👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_دوم

🌸🍃یواش یواش بدون اینکه کسی رو حساس کنم حجاب میکردم البته زیر طعنه و تشر خواهرشوهرم بودم ولی اهمیت نمیدادم بابام یه روز با یکی از پسر عمههام اومد خونهمون... با لباس بلند و روسری برزگ حجابم رو بستم بابام منو دید یه کمی با اخم نگاهم کرد گفت این چیه نها؟ همینو کم داشتیم که خودت رو #کلم_پیچ کنی... چرا نقدر خودت رو صفت جَروندی؟ گفتم بابا جون من اینجوری راحتم... گفت جلوی شوهرم گفت یه چیزی رو بهت بگم نگی که بهت نگفتم الان کاری به نماز و قرآن خوندنت ندارم ولی وای از اون روز بفهمم که تو قاطی این داعشی_ها بشی... 😳گفتم چکار به اونا دارم من فقط حرف الله و پیامبرم رو گوش میکنم... گفت باشه برامون نشو #ماموستا دیگه هیچی نگفتم خیلی حرفهاش اذیتم میکرد.. 😔یه روز با تبسم رفتیم بازار برای خرید با مانتوی کوتاه که میپوشیدم خیلی مورد اذیت مردهای #هوس_باز و #چشم_چران قرار گرفتم قبلا هم اذیت میشدم ولی به اندازه اون روز ناراحت نشده بودم خیلی احساس شرم میکردم مقابل الله متعال... اومدم خونه تو تلگرام براشون تعریف کردم گفتنن چادر بپوش هم محافظ و هم سپر بزرگ در مقابل مردهای #هوس بازه و خشنودی الله متعال را به دست میاری... خیلی مشتاق بودم برای چادر ولی نمیدانستم چطور شوهرم رو راضی کنم از خدا خیلی تمنا کردم گفتم خودت کمکم کن راضیش کنم به کمک الله راضیش کردم اولش بهم میگفت چیه میخواهی داعش بشی به پدرت میگم اگه این کار کنی.. گفتم من به اونا چکار دارم من فقط بخاطر محافطت از ناموسم حجاب میکنم همین خلاصه راضیش کردم... 😍واییی #سبحان_الله اون روز چقدر خوشحال بودم با یکی از جاری هام که خیلی دوسش داشتم اونم #مشتاق_دین بود ولی جرئت نمیکرد بروز بده باهم رفتیم پارچه خریدم و چادر دوختم یه چادر سیاهِ خوشکل هر روز به خیاط زنگ میزدم تو روخدا زود برام بدوزید اونها هم برام زود حاضر کردن... مثل عروس خوشبختی بودم که برای اولین بار #لباس_عروس میپوشید ؛ اون روز چه روز خوبی بود خیلی خوشحال بودم مثل دیوانه ها فقط میخندیدم انگار خوشبخت ترین آدم روی زمین بودن ولی نمیدونستم قراره چه #بلاهای به سرم بیاد بخاطر #چادرم.... با خوشحالی به گروه پیام دادم با شوق و ذوق گفتم من توبه کردم و برای همیشه چادر سرم میکنم برام دعا کنید #ثابت_قدم باشم د از خوشحالی فقط میگفتن الله_اکبر ؛ الحمدلله خیلی خوشحال شدن... از اون روز به بعد هرجا میرفتم چادر قشنگم را میپوشیدم البته هنوز به غیر از مادر و خواهرم کسی نمیدونست اونا شهر دیگه زندگی میکردن مادرم با یه مرد ازدواج کرده بود و خواهرم و برادرهام هم ازدواج کرده بودن... پدرم هم با یه زن شیعه ازدواج کرده بود یه دختر کوچک هم داشتند... یه روز مادرشوهرم به شوهرم زنگ زد گفت چرا مدتیه پیداتون نیست فردا بیاد منتظرتونم منم دوست نداشتم برم واقعیتش میترسیدم چادر بپوشم چطور باهام برخورد کنن ولی مجبور بودم برم؛ فرداش شوهر گفت شما زودتر برید من نزدیک های شب میام کمی کار دارم گفتم باشه... با بچه هام رفتم خونه پدرشوهرم همشون تو حیاط نشسته بودن خونه دوتا برادر شوهرام و خواهر شوهرم اونجا بودن وقتی من دیدن همه شوکه شدن باور کنید تا نصف حیاط اومدم جرئت نکردم قدم بردارم؛ سلام کزدم ولی هیچکس بغیر از یکی از برادر شوهرام که اون کمی اهل دین بود جواب ندادن ترسیدم جلو برم نمیدونم چرا انقدر وحشت کرده بودم... میترسیدم بهم حمله کننن... تبسم گفت چی شده مامان چرا خشکت زده منم؟ خنده ای کردم گفتم والله میترسم گفت چرا؟ گفتم الانه که حمله کنن گارد بگیر بالا آماده شو.تبسم خندید گفت نترس پیش خودمون ورزشکاریم این همه تمرین برای همچین روزی کردیم دستم رو گرفت گفت مامان باورکن همشون رو با هم ضربه_فنی میکنیم خنده ام گرفت گفتم باشه.خودم روخوشحال نشون دادم ولی همه با غرض و کینه بهم نگاه میکردن خواهرشوهرم نتونست خودش رو بگیره گفت این چیه سرت کردی؟ والله مردم پیشرفت میکنن ولی تو پسرفت ؛ الان شدی مثل او کلاغ سیاه گفتم مگه کلاغ سیاه چشونه کلاغ به این خوشکلی پرنده مورد علاقه من کلاغه... دیگه هیچی نگفت ؛ گفت هیچکی نمتونه محکومت کنه.تبسم گفت نها خانمه دیگه نباید دست کمش بگیری دیگه هیچی نگفت تا شام خوردیم...همشون به طور عجیبی نگاهم میکردن باهم پچ پچ می کردن تو دلم خالی شد میدونستم میخوان یه جوری اذیتم کنن

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_یکم 🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_دوم

🌸🍃تو راه فقط گریه کردم و اشک ریختم با خدا درد دل میکردم چادرم رو صفت گرفته بودم و میبوسیدم میگفتم اگر تا آخر عمر بخاطر چادر و نقابم من رو تحقیر و سرزنش کنن من بیشتر عاشق چادر و نقابم میشم و ازش لذت میبرم تو راه که گریه میکردم تند تند راه میرفتم برادر زید من رو از دور دید و بهم زنگ زد گفت کجایی خواهرم؟ گفتم: بیرون خونه گفت:میدونم دارم میبینمت خواهرم زیر نقاب بودی شک کردم ولی بازم با خودم گفتم تو این شهر هیچ زن نقاب داری تنها نیست همشون با شوهراشونن گفتم باید خواهر نُها باشه... بعد اومد نزدیک باهام احوال پرسی کرد گفت چرا صداتون گرفته خواهر چیزی شده؟ گفتم نه هیچی نیست نگران نباشید ؛ ولی برادر زید فهمید گریه کردم گفت به الله قسمت میدم چی شده؟ به اسم الله قسمم داد مجبور شدم همه چی رو براش بگم داشت دیوونه میشد ازم خیلی ناراحت شد حتی سرم داد زد گفت چرا هیچی به من نگفتی؟ مگه من چند بار ازت خواهش نکردم که اگر مشکلی داشتی بهم بگی؟ خواهرم به الله قسم خیلی ازت ناراحت شدم به حدی که تمام بدنم میلرزه منم فقط گریه میکردم...گفت از این لحظه به بعد بفهمم رفتی خونه ی مردم کار کردی نمیبخشمت و حلالت نمیکنم... برادر زید اگر این حرفها رو هم بهم نمیگفت، دیگه خودمم نمیرفتم خونه کسی برای کار چون فهمیدم چقدر خطر داره و چه عواقبی همراهشه... 😔برگشتم خونه تبسم گفت مامان چته؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم هیچی #دنبال_کار گشتم ولی کار نیست بخاطر این ناراحتم... وضو گرفتم نمازم رو خوندم فقط گریه کردم اینقدر از خدا طلب بخشش کردم تا کمی آروم شدم... ❤️کنار جانمازم خوابم برد توی خواب یکی بهم گفت: میدونی #رسول_اللهﷺ شماها رو از اصحاب خودش بیشتر دوست داره...؟ حتی از اصحابه های بزرگش... مواظب این عزیزی خودتون باشید، پیش پیامبرﷺ بودم از خواب پریدم... 😭سبحان الله بازم شروع کردم به گریه کردن و توبه کردن...داغ دلم بیشتر شد که نکنه الله و رسول اللهﷺ ازم ناراحت بشن... خوابم رو برای برادر غربا تعریف کردم گفت خوشا به سعادتت خواب خوبی دیدی.. گریه میکردم گفتم لایق همچین خوابی نیستم من گناهبار و روسیاه هستم... گفت اینجوری نگو خواهرم پیش الله سبحان سربلندی ان شاء الله گفتم برام دعا کن #ثابت_قدم بمونم... برادرم غربا خیلی دلسوز و مهربان بود شماره ام رو ازم گرفت هر بار همسرش بهم زنگ میزد احوالم رو میپرسید همسرش هم شد یه خواهر عزیز برام... برادر زید هم فقط دنبال این بود از برادرای دینی دیگه کمک بگیره برام خیلی سخت بود یاد احادیث #رسول_اللهﷺ میافتادم: که کسی دست به طرف مردم دست دراز کنه برای کمک در قیامت ظاهری وحشتناک دارند.... 😔یه روز این موضوع رو به برادر زید گفتم خندید گفت: خواهرم این شامل تو نمیشه تو یه زنی تو یه جامعه ای هستیم که پر از گرگ هست ما مجبوریم وظیفه من و برادرامونه مواظب خواهرامون باشیم تو فقط برامون دعا کن، منم همیشه دعا میکردم اگر #الله_سبحان مرا لایق بدونه... باز دلم طاقت نیاورد افتادم دنبال کار تا برای خودم کار پیداکنم، رفتم تو جاهایی که آموزش خیاطی و آشپزی و شیرینی و... الحمدلله یه جایی کار پیدا کردم ؛ گفتن هرچند نفر شرکت کننده آموزش بدی ما نفری دو هزار تومان میدیم، منم گفتم از بیکاری که بهتره... هفته ای سه جلسه بود شروع کردم به آموزش آشپزی با هر جلسه روزی بیست هزار تومان یا پانزده هزار تومان بهم میدادن... هزاران مرتبه شکرالله لااقل بچه هام شکم_گرسنه نمیخوابیدن.... یه روز نماز میخوندم تبسم گفت مامان یه چیزی بگم؟ گفتم بگو نفسم، گفت میخوام منم مثل تو #حجاب_کامل داشته باشم... واااییییی یاالله الحمدالله شکرت الله، اکبرالله دخترم پاره ی تنم یه موحد تک شد... مانتوی بلند و نقاب مشکی خرید باهاش خیلی زیبا شده بود و خیلی بهش میاومد... مبارکت باشه دخترم لباس سندوس (لباس بهشتیان) تنت کنن
اللهم امین

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️#نسیم_هدایت #قسمت_پنجم ✍🏼توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم.... استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_ششم

✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم....
😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما
#احساس کردم همه دارن نگاهم میکنن #یاالله الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن...
ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن
و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه
#خواستگاری نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد....
یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم....
فرداش در
#مدرسه هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس #عقیده اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به #تدریس کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن...
درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور
#خاصی نگام میکنن بعدا گفتن کارت #عالی بود....
😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم
#الحمدلله پروردگارا این #فضل تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام...
خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه
#دعوا و #نزاع داشتیم ، والله #ایمان داشتم به اینکه :

💫
#فان_مع_العسری_یسری

☝️🏼️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا
#زندگی رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در #ایمانم #برکت بندازی و #ثابت_قدم باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین....

😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی
#خواستگارم پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم...
😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب
#مثبت و #منفی رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین....
شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم
#دعوام کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش #لباس زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش #نامحرم بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت...
رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی
#گشاد بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم #نامحرم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی....
☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم
#عروسی بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم.....
زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه
#پسره بود....
و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله...
منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با
#ترس و #لرز مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از #حرص میترکه....
منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم
#چای بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد....

✍🏼
#ادامه_دارد.... ان شاءالله😍2
@admmmj123