👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_اول

بسم الله الرحمن الرحیم

✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست
#دختر_یتیمم برسد....😔

👌🏼تا
#عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که‌ بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......

✍🏼
#دختری بودم 12 ساله که
از
#اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد
#نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر
#اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...

خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند
#پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...

همه در
#سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی
#رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....

اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به
#نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه
#برادرم چه به #نماز_خوندن...!

بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی
#عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود.‌..
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش
#کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم
#دلیلش رو بدونم..‌‌.
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال
کردم‌ چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید
#زد_زیر_گریه..‌.
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در
#تاریکی زندگی میکردم؟

💔
#بدون_الله_زندگی_میکردم...

همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار
کردم...
چند وقت بدون یادی از
#الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم
#گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم.‌‌..
منم مثل دادشم
#داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم
#نماز_بخونم.‌‌..

😔یا الله
#چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از
#غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام
#توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو

❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی
#بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...

بعدها در احادیث خوندم که
#رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من
#ایمان_اوردم‌‌...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته
#مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه
#ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه
#اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام
#بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا
#آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده
#دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن‌...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....

✍🏼
#ادامه_دارد...ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_دوم ✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم.‌.. خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سوم


✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم...
همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود...
😔
#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت...
😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو
#پاره کرد...
😞و
#داغون_شدم به این فکر میکردم
الآن چطور برم بیرون
#گریه کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی #گشاد مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر #الحمدلله که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟

😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته
#اعتصاب_غدا کردم بخاطر چادرم....

😔انقدر
#ضعیف و #لاغر شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک #چادر جدید برام گرفت...
😍وای
#سبحان_الله انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود...
☺️همینکه چادر جدید رو سرم
کردم بازهم همون #شکوه و #زیبایی و #امنیت رو #حس کردم....
😌احساس میکردم کسی
#خوشبخت تر از من وجود ندارد....
اوضاع تا چند هفته ای
#آروم بود تا اینکه یک روز #پدرم من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید...
اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت.‌‌..!
پشت سرم راه افتاد که‌ بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم...
😭
#دعوای مفصلی به پا کرد...
😭از همه چیز
#محرومم کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام...
😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود.
به حدی
#محروم و #طرد شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس #عقایدمون خیییلی با هم فرق داشت...
😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا
کردم برادرم یه #ضبط صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم...
اون ضبط رو دادم دست
#ساریه و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه...
خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو
#حفظ میکردم...
یه روز برادرم اومد خونه و گفت
#کارم_داره منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد #خوردن_ذبح یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد #سوسیس و #کالباس گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک #نخورم...

😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی
#سنگینی بود... هر چند من پدرم رو #عاشقانه دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به #هرکاری میزدم....

😔پدرم با اینکار من سخت
#عصبانی شد و کلا حتی از #غذاخوردن محرومم کرد

💪🏼
#اما_من_تسلیم_نشدم

❤️من
#الله رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش #کمک میخواستم کمکم میکرد...
با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین
#تاثیر رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه...
#الحمدلله به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم #تلاوت میکردیم...اینها خیلی روی پدرم #تاثیر_مثبت گذاشت....

#ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_سیزدهم ✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود.... 😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام #کادو آوردن ، منم #عاشق کادو بودم جلوی اونها #آبرو داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه...…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_چهاردهم

✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار
کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم...
اکثر اوقات برام
#گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود...
📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا
#شخصیت عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم...

😍وای.....

کلا
#شعر بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم #عاشق شعر و #ادبیات بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود....

💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم)

این همان فردایی است که
دیروز نگرانش بودی

😳چه خوش خطه اول فک
کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه...

گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی
#دوران_نامزدی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه
ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش...
😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو
#توصیف کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم....
☺️نمردیم و یکی ازمون
#تعریف کرد
خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد
#مرگ خودش نوشته بود

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستاتی غبار آلود و دود
با خزانی خالی از فریاد شور

✍🏼در آخرش نوشته بود

بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

😭خیلی ناراحت شدم و
#گریه کردم
فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از
#مدرسه دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود
دسخط به این قشنگی...
😒گفتم یکی از شعرهاش
#ناراحت کننده بود و در مورد #مرگ بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟
😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن...
😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو
#قهر نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه #کادو بگیرم ازش...
😌ظهرش رفت یه دونه
#کیف از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود.

☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه...
☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی
کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد
رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه...
مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه
#شوهر میگن کلا خانوادش #خلن میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده...
☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم
#نهار خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم #وضو گرفتم #نماز ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس #قرآن که......😳

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_چهاردهم ✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم... اکثر اوقات برام #گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_پانزدهم

✍🏼یکدفعه گفتن
#مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که
#عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر
#خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم
#کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود

چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه
#دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم
#مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...

😳وقت خداحافظیه...

😭منم بی مهابا
#گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده
کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم

نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر
گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین
#عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...

شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و
#خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره
#هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...

مادرم رو صدا
کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا
#ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ
#مشکلی پیش نیومده...

😔منم که فقط میتونستم
#نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما
#نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن
#میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...

منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو
#آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر
#ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله 😍

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_یکم ✍🏼روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در #پناه_اسلام داشتیم یه روز رفت یه دستگاه #کامپیوتر خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_دوم

✍🏼فهمیدم قصد
#رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم
#گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود
#شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....

یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم
#نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....

وقتی تمومش
کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی #وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی
کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی #پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...

😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی
#قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من
#باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من
#فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و
#گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....

😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا
گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم #غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه
#سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....

😢خدایا اینو که میگفت
#بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از
#زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده
کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره
#اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت
#انتظار نداشتم....

دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم
#قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه
#نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد
#گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....

😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من
#داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی
#دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه آه....
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_دوم ✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود... 😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_سوم

😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در
#راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در
#تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟

#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط
#گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه
گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن

منم همینکار رو
کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی #پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت
#مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم

برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر
گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من #پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...

فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس
#قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم

رفتیم
#خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا
#ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...

☎️یه تلفن عمومی پیدا
کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از #خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...

😭اما من واقعا گوشم
#بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم
گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش #قهر کنم...

قطع کرد و
گریه ام بیشتر شد اومدم #چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور
کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش #نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا
#نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...

بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و
#امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هفتم ✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه.... #زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_هشتم

✍🏼بلاخره بی گناهی
#مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....
😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و
#لطف الله بود وقتی #قسم خوردم که والله #دروغ نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی #فریاد کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
☺️از خوشحالی
گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و #گریه کردم و #سجده شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد...
🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم
#بی_تاب شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد #استرس گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد...
😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از
#نگاه کردن به چهره نورانی مصطفی #چشم_عسلی خودم سیر نمیشدم آروم گفت #سلام_علیکم منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد...
😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی
#لاغر و #چهره غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم...
پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم...
انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی
کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون
چون با
#برادر_شوهر #نامحرم بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته #دلم آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند...
تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر
#عقیده توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم...
هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن
#مادر_شوهرم و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم #اشک خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود
🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم
#تشکر کنم در زدن خواهرم تازه #نامزد کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم...
😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای
#زندگی رو شنیدم....


✍🏼
#ادامه_دارد...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_ام ✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد... 😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_یکم

✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید
#مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره...
اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش
#پول میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی #روسری من تا خوابش میبرد...

تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش
#مشق مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم #کمک میکرد.
😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره
گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون #شب فقط ساکت بودم، #افطار رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند
😞نمیخواستم به
#چشمای عسلیش #نگاه کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید #قوی باشم اما چه طوری بدنی که #قلب نداشته باشه #زنده است و درجا نمیمیره؟
✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی
#مادرم رو دوست داشت خیلی زیاد...
مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی
#حسودی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم #تاریک بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت #غم آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم #گریه کردم...
📞پدر و مادرم اومدن خونه ، مادرم مصطفی رو خیلی دوست داشت رفته بودن خونه
#نامزد برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که #عروسی کرده بود...
😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده
#نگران شدن فکر کردن با هم #دعوا کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو #ناراحت کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی #دل_تنگه آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه
😔مصطفی به پدر و مادرم همش
#نگاه میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا #حلالم کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان...
من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون
#حلالیت میخوام مادرم هم #خندید و با #شوخی گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه #ماشین که یکی از #دوستان مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم...
مصطفی هم گفت
#چشم اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون...
😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم،
پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد
وقتی دستم رو گرفت منم بهش
#تکیه دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم
من داشتم قدم به قدم به
#تنهایی و #جدایی نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭
رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند...

دختری دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمیدم
به هر کسونش نمیدم
به کسی میدم
#مجاهد باشه
پیرهن تنش پاره باشه

بخواب لالا بخواب دخترم ماه من
لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست
😔لالا چشمام پر از غصه است
چقد سخته ازت جدا میشم
😭خدایا
#دخترم رو تو نگهدار
منکه میرم خودت مواظبش باش...

💓هر چی توی دلش بود رو میگفت
محدثه چون
#شعر پدرش کمی آهنگ #غمگین داشت گریه اش گرفت اما خوابید
😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم
ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی
#مربا و #شربت آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی #گردو هم خریده بود گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش #بند_بند وجودم میلرزید و #قلبم انگار #می‌ایستاد...

✍🏼
#ادامه_دارد_ان شاءالله😍

 
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_یکم ✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره... اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_دوم

✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا
#سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع
کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری
#روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس
#عقدم ....
همینکه برگشت خیلی
#خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم
گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق
گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری
گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی
گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید
#گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از
#دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش
کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم
#غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و
#قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج
#دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی
#بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و
#دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای
#دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....

✍🏼
#ادامه_دارد...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهاردهم ✍🏼از طرفی ناراحتیم #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی #گذشته بود نکرده بودم... 🌸🍃بعضی…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_پانزدهم

✍🏼مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بلاخره راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا
#سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود #سوژین دیده بودم...

🕌وقتی
#رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری اسرار کردم #نیومد رفتم بالا هیچ وقت مثل اول #استرس نداشتم وقتی در رو باز همه #خواهرانو سوپرایز کردم همه حمله ور شدم بغلم کردم من اشک #چشام خشک نمیشد...

🌸🍃انگار همه کس شده بودن انگار همیشه با اونا
#زندگی کردم تو این چند سالی که #گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما #عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه چیز رو #خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن..

با خواهرای
#دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام انقدر با اطمینان گفتم بودن پیش اونا هم #ایمانو قوی میکرد هم #جراتم رو...
سوژین با
#عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال فردا...

🌸🍃تو چرا نیومدی داخل
#مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم #کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد

برگشتم خونه
#پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون من گفتم #مسلمانم دوستامم باید #مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو فراموش کنی چون به قول خودتون ما #کافریم.. منم گفتم نه باباجان اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که #چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم #گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم #بودم منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم...

😔قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر
#عقیده و #باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت #قرآنشو بیار و #گوشیمم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم #قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم #گوشیمم بردارم که بابام گفت آگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه #سد راهت نمیشیم به چند #شرط ....

دیگه هیچ نیا جلو چشمم ، با این حرفش مردم...
😔دوم هیچ وقت سر این میز نیا حق نداری با ما
#غذا بخوری...
😔حق نداری با ما
#جایی بیای...
😔حق نداری
#اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون #موقه خانوادی داری...

خشکم زده بود هیچ وقت این انقد بابامو عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه
کردم #مامانم گفت به چیزی میخواستی رسیدی من از بابام خواهش کردم هیچ قبول نمیکرد خیلی #گریه کردم مامانمو التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم #گریه کردم پدرم و مادر با اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن .

🌸🍃صدای
#اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد #گریه کرده بودم گوشم نمیشنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار #اتاق مامانو بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت ازت #متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........

😭تو نمازم تا تونستم با
گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_شانزدهم ✍🏼دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم عادی بشه برای هدایتشون، بخصوص #هدایت خواهرم سوژین... 🌸🍃درد عجیبی داشتم گرسنه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم #آشپزخانه همه ناراحت سر میز نشسته بودن یادم اومد…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_هفدهم

✍🏼چند روزی از
#تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن بیان #خیلی آرزوی بچگانه ی بود اما #مسجد تنها جای بود که دلم باز میشود...

🌸🍃اولین روز مدرسه بود منو
#خواهرم تو یه مدرسه غیرانتفاعی درس میخوندیم خودم #حاضر کردم خواهرم در زد گفت روژین بیام گفتم بیا اومد تو گفت میخوای #محجبه بیای گفتم البته اینطوری میام اینکه چیزه عجیبی نیست

اونم گفت بهت
#میخندن مسخرت میکنن اینطوری نیا منم گفتم #خواهر این چیزا فقط تو خانواد ما جا نگرفته و عجیبه مگرنه فقط یه درصد این شهر مسلمان نیستن همه #مسلمانن...

🌸🍃وقتی رسیدم مدرسه بخاطر ترافیک دیر رسیدم رفتیم # خانم ها خیلی تعجب کردن انگار نمیدونم بخدا انگار دختر
#حجابی و #مسلمان ندیدن طوری نگاهم میکردن هیچی نگفتن و رفتیم سر کلاس #معلم نداشتیم همه جوری نگام کردن که اصلا آدم ندیدن پچ پچ و حرف زدنها شروع شد خواهرم سعی میکرد که من نفهمم با من حرف میزد تا اینکه یکی شون ازم #سوال گفت روژین شنیدم مسلمان شدی اما باور نکردم که مادرت با سن و سال #کتکت بزنه سر این موضوع سوژین خیلی #عصبی شد گفت خفه شو بی زحمت مگه نه......

من هیچی نگفتم تعجب کرده بودم همه مثل مسلمان بودن حتی پدر و مادرشان چرا باید اینطوری عجیب و غریب باشه
#حجاب پیششون من فقط ناراحت این موضوع بودم....

🌸🍃زنگ خورد خواهرم گفت
#روژین نمیریم بیرون یعنی تو اینجا وایسا من زنگ میزنم راننده بیاد دنبالمون امروز که کلاس تشکیل نمیشه منم گفتم نه سوژین میدونم واسه چی اینو میگی امروزم بریم خونه فردا چی از چی فرار کنم مثلا از #مسلمان بودنم اونم تو بین مسلمانان اخه عقل همچین چیزی رو قبول میکنه...

💔دلم خیلی تنگ بود رفتیم بیرون انتظار نداشتم هیچ وقت انتظار نداشتم
اینجوری با یک مسلمان با
#حجاب رفتار بشه هر کی یه حرفی میزد آخه خیلی بهم فشار آوردن سوژین هیچ وقت اینطوری نبودم قرمز قرمز شده بود نگاهم کرد گفت چرا هیچی نمیگی من گفتم اینا ابله نه #خواهر جواب ابله هان خاموشی است مگر نه خودشون و خانوادشونم مسلمانن....
ولشون کن بزار هرچی دلشون خواست بگن من اهمیتی نمیدم توهم نده بلاخره تمومش میکنن...

😭رفتم خونه خیلی ناراحت بودم مهناز زنگ زد خیلی
#گریه کردم خیلی دلداریم داد گفت خدا بزرگه امیدت به خدا باشه همه چی حل میشه راستی روژین نطرت چیه کلاس #قرآن ادامه داشته باشه اونم واسه بزرگ سالان منم خیلی خوشحال شدم گفتم عالیه اون شب از خوشحالی خوابم نمیبرد صبحم خیلی خوشحال و سرحال رفتیم مدرسه.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیستم ✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو... 🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_یکم

✍🏼خواهرم سوژین همون روزی که
#مسلمان شده بود روز بعدش #حجاب و #چادر کرد.... باوجود مخالفت های خانوادمون دیگه منم ترسی نداشتم چون اول #الله دوم خواهرم پشتم بود دیگه مامانم مانع خوبی نبود اما پسر عموم که برادر #شیرمونه مانع من و سوژین بود چون میدونست که اونا محرمه همدیگر هستند...

🌸🍃عموم مردی گمراهی بود ولی زن عمو یه مسلمان عادی بود به
#محمد گفته بود که ازدواج شون درست نیست مونده بود #خواهرم که من جرات نمیکردم بهش بگم رابطه شون خیلی بد شده بود بخاطر اینکه سوژین مسلمان شده بود و باوجود #دعوا و #مخالفت های خانوادمون من بعد از دو هفته به #مسجد برگشتم و همراه خواهرم درسم تموم شد...

بعد خواهرم باصدای لرزان گفت خواهرم منو به شاگردی خودتون میپزیرید اشکای منم همیشه آماده بود وقتی منم
#گریه کردم خواهرم گفت خدایا شکرت که این روزم دیدم . . . .

🌸🍃من معلم قرآن بودم اولین معلم دینش اما معلم خوبی نبودم نمیدونم از
#ضعف_ایمان بود یا چیزی دیگری نمیتونستم و میترسیدم که به #خواهرم بگم محمد برادرمونه ....

آرامشم رو از دست داده بودم به هر کی
#میگفتم میگفت پناه برالله مگه همچین چیزی ممکنه...
تا اینکه یه روز رفتم اتاق خواهر
#نماز میخواند وقتی خواهرمو تو هال دیدم خیلی از خودم #شرم کردم تو دلم همش از خواهرم عذرخواهی میکردم و از #خدا میخواستم منو ببخشه میخواستم برم بیرون صدای گریه خواهرم اومد قلبمو لرزوند #عذاب_وجدان بهم #جرئت نمیداد از اتاق بیرون برم....

🌸🍃بلاخره اون روز همه چیز رو به خواهرم گفتم خواهر فقط این چند کلمه رو به زبون آورد و گفت.....خواهرم از
#خدا نمیترسی این همه مدت بهم نگفتی خدا من رو ببخشه لطفا از اتاقم برو بیرون...

😔اون شب هیچکی ناراحتتر از منو سوژین نبود از
#رحیم و #رحمان بودن #الله شکی نداشتم و از #ترس بودن خودم از هم شکی نداشتم با هر #توبه ای که میکردم بیشتر حالم بدتر بدتر میشد صدای #اذان صبح به گوشم رسید رفتم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123