👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_دوم: بابام یه دفعه عصبی شد گفت نُها رو اعصابم نرو نمیخوام دیگه از این حرفها بشنوم، خواستم بازم حرفم رو تکرار کنم چشماش رو برام بزرگ کرد گفت تموم گفتم که نه نه... خواستم خودم رو لوس کنم شاید دلش به رحم بیاد سرم داد زد طوری داد…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سوم
🌸🍃وقتی سرم رو بالا گرفتم پسرخالهام بهزاد بود سلام کردم گفتم اینجا چکار میکنی؟ گفت اینجا پاتوق منه تو اینجا چکار میکنی؟گفتم از تنهایی به این جا اومدم، بهزاد با شلوق بازی هاش گفت خدا نکنه تنها باشی مگه من مُردم منم گفتم خدا نکنه دیوونه ، یه کم با هم گپ زدیم و شوخیهای بهزاد کمی سرحالم کرد بهزاد گفت راستی خبر داری که فردا تولدمه همه تون دعوتین یه مهمونی مفصل گرفتم راستی نُها یادت نره کادو برام بیاری خسیس بازی در نداری، خندیدم گفتم چشم ارباب برات یه کادو خوب میگیرم.من زود به خانه برگشتم بابا و مامانم مثل همیشه دعوا داشتن رفتم جلو گفتم چیه مامان بازم چی شده؟ گفت هیچی از بابات بپرس من شدم یک کنیز شب روز از دوستاهای بابات باید پذیرایی کنم خودت میدونی دوست هاش فقط بخاطر پول و خوش گذرونی بابات میان اینجا بابام صداش رو بلند کرد و گفت: مگه من هر روز مهمونی میگرم امروز رو میخواستم با دوستام باشم خانم بهم حرامش کرد مامانم گفت من حروم نکردم مشورب خوردن و مست کردنت با دوستات حرامش کرد.منم با صدای لرزان که از عصبانیت بابام میترسیدم گفتم بابا تا کی این نامحرم هارو اینجا میاری؟ میشینی پای مشورب خوردن تا کی گناه تا کی عذاب ، بابام سرم داد زد گفت حوصله این نصیحت های خدا پیغمبری رو ندارم.با کتکهایی که پدرم به مامانم زده بود همه جاشو سیاه و کبود شده بود نمیتونستم اشک و ناله های مامانم و ببینم بشنوم مامانم از درد به خودش میپیچید نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره..بابام به مامانم گفت بسته دیگه حوصله آب غوره گرفتنت رو ندارم مامانم نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره بابام بازم شروع کرد به کتک زدن مامان بیچارم من جلو رفتم که از مامانم دفاع کنم بابام انقدر مست بود حتی منو نمیدید شروع کردن کتک زدن هر دوتامون انقدر زد که خسته شد و ولمون کرد.تمام بدنم درد میکرد ولی هر چه مظلومیت و اشک مادرم رو میدیدم درد خودم یادم میرفت.بابام سوار ماشین شد رفت تا آخر شب برنگشت وحید اومد کنارم نشست با دلی پر از دلتنگی چشمای پر از غم گفت نُها بابا چرا اینجوری کرد چرا تو رو زد؟ تو که عزیز دردونهی بابایی پس چرا اینجوری تورو کتک زد؟منم در آغوشم گرفتمش پیشونیش رو بوسیدم گفتم وحید توروخدا تو مثل بابا نباش، هیچ وقت رو به گناه و حرام نکن خدا رو دوست داشته باش مشورب نخور. وحید گفت مگه بابام اصلا خدا رو دوست نداره مگه بابا مشروب میخوره. نتونستم جلوی گریه هام بگیرم با صدای بلند گریه کردم گفتم وحید برای بابا دعا کن که خدا رو دوست داشته باشه از گناه دور بشه وحید با چشمای گریونش گفت باشه ولی نها توروخدا به منم نماز یاد بده منم میخوام نماز بخونم میخوام خدا رو دوست داشته باشم تا بزرگ شدم مثل بابام نشم. همدیگر رو در آغوش گرفتیم گریه کردیم کمی آروم شدیم رفتم کنار مامانم نشستم گفتم مامان امروز بهزاد دیدم گفت فردا تولدشه مامانم با اون همه درد ناراحتی گفت اره تولدشه خالهت بهم زنگ زد گفتم بریم تولد؟گفت آره خاله ناراحت میشه... فرادش بامامانم با دلی پر از درد بدن کوفته رفتیم بازار برای بهزاد کادو بگیریم یه کت شلوار شیک براش خریدیم و همه باهام رفتیم خونه خاله.وحید با حامد و حمید رفتن دنبال بازی فوتبال مهنا هم مثله همیشه میرفت تو باغچه خونه خاله مینشست یا گل می چید یا با گلها حرف میزد بهزاد صدام زد گفت نها بیا کمکم کن تا خونه روبرای شب مهمون ها میان حاضر کنیم، بهزاد با ذوق که داشت بادکنک ها رو باد میکرد وسایل تضئینی که خریده بود روی دیوار میچسبوند من بهش خندیدم گفتم چته بهزاد مثل بچه ها شدی انگار هشت سالهای ،بابا دیگه یه مرد شدی واسه خودت امشب هفده سالت میشه... بهزاد خندید گفت اره راست میگه دیگه وقت زن گرفتنمه، بهش خندیدم گفتم بیچاره اون که زن تو بشه یهو بی اختیار بهم نگاه کرد گفت مگه چمه؟ منم گفتم یه دیوونه واقعی مگه دیوونه شاخ بال داره؟ یهو گفت اره خدای یه دیوونه ام اونم دیونه تو منم با شوخی گفتم خوب خدا کنه از این دیونه تر بشی بهزاد بهم یه نگاه سنگینی کرد که دلم یه جوری شد از خجالت سرم رد انداختم پایین بهزاد اومد نزدیکم با یه بادکنک تو سرم زد گفت چی شد انگار اومدم خاستگاریت انقدر قرمز شدی قهقه بهم خندید منم عصبانی شدم گفتم نه بابا منم فورا بهت بله گفتم
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سوم
🌸🍃وقتی سرم رو بالا گرفتم پسرخالهام بهزاد بود سلام کردم گفتم اینجا چکار میکنی؟ گفت اینجا پاتوق منه تو اینجا چکار میکنی؟گفتم از تنهایی به این جا اومدم، بهزاد با شلوق بازی هاش گفت خدا نکنه تنها باشی مگه من مُردم منم گفتم خدا نکنه دیوونه ، یه کم با هم گپ زدیم و شوخیهای بهزاد کمی سرحالم کرد بهزاد گفت راستی خبر داری که فردا تولدمه همه تون دعوتین یه مهمونی مفصل گرفتم راستی نُها یادت نره کادو برام بیاری خسیس بازی در نداری، خندیدم گفتم چشم ارباب برات یه کادو خوب میگیرم.من زود به خانه برگشتم بابا و مامانم مثل همیشه دعوا داشتن رفتم جلو گفتم چیه مامان بازم چی شده؟ گفت هیچی از بابات بپرس من شدم یک کنیز شب روز از دوستاهای بابات باید پذیرایی کنم خودت میدونی دوست هاش فقط بخاطر پول و خوش گذرونی بابات میان اینجا بابام صداش رو بلند کرد و گفت: مگه من هر روز مهمونی میگرم امروز رو میخواستم با دوستام باشم خانم بهم حرامش کرد مامانم گفت من حروم نکردم مشورب خوردن و مست کردنت با دوستات حرامش کرد.منم با صدای لرزان که از عصبانیت بابام میترسیدم گفتم بابا تا کی این نامحرم هارو اینجا میاری؟ میشینی پای مشورب خوردن تا کی گناه تا کی عذاب ، بابام سرم داد زد گفت حوصله این نصیحت های خدا پیغمبری رو ندارم.با کتکهایی که پدرم به مامانم زده بود همه جاشو سیاه و کبود شده بود نمیتونستم اشک و ناله های مامانم و ببینم بشنوم مامانم از درد به خودش میپیچید نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره..بابام به مامانم گفت بسته دیگه حوصله آب غوره گرفتنت رو ندارم مامانم نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره بابام بازم شروع کرد به کتک زدن مامان بیچارم من جلو رفتم که از مامانم دفاع کنم بابام انقدر مست بود حتی منو نمیدید شروع کردن کتک زدن هر دوتامون انقدر زد که خسته شد و ولمون کرد.تمام بدنم درد میکرد ولی هر چه مظلومیت و اشک مادرم رو میدیدم درد خودم یادم میرفت.بابام سوار ماشین شد رفت تا آخر شب برنگشت وحید اومد کنارم نشست با دلی پر از دلتنگی چشمای پر از غم گفت نُها بابا چرا اینجوری کرد چرا تو رو زد؟ تو که عزیز دردونهی بابایی پس چرا اینجوری تورو کتک زد؟منم در آغوشم گرفتمش پیشونیش رو بوسیدم گفتم وحید توروخدا تو مثل بابا نباش، هیچ وقت رو به گناه و حرام نکن خدا رو دوست داشته باش مشورب نخور. وحید گفت مگه بابام اصلا خدا رو دوست نداره مگه بابا مشروب میخوره. نتونستم جلوی گریه هام بگیرم با صدای بلند گریه کردم گفتم وحید برای بابا دعا کن که خدا رو دوست داشته باشه از گناه دور بشه وحید با چشمای گریونش گفت باشه ولی نها توروخدا به منم نماز یاد بده منم میخوام نماز بخونم میخوام خدا رو دوست داشته باشم تا بزرگ شدم مثل بابام نشم. همدیگر رو در آغوش گرفتیم گریه کردیم کمی آروم شدیم رفتم کنار مامانم نشستم گفتم مامان امروز بهزاد دیدم گفت فردا تولدشه مامانم با اون همه درد ناراحتی گفت اره تولدشه خالهت بهم زنگ زد گفتم بریم تولد؟گفت آره خاله ناراحت میشه... فرادش بامامانم با دلی پر از درد بدن کوفته رفتیم بازار برای بهزاد کادو بگیریم یه کت شلوار شیک براش خریدیم و همه باهام رفتیم خونه خاله.وحید با حامد و حمید رفتن دنبال بازی فوتبال مهنا هم مثله همیشه میرفت تو باغچه خونه خاله مینشست یا گل می چید یا با گلها حرف میزد بهزاد صدام زد گفت نها بیا کمکم کن تا خونه روبرای شب مهمون ها میان حاضر کنیم، بهزاد با ذوق که داشت بادکنک ها رو باد میکرد وسایل تضئینی که خریده بود روی دیوار میچسبوند من بهش خندیدم گفتم چته بهزاد مثل بچه ها شدی انگار هشت سالهای ،بابا دیگه یه مرد شدی واسه خودت امشب هفده سالت میشه... بهزاد خندید گفت اره راست میگه دیگه وقت زن گرفتنمه، بهش خندیدم گفتم بیچاره اون که زن تو بشه یهو بی اختیار بهم نگاه کرد گفت مگه چمه؟ منم گفتم یه دیوونه واقعی مگه دیوونه شاخ بال داره؟ یهو گفت اره خدای یه دیوونه ام اونم دیونه تو منم با شوخی گفتم خوب خدا کنه از این دیونه تر بشی بهزاد بهم یه نگاه سنگینی کرد که دلم یه جوری شد از خجالت سرم رد انداختم پایین بهزاد اومد نزدیکم با یه بادکنک تو سرم زد گفت چی شد انگار اومدم خاستگاریت انقدر قرمز شدی قهقه بهم خندید منم عصبانی شدم گفتم نه بابا منم فورا بهت بله گفتم
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_دوم ✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم... خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سوم
✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم...
همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود...
😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت...
😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو #پاره کرد...
😞و #داغون_شدم به این فکر میکردم
الآن چطور برم بیرون #گریه کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی #گشاد مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر #الحمدلله که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟
😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته #اعتصاب_غدا کردم بخاطر چادرم....
😔انقدر #ضعیف و #لاغر شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک #چادر جدید برام گرفت...
😍وای #سبحان_الله انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود...
☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون #شکوه و #زیبایی و #امنیت رو #حس کردم....
😌احساس میکردم کسی #خوشبخت تر از من وجود ندارد....
اوضاع تا چند هفته ای #آروم بود تا اینکه یک روز #پدرم من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید...
اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت...!
پشت سرم راه افتاد که بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم...
😭 #دعوای مفصلی به پا کرد...
😭از همه چیز #محرومم کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام...
😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود.
به حدی #محروم و #طرد شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس #عقایدمون خیییلی با هم فرق داشت...
😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه #ضبط صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم...
اون ضبط رو دادم دست #ساریه و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه...
خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو #حفظ میکردم...
یه روز برادرم اومد خونه و گفت #کارم_داره منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد #خوردن_ذبح یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد #سوسیس و #کالباس گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک #نخورم...
😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی #سنگینی بود... هر چند من پدرم رو #عاشقانه دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به #هرکاری میزدم....
😔پدرم با اینکار من سخت #عصبانی شد و کلا حتی از #غذاخوردن محرومم کرد
💪🏼 #اما_من_تسلیم_نشدم
❤️من #الله رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش #کمک میخواستم کمکم میکرد...
با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین #تاثیر رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه...
#الحمدلله به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم #تلاوت میکردیم...اینها خیلی روی پدرم #تاثیر_مثبت گذاشت....
✍ #ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
💌 #قسمت_سوم
✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم...
همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود...
😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت...
😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو #پاره کرد...
😞و #داغون_شدم به این فکر میکردم
الآن چطور برم بیرون #گریه کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی #گشاد مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر #الحمدلله که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟
😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته #اعتصاب_غدا کردم بخاطر چادرم....
😔انقدر #ضعیف و #لاغر شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک #چادر جدید برام گرفت...
😍وای #سبحان_الله انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود...
☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون #شکوه و #زیبایی و #امنیت رو #حس کردم....
😌احساس میکردم کسی #خوشبخت تر از من وجود ندارد....
اوضاع تا چند هفته ای #آروم بود تا اینکه یک روز #پدرم من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید...
اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت...!
پشت سرم راه افتاد که بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم...
😭 #دعوای مفصلی به پا کرد...
😭از همه چیز #محرومم کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام...
😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود.
به حدی #محروم و #طرد شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس #عقایدمون خیییلی با هم فرق داشت...
😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه #ضبط صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم...
اون ضبط رو دادم دست #ساریه و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه...
خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو #حفظ میکردم...
یه روز برادرم اومد خونه و گفت #کارم_داره منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد #خوردن_ذبح یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد #سوسیس و #کالباس گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک #نخورم...
😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی #سنگینی بود... هر چند من پدرم رو #عاشقانه دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به #هرکاری میزدم....
😔پدرم با اینکار من سخت #عصبانی شد و کلا حتی از #غذاخوردن محرومم کرد
💪🏼 #اما_من_تسلیم_نشدم
❤️من #الله رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش #کمک میخواستم کمکم میکرد...
با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین #تاثیر رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه...
#الحمدلله به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم #تلاوت میکردیم...اینها خیلی روی پدرم #تاثیر_مثبت گذاشت....
✍ #ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_دوم🍀 یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست.... حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم. سبحان الله،…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_سوم🍀
19 سالم شد و روز به روز حالم بدتر شد و #زمینگیر شدم نمیتوانستم تکون بخورم انقدر #دردم زیاد شده بود که با گریه کردن میرفتم تا حیاط #وضو بگیرم ؛ منی که در طول اون 8 سال مریضی یک مسکن هم نخورده بودم دیگه از شدت درد گریه میکردم بلاخره با #آمبولانس منو بردن تهران اونجا یک پروفسور گفت این دختر تا یک ماه زندهست و ما اندازه یک ماه بهش #مرفین میدیم تا کمتر درد بکشه..
پدرم اونجا دلش گرفت گفت من نمیتونم این بچهمم از دست بدم
یک دکتر اومد که او هم از بهترین جراحهای ایرانه گفت دخترتون رو بزارید بیمارستان بستری بشه من تا یک ماه کل آزمایشات رو میگیرم و بعد ببینم روش جدیدی هست برای درمانش یا نه
بستریم کردن اون بخش فقط مخصوص بیماران #سرطانی بود من از همه کم سن و سالتر و از همه هم بیماریم خطرناکتر بود و حالم خیلی بد بود #تومور بیش از حد بزرگ شده بود اما ذکر میکردم به زور میتونستم با عصا راه برم میرفتم تو اتاقها به بیمارا سر میزدم بهشون روحیه میدادم میگفتم
#صبور باشید...
چرا که اجرتان نزد الله است و خوشحال باشید چرا که الله به بندگانی که اعتماد دارد #بلا و #مصیبت میدهد الله متعال شما رو #با_ظرفیت های بالا و #قلبی بزرگ خلق کرده و یقینا به کسی بیشتر از وسعتش درد و سختی نمیده... از #نماز و #صبر کمک بگیرید و #دردهاتون رو به الله بگید اون درددلهاتون رو گوش میده آگاهه بیناست به احوالتون...
خلاصه پیش همه میرفتم و حرف میزدم همه رو دقایقی خوشحال میکردم اونجا که من رفتم اکثرا اهل تشیع بودند میآمدند و میگفتند زهرا #شفات بده امام حسین شفات بده و... میگفتم من فقط #شفا را از الله میطلبم...
چرا که امام حسین و بانو فاطمه و سیدنا علی رضیاللهعنهم اجمعین از الله شفا و سلامتی و یاری و کمک و نصرت میطلبیدن ؛ اکثرا متقاعدشون میکردم شکر الله همه دوستم داشتند؛ موقع ملاقاتی در شهر غریب با پدر و مادرم بودم ولی از همه بیشتر ملاقاتی داشتم و پیش من میاومدن براشون حرف میزدم پرستارا و بیمارا کلی بهتر میشدن...
یک خانمی 35 ساله توی بخش ما بیمار بود سرطان سینه داشت در مورد من از هم تختیاش شنیده بود اومد اتاق ما کنار تختم ایستاد گفت حیف تو نیست مریضی با این زیبایی و سن و سال؛ شنیدم از تو با روحیه تر تو این بیمارستان نیست...گفت من پزشکم نگران نباش من بهترین دکترها رو میشناسم و تمام تلاشم رو میکنم تو خوب بشی گفت حالا بگو چرا انقد روحیه داری؟
گفتم الله تعالی میفرماید:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ
العنکبوت_2
آیا مردم پنداشتند که چون بگویند: «ایمان آوردیم» (به حال خود) رها میشوند، و آنان آزمایش نمیشوند؟
الله میفرماید در سوره بقره
وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
البقره_155
و قطعاً شما را با چیزی از ترس و گرسنگی و کاهش مالها و جانها و میو ه ها آزمایش میکنیم؛ و مژده بده به صبر کنندگان
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
البقر_156
آنها که هرگاه مصیبتی به ایشان برسد میگویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم
أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ
البقره_157
اینها هستند که درودها و رحمتی از پروردگارشان بر ایشان است و اینانند هدایت یافتگان
این آیات رو با معنی خوندم برایش...
گفتم رسولاللهﷺ میفرماید: وضعيت مؤمن شگفت انگیز است که تمام حالتها برایش خیر است، اگر شادی به او برسد الله را سپاس میگوید برایش خیر است و اگر به #مصیبتی گرفتار شود #صبر پیشه میکند باز هم برایش خیر است این مزیت را کسی جز مؤمن ندارد...
گفتم از صبر و نماز کمک میگیرم و با الله حرف میزنم و آرامش میگیرم به راستی برای من آرامش و خوشبختی جز عبادت و رضایت الله نیست..
مکثی کرد و گفت حرفات قشنگه من تا الان از هیچ مسلمانی این حرفها رو نشنیدم گفت من #مسیحی هستم و چندین ساله اینجا دکترم؛ بیماران زیادی دیدم و آدمهای مذهبی و مسلمان زیاد دیدم ولی هیچکس مثل تو نبوده.. گفت شماره تو بده تو برای من خیلی مهمی دوست دارم با تو حرف بزنم آرامش میگیرم..
بعد از بیست روز بستری شدن در بیمارستان دکترم آمد گفت متاسفانه بدترین نوع #سرطان_استخوان داری و باید پاتو از انتهای ران قطع کنیم شاید اینطوری هم خوب نشه ولی بازم شاید #امیدی باشه به خوب شدنت
تموم وجودم میلرزید نمیتونستم پام رو قطع کنم چند باری دکترا گفته بودن پاتو قطع کن اما با خودم میگفتم یاالله پامو #قطع نکنن...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_سوم🍀
19 سالم شد و روز به روز حالم بدتر شد و #زمینگیر شدم نمیتوانستم تکون بخورم انقدر #دردم زیاد شده بود که با گریه کردن میرفتم تا حیاط #وضو بگیرم ؛ منی که در طول اون 8 سال مریضی یک مسکن هم نخورده بودم دیگه از شدت درد گریه میکردم بلاخره با #آمبولانس منو بردن تهران اونجا یک پروفسور گفت این دختر تا یک ماه زندهست و ما اندازه یک ماه بهش #مرفین میدیم تا کمتر درد بکشه..
پدرم اونجا دلش گرفت گفت من نمیتونم این بچهمم از دست بدم
یک دکتر اومد که او هم از بهترین جراحهای ایرانه گفت دخترتون رو بزارید بیمارستان بستری بشه من تا یک ماه کل آزمایشات رو میگیرم و بعد ببینم روش جدیدی هست برای درمانش یا نه
بستریم کردن اون بخش فقط مخصوص بیماران #سرطانی بود من از همه کم سن و سالتر و از همه هم بیماریم خطرناکتر بود و حالم خیلی بد بود #تومور بیش از حد بزرگ شده بود اما ذکر میکردم به زور میتونستم با عصا راه برم میرفتم تو اتاقها به بیمارا سر میزدم بهشون روحیه میدادم میگفتم
#صبور باشید...
چرا که اجرتان نزد الله است و خوشحال باشید چرا که الله به بندگانی که اعتماد دارد #بلا و #مصیبت میدهد الله متعال شما رو #با_ظرفیت های بالا و #قلبی بزرگ خلق کرده و یقینا به کسی بیشتر از وسعتش درد و سختی نمیده... از #نماز و #صبر کمک بگیرید و #دردهاتون رو به الله بگید اون درددلهاتون رو گوش میده آگاهه بیناست به احوالتون...
خلاصه پیش همه میرفتم و حرف میزدم همه رو دقایقی خوشحال میکردم اونجا که من رفتم اکثرا اهل تشیع بودند میآمدند و میگفتند زهرا #شفات بده امام حسین شفات بده و... میگفتم من فقط #شفا را از الله میطلبم...
چرا که امام حسین و بانو فاطمه و سیدنا علی رضیاللهعنهم اجمعین از الله شفا و سلامتی و یاری و کمک و نصرت میطلبیدن ؛ اکثرا متقاعدشون میکردم شکر الله همه دوستم داشتند؛ موقع ملاقاتی در شهر غریب با پدر و مادرم بودم ولی از همه بیشتر ملاقاتی داشتم و پیش من میاومدن براشون حرف میزدم پرستارا و بیمارا کلی بهتر میشدن...
یک خانمی 35 ساله توی بخش ما بیمار بود سرطان سینه داشت در مورد من از هم تختیاش شنیده بود اومد اتاق ما کنار تختم ایستاد گفت حیف تو نیست مریضی با این زیبایی و سن و سال؛ شنیدم از تو با روحیه تر تو این بیمارستان نیست...گفت من پزشکم نگران نباش من بهترین دکترها رو میشناسم و تمام تلاشم رو میکنم تو خوب بشی گفت حالا بگو چرا انقد روحیه داری؟
گفتم الله تعالی میفرماید:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ
العنکبوت_2
آیا مردم پنداشتند که چون بگویند: «ایمان آوردیم» (به حال خود) رها میشوند، و آنان آزمایش نمیشوند؟
الله میفرماید در سوره بقره
وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
البقره_155
و قطعاً شما را با چیزی از ترس و گرسنگی و کاهش مالها و جانها و میو ه ها آزمایش میکنیم؛ و مژده بده به صبر کنندگان
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
البقر_156
آنها که هرگاه مصیبتی به ایشان برسد میگویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم
أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ
البقره_157
اینها هستند که درودها و رحمتی از پروردگارشان بر ایشان است و اینانند هدایت یافتگان
این آیات رو با معنی خوندم برایش...
گفتم رسولاللهﷺ میفرماید: وضعيت مؤمن شگفت انگیز است که تمام حالتها برایش خیر است، اگر شادی به او برسد الله را سپاس میگوید برایش خیر است و اگر به #مصیبتی گرفتار شود #صبر پیشه میکند باز هم برایش خیر است این مزیت را کسی جز مؤمن ندارد...
گفتم از صبر و نماز کمک میگیرم و با الله حرف میزنم و آرامش میگیرم به راستی برای من آرامش و خوشبختی جز عبادت و رضایت الله نیست..
مکثی کرد و گفت حرفات قشنگه من تا الان از هیچ مسلمانی این حرفها رو نشنیدم گفت من #مسیحی هستم و چندین ساله اینجا دکترم؛ بیماران زیادی دیدم و آدمهای مذهبی و مسلمان زیاد دیدم ولی هیچکس مثل تو نبوده.. گفت شماره تو بده تو برای من خیلی مهمی دوست دارم با تو حرف بزنم آرامش میگیرم..
بعد از بیست روز بستری شدن در بیمارستان دکترم آمد گفت متاسفانه بدترین نوع #سرطان_استخوان داری و باید پاتو از انتهای ران قطع کنیم شاید اینطوری هم خوب نشه ولی بازم شاید #امیدی باشه به خوب شدنت
تموم وجودم میلرزید نمیتونستم پام رو قطع کنم چند باری دکترا گفته بودن پاتو قطع کن اما با خودم میگفتم یاالله پامو #قطع نکنن...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.. #قسمت_دوم ✍🏼اون روز گذشت سوژین به مادرم گفته بود که من با یه #مسلمان اونم از تعصبی هاش میخوام رفاقت کنم مامانم ازم بازجویی کرد منم گفتم مامی تو که انقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع باش بعضی وقتا حرف میزنم مامانمو اونشب…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سوم
✍🏼رفتم خونه و مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی گفتم توروبه مقدساتت قسم بهم راستشو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟
🌸🍃اونم گفت نه به ذات پاک پرودگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین میگفت) آخر صحبت هامون گفتم قرآن داری منظورم همون صوت هاست خیلی بهش احتیاج دارم الان میام بهم بده...
اونم از تعجب شاخ در اورده بود که یه دختر بی_دین صدای قران میخواد چیکار اما میدونستم که دیگه موسیقی نمیتونه آرامم کنه تنها دوای_دلم شده بود صوت ارام قران شب وروز سوره ی ملک میگرفتم تا اینکه وقتی میگرفتم حفظ کرده بودم....
✅یه روز که باهام که داشتم حرف میزدیم مهناز همون صوت قشنگ همیشگی رو گرفت منم همش باهاش تکرار میکردم از بس حواسم به قران بود یادم رفته بود که پیش مهنازم وقتی بهش نگاه کردم اشکای قشنگش داشت میریخت بهم گفت ادمای که تو زمان جاهلیت خیلی بد بودن خیلی خوبن تو دین...
➖هیچ وقت یادم نمیره جمله ای ساده ای بود اما ته قلبم نشست منم بخاطر عقاید غلط خودم گفتم هیچ وقت هیچ وقت من مسلمان نخواهم شد امکان پذیر نیست اونم فقط با سکوت جوابم داد این سکوتش خیلی برام دردناک بود همیشه جوابش سکوت ولی خیلی دردآور.... تا شب همین جمله تو ذهنم میچرخید و تو فکر بودم نکنه که مهناز از جواب من ناراحت شده شاید اون منظورش من نبودم بهش اس دادم عذرخواهی کردم و گفتم فکر مسلمان شدن منو از ذهنش بیرون کنه گفت من کی گفتم تو مسلمان شو ولی میخوام بدونم منظور از امکان پذیر نبودن مسلمان شدن تو چیه...
🌹ترست از چیه روژین ده دقیقه بود پیام بدست رسیده بود اما جوابی نداشتم ایا خودم نمیخوام ایا از ترس مادرم یا ترس جدایی با خواهرم یا چه چیزی دیگه فقط گفتم من اینجوری راحتم همین شب خوش....
یه روز که از مدرسه می اومدم منهاز رو دیدم اومده بود خونه باباش چشاش قرمز شده بود بهم که نزدیک شد گفتم مهناز گفت ولم کن روژین از هرچی ادم بی دین دنیاست منتفرم من نمیدونم چرا ازش ناراحت نشدم کیفمو دادم سوژین دنبالش کردم محل زندگیمون رو به روش یه پارک بود خواهش کردم مهناز بیا اینجا فقط تا اروم میشی کنارت میشینم قبول کرد منم دیدم خیلی ناراحته خواستم باهاش شوخی کنم گفتم من تورو مثل سوژین دوست داشتم فکر میکردم منم مثل خواهرتم اونم همون نگاهای سنگین شو بهم کرد اما اینبار سکوت نکرد حرف زد ....
🌸🍃گفت تو رو هیچ وقت خواهر خودم ندونستم دختر کافر نمیشه خواهر من نمیشه دوست من و دوستش داشته باشم اگه تا حالا باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر رضای پرودگارم بوده من بخاطر چی الان شدم نظافتچی بخاطر ترس از خالقم که نون حروم از گلوم نره پایین بخاطر چی خانوادم منو بیرون کردن بخاطر چادرم بخاطر حجابم بخاطر اسلامم...
حالش خیلی بد بود نمیدونم چی شده بود و هرگزم ندونستم که اون روز چرا انقد ناراحت بود فقط مکث کردم بهش نگاه میکردم حرف میزد تو دلم بهش حق میدادم.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سوم
✍🏼رفتم خونه و مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی گفتم توروبه مقدساتت قسم بهم راستشو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟
🌸🍃اونم گفت نه به ذات پاک پرودگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین میگفت) آخر صحبت هامون گفتم قرآن داری منظورم همون صوت هاست خیلی بهش احتیاج دارم الان میام بهم بده...
اونم از تعجب شاخ در اورده بود که یه دختر بی_دین صدای قران میخواد چیکار اما میدونستم که دیگه موسیقی نمیتونه آرامم کنه تنها دوای_دلم شده بود صوت ارام قران شب وروز سوره ی ملک میگرفتم تا اینکه وقتی میگرفتم حفظ کرده بودم....
✅یه روز که باهام که داشتم حرف میزدیم مهناز همون صوت قشنگ همیشگی رو گرفت منم همش باهاش تکرار میکردم از بس حواسم به قران بود یادم رفته بود که پیش مهنازم وقتی بهش نگاه کردم اشکای قشنگش داشت میریخت بهم گفت ادمای که تو زمان جاهلیت خیلی بد بودن خیلی خوبن تو دین...
➖هیچ وقت یادم نمیره جمله ای ساده ای بود اما ته قلبم نشست منم بخاطر عقاید غلط خودم گفتم هیچ وقت هیچ وقت من مسلمان نخواهم شد امکان پذیر نیست اونم فقط با سکوت جوابم داد این سکوتش خیلی برام دردناک بود همیشه جوابش سکوت ولی خیلی دردآور.... تا شب همین جمله تو ذهنم میچرخید و تو فکر بودم نکنه که مهناز از جواب من ناراحت شده شاید اون منظورش من نبودم بهش اس دادم عذرخواهی کردم و گفتم فکر مسلمان شدن منو از ذهنش بیرون کنه گفت من کی گفتم تو مسلمان شو ولی میخوام بدونم منظور از امکان پذیر نبودن مسلمان شدن تو چیه...
🌹ترست از چیه روژین ده دقیقه بود پیام بدست رسیده بود اما جوابی نداشتم ایا خودم نمیخوام ایا از ترس مادرم یا ترس جدایی با خواهرم یا چه چیزی دیگه فقط گفتم من اینجوری راحتم همین شب خوش....
یه روز که از مدرسه می اومدم منهاز رو دیدم اومده بود خونه باباش چشاش قرمز شده بود بهم که نزدیک شد گفتم مهناز گفت ولم کن روژین از هرچی ادم بی دین دنیاست منتفرم من نمیدونم چرا ازش ناراحت نشدم کیفمو دادم سوژین دنبالش کردم محل زندگیمون رو به روش یه پارک بود خواهش کردم مهناز بیا اینجا فقط تا اروم میشی کنارت میشینم قبول کرد منم دیدم خیلی ناراحته خواستم باهاش شوخی کنم گفتم من تورو مثل سوژین دوست داشتم فکر میکردم منم مثل خواهرتم اونم همون نگاهای سنگین شو بهم کرد اما اینبار سکوت نکرد حرف زد ....
🌸🍃گفت تو رو هیچ وقت خواهر خودم ندونستم دختر کافر نمیشه خواهر من نمیشه دوست من و دوستش داشته باشم اگه تا حالا باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر رضای پرودگارم بوده من بخاطر چی الان شدم نظافتچی بخاطر ترس از خالقم که نون حروم از گلوم نره پایین بخاطر چی خانوادم منو بیرون کردن بخاطر چادرم بخاطر حجابم بخاطر اسلامم...
حالش خیلی بد بود نمیدونم چی شده بود و هرگزم ندونستم که اون روز چرا انقد ناراحت بود فقط مکث کردم بهش نگاه میکردم حرف میزد تو دلم بهش حق میدادم.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_دوم گفت بفرمائید بانو مجاهده گفتم من با یه شخصی از مجازی همینطور آشنا شده بودم عکس دوستم براش فرستادم گفتم خودم هستم ولی با یگان دلائلی نشد اون پسر را دوس داشتم ولی به والله واسه این دوسش داشتم که تا منو شاید با اذن…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀
#قسمت_سوم
مادرش به ابو طلحه گفت پسرم برو اون هدیه که به مجاهده ات گرفتی رو بده براش بعد ابوطلحه یک حلقه ی خیلی خوشگل داد که اندازه دستم بود ایناهم دگه رفتن خونه شون ابوطلحه بعد رسیدن به خونه شون که به مادرم گفتم مادر جان به مجاهیده ام زنگ بزنم با من حرف میزنه مادرش گفته بود اول یک گوشی بخر براش بعد در خواست حرف زدن کن باز ابو طلحه دو روز بعد یک گوشی گرفته بود ابو طلحه میگفت که مادرم گفت خودت ببر نکاح تان که بسته شده الحمدالله باز ابو طلحه خونه مون اومده بود به مادرم سلام اهوال پرسی کردن سراغ منو گرفته بود که مجاهده ام کجا هست بعد مادرم اومد اتاغم گفت نامزدت اومده میگه کارت داره ترسیدم گفتم یاالله چه کارم میتونه داشته باشه نکونه پشیمون شده شروع به استغفار کردم گفتم باشه بریم مادر جان مادرم گفتن با این وضع میخوای بری یه نگاهی به خودت بنداز ناسلامتی نامزدد هست یکم به خودت برس حرف مادرم زمین نزدم گفتم چشم یه لباس ساده خوشگل پوشیدم اینم سبز بود از رنگ سبز زیاد خوشم میامد رفتم پیش ابوطلحه السلام ورحمت الله وبرکاته وعلیکم السلام ورحمت الله وبرکاته گفت خوبین گفتم الحمدالله شما خوبین برادران مجاهد همه خوبن گفت الحمدالله.
مادرم گفت اگه خواستین برین برون یه چکر بزنید بیائید تا عصر برگردین من نخواستم گفتم نه اینجا خوبه مادرم رفت ابوطلحه گفت برات یه گوشی خریدم یه گل خیلی خوشگل یه جعبه شیرینی بود همون شیرینی که خیلی دوسش داشتم گفتم یاالله این از کجا میدونیست که من شیرینی دوس دارم گفت الان این سوال تو زهن شما اومد که ابوطلحه از کجا فهمیده من شیرینی دوس دارم راستش از برادر تون یاسر پرسیدم
گفتم درسته به زحمت اوفتادین تشکری کردم گفت خواهش چه زحمتی رحمت هست بعد گریه ام گرفت گفت چرا گریه میکنید اخه نکونه دلیلش اون پسره باشه گفتم نه اون نیست فقط احساس شرم دارم چون شما مجاهد دلیر به این خوبی ماشاءالله حافظ عالم هستین و من شاید لیاقت شما را نداشته باشم به خاطر این گریه میکنم اشکام اشک خوشی هست گفت نه دگه اینطوری نگین شما همون دختری هستین که من از خدا میخواستم شما همسر من نه بلکه حور بهشتی ام خواهی شد ان شاءالله از حرفاش دلم شاد شد بعد گفت با اجازه تون دگه من برم قرار گاه بچه ها منتظرم هست ان شاءالله شاید فردا عملیات داریم و من باید تمرین آمده گی بگیرم التماس دعا گفتم در پناه الله متعال باشید ان شاءالله پیروز کامیاب شده برگردین به امید دیدار فی امان الله گفت آمین یارب العالمین مواظب خودتان باشید فی امان الله باز دگه مجاهدم رفت آمدم اتاغ وضو گرفتم نماز شکر خواندم به مجاهدم و همسنگر هاش دعا کردم گفتم یارب من چگونه قدر این نعمت بزرگت را بدونم هزار بار شکر کردم و دعا کردم.
شب وقت نماز تهجت بود که بعد از خواندن نمازم دیدم به گوشیم پیام اومده بود مجاهدم بود گفته بود السلام علیکم ورحمت الله و برکاته طاعت و عبادت تان قبول باشه اگر وقت داشتین زنگ میزنم گفتم وعلیکم السلام ورحمت الله وبرکاته همچنین آمین یارب گفتم بلی البته که وقت دارم اگر شما وقت داشته باشید زنگ زد سلام اهوال پرسی کردیم صدای تیر ها میامد گفتم کی ها هستن گفت بچه ها دارن تمرین میکنند الله اکبر گفتم منم میشه اونجا ببرید یه روزی خندید گفت مجاهده ام شما را ان شاءالله بعد از عروسی میبرم ولی اینجا نه ان شاءالله بعد از فتح افغانستان میریم شام (سوریه) ان شاءالله اگر زندگی باشد گفتم یاالله شکر این آروزی دلم بود خیلی خوشحال شدم گفتم آمین ان شاءالله بعد یکی صداش کرد گفت ابوطلحه بیا بخوابیم فردا عملیات داریم باز ابو طلحه جوابش نداد گفتم دگه شما برید من خوابم اومده دروغ گفتم اگه اینطوری نمیگفتم نمیرفت گفت چشم شب خوش فی امان الله منم همینطور گفتم رفت فردا عملیات داشت الحمدالله افغانستان در حال فتح بود همه جاش عملیات وجود داشت دعا کردم گفتم یاالله خودت ابوطلحه من و تمام مجاهدین را مواظب باش پیروز کامیاب شان کن. فردا شب شد ابو طلحه هنوز زنگ نزده بود گفتم خودم زنگ بزنم زنگ زدم گوشش خاموش بود نگران شدم شروع کردم به استغفار گفتن نیم شب شد بازم گوشش خاموش بود نگرانی ام بیشتر شد باز وقت نماز تهجت بود وقتی نماز خواندم دگه همونجا خوابم گرفت
این داستان ادامه دارد...
نامزد ابوطلحه المبازر
@admmmj123
#قسمت_سوم
مادرش به ابو طلحه گفت پسرم برو اون هدیه که به مجاهده ات گرفتی رو بده براش بعد ابوطلحه یک حلقه ی خیلی خوشگل داد که اندازه دستم بود ایناهم دگه رفتن خونه شون ابوطلحه بعد رسیدن به خونه شون که به مادرم گفتم مادر جان به مجاهیده ام زنگ بزنم با من حرف میزنه مادرش گفته بود اول یک گوشی بخر براش بعد در خواست حرف زدن کن باز ابو طلحه دو روز بعد یک گوشی گرفته بود ابو طلحه میگفت که مادرم گفت خودت ببر نکاح تان که بسته شده الحمدالله باز ابو طلحه خونه مون اومده بود به مادرم سلام اهوال پرسی کردن سراغ منو گرفته بود که مجاهده ام کجا هست بعد مادرم اومد اتاغم گفت نامزدت اومده میگه کارت داره ترسیدم گفتم یاالله چه کارم میتونه داشته باشه نکونه پشیمون شده شروع به استغفار کردم گفتم باشه بریم مادر جان مادرم گفتن با این وضع میخوای بری یه نگاهی به خودت بنداز ناسلامتی نامزدد هست یکم به خودت برس حرف مادرم زمین نزدم گفتم چشم یه لباس ساده خوشگل پوشیدم اینم سبز بود از رنگ سبز زیاد خوشم میامد رفتم پیش ابوطلحه السلام ورحمت الله وبرکاته وعلیکم السلام ورحمت الله وبرکاته گفت خوبین گفتم الحمدالله شما خوبین برادران مجاهد همه خوبن گفت الحمدالله.
مادرم گفت اگه خواستین برین برون یه چکر بزنید بیائید تا عصر برگردین من نخواستم گفتم نه اینجا خوبه مادرم رفت ابوطلحه گفت برات یه گوشی خریدم یه گل خیلی خوشگل یه جعبه شیرینی بود همون شیرینی که خیلی دوسش داشتم گفتم یاالله این از کجا میدونیست که من شیرینی دوس دارم گفت الان این سوال تو زهن شما اومد که ابوطلحه از کجا فهمیده من شیرینی دوس دارم راستش از برادر تون یاسر پرسیدم
گفتم درسته به زحمت اوفتادین تشکری کردم گفت خواهش چه زحمتی رحمت هست بعد گریه ام گرفت گفت چرا گریه میکنید اخه نکونه دلیلش اون پسره باشه گفتم نه اون نیست فقط احساس شرم دارم چون شما مجاهد دلیر به این خوبی ماشاءالله حافظ عالم هستین و من شاید لیاقت شما را نداشته باشم به خاطر این گریه میکنم اشکام اشک خوشی هست گفت نه دگه اینطوری نگین شما همون دختری هستین که من از خدا میخواستم شما همسر من نه بلکه حور بهشتی ام خواهی شد ان شاءالله از حرفاش دلم شاد شد بعد گفت با اجازه تون دگه من برم قرار گاه بچه ها منتظرم هست ان شاءالله شاید فردا عملیات داریم و من باید تمرین آمده گی بگیرم التماس دعا گفتم در پناه الله متعال باشید ان شاءالله پیروز کامیاب شده برگردین به امید دیدار فی امان الله گفت آمین یارب العالمین مواظب خودتان باشید فی امان الله باز دگه مجاهدم رفت آمدم اتاغ وضو گرفتم نماز شکر خواندم به مجاهدم و همسنگر هاش دعا کردم گفتم یارب من چگونه قدر این نعمت بزرگت را بدونم هزار بار شکر کردم و دعا کردم.
شب وقت نماز تهجت بود که بعد از خواندن نمازم دیدم به گوشیم پیام اومده بود مجاهدم بود گفته بود السلام علیکم ورحمت الله و برکاته طاعت و عبادت تان قبول باشه اگر وقت داشتین زنگ میزنم گفتم وعلیکم السلام ورحمت الله وبرکاته همچنین آمین یارب گفتم بلی البته که وقت دارم اگر شما وقت داشته باشید زنگ زد سلام اهوال پرسی کردیم صدای تیر ها میامد گفتم کی ها هستن گفت بچه ها دارن تمرین میکنند الله اکبر گفتم منم میشه اونجا ببرید یه روزی خندید گفت مجاهده ام شما را ان شاءالله بعد از عروسی میبرم ولی اینجا نه ان شاءالله بعد از فتح افغانستان میریم شام (سوریه) ان شاءالله اگر زندگی باشد گفتم یاالله شکر این آروزی دلم بود خیلی خوشحال شدم گفتم آمین ان شاءالله بعد یکی صداش کرد گفت ابوطلحه بیا بخوابیم فردا عملیات داریم باز ابو طلحه جوابش نداد گفتم دگه شما برید من خوابم اومده دروغ گفتم اگه اینطوری نمیگفتم نمیرفت گفت چشم شب خوش فی امان الله منم همینطور گفتم رفت فردا عملیات داشت الحمدالله افغانستان در حال فتح بود همه جاش عملیات وجود داشت دعا کردم گفتم یاالله خودت ابوطلحه من و تمام مجاهدین را مواظب باش پیروز کامیاب شان کن. فردا شب شد ابو طلحه هنوز زنگ نزده بود گفتم خودم زنگ بزنم زنگ زدم گوشش خاموش بود نگران شدم شروع کردم به استغفار گفتن نیم شب شد بازم گوشش خاموش بود نگرانی ام بیشتر شد باز وقت نماز تهجت بود وقتی نماز خواندم دگه همونجا خوابم گرفت
این داستان ادامه دارد...
نامزد ابوطلحه المبازر
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#یتیمی_در_دیار_غربت #قسمت_دوم مادرم یکی از مجاهدههای شجاع ازبکستان بود، و پدرم یکی از دلیر مردان خاڪِ دلیران یعنی افغانستان از ولایت قندهار . روزی که من چشمانم را به این دنیای غریب باز کردم، مادرم در سن ۱۹ سالگی به هنگام دنیا آمدن من دارالفانی را وداع گفت…
#یتیمی_در_دیار_غربت💔
#قسمت_سوم
وارد خونه شدم مادرم سراسیمه به سمتم آمد، با نگاهی آمیخته به رنگ دلتنگی بود لبخندی نثارم کرد و گفت کجا بودی دخترم؟ دو روزه که به مادرت سر نزدی! نگرانت بودم.
_ مادرجان نگران من نباش، دلم نیومد این دو روزی رو که پدرم خونه بود ازش دور بشم، امروز هم همراه پدرم به اسبسواری رفته بودیم.
_الحمدلله، امان از دست تو دخترم! مگه نگفتم کارهای خطرناک نکن اگر خدای نکرده از اسب میفتادی چی؟!
_مادرجان گفتم که نگران من نباشید من فرزند مجاهدم لازمه که این چیز هارو یاد بگیرم. _ درسته دخترم، حالا بیا غذا آماده است. _ چشم، راستی پدر و برادرم منصور کجا هستند دیده نمیشن! _ پدرت به نصرت مجاهدین رفته. _ الله متعال نصرتشون کنه، پدر من هم امروز به سنگر رفت. زندگی بر همین منوال ادامه داشت یک هفته از رفتن پدرم به سنگر میگذشت، در این یک هفته هواپیما های جنگی تمام قندهار رو خصوصا مناطق مجاهد نشین رو به خاک و خون کشیده بودند، در دل این روستای غریب روزی1یا2شهید میخفتند(شهیدمیشدند) صبح آماده شدم تا راهیه مدرسه بشم، برادرم منصور هم آماده شد تا منو همراهی کنه در راه پدرِ منصور رو دیدم، همراه مجاهدین داشتند جسد شهیدی رو به سمت مسجد روستا میبردند. نگاه های پر از غمش برام عجیب بود در دلم حسی دردناک و آشنا پیچید به سمتش رفتم، بلاخره لب از لب باز کردم و با صدای لرزانی گفتم پدرم کجاست؟! همگی در سکوت فرو رفتند. پدرِ منصور آهی عمیق سر داد و گفت _ میاد انشاءالله _ به سمت منصور چرخید و گفت _ زود باش خواهرت رو به مدرسه ببر دیرش میشه، لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. بعدش رو به منصور گفت، _ امروز مدرسه نرو خواهرت رو ببر خونه.. _ چرا پدر؟! _ گفتم که خواهرتو ببر خونه _ تا خواستیم برگردیم با حرفی که شنیدم لحظهای جلوی چشمام تار شد، سیاه میدیدم نفسم درون سینه حبس شد _ این دختر شهید محمدصدیق نیست؟! _ داشت اسم پدر منو با وصله لقب شهید میگرفت سراسیمه به سمت جسد شهید دویدم و گفتم..باید چهره این شهید رو ببینم! _ ببخش دخترم، نمیتونیم چهره شهید رو به کسی نشون بدیم زیاد مجروح شده _ پدرِ منصور با حالت داد منصور رو مخاطب قرار داد وگفت... مگه با تو نیستم؟!! زود باش دست خواهرتو بگیر ببر خونه _ منصور سردرگم دستمو گرفت تا منو به خونه ببره، لجوجانه دستمو از حصار دستاش آزاد کردم و محکم و قاطع با چشمانی به نم نشسته گفتم، من از جام تکون نمیخورم تا وقتی که صورت اون شهید رو نبینم قدم از قدم بر نمیدارم، با دستانی که از شدت استرس مشت شده بودند با صدایی لرزان و با لکنت گفتم من...من میدونم که... اون شهید پدر منه! خواهش میکنم بزارید شهادت پدرمو بهش تبریک بگم برای آخرین بار عطر تنشو که حالا با عطر شهادت آمیخته شده حس کنم، با هر کلمهای که از دهانم نه بلکه از قلبم بیرون میاومد اشک های مجاهدین جاری میشد، نفسی عمیق سر دادم با قدومی آرام و لرزان به سمت شهیدی رفتم که امروز به وصال معشوق حقیقیش پر کشیده بود، دستان مشت شده فولادیش رو که حاصل محکم نگه داشتن تفنگ بود رو در دستام گرفتم بوسهای بر دستان مجاهدانهاش زدم، قطره اشکی مزاحم سرخورد بر روی دستان شهید زیبایی که لبخندش رنگ عشق به خود گرفته بود. نفس حبس شدهام رو آزاد کردم و با بغضی که حال ترکیده بود بغلش کردم و با تمام توان عطر تنشو که آمیخته به بوی شهادت بود استشمام کردم، سبحانالله پدر شهیدم چه بوی خوشی میداد قسم به الله! انگار بویی از جنت بود لبخندی که بر لبهای خشکش نقش بسته بود حاصل دیدن تصویر معشوق حقیقیش بود، هیچوقت بوی خوشی که از خون جاری بدنش میاومد رو فراموش نمیکنم کنار گوشش زمزمه کردم؛ شهادتت مبارک شیرپدرم لطفا از طرف من به رسولالله و مادرم سلام منو برسون. یکی از مجاهدین دست بر سرم کشید و گفت _ مبارکت باشه بنتالشهید حالا به حرفم گوش کن و برو خونه باید شهید رو به خاک بسپاریم هر آن ممکنه جنگنده های آمریکایی حمله کنند. _ پدرم فقط یک برادر داشت که اون هم زندان بود، فامیل های دور زیاد بودن اما صمیمی نبودن...با آخرین ذرات خاک که بر قبر پدرم ریخته شد او لقب شهید گرفت و من لقب یتیم، جز الله هیچ یاری نداشتم!
ادامه دارد انشاءالله
✍#نویسنده_مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
#قسمت_سوم
وارد خونه شدم مادرم سراسیمه به سمتم آمد، با نگاهی آمیخته به رنگ دلتنگی بود لبخندی نثارم کرد و گفت کجا بودی دخترم؟ دو روزه که به مادرت سر نزدی! نگرانت بودم.
_ مادرجان نگران من نباش، دلم نیومد این دو روزی رو که پدرم خونه بود ازش دور بشم، امروز هم همراه پدرم به اسبسواری رفته بودیم.
_الحمدلله، امان از دست تو دخترم! مگه نگفتم کارهای خطرناک نکن اگر خدای نکرده از اسب میفتادی چی؟!
_مادرجان گفتم که نگران من نباشید من فرزند مجاهدم لازمه که این چیز هارو یاد بگیرم. _ درسته دخترم، حالا بیا غذا آماده است. _ چشم، راستی پدر و برادرم منصور کجا هستند دیده نمیشن! _ پدرت به نصرت مجاهدین رفته. _ الله متعال نصرتشون کنه، پدر من هم امروز به سنگر رفت. زندگی بر همین منوال ادامه داشت یک هفته از رفتن پدرم به سنگر میگذشت، در این یک هفته هواپیما های جنگی تمام قندهار رو خصوصا مناطق مجاهد نشین رو به خاک و خون کشیده بودند، در دل این روستای غریب روزی1یا2شهید میخفتند(شهیدمیشدند) صبح آماده شدم تا راهیه مدرسه بشم، برادرم منصور هم آماده شد تا منو همراهی کنه در راه پدرِ منصور رو دیدم، همراه مجاهدین داشتند جسد شهیدی رو به سمت مسجد روستا میبردند. نگاه های پر از غمش برام عجیب بود در دلم حسی دردناک و آشنا پیچید به سمتش رفتم، بلاخره لب از لب باز کردم و با صدای لرزانی گفتم پدرم کجاست؟! همگی در سکوت فرو رفتند. پدرِ منصور آهی عمیق سر داد و گفت _ میاد انشاءالله _ به سمت منصور چرخید و گفت _ زود باش خواهرت رو به مدرسه ببر دیرش میشه، لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. بعدش رو به منصور گفت، _ امروز مدرسه نرو خواهرت رو ببر خونه.. _ چرا پدر؟! _ گفتم که خواهرتو ببر خونه _ تا خواستیم برگردیم با حرفی که شنیدم لحظهای جلوی چشمام تار شد، سیاه میدیدم نفسم درون سینه حبس شد _ این دختر شهید محمدصدیق نیست؟! _ داشت اسم پدر منو با وصله لقب شهید میگرفت سراسیمه به سمت جسد شهید دویدم و گفتم..باید چهره این شهید رو ببینم! _ ببخش دخترم، نمیتونیم چهره شهید رو به کسی نشون بدیم زیاد مجروح شده _ پدرِ منصور با حالت داد منصور رو مخاطب قرار داد وگفت... مگه با تو نیستم؟!! زود باش دست خواهرتو بگیر ببر خونه _ منصور سردرگم دستمو گرفت تا منو به خونه ببره، لجوجانه دستمو از حصار دستاش آزاد کردم و محکم و قاطع با چشمانی به نم نشسته گفتم، من از جام تکون نمیخورم تا وقتی که صورت اون شهید رو نبینم قدم از قدم بر نمیدارم، با دستانی که از شدت استرس مشت شده بودند با صدایی لرزان و با لکنت گفتم من...من میدونم که... اون شهید پدر منه! خواهش میکنم بزارید شهادت پدرمو بهش تبریک بگم برای آخرین بار عطر تنشو که حالا با عطر شهادت آمیخته شده حس کنم، با هر کلمهای که از دهانم نه بلکه از قلبم بیرون میاومد اشک های مجاهدین جاری میشد، نفسی عمیق سر دادم با قدومی آرام و لرزان به سمت شهیدی رفتم که امروز به وصال معشوق حقیقیش پر کشیده بود، دستان مشت شده فولادیش رو که حاصل محکم نگه داشتن تفنگ بود رو در دستام گرفتم بوسهای بر دستان مجاهدانهاش زدم، قطره اشکی مزاحم سرخورد بر روی دستان شهید زیبایی که لبخندش رنگ عشق به خود گرفته بود. نفس حبس شدهام رو آزاد کردم و با بغضی که حال ترکیده بود بغلش کردم و با تمام توان عطر تنشو که آمیخته به بوی شهادت بود استشمام کردم، سبحانالله پدر شهیدم چه بوی خوشی میداد قسم به الله! انگار بویی از جنت بود لبخندی که بر لبهای خشکش نقش بسته بود حاصل دیدن تصویر معشوق حقیقیش بود، هیچوقت بوی خوشی که از خون جاری بدنش میاومد رو فراموش نمیکنم کنار گوشش زمزمه کردم؛ شهادتت مبارک شیرپدرم لطفا از طرف من به رسولالله و مادرم سلام منو برسون. یکی از مجاهدین دست بر سرم کشید و گفت _ مبارکت باشه بنتالشهید حالا به حرفم گوش کن و برو خونه باید شهید رو به خاک بسپاریم هر آن ممکنه جنگنده های آمریکایی حمله کنند. _ پدرم فقط یک برادر داشت که اون هم زندان بود، فامیل های دور زیاد بودن اما صمیمی نبودن...با آخرین ذرات خاک که بر قبر پدرم ریخته شد او لقب شهید گرفت و من لقب یتیم، جز الله هیچ یاری نداشتم!
ادامه دارد انشاءالله
✍#نویسنده_مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_دوم بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب بهصورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریکشدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمیگشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_سوم
محمد
وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمیشناختم. قلبم با شوق میکوبید. باید به آن روستا میرفتم و میفهمیدم چه باید بکنم. دستهایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:
"یاالله، خودت اسباب رو فراهم کن و منو تو این راه تنها نذار. هر چی مصلحت و خیره مقابلم بذار. یاالله راهم پر از خاره، ثابتقدمم کن..."
امیر یعقوب پیشم آمد و گفت:
«چی شد دلاور؟ استخاره کردی؟»
_ «آره. یه خواب خیلی عجیبی دیدم.»
_ «خیر باشه!»
_ «خیره امیر... خواب دیدم که همراه همون دختر تو مسجدیم؛ روبهرومون رسولاللهﷺ نشسته بودن و خطبه نکاحمون رو میخوندن... اونقدر خوشحال بودیم که احساس میکردیم تو بهشتیم!»
امیر خندهای کرد و به شانهام زد:
_ «خواب مبارکیه. الآن باید حتما بری. بدون الله تنهات نمیزاره.»
_ «حتما انشاءالله.»
بعد از مکث گفت:
«راستی محمدجان، یادت نره قیافهات رو تغییر بدی. یه لباس معمولی بپوش تا مشکلی برات پیش نیاد. میدونی که اون منطقه برای ما امن نیست.»
چشمی کردم که باز دوباره تأکید کرد تا کاری که توجه دیگران را برانگیخته میکند انجام ندهم. قرار گذاشت که بیرون روستا با برادرها منتظرم میمانند تا اگر نیاز به کمک داشتم به موقع برسند.
این لطفش را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ استادم بود و مرا مثل پسر خودش میدانست و از هیچ کار خیری دریغ نمیکرد.
خودم را آماده کردم. قبل از خروج سلاح کوچک و چاقوی ضامندارم را برداشتم و جاساز کردم. به نزد امیر رفتم:
_ «استاد دعام کنی و هرچی خیره برامون پیش بیاد.»
آغوشش را برایم باز کرد:
«برو که در پناه خدایی. ما هم بعدِ شما حرکت میکنیم.»
برای اینکه تنها نباشم محمود را همراهم فرستاد. هر دو سوار موتور خود شدیم و از روستا بیرون رفتیم.
وقتی به مقصد رسیدیم، صدای موسیقی سرسامآور بود. گوشهای که جلب توجه نکند ایستادیم و اطراف را زیر نظر گرفتیم. به اجبار آن اَنکرُالاصوَات را تحمل میکردیم.
شخصی را آنجا دیدم و فهمیدم داماد همان است. با ماشین گرانقیمتش کنار خانهایی ایستاده بود و با تعدادی از مردها میگفت و میخندید.
محمود گفت:
«محمد حالا باید چیکار کنیم؟»
ذهنم قفل کرده بود. با خنده گفتم:
«والا خودمم نمیدونم.»
_ «چطوره دومادو بدوزدیم! هان؟!»
قهقهایی زدم:
«اره فکر خیلی خوبیه!»
محمود به حرف خودش خندید. بعد گفت:
«فکر کنم دوماد همون خوشتیپه باشه. چه تیپی زده! مثل میمون کرده خودشو.»
_ «نگو گناهه!»
_ «بابا من به چهرهاش نگفتم که، اون تیپ کاکلزریش رو میگم.»
_ «باشه اخی. حالا اینا رو ویل کن فقط دعا کن الله یاریمون کنه.»
_ «باشه داداش»
لحظات طولانی را آنجا ماندیم. اطراف شلوغ بود و افراد زیادی از دولتیها آنجا حضور داشتند. هیچ راهی برای نجات آن دختر وجود نداشت. مضطرب بودم و صدای موسیقی حالم را خراب میکرد. خود را سخت باختم. رو به محمود کردم:
«محمود بیا برگردیم. اینجا داره اذیتم میکنه.»
محمود با حیرت پرسید:
«پس مأموریتت چی؟»
_ «هیچی... الله خودش خیر کنه. کاری از دستمون برنمیاد.»
به ناچار قبول کرد.
به سمت همان رودخانه رفتیم. وقتی آنجا رسیدیم به او گفتم:
«محمودجان تو برو، به امیر هم بگو که منتظر نمونن. من بعدأ میام و توضیح میدم.»
محمود پذیرفت. خداحافظی کرد و رفت. آبی به صورتم زدم. اطراف را پاییدم؛ در آن وقت ظهر پرندهای پر نمیزد چه برسد به تردد بنی بشری!
بیقرار بودم و نمیتوانستم آن منطقه را ترک کنم. بعد از خواندن نماز، افکارم را بهخاطرههای مشترک با همسنگریهای شهیدم در سالهای نه چندان دور در شهرم هرات سوق دادم.
***
اسما
بعد از دعا، خواب چشمهایم را ربود. خود را در مسجدی ساده دیدم. شخصی با پوشش مجاهدها کنارم بود و مقابل ما فردی بسیار نورانی نشسته بود. کلمههای عربی بر زبانش جاری بود؛ گویا خطبهٔ نکاح میخواند. آن شخص خوشسیما بلند شد و مقابلم ایستاد. تبسمی کرد و فرمود:
«مبارکت باشه دخترم. وقتی به الله توکل کنی، خودش کارت رو درست میکنه.»
اشکهایم جاری شدند. با گریه گفتم:
«اجازه بدین دستتون رو ببوسم یارسولاللهﷺ...»
ناگهان از خواب پریدم. فضا آکنده با آوای خوشِ اذان بود. شور و شعفی خاص درونم را دربرگرفت. قلبم نوید آمدن امدادِ الهی را میداد. با اعتماد به خدا منتظر فرجی از جانب او شدم.
نزدیک ظهر روستا در خوشی فرو رفت و صداهای گوشخراش آهنگهای ناموزونِ موسیقی اطراف را پر کرد. بشرا به همراه عالیه و آسیه(خواهرهای عزیز) وارد اتاق شدند.
#قسمت_سوم
محمد
وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمیشناختم. قلبم با شوق میکوبید. باید به آن روستا میرفتم و میفهمیدم چه باید بکنم. دستهایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:
"یاالله، خودت اسباب رو فراهم کن و منو تو این راه تنها نذار. هر چی مصلحت و خیره مقابلم بذار. یاالله راهم پر از خاره، ثابتقدمم کن..."
امیر یعقوب پیشم آمد و گفت:
«چی شد دلاور؟ استخاره کردی؟»
_ «آره. یه خواب خیلی عجیبی دیدم.»
_ «خیر باشه!»
_ «خیره امیر... خواب دیدم که همراه همون دختر تو مسجدیم؛ روبهرومون رسولاللهﷺ نشسته بودن و خطبه نکاحمون رو میخوندن... اونقدر خوشحال بودیم که احساس میکردیم تو بهشتیم!»
امیر خندهای کرد و به شانهام زد:
_ «خواب مبارکیه. الآن باید حتما بری. بدون الله تنهات نمیزاره.»
_ «حتما انشاءالله.»
بعد از مکث گفت:
«راستی محمدجان، یادت نره قیافهات رو تغییر بدی. یه لباس معمولی بپوش تا مشکلی برات پیش نیاد. میدونی که اون منطقه برای ما امن نیست.»
چشمی کردم که باز دوباره تأکید کرد تا کاری که توجه دیگران را برانگیخته میکند انجام ندهم. قرار گذاشت که بیرون روستا با برادرها منتظرم میمانند تا اگر نیاز به کمک داشتم به موقع برسند.
این لطفش را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ استادم بود و مرا مثل پسر خودش میدانست و از هیچ کار خیری دریغ نمیکرد.
خودم را آماده کردم. قبل از خروج سلاح کوچک و چاقوی ضامندارم را برداشتم و جاساز کردم. به نزد امیر رفتم:
_ «استاد دعام کنی و هرچی خیره برامون پیش بیاد.»
آغوشش را برایم باز کرد:
«برو که در پناه خدایی. ما هم بعدِ شما حرکت میکنیم.»
برای اینکه تنها نباشم محمود را همراهم فرستاد. هر دو سوار موتور خود شدیم و از روستا بیرون رفتیم.
وقتی به مقصد رسیدیم، صدای موسیقی سرسامآور بود. گوشهای که جلب توجه نکند ایستادیم و اطراف را زیر نظر گرفتیم. به اجبار آن اَنکرُالاصوَات را تحمل میکردیم.
شخصی را آنجا دیدم و فهمیدم داماد همان است. با ماشین گرانقیمتش کنار خانهایی ایستاده بود و با تعدادی از مردها میگفت و میخندید.
محمود گفت:
«محمد حالا باید چیکار کنیم؟»
ذهنم قفل کرده بود. با خنده گفتم:
«والا خودمم نمیدونم.»
_ «چطوره دومادو بدوزدیم! هان؟!»
قهقهایی زدم:
«اره فکر خیلی خوبیه!»
محمود به حرف خودش خندید. بعد گفت:
«فکر کنم دوماد همون خوشتیپه باشه. چه تیپی زده! مثل میمون کرده خودشو.»
_ «نگو گناهه!»
_ «بابا من به چهرهاش نگفتم که، اون تیپ کاکلزریش رو میگم.»
_ «باشه اخی. حالا اینا رو ویل کن فقط دعا کن الله یاریمون کنه.»
_ «باشه داداش»
لحظات طولانی را آنجا ماندیم. اطراف شلوغ بود و افراد زیادی از دولتیها آنجا حضور داشتند. هیچ راهی برای نجات آن دختر وجود نداشت. مضطرب بودم و صدای موسیقی حالم را خراب میکرد. خود را سخت باختم. رو به محمود کردم:
«محمود بیا برگردیم. اینجا داره اذیتم میکنه.»
محمود با حیرت پرسید:
«پس مأموریتت چی؟»
_ «هیچی... الله خودش خیر کنه. کاری از دستمون برنمیاد.»
به ناچار قبول کرد.
به سمت همان رودخانه رفتیم. وقتی آنجا رسیدیم به او گفتم:
«محمودجان تو برو، به امیر هم بگو که منتظر نمونن. من بعدأ میام و توضیح میدم.»
محمود پذیرفت. خداحافظی کرد و رفت. آبی به صورتم زدم. اطراف را پاییدم؛ در آن وقت ظهر پرندهای پر نمیزد چه برسد به تردد بنی بشری!
بیقرار بودم و نمیتوانستم آن منطقه را ترک کنم. بعد از خواندن نماز، افکارم را بهخاطرههای مشترک با همسنگریهای شهیدم در سالهای نه چندان دور در شهرم هرات سوق دادم.
***
اسما
بعد از دعا، خواب چشمهایم را ربود. خود را در مسجدی ساده دیدم. شخصی با پوشش مجاهدها کنارم بود و مقابل ما فردی بسیار نورانی نشسته بود. کلمههای عربی بر زبانش جاری بود؛ گویا خطبهٔ نکاح میخواند. آن شخص خوشسیما بلند شد و مقابلم ایستاد. تبسمی کرد و فرمود:
«مبارکت باشه دخترم. وقتی به الله توکل کنی، خودش کارت رو درست میکنه.»
اشکهایم جاری شدند. با گریه گفتم:
«اجازه بدین دستتون رو ببوسم یارسولاللهﷺ...»
ناگهان از خواب پریدم. فضا آکنده با آوای خوشِ اذان بود. شور و شعفی خاص درونم را دربرگرفت. قلبم نوید آمدن امدادِ الهی را میداد. با اعتماد به خدا منتظر فرجی از جانب او شدم.
نزدیک ظهر روستا در خوشی فرو رفت و صداهای گوشخراش آهنگهای ناموزونِ موسیقی اطراف را پر کرد. بشرا به همراه عالیه و آسیه(خواهرهای عزیز) وارد اتاق شدند.
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#برای_تو_مینویسم! داستان ارسالی از اعضای کانال #قسمت_دوم ای قهرمانم و ای مجاهدم فقد چندی دیگر صبر داشته باش و بر الله توکل کن ان شاءالله فتح الله قریب است تو تنها نیستی صد ها برادران و خواهران اسیر دیگر ما برای نصرت دین و فتح دین شب ها دست به دعا نشسته…
#برای_تو_مینویسم
#قسمت_سوم
میدانم میدانی که در نبودت من غمگینم و حالم از همه بد است اما بدان که در نبودت یاد گرفتم که هر چیزی را میتوانم فراموش کنم جز تو را اما اینرا هم یاد گرفتم که زوجه مجاهد باید در نبود او از همیشه قویتر باشد! میدانم میدانی تو تنها کسی هستی که برای همیشه در ذهنم میمانی اما این را هم بدان که بعد رفتن تو در ذهنم این هم جا گرفت که چگونه اولادم را تربیت کنم تا بتواند انتقام تمام این درد ها را از دشمنان دین ما بیگیرند! میدانم میدانی تو تنها کسی هستی که هرگز از دوست داشتنش سیر نمیشوم حتی اگر دور باشی اما اینرا بدان که بعد از نبودت اینرا دانستم که محبت الله گرانتر از همه محبت بوده و در محبت الله انسان خیلی خود را قوی احساس میکند و بری از همه محبت های دنیا میشود! براستی که میدانم از نگاهم دور هستی اما بدان بعد از رفتنت ظنم بر الله چنان بالاتر شده که میگویم در بودن او دشمن نمیتواند به یک تار مویت خیانت کند! میدانم میدانی این شوق دیدار توست که انتظار را زیبا کرده است اما بدان که بعد از رفتنت زیادتر به تمنای دیدار ربم هستم که آن چه لذت خواهد داشت که به نعمت دیدار پروردگار ما انعام شوی.! و بعد از رفتنت کوشش دارم که بر سنت زیبای رسول اکرم صلی الله علیه و سلم بمانم حتی اگر سختی های راهش مرا از پای دربیاورد تا شاید اینگونه فقط اندکی لایق نگاه و دیدار ربم باشم !
پس ای قهرمانم فقد به این فکر کن که بتوانی به برادران مجاهدت توسط دعا های شبانه ات کمک کنی و از الله برایشان دعا صبر استقامت و از الله بخواه تا با دستان آنها عذابشان کند, وآنان را رسوا سازد, و آنها را بر دشمن پیروزی دهد, وسينۀ گروه مؤمنان را توسط آنها شفاء بخشد!
#پایان
@admmmj123
#قسمت_سوم
میدانم میدانی که در نبودت من غمگینم و حالم از همه بد است اما بدان که در نبودت یاد گرفتم که هر چیزی را میتوانم فراموش کنم جز تو را اما اینرا هم یاد گرفتم که زوجه مجاهد باید در نبود او از همیشه قویتر باشد! میدانم میدانی تو تنها کسی هستی که برای همیشه در ذهنم میمانی اما این را هم بدان که بعد رفتن تو در ذهنم این هم جا گرفت که چگونه اولادم را تربیت کنم تا بتواند انتقام تمام این درد ها را از دشمنان دین ما بیگیرند! میدانم میدانی تو تنها کسی هستی که هرگز از دوست داشتنش سیر نمیشوم حتی اگر دور باشی اما اینرا بدان که بعد از نبودت اینرا دانستم که محبت الله گرانتر از همه محبت بوده و در محبت الله انسان خیلی خود را قوی احساس میکند و بری از همه محبت های دنیا میشود! براستی که میدانم از نگاهم دور هستی اما بدان بعد از رفتنت ظنم بر الله چنان بالاتر شده که میگویم در بودن او دشمن نمیتواند به یک تار مویت خیانت کند! میدانم میدانی این شوق دیدار توست که انتظار را زیبا کرده است اما بدان که بعد از رفتنت زیادتر به تمنای دیدار ربم هستم که آن چه لذت خواهد داشت که به نعمت دیدار پروردگار ما انعام شوی.! و بعد از رفتنت کوشش دارم که بر سنت زیبای رسول اکرم صلی الله علیه و سلم بمانم حتی اگر سختی های راهش مرا از پای دربیاورد تا شاید اینگونه فقط اندکی لایق نگاه و دیدار ربم باشم !
پس ای قهرمانم فقد به این فکر کن که بتوانی به برادران مجاهدت توسط دعا های شبانه ات کمک کنی و از الله برایشان دعا صبر استقامت و از الله بخواه تا با دستان آنها عذابشان کند, وآنان را رسوا سازد, و آنها را بر دشمن پیروزی دهد, وسينۀ گروه مؤمنان را توسط آنها شفاء بخشد!
#پایان
@admmmj123