👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️... #قسمت_پنجم🍀 یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو... همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر می‌کردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم…
#همسفر_دردها♥️...

#قسمت_ششم🍀

این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی
#بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمی‌تونستم بخورم هیچ‌کس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته می‌اومدن خونه‌مون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور چشمام #سیاه و #کبود شده بود انگار 60 سال سن داشتم....
پدر و مادرم برای نهار و شام ده نوع غذا حاضر می‌کردن می‌گفتن فقط یک لقمه بخور ولی من هر
#لقمه که می‌خوردم بالا می‌آوردم ، دکترا گفتن این اصلا خوب نمیشه... خیلی وقتا تا صبح #شهادتین می‌گفتم و با پروردگارم حرف می‌زدم انتظار نداشتم خوب بشم دیگه اکثر اوقات می‌گفتم تموم میمیرم دیگه...

هرکی می‌اومد بالای سرم
#اشک می‌ریخت اما در آن سختی‌ها و دردها می‌گفتم #یاالله_دوستت_دارم ذکر می‌کردم و درمانم رو ادامه دادم... کم کم رو به بهبودی رفتم هیچکس نمیدونه چطور شد ولی من حالم بهتر شد #اراده الله متعال بود تا 21 سالگی بیماریم #کنترل شد اما رفتم برای پای مصنوعی متاسفانه انقدر از بالا قطع شده بود که گفتن پای مصنوعی نمی‌تونم بزارم و فعلا دو تا عصا #جور من رو میکشن...

یکبار
#استاد تجویدم من رو بعد از شیمی درمانی دید اولش منو نشناخت بعد گفت تو آسیه هستی؟ گفتم بله... گفت الان با عصا راه میری و سخت از الله میخام دوان دوان وارد #بهشت شوی...
اشکم در اومد از
#شدت خوشحالی برای این دعای زیبا... در یکی از مساجد شروع به #تدریس کردم بچه‌ها و بزرگا قرآن می‌خواندن و من #لذت می‌بردم سبحان الله چقدر لذت داشت گوش دادن به صدای #بندگان خدا وقتی کلامش را می‌خوانند و روزای خوبی داشتم با #شاگردان و #دوستان عزیزم... اما خادم مسجد در طول یک سال و نیم سر وقت مشخص در رو برام باز نمی‌کرد و من #مجبور بودم با دردهای طاقت فرسا جلوی در مسجد بایستم و درد بکشم باز می‌گفتم اشکالی نداره....
رسیدم به سن 22 سالگی دیگه خبر بهبودی و کنترل بیماریم به همه رسید از طرفی خودمم کلاس گذاشته بودم
#مشخص بود حالم بهتره دیگه #خواستگار ها زیاد شدند مسئله دین و بعد از اون پام خیلی مهم بود

با همه خواستگارا در مورد پام حرف می‌زدم این سوالات رو می‌کردن پای مصنوعی می‌تونید بزارید یا نه؟با پای مصنوعی و عصا هم دارید ؟ با یک عصا می‌تونید راه برید یا نه؟ می‌دیدم که مسئله پام براشون بی نهایت مهمه در حقیقت هم خیلی مهمه ولی همه چیز نبود...

بعد از مدتی یکی از
#علما یک پسری به اسم #عبدالله معرفی کرد گفت باهم حرف بزنید عبدالله در کشوری دیگر بود اما فارسی زبان و هم مذهب بودیم با پیام حرف زدیم #شرح کامل زندگیم رو دادم و نظرش در مورد پام خیلی برام مهم بود... فقط گفت حیفه آدمی مثل شما با #سختی زندگی کنه اگر قسمت هم بشیم ان شاالله تلاش می‌کنم بهترین پای مصنوعی برات تهیه کنم فقط و فقط برای #راحتی خودت... سبحان الله با این حرفش فهمیدم عبدالله #تنها کسی است که به #ظاهر اهمیت نمیده ؛ گفتم با کسی ازدواج می‌کنم به #فرائض پایبند باشه و #اخلاقش خوب باشه #رزق_حلال سر سفره ش باشه اونم گفت باید خانم من هم باید به فرائض پایبند باشه مطیعم باشه بهم احترام بزاره و...
می‌دونستم عبدالله با همه
#فرق داره ولی زیاد اهمیت نمی‌دادم تا اینکه به خواهرش پیام دادم گفتم خبری از عبدالله دارید گفت عبدالله #تصادف کرده و توی #کما است اون روز فهمیدم چقدر دوستش دارم اشکم بند نمی‌اومد جلوی همه حتی پدر و مادر و برادرام بلند بلند گریه می‌کردم

خیلی
#دوستش_داشتم و همش دعا می‌کردم و نماز استخاره هم می‌خوندم برای #ازدواج با عبدالله که یک شب خواب دیدم استاد تفسیرم گفت این پسر جدا از اینکه خیلی دوستت داره ایمانت رو #قوی می‌کنه...

با خواهرش حرف می‌زدم حالشو میپ‌رسیدم ؛ بعد از 15 روز خواهرش پیام داد عبدالله به هوش اومده و همش میگه
#آسیه و هیچی یادش نمونده گفت کم‌کم حالش بهتر شده گفته آسیه چطوره بهش گفته بودن که آسیه تو این مدت ازدواج کرده گفته بود #باور نمی‌کنم دیگه خودش شماره م رو گرفت گفت بگو که ازدواج نکردی؟ وقتی صداش رو شنیدم فقط گریه می‌کردم گفتم نه #ازدواج نکردم....
الحمدلله کم کم بهتر شد
#تقدیر الله بر این شد که بعد از سه ماه اومد شهرمون...
بهش گفتم قبل از خواستگاری من رو از نزدیک با یک پا ببین که تو رو در بایسی گیر نکنی
#رک بگو اگر منو نخواستی... گفت کجا بیام؟ گفتم بیا مسجد جلو در مسجد دیدمش رفتیم تو مسجد هردومون #نماز_سنت خوندیم به استاد تفسیر هم گفتیم بیاد #نصیحتمون کنه... استاد تفسیر اومد گفتم آقا عبدالله این از ظاهرم و اینکه هر کاری می‌تونم انجام بدم الا #پذیرایی که به عهده #مرد خونه خواهد بود.. گفت کی بیام خواستگاری؟ و استادم هردومون رو نصیحت کرد....

فردا شبش
#عبدالله با #استاد به #خواستگاری اومد...

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ءالله
@admmmj123