*بسم ربالشهداء والصدیقین*
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت اول🌼
*داستانی که پیشِ روی دارید، سرگذشت واقعی یک بانوی موحد و مبازر میباشد که فشارهای روحی، شکنجههای جسمی و مخالفت شدید خانواده نه تنها نتوانست ارادهٔ فولادینش را سست کند؛ بلکه وی با عزمی استوار و قاطعتر ~گامی بهسوی رستگاری~ و سعادت ابدی برداشت:*
✍️ از هوای پر از فساد، بیدین و متشنج جامعه و محیط خانه، احساس خفگی میکردم.
همیشه بهدنبال خلوتگاهی میگشتم تا عقدهٔ دل گشوده و در تاریکیاش اشک بریزم.
✍️من در خانوادهای زندگی میکردم که جز مادرم، تمامی افراد خانواده، فقط اسماً مسلمان بودن و اما در عمل از یهود و نصارا بدتر بودند.
پدرم اجازه نمیداد با روبند و حجاب اسلامی به مدرسه بروم و چندین مرتبه بخاطر رعایت شعایر اسلامی، بعد از کتکِ مفصّل، در اتاقم حبس شدم.
اما من دستبردار نبودم و همچنان استقامت میکردم.
همیشه بعدِ اینکه همراه خواهرم از منزل به قصد مدرسه خارج میشدیم؛ روبندم را میبستم. ولی خواهرم، با بدحجابی تمام در مدرسه و کوچهپسکوچههای شهر تاجیکستان به عیاشی و گشتوگذار میپرداخت.
از این وضعِ اسفناکی در آن قرار داشتم خیلی ناراحت و اندوهگین بودم.
مدام بعد از نماز و سجدههایم دستانم را بهسوی آسمان بلند میکردم: بارالها! ای فریادرس مظلومان و اجابت کنندهٔ دعاها! مرا از این غربت و بیکسی نجات ده که جز تو یار و یاوری ندارم!
روزها و سالها بههمین منوال میگذشت تا اینکه با خبر شدم خانوادهٔ یکی از خواهران دینیام با چندین تن از انصار و مجاهدین، قرار بر هجرت به دیار عشق و دلدادگی را دارند.
با شنید این خبر، از دوستم تمنا کردم مرا هم با خود ببرند.
وی چون از شوق و عشقم به جهاد و شهادت در راه الله اطّلاع داشت، گفت: با پدرم صحبت میکنم اگر مشکلی نداشت، چشم تو را هم میبریم.
و من در آنروز بیصبرانه و مشتاق، منتظر خبری از او، چشم به گوشی دوخته بودم.
نزدیک عصر بود که گوشیم زنگ خورد، دوستم بود.
بناگاه ترس عجیبی تهِ دلم را خالی کرد!
- نکند با برداشتن گوشی آن خبر خوشی را که انتظارش را میکشم، نشنوم.
قلبم شروع به تپیدن کرد.
با استرس تماس را جواب دادم:
- الو! سلام علیکم خواهر، خوبی!؟
- وعلیکم السلام عزیزم، الحمدلله تو چطوری؟!
- الحمدلله، خب چیشد، با پدرت صحبت کردی؟ چیگفت؟ منو هم توفیق همراهی نصیب شده یا نه؟!
در آن لحظه بغض سخت گلویم را میفشرد.
دوستم با خنده گفت: آهای خانم خانما! به منم مجال حرف زدن بده!
بله الحمدلله! الله متعال دعاهات اجابت کرد!
با شنیدن این خبر، بغضم ترکید.
دوستم با مهربانی گفت: آبغوره نگیر دختر! برو آماده شو!
و با جدیت ادامه داد: فردا شب ساعت ۲:۰۰ از شهر بیرون میشیم. احیاط کن احدی بو نبره و گرنه لومون میدن و زندگی همه به خطر میوفته.
در حالی که اشک شادی همچون باران بهاری از دیدگانم سرازیر بود، گفتم: چشم! چشم!
خداحافظی که کردیم؛ با صدای تقتق در اتاقم و چرخش دستگیرهاش دلم هری ریخت.
- یعنی چه کسی پشت در است و آیا حرفایم را شنیده؟!
- نه! نه! خدا نکند!
زود اشکهایم را پاک کردم و همینکه رویم را برگردانم، با سیمای نازنین مادرم روبرو شدم.
مادرم خیلی دوستم داشت و با عقایدم موافق بود اما از ترس پدرم و کتکهایش همیشه مجبور به سکوت بود.
مادر با دیدن حالت خندانم پرسید: چه شده دخترم؟! امروز برای اولین بار، دارم میبینم دخترم لبخند به لب داره و چشماش برق میزنه!
با سخنان مادرم، بهیاد حدیث پیامبر (صلیاللهعلیهسلم) افتادم، آنجا که میفرماید: بهشت زیر پای مادران است.
گریه کنان خود در آغوشش انداختم.
پرسید: چرا گریه؟! دلیلش چیه دخترم؟!
- مادرجان من عاشق شدم، عاشق! اجازه میدی دنبال معشوق خود برم؟
- عزیزم، هر چه تو را خوشحال میکنه منم باهاش خوشحال میشم.
جان دل مادر، بگو اون کیه؟
گفتم: شهادت!.
مادر اجازه بده هجرت کنم! خانوادهٔ آسیه اینا قراره هجرت کنن و با گروه قاری طاهر همراه میشن.
مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کردهاست...
ادامه دارد انشاءالله...
✍️ نویسنده بانو: مجاهده فاریابی
@admmmj123
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت اول🌼
*داستانی که پیشِ روی دارید، سرگذشت واقعی یک بانوی موحد و مبازر میباشد که فشارهای روحی، شکنجههای جسمی و مخالفت شدید خانواده نه تنها نتوانست ارادهٔ فولادینش را سست کند؛ بلکه وی با عزمی استوار و قاطعتر ~گامی بهسوی رستگاری~ و سعادت ابدی برداشت:*
✍️ از هوای پر از فساد، بیدین و متشنج جامعه و محیط خانه، احساس خفگی میکردم.
همیشه بهدنبال خلوتگاهی میگشتم تا عقدهٔ دل گشوده و در تاریکیاش اشک بریزم.
✍️من در خانوادهای زندگی میکردم که جز مادرم، تمامی افراد خانواده، فقط اسماً مسلمان بودن و اما در عمل از یهود و نصارا بدتر بودند.
پدرم اجازه نمیداد با روبند و حجاب اسلامی به مدرسه بروم و چندین مرتبه بخاطر رعایت شعایر اسلامی، بعد از کتکِ مفصّل، در اتاقم حبس شدم.
اما من دستبردار نبودم و همچنان استقامت میکردم.
همیشه بعدِ اینکه همراه خواهرم از منزل به قصد مدرسه خارج میشدیم؛ روبندم را میبستم. ولی خواهرم، با بدحجابی تمام در مدرسه و کوچهپسکوچههای شهر تاجیکستان به عیاشی و گشتوگذار میپرداخت.
از این وضعِ اسفناکی در آن قرار داشتم خیلی ناراحت و اندوهگین بودم.
مدام بعد از نماز و سجدههایم دستانم را بهسوی آسمان بلند میکردم: بارالها! ای فریادرس مظلومان و اجابت کنندهٔ دعاها! مرا از این غربت و بیکسی نجات ده که جز تو یار و یاوری ندارم!
روزها و سالها بههمین منوال میگذشت تا اینکه با خبر شدم خانوادهٔ یکی از خواهران دینیام با چندین تن از انصار و مجاهدین، قرار بر هجرت به دیار عشق و دلدادگی را دارند.
با شنید این خبر، از دوستم تمنا کردم مرا هم با خود ببرند.
وی چون از شوق و عشقم به جهاد و شهادت در راه الله اطّلاع داشت، گفت: با پدرم صحبت میکنم اگر مشکلی نداشت، چشم تو را هم میبریم.
و من در آنروز بیصبرانه و مشتاق، منتظر خبری از او، چشم به گوشی دوخته بودم.
نزدیک عصر بود که گوشیم زنگ خورد، دوستم بود.
بناگاه ترس عجیبی تهِ دلم را خالی کرد!
- نکند با برداشتن گوشی آن خبر خوشی را که انتظارش را میکشم، نشنوم.
قلبم شروع به تپیدن کرد.
با استرس تماس را جواب دادم:
- الو! سلام علیکم خواهر، خوبی!؟
- وعلیکم السلام عزیزم، الحمدلله تو چطوری؟!
- الحمدلله، خب چیشد، با پدرت صحبت کردی؟ چیگفت؟ منو هم توفیق همراهی نصیب شده یا نه؟!
در آن لحظه بغض سخت گلویم را میفشرد.
دوستم با خنده گفت: آهای خانم خانما! به منم مجال حرف زدن بده!
بله الحمدلله! الله متعال دعاهات اجابت کرد!
با شنیدن این خبر، بغضم ترکید.
دوستم با مهربانی گفت: آبغوره نگیر دختر! برو آماده شو!
و با جدیت ادامه داد: فردا شب ساعت ۲:۰۰ از شهر بیرون میشیم. احیاط کن احدی بو نبره و گرنه لومون میدن و زندگی همه به خطر میوفته.
در حالی که اشک شادی همچون باران بهاری از دیدگانم سرازیر بود، گفتم: چشم! چشم!
خداحافظی که کردیم؛ با صدای تقتق در اتاقم و چرخش دستگیرهاش دلم هری ریخت.
- یعنی چه کسی پشت در است و آیا حرفایم را شنیده؟!
- نه! نه! خدا نکند!
زود اشکهایم را پاک کردم و همینکه رویم را برگردانم، با سیمای نازنین مادرم روبرو شدم.
مادرم خیلی دوستم داشت و با عقایدم موافق بود اما از ترس پدرم و کتکهایش همیشه مجبور به سکوت بود.
مادر با دیدن حالت خندانم پرسید: چه شده دخترم؟! امروز برای اولین بار، دارم میبینم دخترم لبخند به لب داره و چشماش برق میزنه!
با سخنان مادرم، بهیاد حدیث پیامبر (صلیاللهعلیهسلم) افتادم، آنجا که میفرماید: بهشت زیر پای مادران است.
گریه کنان خود در آغوشش انداختم.
پرسید: چرا گریه؟! دلیلش چیه دخترم؟!
- مادرجان من عاشق شدم، عاشق! اجازه میدی دنبال معشوق خود برم؟
- عزیزم، هر چه تو را خوشحال میکنه منم باهاش خوشحال میشم.
جان دل مادر، بگو اون کیه؟
گفتم: شهادت!.
مادر اجازه بده هجرت کنم! خانوادهٔ آسیه اینا قراره هجرت کنن و با گروه قاری طاهر همراه میشن.
مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کردهاست...
ادامه دارد انشاءالله...
✍️ نویسنده بانو: مجاهده فاریابی
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
*بسم ربالشهداء والصدیقین* #گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت اول🌼 *داستانی که پیشِ روی دارید، سرگذشت واقعی یک بانوی موحد و مبازر میباشد که فشارهای روحی، شکنجههای جسمی و مخالفت شدید خانواده نه تنها نتوانست ارادهٔ فولادینش را سست کند؛ بلکه وی با عزمی…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت دوم🌼
مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم، من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کرده، دنبال معشوقت برو دخترم! این را بدان که دعای خیر مادرت همیشه و هرجا همراهته.
از حرفهای مادرم خیلی خوشحال شدم و سجدهٔ شکر بجا آوردم.
نماز عصر را خواندم.
ساعتها بر روی سجاده نشستم و با پروردگار مهربانم رازونیاز کردم:
ربا! سپاس و ستایش تو را سزاست که غم هجران و غربتم را به پایان رساندی و درهای رحمتت را بر رویم گشودی.
پروردگار! در این راه قدمهای لغزانم را استوار کن و اخلاص در عمل نصیبم فرما!
نماز عشاء را که خواندم، مادرم برای خوردن شام صدایم کرد.
گرچه میل به غذا نداشتم اما بخاطر اطاعت مادر کنار سفره نشستم.
مادرم در طول شام خوردن به من زل زده بود و با مهربانی برایم غذا میکشید و میگفت: بیا عزیزم برات برنج بکشم؟! بیا ماست بخور!
جز من بغضی را که در صدایش غمینش طنینانداز بود را متوجه نمیشد.
شده بودم دختر بچهٔ دوسالهای که مادر غذا در دهانش میگذارد.
همه متعجب از رفتار مادرم مشغول خوردن شام بودند.
بعد از صرف شام به مادرم در جمع کردن سفره کمک کردم، سپس داخل اتاقم شدم.
ساعت ۱۰ بود که آسیه زنگ زد. گوشی را برداشتم:
- السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. خوبی خواهرم؟
- وعلیکم السلام و رحمةالله و برکاته، الحمدلله آسیه جان تو چطوری؟
- الحمدلله مرحبا جان، منم خوبم، ببین نزدیکای خونهتون میام دنبالت، میاییم خونهٔ ما بعدش انشاءالله ازینجا حرکت میکنیم. هیچ وسایل و لباسی برندار، تنها خودت بیا.
گفتم: چشم!.
مادرم را صدا کردم. به اتاقم آمد.
گفتم: مادر جان، حالا من میرم. آسیه منتظرمه میریم خونهشون و ساعت ۲:۰۰ از شهر خارج میشیم بإذنالله!
مادر جان مواظب باش پدرم تا صبح خبردار نشه که من خانه نیستم و گرنه جان همهٔ انصار و مجاهدین به خطر میوفته!
مادرم بوسهای بر پیشانیام نهاد سپس یک جفت گوشوارهٔ طلا را از جیبش در آورد و گفت: عزیزم، اینها از من همیشه به یادگارش داشته باش! و بناگاه بغضش ترکید و اشکهای مروارید مانندش از چشمهای نازنینش سراریز شدند و با صدای گرفتهای ادامه داد: چشم دخترم مواظب هستم، برو الله حافظ و نگهدارت باشد!
دستان نازنینش را بوسیدم و اشکها را از رخسار سرخگونهاش پاک کردم.
روبندم را برداشتم و گفتم: خدا حافظتان باشد مادر جانم، دیدار ما انشاءالله در بهشت و کنار حوض کوثر خواهد بود؛ لحظهای که هر مؤمن آرزویش را دارد تا جرعهای از آبش دستان نبی جان بنوشد و سیراب شود.
لبخند بر لبان خشکیدهٔ مادرم جوانه زود و خداحافظی کردیم.
منتظر آمدن آسیه نشدم.
آهسته و با احتیاط از منزل خارج شده و راه خانهٔ آسیه را در پیش گرفتم.
در آن لحظه احساس آزادی میکردم؛ گویا پرندهای بودم که از قفسِ تنگ اسارت پرکشیده است.
چند متری مانده، به آسیه زنگ زدم تا در را باز کند.
همین که رسیدم در باز شد و من و او با دیدن هم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
با دیدنم متعجب و نگران شد و سرتا پایم را برانداز شد و پرسید: چه زود اومدی؟ گفتم که خودم میام دنبالت، چیزی شده؟!
- نه، اتفاقی نیوفتاده فقط گفتم زودتر بیام بهتره، تحمل انتظارِ بیش ازین، برام مشکل بود.
- بله، خوش آمدی خواهر جانم!
به اتاقی راهنماییم کرد.
مادر آسیه، زن عموهاش و خانوادهٔ چند تن دیگر از مجاهدین هم آمده بودند.
عموی آسیه خیلی وقت بود به میدان جهاد هجرت کرده بود.
از آنجاییکه حکومت تاجکستان خانوادههای مجاهدین را بازداشت میکرد، بههمین خاطر تمام خانوادههای انصار و مجاهدین آنشب قرار بود از شهر خارج شده و ان شاءالله در میدان جهاد بههَم ملحق بشوند.
سر ساعت مقرر همه جمع شدند و تصمیم بر این شد جداگانه خارج بشوند تا حکومت متوجهٔشان نشود.
من همراه خانوادهٔ آسیه بودم. پدر آسیه مردی آرام، متن و مهربانی بود.
چند دست لباس و روسری آورد و گفت: همهتون اینا را بپوشید و خوب تیپ بزنید تا کسی شک نکنه.
همه رفتیم و پوشیدیم. وقتی همدیگر میدیدیم از ظاهر جدیدمان میخندیدیم.
چون به تیپزدنهای این چنینی عادت نداشتیم، مقداری اذیت بودیم.
پدر آسیه دستور به حرکت داد و ما داخل شهر شدیم.
الحمدلله با وجود مأموران امنیتی کسی مشکوک نشد چون همانند زنان شهر لباس پوشیده بودیم.
بدون اینکه جلب توجه کنیم بهصورت پراکنده سوار یک اتوبوس شدیم وقتی خطرات تا حدی رفع شدند، امر رسید همگی روبندهایشان را بهبندند.
بالاخره با پشت سر گذاشتن هزاران خطر و جستوخیزها، الحمدالله به سر منزل مقصود خود رسیدیم...
ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت دوم🌼
مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم، من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کرده، دنبال معشوقت برو دخترم! این را بدان که دعای خیر مادرت همیشه و هرجا همراهته.
از حرفهای مادرم خیلی خوشحال شدم و سجدهٔ شکر بجا آوردم.
نماز عصر را خواندم.
ساعتها بر روی سجاده نشستم و با پروردگار مهربانم رازونیاز کردم:
ربا! سپاس و ستایش تو را سزاست که غم هجران و غربتم را به پایان رساندی و درهای رحمتت را بر رویم گشودی.
پروردگار! در این راه قدمهای لغزانم را استوار کن و اخلاص در عمل نصیبم فرما!
نماز عشاء را که خواندم، مادرم برای خوردن شام صدایم کرد.
گرچه میل به غذا نداشتم اما بخاطر اطاعت مادر کنار سفره نشستم.
مادرم در طول شام خوردن به من زل زده بود و با مهربانی برایم غذا میکشید و میگفت: بیا عزیزم برات برنج بکشم؟! بیا ماست بخور!
جز من بغضی را که در صدایش غمینش طنینانداز بود را متوجه نمیشد.
شده بودم دختر بچهٔ دوسالهای که مادر غذا در دهانش میگذارد.
همه متعجب از رفتار مادرم مشغول خوردن شام بودند.
بعد از صرف شام به مادرم در جمع کردن سفره کمک کردم، سپس داخل اتاقم شدم.
ساعت ۱۰ بود که آسیه زنگ زد. گوشی را برداشتم:
- السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. خوبی خواهرم؟
- وعلیکم السلام و رحمةالله و برکاته، الحمدلله آسیه جان تو چطوری؟
- الحمدلله مرحبا جان، منم خوبم، ببین نزدیکای خونهتون میام دنبالت، میاییم خونهٔ ما بعدش انشاءالله ازینجا حرکت میکنیم. هیچ وسایل و لباسی برندار، تنها خودت بیا.
گفتم: چشم!.
مادرم را صدا کردم. به اتاقم آمد.
گفتم: مادر جان، حالا من میرم. آسیه منتظرمه میریم خونهشون و ساعت ۲:۰۰ از شهر خارج میشیم بإذنالله!
مادر جان مواظب باش پدرم تا صبح خبردار نشه که من خانه نیستم و گرنه جان همهٔ انصار و مجاهدین به خطر میوفته!
مادرم بوسهای بر پیشانیام نهاد سپس یک جفت گوشوارهٔ طلا را از جیبش در آورد و گفت: عزیزم، اینها از من همیشه به یادگارش داشته باش! و بناگاه بغضش ترکید و اشکهای مروارید مانندش از چشمهای نازنینش سراریز شدند و با صدای گرفتهای ادامه داد: چشم دخترم مواظب هستم، برو الله حافظ و نگهدارت باشد!
دستان نازنینش را بوسیدم و اشکها را از رخسار سرخگونهاش پاک کردم.
روبندم را برداشتم و گفتم: خدا حافظتان باشد مادر جانم، دیدار ما انشاءالله در بهشت و کنار حوض کوثر خواهد بود؛ لحظهای که هر مؤمن آرزویش را دارد تا جرعهای از آبش دستان نبی جان بنوشد و سیراب شود.
لبخند بر لبان خشکیدهٔ مادرم جوانه زود و خداحافظی کردیم.
منتظر آمدن آسیه نشدم.
آهسته و با احتیاط از منزل خارج شده و راه خانهٔ آسیه را در پیش گرفتم.
در آن لحظه احساس آزادی میکردم؛ گویا پرندهای بودم که از قفسِ تنگ اسارت پرکشیده است.
چند متری مانده، به آسیه زنگ زدم تا در را باز کند.
همین که رسیدم در باز شد و من و او با دیدن هم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
با دیدنم متعجب و نگران شد و سرتا پایم را برانداز شد و پرسید: چه زود اومدی؟ گفتم که خودم میام دنبالت، چیزی شده؟!
- نه، اتفاقی نیوفتاده فقط گفتم زودتر بیام بهتره، تحمل انتظارِ بیش ازین، برام مشکل بود.
- بله، خوش آمدی خواهر جانم!
به اتاقی راهنماییم کرد.
مادر آسیه، زن عموهاش و خانوادهٔ چند تن دیگر از مجاهدین هم آمده بودند.
عموی آسیه خیلی وقت بود به میدان جهاد هجرت کرده بود.
از آنجاییکه حکومت تاجکستان خانوادههای مجاهدین را بازداشت میکرد، بههمین خاطر تمام خانوادههای انصار و مجاهدین آنشب قرار بود از شهر خارج شده و ان شاءالله در میدان جهاد بههَم ملحق بشوند.
سر ساعت مقرر همه جمع شدند و تصمیم بر این شد جداگانه خارج بشوند تا حکومت متوجهٔشان نشود.
من همراه خانوادهٔ آسیه بودم. پدر آسیه مردی آرام، متن و مهربانی بود.
چند دست لباس و روسری آورد و گفت: همهتون اینا را بپوشید و خوب تیپ بزنید تا کسی شک نکنه.
همه رفتیم و پوشیدیم. وقتی همدیگر میدیدیم از ظاهر جدیدمان میخندیدیم.
چون به تیپزدنهای این چنینی عادت نداشتیم، مقداری اذیت بودیم.
پدر آسیه دستور به حرکت داد و ما داخل شهر شدیم.
الحمدلله با وجود مأموران امنیتی کسی مشکوک نشد چون همانند زنان شهر لباس پوشیده بودیم.
بدون اینکه جلب توجه کنیم بهصورت پراکنده سوار یک اتوبوس شدیم وقتی خطرات تا حدی رفع شدند، امر رسید همگی روبندهایشان را بهبندند.
بالاخره با پشت سر گذاشتن هزاران خطر و جستوخیزها، الحمدالله به سر منزل مقصود خود رسیدیم...
ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت دوم🌼 مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم، من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کرده، دنبال معشوقت برو دخترم! این را بدان که دعای خیر مادرت همیشه و هرجا همراهته.…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت سوم🌼
با گذشت چندین روز و پشتسر گذاشتن خطرات گوناگون به پاکستان رسیدیم.
همهٔ انصار و مجاهدین بههمراه خانوادههایشان در یک دشت وسیعی خیمه زده بودند که هر خیمه متعلق به یک خانواده بود.
یک روز پس از رسیدنمان به آن منطقه، مادر خواهر آسیه پیشم آمد و با مهربانی گفت: دخترم، عموت میخواهد تو و آسیه را به عقد دو مجاهد در بیاورد، آمدم نظرت را بپرسم، چون رضایت دختر در ازدواج شرط است. من هم بهجای مادرت هستم و در قبال تو مثل آسیه وظیفه مادری دارم.
من که از شرم، گونههایم سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بودم؛ با صدایی آهسته گفتم: بله مادرجان، هر چه شما و عمو بگویید.
- خیرست انشاءالله! پس مبارکت باشه عزیزم!
زندگی با مجاهدی در راه الله و برای نصرت دین پاکش، چیزی است که هر دخترِ دارای عقیده صحیح آرزویش را دارد، من نیز از دیربازی این تمنا را در دل داشتم.
الحمدلله که خداوند متعال این نعمت را نیز به من ارزانی داشت.
هر روزمان خیلی زیبا میگذشت؛ تماشای تمرینات و استماع تکبیرات مجاهدین بسیار زیبا و لذتبخش بود.
خواهری نیز جداگانه بهما آموزش تیراندازی و نظامی میداد.
بعد از گذشت چند روز، عقد من و آسیه بسته شد.
شوهر آسیه اسمش طلحه بود و شوهر من، مجاهدی مهربان به اسم عمر و ازبکستانی بود.
من زبان ازبکی بلد نبودم اما عمر، به زبان تاجیکی مسلط را بلد بود.
مجاهدم بسیار به من عشق میورزید تا حدی که نبود خانوادهام را کمتر حس میکردم.
یک هفته از ازدواجمان گذشته بود که عمر وارد خیمهمان شد، نگران بهنظر میرسید.
علت را جویا شدم.
گفت: خانوادهام از ازبکستان هجرت کردند و فعلا ازشون خبری نیست. خدا نکنه به دست حکومت کثیف اوزبکستان اسیر شده باشند.
باید تا این وقت خبری ازشون میرسید!
گفتم: نگران نباش انشاءالله که به زودی میان.
- انشاءالله! خب با اجازه من برم به برادران مجاهد سری بزنم.
- باشه، برید. راستی یه لحظه عمر جان!
- بفرما خانمم!
- راستش تو خیمه چیزی نمانده، شام درست کنم. اگه میشه امشب در خیمهٔ دوستانتان بمانید منم خیمه آسیه اینا میرم، شوهرش برای عملیاتی رفته.
- حقت را ببخش مرحبا جان! من نتونستم وظایف یه شوهر را خوب به جا بیارم. راستش چند روز میشه که نگران خانوادهام
هستم بهخاطر همین پاک خانه را فراموش کردم.
- استغفرالله! اینطور نگید، الحمدلله من خوشبختترین زن هستم که همسری مجاهد و شجاعی مثل شما نصیبم شده.
مرا در آغوش گرفت و گفت: منم خوشبختم که الله تو را نصیبم کرده مجاهدهٔ من!
خب مرحبا جانم، من برم از مهاجرین ازبکستان و خانواده ام خبر بگیرم.
عمر رفت منهم پیش آسیه رفتم. خواهرانی از تاجکستان و ازبکستان، مهمانش بودند. خواهران ازبکستانی پرسیدند: مرحبا با یک مجاهد ازبک ازدواج کردی ولی هنوزم زبان ما را یاد نگرفتی دختر؟!
گفتم: نه هنوز نمیدونم.
خندیدن و گفتند: از شوهرت یاد بگیر!
- چشم انشاءالله.
بعد از ادای نماز مغرب؛ آسیه سفره را پهن کرد. برنج درست کرده بود، من خیلی برنج دوست داشتم. از وقتی هجرت کرده بودیم، لب به برنج نزده بودم.
تند تند داشتم میخوردم که یهویی حرف عمرم یادم آمد؛ گفته بود برنج دوست دارد.
به بشقاب نگاه کردم، فقط نیمی ازش مانده بود، نخوردم.
آسیه را صدا زدم گفتم: اینها را جایی بزار، من وقت رفتن به خانه میبرم!
گفت: چرا نخوردی؟!
- فردا دوشنبه است، میزارم برای سحری، حالا همش را بخورم برای سحری چیزی نیست.
- باشه!
بعد از صرف شام؛ با خواهران مشغول گفتوگو بودیم که پسر بچهای وارد خیمه شد و گفت: خواهر مرحبا کدومتونه؟ برادر عمر میخواد ملاقاتش کنه.
ازجام بلند شدم.
- مرحبا منم، عمر کجاست؟
- بیرون منتظره.
رفتم بیرون دیدم عمرم با قامت رعنایش، آهسته قدمهای کوتاهی برمیدارد.
- سلام علیکم و رحمةالله!
- وعلیکم السلام و رحمةالله. برادر طلحه اینا دارن از عملیات میان. بریم خیمه خودمون! به بقیه خواهرا هم خبر بده هرکدام در خیمههای خود بروند؛ چند تن از مجاهدین هم از عملیات دیگری برگشتن شاید به خیمههاشون بروند.
- چشم خبر میدم.
رفتم و به آسیه و بقیهٔ خواهرا آمدن شوهرهاشون را اطلاع دادم.
همهٔ خواهران با خوشحالی از قدوم مجاهدانشون به خیمههای خود رفتند.
به آسیه گفتم: خواهر جانم امانتی منو هم بده!
لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: به چَشم!
بشقاب برنج را آورد. زیر چادرم گرفتم و من همراه با مجاهدم به خیمهٔ خودمان رفتیم.
بشقاب از زیر چادر بیرون آوردم و گفتم: بفرمایید برنج!
- نه دیگه این از کجا؟!
- نه والله عمرجان! گدایی نکردم، راستش ماندهٔ غذای خودم است آوردم برای شما.
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
🌼قسمت سوم🌼
با گذشت چندین روز و پشتسر گذاشتن خطرات گوناگون به پاکستان رسیدیم.
همهٔ انصار و مجاهدین بههمراه خانوادههایشان در یک دشت وسیعی خیمه زده بودند که هر خیمه متعلق به یک خانواده بود.
یک روز پس از رسیدنمان به آن منطقه، مادر خواهر آسیه پیشم آمد و با مهربانی گفت: دخترم، عموت میخواهد تو و آسیه را به عقد دو مجاهد در بیاورد، آمدم نظرت را بپرسم، چون رضایت دختر در ازدواج شرط است. من هم بهجای مادرت هستم و در قبال تو مثل آسیه وظیفه مادری دارم.
من که از شرم، گونههایم سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بودم؛ با صدایی آهسته گفتم: بله مادرجان، هر چه شما و عمو بگویید.
- خیرست انشاءالله! پس مبارکت باشه عزیزم!
زندگی با مجاهدی در راه الله و برای نصرت دین پاکش، چیزی است که هر دخترِ دارای عقیده صحیح آرزویش را دارد، من نیز از دیربازی این تمنا را در دل داشتم.
الحمدلله که خداوند متعال این نعمت را نیز به من ارزانی داشت.
هر روزمان خیلی زیبا میگذشت؛ تماشای تمرینات و استماع تکبیرات مجاهدین بسیار زیبا و لذتبخش بود.
خواهری نیز جداگانه بهما آموزش تیراندازی و نظامی میداد.
بعد از گذشت چند روز، عقد من و آسیه بسته شد.
شوهر آسیه اسمش طلحه بود و شوهر من، مجاهدی مهربان به اسم عمر و ازبکستانی بود.
من زبان ازبکی بلد نبودم اما عمر، به زبان تاجیکی مسلط را بلد بود.
مجاهدم بسیار به من عشق میورزید تا حدی که نبود خانوادهام را کمتر حس میکردم.
یک هفته از ازدواجمان گذشته بود که عمر وارد خیمهمان شد، نگران بهنظر میرسید.
علت را جویا شدم.
گفت: خانوادهام از ازبکستان هجرت کردند و فعلا ازشون خبری نیست. خدا نکنه به دست حکومت کثیف اوزبکستان اسیر شده باشند.
باید تا این وقت خبری ازشون میرسید!
گفتم: نگران نباش انشاءالله که به زودی میان.
- انشاءالله! خب با اجازه من برم به برادران مجاهد سری بزنم.
- باشه، برید. راستی یه لحظه عمر جان!
- بفرما خانمم!
- راستش تو خیمه چیزی نمانده، شام درست کنم. اگه میشه امشب در خیمهٔ دوستانتان بمانید منم خیمه آسیه اینا میرم، شوهرش برای عملیاتی رفته.
- حقت را ببخش مرحبا جان! من نتونستم وظایف یه شوهر را خوب به جا بیارم. راستش چند روز میشه که نگران خانوادهام
هستم بهخاطر همین پاک خانه را فراموش کردم.
- استغفرالله! اینطور نگید، الحمدلله من خوشبختترین زن هستم که همسری مجاهد و شجاعی مثل شما نصیبم شده.
مرا در آغوش گرفت و گفت: منم خوشبختم که الله تو را نصیبم کرده مجاهدهٔ من!
خب مرحبا جانم، من برم از مهاجرین ازبکستان و خانواده ام خبر بگیرم.
عمر رفت منهم پیش آسیه رفتم. خواهرانی از تاجکستان و ازبکستان، مهمانش بودند. خواهران ازبکستانی پرسیدند: مرحبا با یک مجاهد ازبک ازدواج کردی ولی هنوزم زبان ما را یاد نگرفتی دختر؟!
گفتم: نه هنوز نمیدونم.
خندیدن و گفتند: از شوهرت یاد بگیر!
- چشم انشاءالله.
بعد از ادای نماز مغرب؛ آسیه سفره را پهن کرد. برنج درست کرده بود، من خیلی برنج دوست داشتم. از وقتی هجرت کرده بودیم، لب به برنج نزده بودم.
تند تند داشتم میخوردم که یهویی حرف عمرم یادم آمد؛ گفته بود برنج دوست دارد.
به بشقاب نگاه کردم، فقط نیمی ازش مانده بود، نخوردم.
آسیه را صدا زدم گفتم: اینها را جایی بزار، من وقت رفتن به خانه میبرم!
گفت: چرا نخوردی؟!
- فردا دوشنبه است، میزارم برای سحری، حالا همش را بخورم برای سحری چیزی نیست.
- باشه!
بعد از صرف شام؛ با خواهران مشغول گفتوگو بودیم که پسر بچهای وارد خیمه شد و گفت: خواهر مرحبا کدومتونه؟ برادر عمر میخواد ملاقاتش کنه.
ازجام بلند شدم.
- مرحبا منم، عمر کجاست؟
- بیرون منتظره.
رفتم بیرون دیدم عمرم با قامت رعنایش، آهسته قدمهای کوتاهی برمیدارد.
- سلام علیکم و رحمةالله!
- وعلیکم السلام و رحمةالله. برادر طلحه اینا دارن از عملیات میان. بریم خیمه خودمون! به بقیه خواهرا هم خبر بده هرکدام در خیمههای خود بروند؛ چند تن از مجاهدین هم از عملیات دیگری برگشتن شاید به خیمههاشون بروند.
- چشم خبر میدم.
رفتم و به آسیه و بقیهٔ خواهرا آمدن شوهرهاشون را اطلاع دادم.
همهٔ خواهران با خوشحالی از قدوم مجاهدانشون به خیمههای خود رفتند.
به آسیه گفتم: خواهر جانم امانتی منو هم بده!
لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: به چَشم!
بشقاب برنج را آورد. زیر چادرم گرفتم و من همراه با مجاهدم به خیمهٔ خودمان رفتیم.
بشقاب از زیر چادر بیرون آوردم و گفتم: بفرمایید برنج!
- نه دیگه این از کجا؟!
- نه والله عمرجان! گدایی نکردم، راستش ماندهٔ غذای خودم است آوردم برای شما.
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
بلند خندید و گفت: جزاکمالله! چشم من نماز عشام را نخوندم؛ با برادران مجاهدی که تازه از عملیات اومده بودن مشغول بودم. نمازم بخونم بعد میل میکنم. - منم نخوندم! - پس برو وضو بگیر با هم میخونیم. نماز را دوتایی ادا کردیم. سپس عمرجان خندید و گفت: حالا برو ماندهٔ…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت چهارم🌼
گفتم: وای نه پس ماندهٔ غذای کیه؟!
- نمیدونم، خودت میدونی!
- اگه نخورید با شما قهر میکنم!
- نه! نه! میخورم ولی تو قهر نکن!
- جزاکم الله خیرا، حالا بخورید مجاهدم!
با چهرهٔ شاد و خندان داشت برنجش را میخورد و من با خوشحالی به تماشای مجاهدم نشستم.
فرداش قرار بود روزه بگیرم، با آب سحری کردم.
عمرم خوابید. خواب یک مجاهد چقدر زیباست!
سرم را روی پالش گذاشتم و در حالیکه به چهرهٔ معصومش مینگریستم؛ پلکهایم سنگین و سنگینتر شدند و به خواب رفتم.
صبح بعد نماز، عمر جان به گوشی برادرش زنگ زد تا ببیند روشنه یا نه و احوالشان را جویا شود.
گوشی زنگ خورد و جواب دادند.
عمر با خوشحالی و زبان ازبکی شروع به حرف زدن کرد، اما
بناگاه گوشی از دستش افتاد و اشک از چشمان عسلیاش سرازیر شد.
دلم هری ریخت. با نگرانی زیاد پرسیدم: چه شده؟ با برادر محمد صحبت کردین؟ چی گفت؟!
- خانوادم و تمامی انصار و خانوادههاشون به دست دشمنان اسلام افتادن. دولت اونها را دستگیر کرده و اونی که گوشی را برداشت از نظامیهای یهود بود.
- لاتحزن ان الله معنا!
- الحمدلله! بدون شک! والله اگر جان من و همهٔ عزیزانم فدای دین الله و رسولش باشه هیچ ناراحتی ندارم؛ قلبم از این میسوزد که مادران و خواهرانمان به دست اون آشغالهای نجس افتادند.
حدود یکماه گذشت و جز دعا کاری از دستمان برنمیآمد.
تا اینکه خبر رسید، پدر و مادر عمر و چندین تن از مجاهدین دیگر را زیر تانکها گذاشته و شهید کردند(تقبلهماللهتعالی)
و عدهای نیز هنوز اسیرشان بودند. (حسبنا الله و نعم الوکیل)
زندگی همچنان ادامه داشت. قرار بود هفتهٔ بعد، عمر برای انجام عملیاتی به زابل افغانستان برود.
میخواستم قبل از رفتنش خبر خوشی را بهش بدم.
گفتم: عمرجان، انشاءالله یک مجاهد یا مجاهدهٔ کوچولویی در راه است.
با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد، مرا در آغوش گرفت و گفت: الحمدلله! انشاءالله بیاد و به جمعمون اضافه بشه.
- انشاءالله....!
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
🌼قسمت چهارم🌼
گفتم: وای نه پس ماندهٔ غذای کیه؟!
- نمیدونم، خودت میدونی!
- اگه نخورید با شما قهر میکنم!
- نه! نه! میخورم ولی تو قهر نکن!
- جزاکم الله خیرا، حالا بخورید مجاهدم!
با چهرهٔ شاد و خندان داشت برنجش را میخورد و من با خوشحالی به تماشای مجاهدم نشستم.
فرداش قرار بود روزه بگیرم، با آب سحری کردم.
عمرم خوابید. خواب یک مجاهد چقدر زیباست!
سرم را روی پالش گذاشتم و در حالیکه به چهرهٔ معصومش مینگریستم؛ پلکهایم سنگین و سنگینتر شدند و به خواب رفتم.
صبح بعد نماز، عمر جان به گوشی برادرش زنگ زد تا ببیند روشنه یا نه و احوالشان را جویا شود.
گوشی زنگ خورد و جواب دادند.
عمر با خوشحالی و زبان ازبکی شروع به حرف زدن کرد، اما
بناگاه گوشی از دستش افتاد و اشک از چشمان عسلیاش سرازیر شد.
دلم هری ریخت. با نگرانی زیاد پرسیدم: چه شده؟ با برادر محمد صحبت کردین؟ چی گفت؟!
- خانوادم و تمامی انصار و خانوادههاشون به دست دشمنان اسلام افتادن. دولت اونها را دستگیر کرده و اونی که گوشی را برداشت از نظامیهای یهود بود.
- لاتحزن ان الله معنا!
- الحمدلله! بدون شک! والله اگر جان من و همهٔ عزیزانم فدای دین الله و رسولش باشه هیچ ناراحتی ندارم؛ قلبم از این میسوزد که مادران و خواهرانمان به دست اون آشغالهای نجس افتادند.
حدود یکماه گذشت و جز دعا کاری از دستمان برنمیآمد.
تا اینکه خبر رسید، پدر و مادر عمر و چندین تن از مجاهدین دیگر را زیر تانکها گذاشته و شهید کردند(تقبلهماللهتعالی)
و عدهای نیز هنوز اسیرشان بودند. (حسبنا الله و نعم الوکیل)
زندگی همچنان ادامه داشت. قرار بود هفتهٔ بعد، عمر برای انجام عملیاتی به زابل افغانستان برود.
میخواستم قبل از رفتنش خبر خوشی را بهش بدم.
گفتم: عمرجان، انشاءالله یک مجاهد یا مجاهدهٔ کوچولویی در راه است.
با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد، مرا در آغوش گرفت و گفت: الحمدلله! انشاءالله بیاد و به جمعمون اضافه بشه.
- انشاءالله....!
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
السلام و علیکم ورحمة الله.
دوستانی که منتظر رمان #گامی_به_سوی_رستگاری هستند .🌹
ببخشید که امروز به جای یک پارت رمان .یک داستان دیگه میزاریم
دوستانی که منتظر رمان #گامی_به_سوی_رستگاری هستند .🌹
ببخشید که امروز به جای یک پارت رمان .یک داستان دیگه میزاریم
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت چهارم🌼 گفتم: وای نه پس ماندهٔ غذای کیه؟! - نمیدونم، خودت میدونی! - اگه نخورید با شما قهر میکنم! - نه! نه! میخورم ولی تو قهر نکن! - جزاکم الله خیرا، حالا بخورید مجاهدم! با چهرهٔ شاد و خندان داشت برنجش را میخورد و من با…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت پنجم🌼
عمر از اینکه داشت پدر میشد، خیلی خوشحال بود.
یک هفته گذشت، فرداش قرار بود با چند تن از مجاهدین، برای نصرت برادران طالب به زابل بروند.
گفت: عزیزم، اگر من شهید شدم و برنگشتم؛ فرزندمان اگه پسر بود، اسمش را عثمان بزار، اگه دختر بود؛ اسماء!
و آنرا مجاهد غیوری پرورش بده!
با سخن عمرجان، بغض سختی گلویم را فشرد و اشک از دیدگانم سراریز شد.
عمر با دستانش، اشکهایم را پاک کرد و گفت مجاهدهام غمگین نباش! برای ما و تمام مسلمانان مظلوم و مجاهدین دعا کن!
خودم را به سختی جمع کردم و گفتم: برید مجاهدم، الله متعال حافظ و ناصرتون باشه و با مدد و نصرت پروردگار، کفار را دَرهم شکنید و نیست نابودشان کنید و در روز رستاخیز، در مقابل الله و رسولش و خواهران اسیر و امت مظلوم سرافراز باشید!
لبخندی بر لبانش نشست گفت: چشم، بإذن اللهتعالی!
انشاءالله راهها یه کم بهتر بشه تو و مسافر کوچکمان را هم به افغانستان میبرم!
آنشب برایم سختترین شب زندگیام بود؛ جدایی از عمر بعد از چند ماهی که همراهم بود و به بودنش عادت کرده بودم؛ برایم سخت و دشوار بود.
دیوانهوار عاشقش بودم اما الان بخاطر اسلام و امت ستمدیدهٔ رسولالله (صلیاللهعلیهسلم) مجبور بودم از او جدا بشوم.
فردا صبح با طلوع آفتاب، خورشید زندگیام رخت سفر بست.
مجاهدم رفت و گام برداشت به سوی رستگاری!
تنها عمر نبود؛ بسیاری از مجاهدین مهاجر رفتند و فقط چند تن برای حافظت از زنان و کودکان در آنجا ماندند.
ابوعثمانم، بههمراه برادران مجاهد رفت تا به برادرانشان خود کمک کنند.
در زابل عملیات جریان داشت!
زندگی در فراق ابوعثمانم به سختی میگذشت!
بعد از گذشت دو ماه، خبر رسید که چند نفر از مهاجرین شهید شدهاند.
هربار که خبر شهادت برادرانم را می شنیدم قلبم میلرزید. بعد از نمازهایم اولین دعام این بود که یاالله! ابو عثمان را حالا شهید نکن، من در دنیا بعد از تو، جز اون کسی را ندارم.
یاالله! تا وقتی من را شهید نکردی؛ ابو عثمانم را شهید نکن!
زندگی را در یاد و خاطرههای ابوعثمانم سپری میکردم.
نهتنها من، بلکه تمام خواهران مهاجر همانند من بود!
۸ ماه گذشت، فرزندمان به دنیا آمد.
پسر بود! به گفتهٔ پدرش، اسمش را عثمان گذاشتم.
مدام منتظر دیدار یار بودم و گاهی هم خود را آمادهٔ شنیدن خبر شهادتش میکردم.
نه، یاالله! یاالله! تا وقتی من شهید نشدم، ابوعثمانم را شهید نکن!
عثمان یک ماهه شد که الحمدالله خبر رسید مجاهدین در راه بازگشت هستند و انشاءلله بزودی به منزل میرسند.
هر یک از زنان و کودکان چشم به راهِ بازگذشت عزیزشان بودند.
بالاخره دیدگان خستهام بهدیدار ابوعثمان منور گشت.
وقتی از دور دیدمش، سجدهٔ شکر بهجا آوردم و بیصبرانه مشتاق دیدارش از نزدیک بودم.
ابوعثمانم آمد.
وارد خیمه شد و سلام و احوال پرسی کردیم.
عثمان در آغوشم بود.
پدرش در آغوشش گرفت و بر پیشانیاش، بوسهای نهاد و پرسید: اسمش چیه؟
- عثمان!
خیلی خوشحال شد و همراه عثمان به سجده فرو رفت...
🗒️ادامه دارد انشاءالله....
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت پنجم🌼
عمر از اینکه داشت پدر میشد، خیلی خوشحال بود.
یک هفته گذشت، فرداش قرار بود با چند تن از مجاهدین، برای نصرت برادران طالب به زابل بروند.
گفت: عزیزم، اگر من شهید شدم و برنگشتم؛ فرزندمان اگه پسر بود، اسمش را عثمان بزار، اگه دختر بود؛ اسماء!
و آنرا مجاهد غیوری پرورش بده!
با سخن عمرجان، بغض سختی گلویم را فشرد و اشک از دیدگانم سراریز شد.
عمر با دستانش، اشکهایم را پاک کرد و گفت مجاهدهام غمگین نباش! برای ما و تمام مسلمانان مظلوم و مجاهدین دعا کن!
خودم را به سختی جمع کردم و گفتم: برید مجاهدم، الله متعال حافظ و ناصرتون باشه و با مدد و نصرت پروردگار، کفار را دَرهم شکنید و نیست نابودشان کنید و در روز رستاخیز، در مقابل الله و رسولش و خواهران اسیر و امت مظلوم سرافراز باشید!
لبخندی بر لبانش نشست گفت: چشم، بإذن اللهتعالی!
انشاءالله راهها یه کم بهتر بشه تو و مسافر کوچکمان را هم به افغانستان میبرم!
آنشب برایم سختترین شب زندگیام بود؛ جدایی از عمر بعد از چند ماهی که همراهم بود و به بودنش عادت کرده بودم؛ برایم سخت و دشوار بود.
دیوانهوار عاشقش بودم اما الان بخاطر اسلام و امت ستمدیدهٔ رسولالله (صلیاللهعلیهسلم) مجبور بودم از او جدا بشوم.
فردا صبح با طلوع آفتاب، خورشید زندگیام رخت سفر بست.
مجاهدم رفت و گام برداشت به سوی رستگاری!
تنها عمر نبود؛ بسیاری از مجاهدین مهاجر رفتند و فقط چند تن برای حافظت از زنان و کودکان در آنجا ماندند.
ابوعثمانم، بههمراه برادران مجاهد رفت تا به برادرانشان خود کمک کنند.
در زابل عملیات جریان داشت!
زندگی در فراق ابوعثمانم به سختی میگذشت!
بعد از گذشت دو ماه، خبر رسید که چند نفر از مهاجرین شهید شدهاند.
هربار که خبر شهادت برادرانم را می شنیدم قلبم میلرزید. بعد از نمازهایم اولین دعام این بود که یاالله! ابو عثمان را حالا شهید نکن، من در دنیا بعد از تو، جز اون کسی را ندارم.
یاالله! تا وقتی من را شهید نکردی؛ ابو عثمانم را شهید نکن!
زندگی را در یاد و خاطرههای ابوعثمانم سپری میکردم.
نهتنها من، بلکه تمام خواهران مهاجر همانند من بود!
۸ ماه گذشت، فرزندمان به دنیا آمد.
پسر بود! به گفتهٔ پدرش، اسمش را عثمان گذاشتم.
مدام منتظر دیدار یار بودم و گاهی هم خود را آمادهٔ شنیدن خبر شهادتش میکردم.
نه، یاالله! یاالله! تا وقتی من شهید نشدم، ابوعثمانم را شهید نکن!
عثمان یک ماهه شد که الحمدالله خبر رسید مجاهدین در راه بازگشت هستند و انشاءلله بزودی به منزل میرسند.
هر یک از زنان و کودکان چشم به راهِ بازگذشت عزیزشان بودند.
بالاخره دیدگان خستهام بهدیدار ابوعثمان منور گشت.
وقتی از دور دیدمش، سجدهٔ شکر بهجا آوردم و بیصبرانه مشتاق دیدارش از نزدیک بودم.
ابوعثمانم آمد.
وارد خیمه شد و سلام و احوال پرسی کردیم.
عثمان در آغوشم بود.
پدرش در آغوشش گرفت و بر پیشانیاش، بوسهای نهاد و پرسید: اسمش چیه؟
- عثمان!
خیلی خوشحال شد و همراه عثمان به سجده فرو رفت...
🗒️ادامه دارد انشاءالله....
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت پنجم🌼 عمر از اینکه داشت پدر میشد، خیلی خوشحال بود. یک هفته گذشت، فرداش قرار بود با چند تن از مجاهدین، برای نصرت برادران طالب به زابل بروند. گفت: عزیزم، اگر من شهید شدم و برنگشتم؛ فرزندمان اگه پسر بود، اسمش را عثمان بزار،…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت ششم🌼
زمستان در راه بود. مجاهدین آغاز به حفر و ساخت غارهایی در دل کوهها کردند تا برای مصون ماندن زنان و کودکان از سرمای زمستان پناهگاهی باشند.
الحمدلله در عرض دو ماه با کمک یکدیگر توانستند برای هریک از خانودهها، غاری بسازند. فصل زمستان نیز با سرمای استخوان سوزش از راه رسید.
عثمان ۳ ماهش شده بود؛ خیلی پسر ناز و خوشگلی بود و میتوانست لبخند بزند.
با وجود عثمان، زندگی برای من و پدرش شیرینتر شد.
مجاهدین همه روزه در حال آموزش و تربیت نظامی و عقیدتی به کودکان و نوجوانان بودند.
زندگی بههمین منوال میگذشت و الحمدلله زندگی خوش و خرّمی را همراه مجاهدین مخلص داشتیم.
۷ سال گذشت. الله متعال در این ۷ سال دو فرزند دیگر هم نصیبمان کرده بود؛ یک پسر و یک هم دختر.
اسم پسر دوّمان طیب و ۵ ساله، دخترم اسماء، ۳ ساله و عثمانم ۷ ساله شده بود، ماشاءالله بزرگمرد کوچکی برای اسلام شده بود!
ابوعثمان به پسرانش تعلیم نظامی میداد و چون خودش حافظ بود، به عثمان هم در حفظ و یادگیری قرآن کمک میکرد.
الحمدلله عثمانم، ۵ جزء حفظ کرده بود و طیب هم در حال روخوانی قرآن بود.
شبی ابوعثمان برای عملیاتی رفته بود.
من داشتم نماز تهجد میخواندم که صدای عثمان به گوشم رسید.
در خواب تکبیر میگفت:
-اللهاکبر...! الله اکبر...! الله اکبر...!
سلام دادم دیدم در حالیکه خواب چشمان زیبا و درشتش را نوازش میکند در حال تبسم، اذان میگوید.
چون در حال حفظ بود، بسیار صدای دلنشینی داشت.
اذان را که به اتمام رساند، بیدارش کردم.
- پسرم! عثمانم!
آرام چشمانش را باز کرد و لبخندی زد.
گفتم: در خواب اذان را تا آخر گفتی، خوابی، چیزی دیدی؟
- بله مادرجان! خواب دیدم که بالای کوهی هستم و قصد اذان گفتن داشتم، بعد اینکه اذان را تکمیل کردم، یه شخص با چهره نورانی برام شربت آورد و گفت: بیا افطار کن!
از شربت نوشیدم. چنان طعم شیرینی داشت که بهگمانم در دنیا هیچ شربتی با آن طعم وجود ندارد!
پیشانی عثمانم را بوسیدم و گفتم: مبارکت باشه فرزندم! انشاءالله در راه الله شهید میشوی و اون شربت خوشطعم، جز شربت شهادت چیز دیگری نمیتونه باشه.
عثمان خوشحال شد:
- اللهم آمین یارب!
مادر جان میخواهم وضو بگیرم و نماز تهجد بخوانم.
از آنجاییکه در منزل آب نبود؛ رفت و با خاک تیمم کرد.
عثمانم، نمازش را آغاز کرد.
دیدم در حال دعا از چشمان نازنینش اشک جاری میشود.
ترسیدم نکند بهخاطر ضعف گریه میکند، زیرا بیشتر از دوازده ساعت بود که چیزی نخورده بود. چون چیزی برای خوردن نداشتیم.
با استرس پرسیدم:
- عثمانم چرا گریه میکنی؟!
-مادرجان! والله، والله قسم که من پیامبر اسلام، محمد (صلیاللهعلیهوسلم) را بیشتر از شما و پدرم دوست دارم.
از الله متعال تمنا کردم هرچه زوتر دیدار ایشان را نصیبم بگرداند.
از سخنان شیرینش که سرشار از محبت به پیامبر مهربانیها بود، بسیار خوشحال شدم.
گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین هم دعا کن تا با پیروزی بگردند!
- چشم! اللهم آمین! یاالله...
🗒️ ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت ششم🌼
زمستان در راه بود. مجاهدین آغاز به حفر و ساخت غارهایی در دل کوهها کردند تا برای مصون ماندن زنان و کودکان از سرمای زمستان پناهگاهی باشند.
الحمدلله در عرض دو ماه با کمک یکدیگر توانستند برای هریک از خانودهها، غاری بسازند. فصل زمستان نیز با سرمای استخوان سوزش از راه رسید.
عثمان ۳ ماهش شده بود؛ خیلی پسر ناز و خوشگلی بود و میتوانست لبخند بزند.
با وجود عثمان، زندگی برای من و پدرش شیرینتر شد.
مجاهدین همه روزه در حال آموزش و تربیت نظامی و عقیدتی به کودکان و نوجوانان بودند.
زندگی بههمین منوال میگذشت و الحمدلله زندگی خوش و خرّمی را همراه مجاهدین مخلص داشتیم.
۷ سال گذشت. الله متعال در این ۷ سال دو فرزند دیگر هم نصیبمان کرده بود؛ یک پسر و یک هم دختر.
اسم پسر دوّمان طیب و ۵ ساله، دخترم اسماء، ۳ ساله و عثمانم ۷ ساله شده بود، ماشاءالله بزرگمرد کوچکی برای اسلام شده بود!
ابوعثمان به پسرانش تعلیم نظامی میداد و چون خودش حافظ بود، به عثمان هم در حفظ و یادگیری قرآن کمک میکرد.
الحمدلله عثمانم، ۵ جزء حفظ کرده بود و طیب هم در حال روخوانی قرآن بود.
شبی ابوعثمان برای عملیاتی رفته بود.
من داشتم نماز تهجد میخواندم که صدای عثمان به گوشم رسید.
در خواب تکبیر میگفت:
-اللهاکبر...! الله اکبر...! الله اکبر...!
سلام دادم دیدم در حالیکه خواب چشمان زیبا و درشتش را نوازش میکند در حال تبسم، اذان میگوید.
چون در حال حفظ بود، بسیار صدای دلنشینی داشت.
اذان را که به اتمام رساند، بیدارش کردم.
- پسرم! عثمانم!
آرام چشمانش را باز کرد و لبخندی زد.
گفتم: در خواب اذان را تا آخر گفتی، خوابی، چیزی دیدی؟
- بله مادرجان! خواب دیدم که بالای کوهی هستم و قصد اذان گفتن داشتم، بعد اینکه اذان را تکمیل کردم، یه شخص با چهره نورانی برام شربت آورد و گفت: بیا افطار کن!
از شربت نوشیدم. چنان طعم شیرینی داشت که بهگمانم در دنیا هیچ شربتی با آن طعم وجود ندارد!
پیشانی عثمانم را بوسیدم و گفتم: مبارکت باشه فرزندم! انشاءالله در راه الله شهید میشوی و اون شربت خوشطعم، جز شربت شهادت چیز دیگری نمیتونه باشه.
عثمان خوشحال شد:
- اللهم آمین یارب!
مادر جان میخواهم وضو بگیرم و نماز تهجد بخوانم.
از آنجاییکه در منزل آب نبود؛ رفت و با خاک تیمم کرد.
عثمانم، نمازش را آغاز کرد.
دیدم در حال دعا از چشمان نازنینش اشک جاری میشود.
ترسیدم نکند بهخاطر ضعف گریه میکند، زیرا بیشتر از دوازده ساعت بود که چیزی نخورده بود. چون چیزی برای خوردن نداشتیم.
با استرس پرسیدم:
- عثمانم چرا گریه میکنی؟!
-مادرجان! والله، والله قسم که من پیامبر اسلام، محمد (صلیاللهعلیهوسلم) را بیشتر از شما و پدرم دوست دارم.
از الله متعال تمنا کردم هرچه زوتر دیدار ایشان را نصیبم بگرداند.
از سخنان شیرینش که سرشار از محبت به پیامبر مهربانیها بود، بسیار خوشحال شدم.
گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین هم دعا کن تا با پیروزی بگردند!
- چشم! اللهم آمین! یاالله...
🗒️ ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده بانو: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت ششم🌼 زمستان در راه بود. مجاهدین آغاز به حفر و ساخت غارهایی در دل کوهها کردند تا برای مصون ماندن زنان و کودکان از سرمای زمستان پناهگاهی باشند. الحمدلله در عرض دو ماه با کمک یکدیگر توانستند برای هریک از خانودهها، غاری…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت هفتم🌼
گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین دعا کن تا با پیروزی برگردند!
- چشم! اللهم آمین! یا الله پدر جانم و تمام مجاهدین اسلام را فتح و پیروزی عنایت فرما! آمین یاربنا و مولانا.
بعد از نماز صبح همان شب بود که سر و کلهٔ هواپیماهای جنگی کفار پیدا شد.
اکثر مجاهدین عازم عملیات شده بودند فقط چند تن از مجاهدین پیش ماها بودند.
هواپیماها تمام خانهها و کوهها را زیر باران بمب گرفتند.
تعداد اندکی توانستند خود را به پناهگاهها برسانند اما پناه گرفتن هم چنان سودی نداشت.
عثمان گفت: مادرجان! اجازه بده منم برم با کفار مبارزه کنم!
- نخیر پسرم! تو فعلا کوچکی انشاءالله وقتی بزرگ شدی، میری!
- نه مادرجان! من طاقت ندارم ببینم برادران، خواهران و مادران مسلمانم اینگونه به شهادت برسند و من نظارهگر و منتظر بمانم.
نتوانستم حریفش بشوم، جستی زد و با سن کوچکش از پناهگاه بیرون پرید.
همانگونه که در خوابش اذان میگفت، شروع به اذان گفتن کرد.
صدایش در تمامی کوهها و دشت ها میچید و الحمدلله اذان را که تا آخر تکمیل کرد و هواپیماها هم رفتند. ولی قبل از رفتن همه جا را با سمهای کشنده، سمپاشی کردند.
در بمباران چندین تن از خانوادههای، مهاجرین به شهادت رسیده بودند.
همگی از پناهگاههایمان خارج شدیم.
من شروع به جستوجوی عثمان کردم.
یاالله! سبحان الله! تقبلهم الله تعالی! در هر گوشه و کنارهها جنازه شهدا بهچشم میخورد.
همچنان سراسیمه دنبال عثمان میگشتم که دیدم ابوعثمان از پسِ دود و غبار دارد میآید و عثمانم در بغلش است.
قلبم شروع به تپیدن کرد، گمان کردم پسرم هم شهید شدهاست.
ابوعثمان نزدیکتر که شد؛ بهسویش دویدم و پرسیدم: عثمان به شهادت رسیده؟!
گفت: نه! بیهوش شده.
نفس عمیقی کشیدم.
اشک از چشمان ابوعثمان میغلطید و امانش نمیداد. گفت: مرحبا، ببین بیشتر مهاجرین به شهادت رسیدند! برادرانم شهید شدند! گویا من لایق شهادت نبودم! من شهید نشدم!
عثمان را به داخل خانه بردیم. نیم ساعتی نگذشت که از بینی عثمان خون آمد و وضعش وخیمتر میشد. ابوعثمان ازش مراقبت میکرد.
دخترمان اسماء هم براثر سم مسموم شده بود و مدام گریه میکرد، هر کار میکردم نمیتوانستم آرامَش کنم.
که دیدم ابوعثمان، روی عثمان را با ملافهای پوشاند و به سجده رفت.
فهمیدم که پسرم عثمان شهید شده.
اسماء را زمین گذاشتم و من هم سر به سجده نهادم.
احساسات مادریام بیدار شد و به گریه افتام.
در سجده دعا کردم: یاالله! بهم صبر و استقامت ده تا طاقت بیارم. یاالله! عثمانم دیدار رسولت را خواست. زخمی نشد و آرام به شهادت رسید!
در آن روز حدود ۱۵۰ مرد، زن و کودک به شهادت رسیدند.
اسماءِ من هم دوام نیاورد و شهید شد.
شهدا را جمع کردند اما هیچکس اجازه نمیداد تا آنان را در زمینهایشان دفن کنیم.
همگی پریشان بودیم.
هنگامیکه سیاهی شب همهجا را پوشاند؛ مجاهدین، شهدا را در گوشه و کنارهها به صورت دسته جمعی، به خاک میسپردند.
ابوعثمان گفت: بیا ما هم عثمان و اسماء را جایی به خاک بسپاریم و فردا بهسوی افغانستان هجرت میکنیم انشاءالله.
نماز عشاء را خواندیم.
طیب را پیش آسیه گذاشتم.
جنازهٔ دخترم اسماء، روی دستان من و جنازهٔ عثمان در بغل پدرش بود.
آه! ای پروردگارم! صبر جمیل عنایت کن!
تحمل از دست دادن فرزندانم برایم سخت بود.
برای دفنشان جای را نمییافتیم.
ابوعثمان جلوتر بود و من به دنبالش در حرکت بودم، تا اینکه به یک کوه رسیدیم.
ابوعثمانم در گوشهاش دو قبر حفر کرد و در حالیکه از چشمانش اشک جاری بود؛ پیشانی عثمان را بوسید و گفت: شهادتت مبارک! دیدار ما در بهشت است انشاءالله. فرزندم حقت را حلالم کن!
و عثمان را به دل خاک سپرد و گفت: اسماء را بده!
اسمایم را محکم در بغلم گرفتم، بوییدم و بوسیدمش.
- شهادت مبارک باشه عزیزم!
ابوعثمان اسمایم را هم بوسید و چنان گفت.
او را هم به خاک سپردیم.
در سیاهی شب در حالیکه دوتا از جگر گوشههایمان را دفن کرده بودیم راه خانه را در پیش گرفتیم.
نیم ساعتی راه بود.
رفتم طیب را از پیش آسیه آوردم.
مادر، پدر و یکی از خواهران آسیه هم به شهادت رسیده بودند.
ابوعثمان گفت: برو پیش خواهر آسیه بمان، ما تا طلوع خورشید شهدا را دفن میکنیم و فردا ظهر یا شب به افغانستان هجرت میکنیم، انشاءالله.
گفتم: چشم! رفتم پیش آسیه.
ابوعثمان هم همراه دیگر مجاهدین رفت...
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت هفتم🌼
گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین دعا کن تا با پیروزی برگردند!
- چشم! اللهم آمین! یا الله پدر جانم و تمام مجاهدین اسلام را فتح و پیروزی عنایت فرما! آمین یاربنا و مولانا.
بعد از نماز صبح همان شب بود که سر و کلهٔ هواپیماهای جنگی کفار پیدا شد.
اکثر مجاهدین عازم عملیات شده بودند فقط چند تن از مجاهدین پیش ماها بودند.
هواپیماها تمام خانهها و کوهها را زیر باران بمب گرفتند.
تعداد اندکی توانستند خود را به پناهگاهها برسانند اما پناه گرفتن هم چنان سودی نداشت.
عثمان گفت: مادرجان! اجازه بده منم برم با کفار مبارزه کنم!
- نخیر پسرم! تو فعلا کوچکی انشاءالله وقتی بزرگ شدی، میری!
- نه مادرجان! من طاقت ندارم ببینم برادران، خواهران و مادران مسلمانم اینگونه به شهادت برسند و من نظارهگر و منتظر بمانم.
نتوانستم حریفش بشوم، جستی زد و با سن کوچکش از پناهگاه بیرون پرید.
همانگونه که در خوابش اذان میگفت، شروع به اذان گفتن کرد.
صدایش در تمامی کوهها و دشت ها میچید و الحمدلله اذان را که تا آخر تکمیل کرد و هواپیماها هم رفتند. ولی قبل از رفتن همه جا را با سمهای کشنده، سمپاشی کردند.
در بمباران چندین تن از خانوادههای، مهاجرین به شهادت رسیده بودند.
همگی از پناهگاههایمان خارج شدیم.
من شروع به جستوجوی عثمان کردم.
یاالله! سبحان الله! تقبلهم الله تعالی! در هر گوشه و کنارهها جنازه شهدا بهچشم میخورد.
همچنان سراسیمه دنبال عثمان میگشتم که دیدم ابوعثمان از پسِ دود و غبار دارد میآید و عثمانم در بغلش است.
قلبم شروع به تپیدن کرد، گمان کردم پسرم هم شهید شدهاست.
ابوعثمان نزدیکتر که شد؛ بهسویش دویدم و پرسیدم: عثمان به شهادت رسیده؟!
گفت: نه! بیهوش شده.
نفس عمیقی کشیدم.
اشک از چشمان ابوعثمان میغلطید و امانش نمیداد. گفت: مرحبا، ببین بیشتر مهاجرین به شهادت رسیدند! برادرانم شهید شدند! گویا من لایق شهادت نبودم! من شهید نشدم!
عثمان را به داخل خانه بردیم. نیم ساعتی نگذشت که از بینی عثمان خون آمد و وضعش وخیمتر میشد. ابوعثمان ازش مراقبت میکرد.
دخترمان اسماء هم براثر سم مسموم شده بود و مدام گریه میکرد، هر کار میکردم نمیتوانستم آرامَش کنم.
که دیدم ابوعثمان، روی عثمان را با ملافهای پوشاند و به سجده رفت.
فهمیدم که پسرم عثمان شهید شده.
اسماء را زمین گذاشتم و من هم سر به سجده نهادم.
احساسات مادریام بیدار شد و به گریه افتام.
در سجده دعا کردم: یاالله! بهم صبر و استقامت ده تا طاقت بیارم. یاالله! عثمانم دیدار رسولت را خواست. زخمی نشد و آرام به شهادت رسید!
در آن روز حدود ۱۵۰ مرد، زن و کودک به شهادت رسیدند.
اسماءِ من هم دوام نیاورد و شهید شد.
شهدا را جمع کردند اما هیچکس اجازه نمیداد تا آنان را در زمینهایشان دفن کنیم.
همگی پریشان بودیم.
هنگامیکه سیاهی شب همهجا را پوشاند؛ مجاهدین، شهدا را در گوشه و کنارهها به صورت دسته جمعی، به خاک میسپردند.
ابوعثمان گفت: بیا ما هم عثمان و اسماء را جایی به خاک بسپاریم و فردا بهسوی افغانستان هجرت میکنیم انشاءالله.
نماز عشاء را خواندیم.
طیب را پیش آسیه گذاشتم.
جنازهٔ دخترم اسماء، روی دستان من و جنازهٔ عثمان در بغل پدرش بود.
آه! ای پروردگارم! صبر جمیل عنایت کن!
تحمل از دست دادن فرزندانم برایم سخت بود.
برای دفنشان جای را نمییافتیم.
ابوعثمان جلوتر بود و من به دنبالش در حرکت بودم، تا اینکه به یک کوه رسیدیم.
ابوعثمانم در گوشهاش دو قبر حفر کرد و در حالیکه از چشمانش اشک جاری بود؛ پیشانی عثمان را بوسید و گفت: شهادتت مبارک! دیدار ما در بهشت است انشاءالله. فرزندم حقت را حلالم کن!
و عثمان را به دل خاک سپرد و گفت: اسماء را بده!
اسمایم را محکم در بغلم گرفتم، بوییدم و بوسیدمش.
- شهادت مبارک باشه عزیزم!
ابوعثمان اسمایم را هم بوسید و چنان گفت.
او را هم به خاک سپردیم.
در سیاهی شب در حالیکه دوتا از جگر گوشههایمان را دفن کرده بودیم راه خانه را در پیش گرفتیم.
نیم ساعتی راه بود.
رفتم طیب را از پیش آسیه آوردم.
مادر، پدر و یکی از خواهران آسیه هم به شهادت رسیده بودند.
ابوعثمان گفت: برو پیش خواهر آسیه بمان، ما تا طلوع خورشید شهدا را دفن میکنیم و فردا ظهر یا شب به افغانستان هجرت میکنیم، انشاءالله.
گفتم: چشم! رفتم پیش آسیه.
ابوعثمان هم همراه دیگر مجاهدین رفت...
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت هفتم🌼 گفتم: برای پدرت و تمام مجاهدین دعا کن تا با پیروزی برگردند! - چشم! اللهم آمین! یا الله پدر جانم و تمام مجاهدین اسلام را فتح و پیروزی عنایت فرما! آمین یاربنا و مولانا. بعد از نماز صبح همان شب بود که سر و کلهٔ هواپیماهای…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت هشتم 🌼
رفتم پیش آسیه، بهخاطر شهادت عزیزانش و مجاهدین بسیار اندوهگین بود.
طیبم را در آغوش گرفتم. اشکهایم سراریز شدند، هر چه میخواستم به خودم قوت بدهم، نمیتوانستم.
جدایی از جگر گوشههایم سخت بود؛ فراق عثمانم! فراق اسمایم!
طیبم اشکایم پاک کرد و با لحن کودکانهاش گفت: مادر جان چرا گریه میکنید؟ بهخاطر شهادت خواهر، برادرم و مجاهدین گریه میکنید؟ محزون نباشید مادر جان! انشاءالله وقتی بزرگ شدم همهٔ کفار را نابود میکنم بإذن الله.
مگر شما نمیگوئید مجاهد همیشه کامیاب است؟ وقتی شهید میشه این خود بزرگترین نعمت است! یا اگر هم قاضی بشه اینم الحمدالله نعمت الهی است! الله حامی ماست!
به قول قاری محمدفاروق طاهر:«یا شهید بولیب جنت میزگه کریب آله میز یا هم قاضی بولیب توحید مینم یشیمیز انشاءالله» پس قطعا پیروز این نبردها ما هستیم انشاءالله.
از حرفهای طیبم خوشحال شدم. ماشاءالله خیلی دانا و باهوش بود.
از وجود طیب جان از الله را شکر کردم.
نماز صبح را خواندیم.
همهٔ مهاجرین جمع شدیم و هجرت بهسوی افغانستان را در پیش گرفتیم.
بعد از دو روز به زابل رسیدیم.
مردم مجاهد پرور و غیور افغان، از ما بهخوبی استقبال کرد، به هر یک از مهاجرین خانهٔ خالی تحویل دادند.
ما و چند خانواده از مهاجرین هم به قندهار و در ولایتهایی که مجاهدین سکونت داشتند، رفتیم.
مردم قندهار خیلی مردم دلسوز و مجاهد پروری بودند.
برای هر یک از ما، خانهای خالی کردند. خانهٔ ما کوچک اما خیلی قشنگ بود.
دو اتاق، آشپزخانه و حمام داشت.
وارد خانه شدیم هیچ وسایلی نداشت. ما هم جز لباس تنمان چیز دیگری نداشتیم.
الله از مردم مجاهد افغان زمین راضی باشد؛ تمام وسایل و اثاثیه خانه را برای و دیگر مهاجرین مهیا ساختند.
روزها سپری میشد. زندگی همراه این مردم رنجدیده و مبارز خیلی خوب بود.
هر شب یکی مهمانمان میکرد یا غذا میآوردند.
خواهران مجاهدهٔ افغان به ملاقاتمان میآمدند.
ابوطیب (عمر) روزها همراه مجاهدین میرفت و بیشتر وقتا در سنگر بود.
یک روز خواهری مجاهده مهمانم شد.
برای من و طبب و پدرش لباس و همچنین و مواد خوراکی آورده بود و چون طیب شکلات دوست داشت؛ بهش شکلات هدیه داد.
به زبان اوزبکی ازش تشکر کردم. با تبسم به سویم نگاه کرد. فهمیدم اوزبکی بلد نیست و متأسفانه هم پشتو بلد نبودم. ولی چون من تاجیک بودم، به زبان فارسی تشکر کردم. الحمدلله متوجه شد.
گفت: اون خانهای که ابتدای کوچه قرار دارد، خانهٔ منه. هر چیز لازم داشتید بهم خبر بدید یا شماره میدم، زنگ بزن! انشاءلله خودم میام پیشت.
- چشم خبر میدم، طیب را میفرستم چون گوشی ندارم.
- آهان! باشه خواهر جان!
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت هشتم 🌼
رفتم پیش آسیه، بهخاطر شهادت عزیزانش و مجاهدین بسیار اندوهگین بود.
طیبم را در آغوش گرفتم. اشکهایم سراریز شدند، هر چه میخواستم به خودم قوت بدهم، نمیتوانستم.
جدایی از جگر گوشههایم سخت بود؛ فراق عثمانم! فراق اسمایم!
طیبم اشکایم پاک کرد و با لحن کودکانهاش گفت: مادر جان چرا گریه میکنید؟ بهخاطر شهادت خواهر، برادرم و مجاهدین گریه میکنید؟ محزون نباشید مادر جان! انشاءالله وقتی بزرگ شدم همهٔ کفار را نابود میکنم بإذن الله.
مگر شما نمیگوئید مجاهد همیشه کامیاب است؟ وقتی شهید میشه این خود بزرگترین نعمت است! یا اگر هم قاضی بشه اینم الحمدالله نعمت الهی است! الله حامی ماست!
به قول قاری محمدفاروق طاهر:«یا شهید بولیب جنت میزگه کریب آله میز یا هم قاضی بولیب توحید مینم یشیمیز انشاءالله» پس قطعا پیروز این نبردها ما هستیم انشاءالله.
از حرفهای طیبم خوشحال شدم. ماشاءالله خیلی دانا و باهوش بود.
از وجود طیب جان از الله را شکر کردم.
نماز صبح را خواندیم.
همهٔ مهاجرین جمع شدیم و هجرت بهسوی افغانستان را در پیش گرفتیم.
بعد از دو روز به زابل رسیدیم.
مردم مجاهد پرور و غیور افغان، از ما بهخوبی استقبال کرد، به هر یک از مهاجرین خانهٔ خالی تحویل دادند.
ما و چند خانواده از مهاجرین هم به قندهار و در ولایتهایی که مجاهدین سکونت داشتند، رفتیم.
مردم قندهار خیلی مردم دلسوز و مجاهد پروری بودند.
برای هر یک از ما، خانهای خالی کردند. خانهٔ ما کوچک اما خیلی قشنگ بود.
دو اتاق، آشپزخانه و حمام داشت.
وارد خانه شدیم هیچ وسایلی نداشت. ما هم جز لباس تنمان چیز دیگری نداشتیم.
الله از مردم مجاهد افغان زمین راضی باشد؛ تمام وسایل و اثاثیه خانه را برای و دیگر مهاجرین مهیا ساختند.
روزها سپری میشد. زندگی همراه این مردم رنجدیده و مبارز خیلی خوب بود.
هر شب یکی مهمانمان میکرد یا غذا میآوردند.
خواهران مجاهدهٔ افغان به ملاقاتمان میآمدند.
ابوطیب (عمر) روزها همراه مجاهدین میرفت و بیشتر وقتا در سنگر بود.
یک روز خواهری مجاهده مهمانم شد.
برای من و طبب و پدرش لباس و همچنین و مواد خوراکی آورده بود و چون طیب شکلات دوست داشت؛ بهش شکلات هدیه داد.
به زبان اوزبکی ازش تشکر کردم. با تبسم به سویم نگاه کرد. فهمیدم اوزبکی بلد نیست و متأسفانه هم پشتو بلد نبودم. ولی چون من تاجیک بودم، به زبان فارسی تشکر کردم. الحمدلله متوجه شد.
گفت: اون خانهای که ابتدای کوچه قرار دارد، خانهٔ منه. هر چیز لازم داشتید بهم خبر بدید یا شماره میدم، زنگ بزن! انشاءلله خودم میام پیشت.
- چشم خبر میدم، طیب را میفرستم چون گوشی ندارم.
- آهان! باشه خواهر جان!
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت هشتم 🌼 رفتم پیش آسیه، بهخاطر شهادت عزیزانش و مجاهدین بسیار اندوهگین بود. طیبم را در آغوش گرفتم. اشکهایم سراریز شدند، هر چه میخواستم به خودم قوت بدهم، نمیتوانستم. جدایی از جگر گوشههایم سخت بود؛ فراق عثمانم! فراق اسمایم!…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت نهم🌼
...اسمش مریم بود. رفت خانهاش. طیب هم با بچههای قندهار، از صبح تا شام مشغول بازی بود. گرچه زبان همدیگر را نمیفهمیدند ولی خوب با یکدیگر اُنس گرفته بودند.
شب شد. ابو طیب به منزل آمد. طیب ازش پرسید: پدرجان! پشتو بلدین؟
-آره پسرم! میخواهی پشتو یادت بدم؟
- بله! جزاکمالله خیرا پدرجان لطفاً! لطفا!
ابوطیب لبخندی زد و گفت: چشم مجاهدم، از فرداشب کلاس زبان پشتو را شروع میکنیم.
ابوطیب از آنجاییکه همسنگرانی از زبانهای مختلف داشت؛ به چندین زبان نیز مسلط بود.
طیب با خوشحالی زیاد پدرش را در آغوش گرفت، اما طولی نکشید که دو مجاهد شروع به کشتی گرفتن کردند.
گفتم: طیب پدرت خسته است.
- نه بزار با مجاهدم تمرین کنیم.
با دیدن آن دو، خاطرات شهید عثمانم برایم تکرار میشدند.
شهید عثمان و شهیده اسمایم را در وجود طیبم میدیدم؛ طیب چون شهید عثمانم شجاع و زیرک و همچون اسمایم شیرین.
بعد از کشتی، طیب خوابش برد.
برای مجاهدم غذا آوردم و چون طیب زود میخوابید، همیشه غذایش را زودتر میدادم.
مجاهدم وقتی چشمش به غذا افتاد، گفت: به! به! برنج درست کردی، اونهم همراه گوشت؟!
از کجا آوردی؟ تو خونه گوشت و برنج نداشتیم!
جریان خواهر مریم را برایش تعریف کردم.
مجاهدم خیلی خوشحال شد. گفت: الله از این مردم مجاهدپرور راضی باشد. واقعا خیلی لطف دارن، همینطور برادران مجاهد افغان خیلی محبت دارن و خدمت میکنند. الله از همگیشان راضی باشه!
- آمین یارب العالمین
- خوب مجاهدهام بیا غذامون بخوریم و بعد برام یه دست لباس ازوناییکه خواهر مریم آورد را بیار، انشاءالله صبح زود باید برم و از مهاجرین، بیوهزنان و یتیمان شهداء، خبر بگیرم.
- چشم!
راستی مجاهدم به برادر طلحه یه زنگ بزنید اونا کجا موندن؟!
- براد طلحه اینها به غزنی رفتند، امروز زنگ زدم.
خواهر آسیه گفته بود میخواد با تو حرف بزنه، گفتم خونه نیستم انشاءالله فردا خودم بهت زنگ میزنم گوشی را بده به خواهر با امطیب صحبت کنه.
! مجاهد جان! فردا صبح زود میری اخه!
- گوشی را میزارم خونه خودت زنگ بزن، اگه گوشی را طلحه برداشت به طیب بده، بگه گوشی را به خاله آسیه بده بعد باهاش حرف بزن.
- آهان، چشم! جزاکم الله خیرا.
صبح بعد از نماز صبح مجاهدم را بدرقه کردم و کارهای خانه را انجام دادم.
طیب را صدا زدم. دوان دوان آمد.
- بله مادرجان!
- بیا با عمو طلحهات صحبت کن، بگو گوشی را به خاله آسیه بدین مادرم باهاش صحبت میکنه.
- چشم!
زنگ زدم. برادر طلحه گوشیم را برداشت.
- السلام علیکم و رحمةالله وبرکاته، خوب هستین عموجان؟!
مصطفی خوبه؟!
-وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته، الحمدالله تو چطوری شیر مجاهد؟! الحمدلله خوبیم.
- عموجان گوشی را به خاله آسیه بدین مادرم میخواد باهاش صحبت کنه.
آسیه پشت تلفن آمد. با شنیدن الو گفتن آسیه دلم شاد شد. السلام و رحمةالله وبرکاته، خوبی آسیه جانم؟! مصطفی و خدیجه خانم چطورند؟!
- الحمدلله خوبیم برات سلام میگن.
- علیک و علیهماالسلام. از جانب منم سلام برسان!
کجایی آسیه جان؟!.
- در غزنی هستیم، الله از مردم افغانستان راضی باشه، خیلی خوب و مهربانند؛ از ما به خوبی استقبال کردند. فعلا اینجاییم اما شاید تا چند روز دیگه به کندوز یا فاریاب بریم، چون برادرت میخواد به کمک برادران مجاهد بره.
آهان! خواهر گلم هرجا هستید در امان الله تعالی باشید!
- همچنین شماخواهر عزیزم. فی امانالله...
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123
🌼قسمت نهم🌼
...اسمش مریم بود. رفت خانهاش. طیب هم با بچههای قندهار، از صبح تا شام مشغول بازی بود. گرچه زبان همدیگر را نمیفهمیدند ولی خوب با یکدیگر اُنس گرفته بودند.
شب شد. ابو طیب به منزل آمد. طیب ازش پرسید: پدرجان! پشتو بلدین؟
-آره پسرم! میخواهی پشتو یادت بدم؟
- بله! جزاکمالله خیرا پدرجان لطفاً! لطفا!
ابوطیب لبخندی زد و گفت: چشم مجاهدم، از فرداشب کلاس زبان پشتو را شروع میکنیم.
ابوطیب از آنجاییکه همسنگرانی از زبانهای مختلف داشت؛ به چندین زبان نیز مسلط بود.
طیب با خوشحالی زیاد پدرش را در آغوش گرفت، اما طولی نکشید که دو مجاهد شروع به کشتی گرفتن کردند.
گفتم: طیب پدرت خسته است.
- نه بزار با مجاهدم تمرین کنیم.
با دیدن آن دو، خاطرات شهید عثمانم برایم تکرار میشدند.
شهید عثمان و شهیده اسمایم را در وجود طیبم میدیدم؛ طیب چون شهید عثمانم شجاع و زیرک و همچون اسمایم شیرین.
بعد از کشتی، طیب خوابش برد.
برای مجاهدم غذا آوردم و چون طیب زود میخوابید، همیشه غذایش را زودتر میدادم.
مجاهدم وقتی چشمش به غذا افتاد، گفت: به! به! برنج درست کردی، اونهم همراه گوشت؟!
از کجا آوردی؟ تو خونه گوشت و برنج نداشتیم!
جریان خواهر مریم را برایش تعریف کردم.
مجاهدم خیلی خوشحال شد. گفت: الله از این مردم مجاهدپرور راضی باشد. واقعا خیلی لطف دارن، همینطور برادران مجاهد افغان خیلی محبت دارن و خدمت میکنند. الله از همگیشان راضی باشه!
- آمین یارب العالمین
- خوب مجاهدهام بیا غذامون بخوریم و بعد برام یه دست لباس ازوناییکه خواهر مریم آورد را بیار، انشاءالله صبح زود باید برم و از مهاجرین، بیوهزنان و یتیمان شهداء، خبر بگیرم.
- چشم!
راستی مجاهدم به برادر طلحه یه زنگ بزنید اونا کجا موندن؟!
- براد طلحه اینها به غزنی رفتند، امروز زنگ زدم.
خواهر آسیه گفته بود میخواد با تو حرف بزنه، گفتم خونه نیستم انشاءالله فردا خودم بهت زنگ میزنم گوشی را بده به خواهر با امطیب صحبت کنه.
! مجاهد جان! فردا صبح زود میری اخه!
- گوشی را میزارم خونه خودت زنگ بزن، اگه گوشی را طلحه برداشت به طیب بده، بگه گوشی را به خاله آسیه بده بعد باهاش حرف بزن.
- آهان، چشم! جزاکم الله خیرا.
صبح بعد از نماز صبح مجاهدم را بدرقه کردم و کارهای خانه را انجام دادم.
طیب را صدا زدم. دوان دوان آمد.
- بله مادرجان!
- بیا با عمو طلحهات صحبت کن، بگو گوشی را به خاله آسیه بدین مادرم باهاش صحبت میکنه.
- چشم!
زنگ زدم. برادر طلحه گوشیم را برداشت.
- السلام علیکم و رحمةالله وبرکاته، خوب هستین عموجان؟!
مصطفی خوبه؟!
-وعلیکم السلام و رحمةالله وبرکاته، الحمدالله تو چطوری شیر مجاهد؟! الحمدلله خوبیم.
- عموجان گوشی را به خاله آسیه بدین مادرم میخواد باهاش صحبت کنه.
آسیه پشت تلفن آمد. با شنیدن الو گفتن آسیه دلم شاد شد. السلام و رحمةالله وبرکاته، خوبی آسیه جانم؟! مصطفی و خدیجه خانم چطورند؟!
- الحمدلله خوبیم برات سلام میگن.
- علیک و علیهماالسلام. از جانب منم سلام برسان!
کجایی آسیه جان؟!.
- در غزنی هستیم، الله از مردم افغانستان راضی باشه، خیلی خوب و مهربانند؛ از ما به خوبی استقبال کردند. فعلا اینجاییم اما شاید تا چند روز دیگه به کندوز یا فاریاب بریم، چون برادرت میخواد به کمک برادران مجاهد بره.
آهان! خواهر گلم هرجا هستید در امان الله تعالی باشید!
- همچنین شماخواهر عزیزم. فی امانالله...
🗒️ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
@admmmj123