بپوشن...
گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی میخوام خودت از ته دلت بخوای ، بخدا قسم چطور وقتی باران میبارد و یه چتر نمیزاره که خیس بشی بخدا قسم این چادر هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت میکند...💭رفتم تو اتاقم به حرفاش فکر میکردم صبح گفتم کاکه تا خونه عموم باهام میای تو حیاط منتظرم بود وقتی با چادر منو دید بغلم کرد از خوشحالی همش بهم میخندید بعد گفت خدایا یه ماه گذاشتی تو آسمان اینم ماه زمینته ولی این ماه زمینی خوشگلتره... ولی به پاکیت قسم ماه زمینت رو بیشتر دوست دارم؛ تو راه همش بهم نگاه میکرد... رسیدیم خونه عموم گفت واقعا دوست داری همیشه چادر بپوشی؟ گفتم بله وقتی شادی منو دید گفت این چیه عین پیرزنها شدی!!
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت41 ولی بهم نمیگفت چادر بنداز سرت طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار میکرد تو دستگاه مُرده…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت42
داداشم گفت شیون بیا بریم شادی گفت کاکه کجا گفت بیا بریم رفتیم خونه خودمون به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله...
بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی میترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون میترسیدم تو هال همه بهم نگاه میکردن احسان گفت عموم روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر میپوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچپچ میکنید دندون سالم تو دهنتون نمیزارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه بخدا از هیچ کس قبول نمیکنم بهش بیحرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردم تمام...همه ساکت بودن چیزی نمیگفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم...
چادرم رو ازم میگرفتن به خودشون میانداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود...
به خودم افتخار کردم که احسان برادرمه شکر خدا......
بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی میشنیدم ولی وقتی به احسان فکر میکردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت میگفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم....وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه کاکه جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمیدونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت کاکه بگو دیگه بخدا حاضرم جونمم بدم به خاطر تو...
گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم میخوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت میکشم...
بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره میخوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه کاکه گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش میکنم برای عروسی ها پایکوبی میکنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمیخونه....
از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!!
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت42
داداشم گفت شیون بیا بریم شادی گفت کاکه کجا گفت بیا بریم رفتیم خونه خودمون به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله...
بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی میترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون میترسیدم تو هال همه بهم نگاه میکردن احسان گفت عموم روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر میپوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچپچ میکنید دندون سالم تو دهنتون نمیزارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه بخدا از هیچ کس قبول نمیکنم بهش بیحرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردم تمام...همه ساکت بودن چیزی نمیگفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم...
چادرم رو ازم میگرفتن به خودشون میانداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود...
به خودم افتخار کردم که احسان برادرمه شکر خدا......
بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی میشنیدم ولی وقتی به احسان فکر میکردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت میگفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم....وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه کاکه جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمیدونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت کاکه بگو دیگه بخدا حاضرم جونمم بدم به خاطر تو...
گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم میخوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت میکشم...
بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره میخوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه کاکه گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش میکنم برای عروسی ها پایکوبی میکنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمیخونه....
از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!!
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت42 داداشم گفت شیون بیا بریم شادی گفت کاکه کجا گفت بیا بریم رفتیم خونه خودمون به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله... بهم گفت تا فردا شب از خونه…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت43
گفت خواهر میخوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه میخوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش میخوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟گفتم کاکه داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت میکنم بعد نظر تو رو هم میپرسم صبر کن...
خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله کاکه این دختر به درد تو نمیخوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگهست....
احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی...گفت اره کاکه جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره چه برسه به این که با آتیش جهنم بسوزید... من هیچ دختری رو دوست ندارم...آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی میکنی؟ چرا آرایش میکنی؟ چرا نماز نمیخوانی؟ گفت کاکه جان الان نماز میخونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟
گفت نه کاکه ولی بخدا دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که میخوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟
یه زن چهار نفر رو با خودش میبره جهنم شوهرش پسرش پدرش و برادرش...بخدا من دوست ندارم با بیحجابی تو برم جهنم من اینجا خودم رو میسوزنم از جهنم بهتره یه فندک آورد زیر دستش گرفت خواهرم گفت کاکه این چه کاریه بخدا دوست ندارم هیچ وقت اذیت بشید...گفت دروغ میگی آگه راست میگی خودت رو اصلاح کن ؛ خواهرم گفت بخدا دیگه اینطوری رفتار نمیکنم توبه میکنم... گفت آگه دوباره شروع کردی چی؟ گفت بخدا قسم دیگه دوست ندارم اینطوری باشم....گفت اگر اینطوری رفتار کردی منم دیگه پام رو تو خونهت نمیزارم خواهرم گفت قبوله باشه هر چی تو بگی بغلش کرد گفت بخدا خواهر دوستت دارم نمیخوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش انشاءالله اونم حل میشه....گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه...
رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش کاک علی بود... یه کم که گذشت کاک علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمیتونه قبول کنه... کاک علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟
گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه با لباس کردی بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمیپوشید و این آرایش را نمیکرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت میبرن ...
بخدا خجالت داره آخه مرد و این همه بیغیرتی خودش رو عصبانی کرده بود ؛ مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست از قدیم الایام این طوری بوده و هست....گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بی غیرت باشه این نبینه و چیزی نگه...اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت والله هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس باز چشم چران میندازن ؟؟!!
والله این از نشانه های بی غیرتی یک مرد است... رو بهم کرد گفت از این به بعد شیون بخوای بری عروسی پایکوبی بلایی به سرت میارم که نتونی رو پاهات بیاستی....
گفتم چرا فقط به من میگی چرا چیزی به خواهر بزرگم نمیگی؟ به کاک علی نگاه کرد ، گفت به اونم میگم دارم جلوی شوهرت بهت میگم اگر خواهر منی حق نداری بری عروسی های پر از گناه حق نداری بیرون از خونه آرایش کنی حق نداری این لباسها رو بپوشی فقط برای شوهرت....
کاک علی رو تحریک کرد... کاک علی گفت والله حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی خواهرم گفت آخه احسان.... گفت آخه نداره بگو چشم اگر خواهر من هستی... خواهرم گفت چشم دیگه تکرار نمیشه ، کاک علی گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، بعد چند روز به شادی هم گفت و الحمدالله شادی هم شروع کرد به نماز خوندن....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت43
گفت خواهر میخوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه میخوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش میخوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟گفتم کاکه داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت میکنم بعد نظر تو رو هم میپرسم صبر کن...
خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله کاکه این دختر به درد تو نمیخوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگهست....
احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی...گفت اره کاکه جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره چه برسه به این که با آتیش جهنم بسوزید... من هیچ دختری رو دوست ندارم...آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی میکنی؟ چرا آرایش میکنی؟ چرا نماز نمیخوانی؟ گفت کاکه جان الان نماز میخونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟
گفت نه کاکه ولی بخدا دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که میخوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟
یه زن چهار نفر رو با خودش میبره جهنم شوهرش پسرش پدرش و برادرش...بخدا من دوست ندارم با بیحجابی تو برم جهنم من اینجا خودم رو میسوزنم از جهنم بهتره یه فندک آورد زیر دستش گرفت خواهرم گفت کاکه این چه کاریه بخدا دوست ندارم هیچ وقت اذیت بشید...گفت دروغ میگی آگه راست میگی خودت رو اصلاح کن ؛ خواهرم گفت بخدا دیگه اینطوری رفتار نمیکنم توبه میکنم... گفت آگه دوباره شروع کردی چی؟ گفت بخدا قسم دیگه دوست ندارم اینطوری باشم....گفت اگر اینطوری رفتار کردی منم دیگه پام رو تو خونهت نمیزارم خواهرم گفت قبوله باشه هر چی تو بگی بغلش کرد گفت بخدا خواهر دوستت دارم نمیخوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش انشاءالله اونم حل میشه....گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه...
رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش کاک علی بود... یه کم که گذشت کاک علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمیتونه قبول کنه... کاک علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟
گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه با لباس کردی بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمیپوشید و این آرایش را نمیکرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت میبرن ...
بخدا خجالت داره آخه مرد و این همه بیغیرتی خودش رو عصبانی کرده بود ؛ مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست از قدیم الایام این طوری بوده و هست....گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بی غیرت باشه این نبینه و چیزی نگه...اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت والله هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس باز چشم چران میندازن ؟؟!!
والله این از نشانه های بی غیرتی یک مرد است... رو بهم کرد گفت از این به بعد شیون بخوای بری عروسی پایکوبی بلایی به سرت میارم که نتونی رو پاهات بیاستی....
گفتم چرا فقط به من میگی چرا چیزی به خواهر بزرگم نمیگی؟ به کاک علی نگاه کرد ، گفت به اونم میگم دارم جلوی شوهرت بهت میگم اگر خواهر منی حق نداری بری عروسی های پر از گناه حق نداری بیرون از خونه آرایش کنی حق نداری این لباسها رو بپوشی فقط برای شوهرت....
کاک علی رو تحریک کرد... کاک علی گفت والله حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی خواهرم گفت آخه احسان.... گفت آخه نداره بگو چشم اگر خواهر من هستی... خواهرم گفت چشم دیگه تکرار نمیشه ، کاک علی گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، بعد چند روز به شادی هم گفت و الحمدالله شادی هم شروع کرد به نماز خوندن....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت43 گفت خواهر میخوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه میخوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش میخوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمتپـایـانـی
بعد دو سال به لطف خدا کار و بار کاکم خوب شد به پدرم گفت میخوام ماشین بخرم ؛ خرید و بعد از یه هفته به کاکه گفتم نمیخوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم...
وقتی برمیگشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد...گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم کاکه چیشد...؟
چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو میبردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کاکه کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم کاکه چیشده؟!؟ ولی جوابم رو نمیداد....
رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی میدونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمیبرد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد....
گفتم کاکه داری چیکار میکنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار میکنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار میکنی...گفت خودم رو تنبیه میکنم گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند...صبحش گفت مادر سند ماشین رو میخوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل میداد ، میگفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده هل بده احسان گدا گشنه...یادت رفته نون نداشتی بخری حالا به یک تیکه آهن مغرور میشی؟؟؟ آخه کی بودی؟ چی شدی باهات میاد قیامت؟؟ ماشین و پولت اونجا میتونن کاری برات انجام بدن؟ بخدا باید تنبیه بشی...از اون روزها 8 سال میگذرد و برادرم تو اوج جوانی پیر شده توی سن 25 سالگی است ولی انگار 30 سال به بالاست بعضی وقتها بهش میگم کاکه ظاهرت از سنت بیشتر نشون میده و در جوابم میگه الحمدالله که جوانیم را تو راه خدا دادم نه دنبال ناموس مردم و گناه و معصیت...
این گوشهای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید...
خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی میکنه ؛ اگر مریض و بیکس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید #احسانی باشه برای خودش...
اگر در راه دین و عقیده خود سختی کشیدید کتک خوردید و مورد طعنه و تمسخر قرار گرفتید افتخار کنید غمگین نباشید چرا که ما هیچ وقت از انبیای الهی سرتر نیستیم ؛ آنان بخاطر عقیده و آئینشان آواره شدن مثل ؛ درد غریبی چشیدن ؛ کتک خوردن ؛ مسخره شدن و حتی مثل حضرت یحیی در راه دین جان دادن و شهید شدن
چرا که این راه ، راه سعادتمندی و خوشبختی ابدی است به شرطی که با کاروان صابرین و استقامت کنندگان همراه شویم...
إنَّ اللَّهَ مَــــــــعَ الصَّابِرِينَ
وبَشِّــــــــرِ الصَّابِرِينَ
واللَّهُ يُحِــــــــبُّ الصَّابِرِينَ
امیدوارم در تمام لحظات زندگیتون سربلند باشید و با ایمان و اراده قوی باشید، از شما بزرگواران تقاضای دعای خیر برای مادرم را دارم #ناراحتی_قلبی دارن....
از #مدیر و #ادمین محترم هم تشکر میکنم که این فرصت را در اختیار ما گذاشتن الله متعال به کانال و زحمات و اخلاصشان برکت بندازد...#آمین
@admmmj123
#قسمتپـایـانـی
بعد دو سال به لطف خدا کار و بار کاکم خوب شد به پدرم گفت میخوام ماشین بخرم ؛ خرید و بعد از یه هفته به کاکه گفتم نمیخوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم...
وقتی برمیگشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد...گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم کاکه چیشد...؟
چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو میبردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کاکه کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم کاکه چیشده؟!؟ ولی جوابم رو نمیداد....
رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی میدونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمیبرد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد....
گفتم کاکه داری چیکار میکنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار میکنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار میکنی...گفت خودم رو تنبیه میکنم گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند...صبحش گفت مادر سند ماشین رو میخوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل میداد ، میگفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده هل بده احسان گدا گشنه...یادت رفته نون نداشتی بخری حالا به یک تیکه آهن مغرور میشی؟؟؟ آخه کی بودی؟ چی شدی باهات میاد قیامت؟؟ ماشین و پولت اونجا میتونن کاری برات انجام بدن؟ بخدا باید تنبیه بشی...از اون روزها 8 سال میگذرد و برادرم تو اوج جوانی پیر شده توی سن 25 سالگی است ولی انگار 30 سال به بالاست بعضی وقتها بهش میگم کاکه ظاهرت از سنت بیشتر نشون میده و در جوابم میگه الحمدالله که جوانیم را تو راه خدا دادم نه دنبال ناموس مردم و گناه و معصیت...
این گوشهای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید...
خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی میکنه ؛ اگر مریض و بیکس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید #احسانی باشه برای خودش...
اگر در راه دین و عقیده خود سختی کشیدید کتک خوردید و مورد طعنه و تمسخر قرار گرفتید افتخار کنید غمگین نباشید چرا که ما هیچ وقت از انبیای الهی سرتر نیستیم ؛ آنان بخاطر عقیده و آئینشان آواره شدن مثل ؛ درد غریبی چشیدن ؛ کتک خوردن ؛ مسخره شدن و حتی مثل حضرت یحیی در راه دین جان دادن و شهید شدن
چرا که این راه ، راه سعادتمندی و خوشبختی ابدی است به شرطی که با کاروان صابرین و استقامت کنندگان همراه شویم...
إنَّ اللَّهَ مَــــــــعَ الصَّابِرِينَ
وبَشِّــــــــرِ الصَّابِرِينَ
واللَّهُ يُحِــــــــبُّ الصَّابِرِينَ
امیدوارم در تمام لحظات زندگیتون سربلند باشید و با ایمان و اراده قوی باشید، از شما بزرگواران تقاضای دعای خیر برای مادرم را دارم #ناراحتی_قلبی دارن....
از #مدیر و #ادمین محترم هم تشکر میکنم که این فرصت را در اختیار ما گذاشتن الله متعال به کانال و زحمات و اخلاصشان برکت بندازد...#آمین
@admmmj123