👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت ششم* بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشه‌ای از بیرون خانه را برای آنتن‌دهی گوشی انتخاب کردیم. "بسم‌الله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوق‌های ممتد،…
#چادرفلسطینی

*قسمت هفتم*

با وجود ظلم بیگانه‌ها و از دست‌دادن عزیزانشان، باز هم با تَوکل بر خدا برادرانه دورِهم نشسته بودند. پسری که سنش حدود بیست‌ودو سال را نشان می‌داد، وارد جمع شد. سلام کرد و در کنار یعقوب نشست. یعقوب رو به من کرد و گفت: این شعیبه، خواهرزاده من. تو همین روستا با پدر و دوتا خواهر برادر کوچیکش زندگی می‌کنه. مادرش رو یک سالی میشه از دست داده.
- الله حفظش کنه.
رو به شعیب ادامه داد: این فائزه، یکی از دوستام.
شعیب سرش را تکان داد، من هم همانند او جواب دادم.
آسمان هنگام غروب‌آفتاب با رنگ زیبایش دلبری می‌کرد. آه... من عاشق غروب بودم، چه مغرب‌هایی که من و معاذ از عشقمان به "شهادت" می‌گفتیم و خوش بودیم. یادش بخیر برادر شهید من...
با معاذ و معاویه در افغانستان در اوایل جهاد آشنا شدم. معاذ مسئول آموزش ما بود. دوسال زودتر از من مشرف به این عزت شده بود. معاویه هم چند ماه بعد از من آمد.
روز آشناییِ ما، روز بسیار زیبایی بود. گویا همین دیروز بود؛ ساعت هشت صبح، به صورت منظم در صف‌ها ایستاده بودیم. معاویه پشت‌سر من بود. اولین روز آموزشی بود. منتظر مافوقمان بودیم تا آموزش را شروع کند. شخصی با چهره‌ای بشاش وارد شد و مستقیم سرِ اصل مطلب رفت:
منو امیر و فرمانده ندونید، منم یکی از خودتونم، برادرِ شما و مجاهدی مثل خود شما.
با زبان شیوایش ادامه داد: برادران من، در این راه قرار نیست که بخورید، بخوابید و استراحت کنید! بلکه شما در این راه گام برداشتید تا با جان‌ و خون‌ خودتون سپر اسلام بشید. شما در این راه داوطلب شدید تا تِکه‌تِکه بشید امّا نزارید پرچم اسلام ذرّه‌ای کج بشه. شما دراین راه سختی‌هایی را متحمل می‌شید، موردِ آزمایش الهی قرار می‌گیرید؛ با زخمی شدن، گرسنگی، بی‌خوابی، حتی با اسیر و شکنجه شدن و به‌اذن الله با شهید شدن... پس بدونید که این راه، راه آسونی نیست که بگید؛ چون محبتش تو قلبم اومد، راه افتادم و اومدم! نه، کسانی بودن که نتونستن تحمّل کنن، الله این عزّت رو ازشون گرفت و به زندگی دنیایی برگشتن. کسانی بودن که با غرورشون خوار و خفیف شدن... و کسانی بودن که تقوای الهی پیشه کردند و با نوشیدن جام شهادت، از جمله رستگاران قرار گرفتند. یاالله ما رو از جمله رستگاران قراربده.
همه با صدای بلند "آمین" گفتیم.
همان‌جا بود که مهرِ فرمانده در قلبم رَخنه کرد.
با صدای بلند گفت: ای مجاهدین! ای دلیر مردان! ای کسانی که به خاطر عشق و شوقِ دیدار الله و رسول، دنیا و خوشی‌هاشو رها کردید؛ از ته دل تکبیـــــــــر...
ما هم، عاشقانه با قلبی که دیوانه‌وار می‌کوبید نعره زدیم: الله اکبــــــــــــــــــــر...
در آن لحظه مبارک در کنار یاران جنّتی، ندای الله اکبرِ ما فضای آسمان را پرکرد. از آن همه شوروشعف، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. بعد از این همه سال با یادآوریش تپش‌های قلبم نامنظم می‌شود گویا در آن لحظه تمنای پرواز داشت.
معاذ با لبخند گفت: خیلی خب حالا سرجاتون بشینید.
طبق دستور نشستیم.
بسیار شوخ‌طبع بود.
با مزاح گفت: چرا چشماتون گیج می‌زنه؟! فکر کنم به جای زدن هدف تو چشمای آمریکایی‌ها، منو کور کنید! بعد کی بهتون آموزش بده؟! این‌طوری کسی قبول‌تون نمی‌کنه...
همه زدند زیر خنده. با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، مِهرش بیشتر و بیشتر بر قلب‌هایمان می‌نشست.
برای نشانه گرفتن، وقتی که نوبت به من رسید، معاذ کنارِ دستم ایستاد. نگاه مهربانش را به من دوخت. لبخندی زد و گفت: اسمت چیه؟

- فائز هستم اخی.
- ببین فائز اینطوری تفنگ رو بگیر...
راهنماییم کرد. اوّلین شلیکم چندان خوب نبود، ناامید به او زُل زدم. گفت: عیبی نداره، من روز اول اصلأ نفهمیدم کجا شلیک کردم! حالا باز خوبه کسی شهید نشد.
تبسّمی که از محبت درونی سرچشمه می‌گرفت، بر لبم نشست. گفتم: اخلاق نیکی داری! الله ازت راضی باشه.
با لبخندی که گویا هیچگاه از لبانش جدا نمی‌شد سرش را پایین گرفت و "آمین" گفت. وقتی سرش را که بلند کرد نگاهش را بر نگاهم دوخت گفت:
فائز مِهرت تو قلبم نشسته، چهره‌ات منو به یاد یکی از امیران شهیدمون میندازه، مثل تو ساکت بود و هم چهره نورانی داشت.
با تبسّم گفتم: استغفرالله! من کجا و امیرالمجاهدین کجا؟!
لحظه‌ای سکوت در بین ما حاکم شد. گویا در فکر فرو رفته بود. به خود که آمد بی‌وقفهٔ گفت: خب طالب‌جان بیا بریم سر تمرین که دیر شد.
دوستانه دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: بریم.
از "طالب‌جان" گفتن‌هایش بسیار مسرور می‌شدم. یخِ میانمان در همان ملاقات اوّل آب شده بود، بعدها که بسیار صمیمی‌تر شده بودیم، وقت‌هایی که به گوشی‌ام نیاز داشت تا با همسرش تماس بگیرد، با مظلومیتی که چاشنی صدایش می‌کرد پشت سرم می‌ایستاد، صدایم می‌زد: طالب جان! فائز جان!
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت هفتم* با وجود ظلم بیگانه‌ها و از دست‌دادن عزیزانشان، باز هم با تَوکل بر خدا برادرانه دورِهم نشسته بودند. پسری که سنش حدود بیست‌ودو سال را نشان می‌داد، وارد جمع شد. سلام کرد و در کنار یعقوب نشست. یعقوب رو به من کرد و گفت: این شعیبه، خواهرزاده…
#چادرفلسطینی

*قسمت هشتم*

روشنایی ماه بر دل آب می‌تابید. همه‌جا در تاریکی فرو رفته بود. صفیه خیره به آب، در حالی که اشک‌هایش آرام بر گونه‌هایش جاری بود، نشسته بود.
در دلم گفتم: این مناطق أمن نیستند، تنها اومدنش به صلاح نیست اگه خدای نکرده بلایی سرش بیاد چی؟ گرگی، چیزی بهش حمله‌ور بشه اون وقت چی؟...
از این همه احساس نگرانی برای او متعجب شدم، گویا برایم مهم شده بود. دروغ چرا! وقتی فهمیدم ماجرا از چه قرار است، احساس ناراحتی و بی‌قراری یک لحظه رهایم نمی‌کرد. به‌طوری‌که بی‌هدف از خانه خارج شدم و خودم را اینجا یافتم. شاید این‌همه نگرانی فقط بخاطر این بود که به تنهایی از خانه خارج شد! برای اطمینان‌خاطر از این‌که چیزی خطرناک او را تهدید نمی‌کند، پشت سرش راه افتادم!
امّا با این حرف‌ها خودم را گول می‌زدم. وقتی او را با حالت گریه دیدم و فهمیدم شعیب خواستگار اوست با حالتی مبهم دست‌وپنجه نرم می‌کنم. از هجوم افکار به‌یک‌باره کلافه شدم و مثل همیشه دستم را در موهای پریشانم فرو کردم...
به اطراف نگاهی انداختم و اطمینان یافتم که چیزی او را تهدید نمی‌کند. آهی سر دادم و تصمیم گرفتم برگردم. عقب‌گَرد کردم، قدمی جلو نگذاشته بودم که در آن تاریکی زیرِ پاهایم خالی شد، به پایین سُر خوردم، روی بازوی زخمی‌ام افتادم.
بدون توجه به درد و خون‌جاری از زخم، حواسم پرت او بود و ناله‌کنان گفتم: واویلا لو رفتم... الآن میفهمه که من اینجا بودم...


***
"صفیه"

- عموجان شعیب... خب...
- شعیب چی دخترم بگو... به‌هرحال من که راضیم...
با حرف عمویم دنیا بر سرم خراب شد. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. بی‌اختیار بلند شدم. اشک‌ها مجال نمی‌دادند و بی‌وقفه جاری بودند. به سمت چادر فلسطینی پدرم رفتم و آن را برداشتم. به سرعت راه خروجی اتاق را در پیش گرفتم. به محض باز کردن در، ناگهان با دو چشم متعجب و سرد روبه‌رو شدم. سریع سرش را پایین گرفت و خود را به کناری کشید تا رد شوم. چادر را در دستم فشردم و با سرعت از خانه خارج شدم. به پناهگاه همیشگی‌ام پناه بردم. کنار آب با شُرشُر پر از حرفش و سکوتِ ماه با نور مهتابیش که عکسش در آب افتاده بود، نشستم. به آب روان خیره شدم. اشکها راهشان را پیدا کرده بودند و بی‌اختیار می‌ریختند.
امّا... می‌دانستم که اشک‌های الآن بخاطر شعیب نیست، فقط نمیدانستم بخاطر چه چیزی بند نمی‌شوند. شاید، شاید نگاهِ سرد فائز!
وای خدای من، من به خودم اجازه نمی‌دادم که نامش را بر زبان بیاورم. بار اول بود که اسمش بر زبانِ‌دلم می‌آمد!...
نگاهی به چادر کردم، خاطرات گذشته در مقابل چشمانم جان گرفت؛ مادرم همیشه این چادر را بر سر پدرم می‌بست و با خنده می‌گفت: «شدی مجاهد من، ابوصفیه!» با این حرف هر دو می‌خندیدند.
کلمه "مجاهد" قبل‌ها برای من واژه‌ای نامفهوم امّا بسیار شیرین‌ و زیبا بود. اندک‌اندک با این کلمه اُنس گرفتم و به مرور زمان غرقش شدم. تمام این دوسال که پدر، مادر و برادرکوچکم را از دست دادم، فکروذکرم و حتی خواب‌های هر شبم، شد میدانی با صدای نعره‌های تکبیر و شهیدانی با چهره‌های‌ نورانی! چقدر این رویاها زیبا و ناب بودند.
دوسال قبل، آخرین حرف مادرم در زیر گوشم این بود: «صفیه، مجاهده کوچکم، آرزوم برات اینه که با یک دلیرمرد هم رکاب رسول الله(صلی الله علیه وسلم)... یعنی واضح‌تر بگم با یه مجاهد همسفر بشی.» دستم را در دستان مهربانش گرفت و فشرد، با این حرفش گونه‌هایم گُل انداختند و سرخ شدند. از آن‌ زمان بود که کم‌کم رویاهایم وسعت گرفتند. زندگی با یک مجاهد و خدمت به مسلمانان همراه با او زیباترین آرزویی بود که در قلب داشتم. من همانند دخترهای دیگر به‌هیچ‌عنوان به جهیزیه و مراسم عروسی فکر نمی‌کردم. من افکاری بزرگ در سر داشتم. بسیار بلند و بالا، "از شهادت تا ثریا"...
این چادر با خون یک مجاهد مُزین شده بود. قلب فرمان شستن و پاک کردن این خون را از روی چادر نمی‌داد. به یادش افتادم، شب اول؛ لحظه‌ای که پشت در به حرف‌هایشان گوش سپرده بودم و عمویم گفت: «درسته؟ مجاهدی؟»، با شنیدن نام "مجاهد" قلبم مسرور گشت. چنان سرخوشی که تابحال تجربه نکرده بودم!
در همین حین که در عالم افکار غرق بودم احساس کردم چیزی به پایین پرت شد. با ترس ایستادم و گفتم: سرباز یهودی بود؟ یا نه، یه حیوون وحشی؟
اطرافم را خوب پاییدم تا چشمم به چوبی افتاد، آن را با سرعت برداشتم. دلهره توان حرکت را از من سلب کرده و پاهایم میخکوب زمین شده بودند. در آن تاریکی چیزی مشخص نمی‌شد. با خودم گفتم: یعنی اون چی بود؟! نکنه واقعأ یه حیوون وحشی باشه! میدونم که سربازی نیست اگه بود حتمأ تا الآن منو زنجیر بند کرده بود... ولی چرا تکون نمی‌خوره؟! آره فکر کنم گرگی چیزی باشه...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
با ترسی که همراهش بدنم می‌لرزید جلو رفتم و صدای مرتعشم را بالا بردم و گفتم: برو، دور شو اینجا غذایی برای توی وحشی نیست. برو تا با چوب نزدمت... به خودم که آمدم، خود را نهیب زدم: آخه چرا جلو میری دختر؟! داری دستی متوجه‌اش می‌کنی! اگه حمله کنه چی؟! با آهستگی…
F.M:
#چادرفلسطینی

*قسمت نهم*

قرآن را به یعقوب تحویل دادم و تشکّر کردم. وارد اتاق که شدم شعیب سکوت کرد، گویا قاطع حرف‌هایش شدم. یعقوب هم چیزی نگفت و در استکان برایم چای ریخت. مشغولِ چای‌خوردن شدم. جَو ساکت در میانمان حاکم بود تا این‌که شعیب گفت:
خب دایی‌جان بااجازت من یه سری به بیرون می‌زنم و میام حرف‌هایی باهات دارم.
بلافاصله خارج شد.
یعقوب در مورد احمد پرسید. با آب‌وتاب ماجرا را شرح دادم و این‌که سه روز دیگر با احمد باید وارد شهر شوم.
یعقوب با خوشحالی بسیار برایمان نصرت‌ و امدادالهی را خواستار شد و دعا کرد. "آمین" کردم و از زحماتی که در طی این دو روز برایم کشیده بودند، سپاسگزاری کردم.
مجلسمان گرم شده بود. او از سنگر و میدان می‌پرسید و من با شوق جواب می‌دادم. در حین صحبت وقتی که مبحث کلامم به معاذ و معاویه رسید، اشک در چشمانش حلقه زد. از خاطرات افغانستان گذر کردم به ادلب رسیدم و از آنجا به فلسطین. یعقوب با اشتیاق فراوان فقط" سبحان‌الله" و "الله‌اکبر" می‌گفت تا که در آخر گفت:
چقدر این زندگی زیباست! ای کاش که...
سرش را با اندوه پایین گرفت.
پرسیدم: ای کاش چی؟
با غمی که در صدایش نشسته بود گفت: ای کاش جوانی من هم در این راه می‌گذشت. فائز، شوقِ شهادت در میدان رو در دلم کاشتی جَوون، حالا مجبوری که منو با خودت ببری!
از سرِ خوشی خنده‌ای سر دادم، دستم را بر روی سینه گذاشتم کمی به جلو خم شدم و گفتم: چشم، شما فقط "یاالله" کن.
با صدای بلند گفت: "یاالله"
ازشوق میدان هر دو زیر خنده زدیم. خبری ازشعیب نبود. از این تأخیرش احساس خوبی نداشتم، اما با سعی بسیار و گفتن "لاحول..." و لعنت فرستادن بر شیطان این حس را از خود می‌راندم.
یعقوب پرسش‌هایی که در طی این چند سال در مورد مجاهدین در ذهنش بی‌جواب مانده بود را می‌پرسید. من هم بدون خستگی جواب می‌دادم. اما فکرم به جای خالی شعیب بود، همچنین این‌که در طی این دو ساعت خبری ازصفیه نبود.
چه حس بدی بود...

***

"صفیه"
مشغول تمیزکردن آشپزخانه بودم. ذهنم در عالم دیگری در پرواز بود. وقتی عمویم آمد و گفت: صفیه دخترم، قرآنت رو چند لحظه‌ای قرض میدی؟ فائز می‌خواد دوره‌هاشو بخونه...
از فهمیدن این‌که او هم حافظ قرآن بود، شور و شوق عظیمی در قلبم ایجاد شد. با سرعت رفتم قرآن را آوردم و به عمو تحویل دادم. عمو از تغییرِحالات ناگهانیم ماتش برده بود. خود را سریع جمع کردم و سرم را پایین انداختم و مشغول کارهایم شدم. از اینکه احساس من و مجاهدفائز نسبت به قرآن مشترک بود و آن را در سینه‌ها حمل می‌کردیم، از خوشی روی پاهایم بند نبودم. اما او حافظ کُل بود و من فقط دوازده جزء حفظ داشتم و هم‌اکنون درحال حفظ بودم...
بعد نماز صبح خواهری حافظه به خانه ما می‌آمد و از هم‌دیگر دوره‌هایمان را گوش می‌دادیم.
در این افکار غرق بودم که با شنیدن تک سرفه‌ای آشنا از درون لرزیدم. به عقب برگشتم، با دیدن شعیب در میان چارچوبِ در استرس گرفتم اما به روی خود نیاوردم و گفتم: چیزی لازم داری؟ نفس عمیقی سر داد و گفت:
صفیه، اگه اجازه بدی می‌خوام باهات حرف بزنم. باید حرف‌هامو بشنوی...
شعیب پسرعمه‌ام بود. جوان خوبی بود، امّا عقیده‌های ما به هم نمی‌خورد. درفلسطینی که زادگاه مجاهدان و شهیدان است، شاید جای حیرت باشد که افراد مسلمانی هم در آن موجود باشند که با جهاد غریب‌اند و نمی‌دونند که در آن چه عزتی نهفته است. شعیب هم از جملهٔ این افراد بود. هیچ نقطه تفاهمی بین من و او نبود، زیرا من در مدرسهٔ دینی درس می‌خواندم، که چند مدت قبل توسط یهودی‌های ملعون تخریب شد و اگر منهدم نمی‌شد اکنون من جزء شانزده یا هفده‌ قرآن را حفظ بودم. اما شعیب دانشجو بود؛ با دنیایی متفاوت!
ازدواج با او یعنی خط کشیدن دور آرزوهایم... به باد فراموشی سپردنِ این هدف: " از جهاد تا شهادت و از شهادت تا ثریا"...
نفس‌ حبس شده‌ام را بیرون دادم و گفتم:
ببخشید، من الان وقت ندارم.
تا خواستم از آشپزخانه خارج شوم که راهم را سد کرد. با چشمانی از حدقه‌درآمده نگاهش کردم. گفتم: میشه بری کنار!
با عصبانیت گفت: ببین دختردایی، دارم بهت آروم میگم که باهات حرف دارم، نه به عنوان خواستگارت بلکه به عنوان پسرعمه‌ات!
ترسی در وجودم رخنه کرده بود اما به روی خود نمی‌آوردم. دو قدم عقب رفتم و گفتم: بگو می‌شنوم...
- اینجا که نمی‌شه، بیا بیرون حرف بزنیم.
با تعجب گفتم:
من الان این موقع شب با تو بیام بیرون که چی بشه؟! حرفی داری همین‌جا بگو.

قهقه‌ای زد و گفت: مثل دخترای متعصب چهارده قرن پیش نباش لطفأ! به‌روز باش. مثل دخترای دانشگاهی که سؤالی داشته باشند خیلی راحت می‌پرسند و حرف می‌زنند.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
با این حرف‌هایش سوهان به روحم می‌کشید. جواب دادم: ببین اوّلأ من همینیم که هستم. با تعصبات و عقاید چهارده‌قرن پیش. دوّمأ منو با دخترای دانشگاهت مقایسه نکن! من یک دختر مسلمانم... حالا اگه حرفی نیست اجازه بده برم که خیلی کار دارم. بدون توجه به او از کنارش گذشتم.…
#چادرفلسطینی

*قسمت دهم*

به عقب آمدم. چشمان به خون‌نشسته‌ام را به او دوختم. یعقوب هراسان با نفسی بریده پرسید: چی‌ شده؟ این چه وضعشه؟
شعیب خون‌ دهانش را پاک کرد و گفت: من فقط اومده بودم بابت مسئله‌ای با صفیه حرف بزنم که فائز مثل گرگ‌وحشی حمله‌ور شد.
سرم را بلند کردم و با همان نگاه افروخته نگاهش کردم و گفتم:
گوشهٔ چادر صفیه تو دستای تو چیکار می‌کرد، هان؟!
یعقوب متعجب پرسید: شعیب این یعنی چی؟
شعیب با کمال‌خونسردی جواب داد:
گیر کرده بود، من هم کشیدم تا آزاد بشه یه وقت پاره نشه، همین!... اون بود که بدون هیچ پرس‌وجویی مثل وحشیا حمله کرد!
یعقوب نگاهش را به سمت صفیه گرفت و گفت: دخترم چی‌ شده؟
وقتی صفیه را مخاطب قرار داد، گوش‌هایم را به او سپردم تا تکلیفم را بدانم. اگر من اشتباه کردم، عذرخواهی کنم... اما صفیه مُهرِسکوت بر دهانش زده بود. یعقوب سوالش را تکرار کرد. صفیه نگاهی به من بعد به شعیب انداخت. چانه‌اش لرزید و گریه‌کنان به سمت خانه دوید. آن دو به رفتن ناگهانی صفیه چشم دوختند و من نگاه‌ِ غضبناکم را به پایین گرفتم. این رفتن پر از سکوت صفیه نشان دهنده این بود که شعیب دروغ گفته است، گویا فقط من متوجه‌اش شدم. یعقوب به هر دویمان نگاه کرد. با صدایی آرام گفت: جَوونا انگار بینتون سوءتفاهمی پیش اومده، بهتره که همینجا تمومش کنیم و دیگه بهش فکر نکنیم... خب بریم تو...
بعد گویا من را مخاطب قرار داد گفت: شعیب هم چند روزی مهمونمونه! ...
با این حرف یعقوب متعجبانه سکوت کردم.
ندای درونی‌ام را شنیدم که گفت: چند روز مهمون! به چه علتی؟ خب علت خاصی هم نداره خونه داییشه!
خودم را مجاب کردم و به سمت یعقوب رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: عمویعقوب معافم کن، نمی‌خواستم باعث ناراحتیت بشم.
بدون منتظر ماندن جواب از طرف او، با گام‌هایی بلند و سریع به طرف خانه راه افتادم.
وارد اتاق شدم، در را پشت‌سرم بستم. پیراهن آستین‌کوتاه مشکی‌رنگ به همراه یک شلوار بادی که از مُچ‌پا کِش‌دار بود را با لباس تنم تعویض کردم. کلاهم را از سر برداشتم، موهای خرمایی با پریشانی بر روی شانه‌هایم رها شدند، انگشتانم را در میان موهایم فرو بردم و آنها را به پشت راندم. آرام نشستم و سرم را در میان دستانم گرفتم. نفسم را عمیق بیرون دادم و چشمانم را بستم؛ در آن لحظه که چشمان ترسیده و مظلومش را دیدم که چادرش در دستان شعیب بود، غیرت اسلامی‌ و بعد غیرت مجاهدانه‌ و در آخر غیرت مردانه‌ام جوشید. من بخاطر چادر زنان مسلمان قیام کردم، نمی‌توانستم بگذارم حتی به گوشهٔ چادرشان بی‌حرمتی شود. فرقی نمی‌کند با اسلحه باشد یا با ریختن خونم.
سرم را بر بالش گذاشتم. افکارم را به سمت خاطراتم با دوستانم بردم، تا با مرورش شاید حالم کمی بهتر شود.
به یاد خاطره‌ای افتادم؛ چند سال پیش وقتی معاویه زخمی شده بود وِرد زبانش این بود:
من الان شهید می‌شم خدا رو شکر... بعد از چند ثانیه می‌گفت: چرا هنوز شهید نشدم؟!
معاذ با مزاح گفت: خوبه حالا یه تَرکِش خوردی! به این راحتی درِ بهشت رو برات باز نمی‌کنن پسر! فکر نکن تو منی که هنوز شهید نشدم در بهشت برام بازه!...
همه‌ با یک تای ابروی بالارفته به او نگاه کردیم همزمان گفتیم: معاذ دلت کتک می خواد اخی؟
به چهره‌اش حالتی مظلومی داد و گفت: من یک طالب مِسکینم، کاری به کار کسی ندارم. نگاه به قدوقوَاره‌ام نکنین! من خیلی مظلومم...
صدای قهقهه ما فضا را پر می‌کرد. جمعمان بوی جنّت می‌داد. جمعی که برادران مجاهد بی‌توجه به سختی‌ها، حتی زخم‌های‌ وَخیمشان با یاد و شوق دیدار الله و رسولش شاد بودند. آن عدّه‌ای از مردم که با دید حقارت به ما می‌نگرند، فکر می‌کنند ما یک مُشت انسان‌های بیچاره‌ هستیم، چون چیزی برای از دست دادن نداریم برای خودکشی در این راه می‌آییم! گمان می‌کنند ما همیشه غمگین‌وافسرده هستیم! ولی باید بگویم: اگر از نزدیک نظاره کنید می‌بینید؛ ما انسان‌های خوشبختی هستیم که پروردگار جنّت را به همراه حورانش در همین دنیا برای ما نمایان کرده است. میدان‌ مردان، خود جنّتی بی‌انتها است و مجاهدینش، حورانی هستند که زُلف‌هایشان با نسیم لشکراسلام در هوا پریشان می‌شود. ما چنان سعادتمندانی هستیم که در شب‌های سرد وقتی در کنار هم از شوق شهادت صحبت می‌کنیم چنان گرم می‌شویم که احساس می‌کنیم تابستان است. ما ثروتمندترین مردانِ جهان هستیم؛ زیرا ما لطف و احسان الله را به همراه داریم. گام نهادن در میدان‌ِ عشق حتی برای یک‌ لحظهٔ، بزرگ‌ترین نظرِ لطف الله است.

با وجود تمام سختی‌ها؛ اسیری، شکنجه، گرسنگی، زخمی‌شدن و مریضی، باز هم ما بی‌غم‌ترین و خوشبخت‌ترین انسان‌های این عالم هستیم. تنها غم ما در این راه این است که مبادا اسم ما از لیست "عُشاق‌الشهادت" جا بیفتد.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
ما با جان‌هایمان معامله کرده‌ایم، در عوض پروردگارم "فوزالعظیم" یعنی جنت‌جاودانه و دیدارش را نصیبمان گرداند، چرا که ما در این راهِ "جهادفی‌سبیل‌الله" با هدفِ برقراری عدالتِ‌ عمری، امنیت و خدمت به مسلمین جان‌های خود را قربان می‌کنیم تا در عوض، دیدار ربّمان را…
#چادرفلسطینی

*قسمت یازدهم*

یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری‌ شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودی‌های شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من و احمد به شهرِ فلسطین سخت و ناممکن بود!
افکارم سخت مغشوش بود. باید فکری برای ورود به شهر می‌کردم.
رو به یعقوب گفتم:
با این اوضاع، چجوری می‌تونیم وارد شهر بشیم؟! ورودی‌‌‌ها و خروجی‌ها تحت نظارتن.
- سخته، ولی یه‌جوری تو و دوستت رو وارد می‌کنم.
کنجکاوانه پرسیدم: چجوری؟
نفسی سر داد و گفت: شعیب دوستای دولتی داره. چون رشته خودش هم سیاسته، تو دانشگاه با این چیزا بیشتر سروکار داره. راحت بدون توقف با یه کارتِ مخصوص دولتی وارد شهر رفت‌وآمد می‌کنه.
باچشمانی گرد شده سراسیمه از جایم بلند شدم.
- عمو چی میگی؟ شعیب دولتیه؟! امّا... چِـ... چطور یعنی شما می‌خواستی منو...
در میان حرفم پرید.
- فائز صبر کن... نه، من نمی‌خوام تو رو تحویل دولت بدم، خودت فکر کن اگه من می‌خواستم تو رو تحویل بدم این‌ همه روز تو خونم نگه‌ات می‌داشتم و مداوات می‌کردم؟! اگه قصدم این بود، این خطر رو به جون می‌گرفتم؟! خب همون شب به سربازا تحویلت می‌دادم...
با شرمندگی بسیار نگاهم را پایین گرفتم و عذرخواهی کردم.
- ببخشید... یهو شوکّه‌ شدم... امّا شعیب! چطوری با اون رفت‌وآمد می‌کنین درحالی‌که می‌دونید با دولتی‌هایه؟ هر چند که خواهرزادتونم باشه!
با آهی عمیق گفت:
آه... فائز مجبورم... نمی‌تونم اعتراضی بکنم، اونم بخاطر صفیه...
با کلافگی پرسیدم:
- چرا؟ برای چی؟
- شعیب پا توی یه کفش کرده که صفیه رو می‌خواد. دستشم تو دولت بازه... تازه فهمیدم خواستگارهای قبلی صفیه، با تهدیدهای شعیب مواجه می‌شدن که منصرف برمی‌گشتن! مردم بخاطر جَووناشون از شعیب هراس دارن! من هیچ چاره‌ای جز تحمل و سکوت ندارم که اینم بخاطر صفیه‌ست...
- حتی اگه صفیه نخواد؟!
- حتی اگه صفیه نخواد! چون هیچ جَوون بادل‌وجرأتی ندیدم که صفیه رو بهش بسپرم تا در مقابل ظلم شعیب و دولتی‌ها ازش محافظت کنه... حقیقتی درباره پدر صفیه هست که کسی جز من نمی‌دونه حتی خود صفیه! با وجود این حقیقت، دلم خیلی می‌سوزه که صفیه رو به دست شعیب بسپرم!
- چه حقیقتی؟ چرا صفیه خبر نداره وقتی که به خودش مرتبطه؟!
- حالا که فکر می‌کنم آخر عمری ترس فایده‌ای نداره، هر چی شد بشه خدا کریمه.
- عمو فکرم رو متزلزل نکن خواهش می‌کنم بگو.
- تو مجاهد فی‌سبیل‌الله‌ای. تو این چند روز فهمیدم مردِ خدا بودن چه فضیلتیه! اونم همراه با تو فائزجان... اخلاق، مرام و معرفتت و مهم‌تر از همه ایمان و شجاعتت باعث شد از خودم بیشتر بهت اعتماد داشته باشم...
هر حرفش من را بیشتر متعجب می‌کرد. با سکوتی پر از سؤال به او گوش سپردم.
- پدر صفیه از مجاهدین و امیران فلسطین بود که هویتش توسط پدرِ شعیب پیش دولتی‌ها فاش شد. ناغافل، شب تو خونش به همراه همسر و پسر کوچیکش ترور شدن. نامردا به شهادت رسوندنشون... اون شب صفیه خونه نبود وگرنه اونو هم شهید می‌کردن. ولی تا الان هیچکی جز من نمی‌دونه مسبب شهادت پدرش، پدرِ شعیبه! چندین ساله بخاطر امنیت صفیه، پا تو خونه شعیب‌ اینا نذاشتم حتی با خواهر خدابیامرزمم خیلی هم‌صحبت نمی‌شدم... صفیه مجاهد زاده‌ست دلم می‌سوزه به غیر یه مجاهد به دستان کسی مثل شعیب و خونوادش بسپرمش. من از آرزوهای صفیه خبر دارم، الحمدلله افکاری مثل پدر و مادرش داره...
از حرف‌هایی که می‌شنیدم در ابتدا به اوج تعجب و سردرگمی رسیدم. باورش برایم سخت بود. بعد به تدریج به سمت خوشحالی نامفهومی رفتم...
باید تصمیمی برای این احساس نامفهموم می‌گرفتم. اول باید شجاعت به خرج می‌دادم، احساسم را به خودم معترف می‌شدم و بعد یعقوب را در جریان می‌گذاشتم که تصمیم‌هایی دارم؛ در کنار جهاد و شهادت، به‌اذن الله می‌خواهم همسفر مجاهده‌ای داشته باشم...
از میدان تا رسیدن به خدا‌...

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت یازدهم* یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری‌ شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودی‌های شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من و…
#چادرفلسطینی

*قسمت دوازدهم*

نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد می‌آمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس می‌شد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خواب‌آلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع‌ به‌ پنج صبح زنگ زدی بعد می‌گی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم..‌.
- می‌خوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازه‌دم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمی‌گیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خنده‌ای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم به‌خدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمی‌خورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامه‌ریزی و پیش‌بردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوون‌ترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از به‌جا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایه‌ای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آن‌جا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته‌ بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهٔ بلبل‌ها و خش‌خش برگ‌ها پر کرده بود. بوی خاک نَم‌گرفته از هر سمت‌وسو به مشام می‌رسید. صدای جیرجیرک‌ها در لابه‌لای آن غرق می‌شد. همه این‌ها در کنار هم فضای دل‌انگیزی ایجاد می‌کرد.
محو این همه زیبایی‌ شده بودم. یادم رفته بود برای چه آماده‌ام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّت‌بخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیم‌نگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که می‌پرسم.
- خواهش می‌کنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.

*
"صفیه"

به دنبال کلماتی برای جواب می‌گشتم.
تمام واژه‌ها در ذهنم بهم‌ ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آن‌ها!
چه باید می‌گفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از این‌جا به سرزمین مجاهدانِ عُشاق‌الشهادت فکر می‌کنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.

*
"فائز"

برای لحظه‌ای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرف‌هایش متوقفم کرد...

*
"صفیه"
چه باید می‌گفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر می‌کردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمی‌خواستم به این راحتی‌ها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شب‌هایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمت‌رسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار می‌دیدم. چطور می‌توانستم از آن‌ها دل بِکنم! در حالی‌که ذکر هر روز و شبم شهادت فی‌ سبیل‌ الله‌ بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول می‌رساند...
اما نتوانستم این حرف‌ها را به او بگویم.
امروز دوستش می‌آمد و او می‌رفت. بغض بدی گلویم را می‌فشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانه‌ام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...

*
"فائز"

با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظه‌ای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح می‌لرزید مُلتمسانه گفت: خواهش می‌کنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!

- آره... من می‌تونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش می‌کنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی ام‌حرام نبود؟ خوله چی؟ ام‌المومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت دوازدهم* نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد می‌آمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس می‌شد. به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خواب‌آلود گفت: الو... - چته! نامیزونی! - مومنِ خدا، ساعت یه ربع‌ به‌ پنج صبح…
#چادرفلسطینی

*قسمت سیزدهم*

همچنان هاج و واج به او نگاه می‌کردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام می‌چرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بی‌خوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه این‌ها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهدفائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمی‌کرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بی‌پایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و ام‌حرّامه. می‌خوام مثل اسما بنت‌ ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهده‌ها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک می‌برد و در ثریا غرق می‌کرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالی‌ام را به‌هم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فی‌سبیل‌ الله، خدمت‌رسانی به مسلمین و شهادته و بس!
این‌بار لبخندی کم‌رنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط این‌که... این‌که می‌خوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش می‌گذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کم‌رنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوش‌هایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی‌ لبه‌دارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانه‌وار فرو کردم، صاف‌شان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچ‌پچ‌کنان چیزهایی می‌گفت. یعقوب فقط نفس‌های عمیقی سر می‌داد. بعد از اتمام حرف‌های شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانه‌ای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانه‌اش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونی‌ام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقه‌ای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شده‌ایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم می‌بینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... این‌چه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!

@admmmj123
#چادرفلسطینی

*قسمت چهاردهم*

دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم می‌دونم منو چرا اینجا آوردی و تته‌پته می‌کنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده‌ مایی احمدخان...
- خوبه خوبه حالا نمی‌خواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمویعقوبه.
الحمدالله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه می‌گیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیک‌تری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب می‌تونی با عمویعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمویعقوب می‌خواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمی‌دونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی می‌پرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجب‌ها! داماد شدی رفت!
به سنگریزه‌های جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگ‌ریزه‌ای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم می‌کشه!
با این حرف شلیک خنده‌مان به هوا بلند شد. خنده‌کنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کم‌رویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمی‌توانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم می‌کرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمنده‌ام. جسارت چنین بی‌ادبی رو نمی‌خواستم بکنم...
لب‌ها و چشمان یعقوب به‌یک‌باره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بلاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت به‌هم‌دیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار می‌کنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا می‌زنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو می‌دونی...
- خب نصف دیگه‌اش چیه؟
- من می‌دونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اون‌ها نمی‌رسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهوده‌ست. نمی‌دونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمی‌رسه. تمام هم‌ّوغمم صفیمه...
- اون از ما می‌ترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونه‌اش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون می‌رسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت چهاردهم* دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست: خُب!... -خب چی؟ - خر که نیستم می‌دونم منو چرا اینجا آوردی و تته‌پته می‌کنی! خب بگو کیه؟ چیه؟! - بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ…
#چادرفلسطینی

*قسمت پانزدهم*

- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمع‌وجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسم‌الله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشه‌ای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود می‌فرستیم بر نبی دل‌ها محمّد مصطفی(ﷺ) آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادی‌ام هست. سال‌ها تو سنگر در غم و خوشی شونه‌به‌شونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم به‌إذن الله می‌جنگیم. من خودم اصالتن زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتن افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت می‌کنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و هم‌سنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم. از الآن به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار می‌گیره. ما مجاهدیم، شغل دیگه‌ای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمی‌شد! فائز بزرگ‌ترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی می‌تونم روش بزارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت‌ محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه هم‌رکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سردادم تا از التهاب درونی‌ام کاسته شود. به چشمانش با اطمینا‌ن‌خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زنده‌ام و الله بهم توان داده از صفیه‌خانم و چادرش و دیگر خواهران دینی‌ام در مقابل کفار دفاع می‌کنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختی‌های زیادی داره اما نتیجه‌اش شیرینه...
احمد: بله بی‌شک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول می‌کنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بی‌درنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچه‌ها، من هم به خانه‌بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پس‌فردا عازم مأموریت می‌شیم، ان‌شاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسمأ دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه می‌خونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه‌ به إدلب می‌برم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو می‌خونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر می‌کنم.
احمد گفت: راستی شعیب‌خان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گام‌های استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانه‌ای راه افتادم که مجاهده‌اش فردا رسما مال من می‌شد. با وجود گام‌های محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس می‌کردم. لرزشی عجیب و لطیف...

***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطه‌ای کور چشم دوخته بودم. به جاده‌ای بی‌پایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه می‌آمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشه‌ای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خنده‌شان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمی‌بینه دارم پرپر میشم؟ نمی‌بینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نم‌دار شده بودند و در دلم می‌نالیدم که دستی بر روی شانه‌ام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...

با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزو‌هایم را دادند؟!
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
با صدایی که از ته چاه بلند می‌شد گفتم: یعنی... تموم شد؟ همه رویاهام نابود شدند؟ صدای هق‌هق گریه‌ام در فضای آشپزخانه پیچید. عمو با دستپاچگی گفت: هیس... آروم دخترم، مبارکه رو برای این نگفتم که به شعیب دادمت؛ برای این گفتم که از این به بعد همسفر و شریک زندگی…
#چادرفلسطینی

*قسمت شانزدهم*

از عمق وجود و با نهایت شوروشعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله‌ حمدأ کثیرأ...
رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه ان‌شاءالله.
- این چه حرفیه هم‌سنگری! برادری برای همچین روزاییه، دیگه نمیشه که بزاری خاک بخوره‌ها!
- بازم جزاک الله.
- و ایاک داداش.
- پس‌فردا ان‌شاءالله مأموریت رو شروع می‌کنیم. یکم در مورد تحویل‌گیرنده توضیح بده.
- فلش رو باید به شخصی به نام «زید» تحویل بدیم. قسمتِ جنوبی شهر یه کافه هست، قراره اونجا ببینیمش. چهره‌شو دیدم. ان‌شاءالله اونجا مأموریت به اتمام می‌رسه.
- چرا کافه؟ به نظرم جای امنی نیست!
- کافه فقط یه کلکه! تو کافه اتاق مخفی وجود داره، اونجا می‌بینیمش. اما اون چیزی که مهمه حضور عادی ما تو شهره! با این موهای بلند و کلاه داد می‌زنیم که مجاهدیم. یه لباس خوب برات دارم.
- نکنه همون لباس مراکشیه رو میگی؟!
- چیه خب! شنلش موهاتو می‌پوشونه‌ که. می‌خوای برات کوتاهشون کنم؟
- دست به موهام زدی شهیدت میکنما.
خندان گفت: چی بهتر از شهیدی؟
از جایم بلند شدم، با یک جستی از پشت گرفتمش، بلندش کردم گفتم: بخون اشهدتو که شهیدت کردم.
- من هنوز یه مخبرو خفه نکردم تخفیف یه روزه بده.
رهایش کردم با کنجکاوی پرسیدم: مخبر کیه؟
- شعیب.
- آهان اون. فعلا اونو بایگانی کن. ماموریت که تموم شد واسه اون و بابای قاتلش دارم.
- بابای قاتلش؟
- به وقتش بهت میگم فعلا بریم تو که بازوهام یخ کرد.
- بریم.
وقتی که وارد خانه شدیم، احمد با سرعت وارد اتاق شد و با خنده گفت:
دیر رسیدی چاییت مال من.
با خنده آرام سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تو احمد!
احمد داخل رفت، من هم با آرامش پشت‌سرش راه افتادم. به اتاق صفیه که رسیدم، توقف کردم. نیم‌نگاهی به در انداختم. در دل گفتم:
پشت این در مجاهده‌ایه که دیگه برای منه. هنوز چشم‌های اشک‌بار و صدای لرزونش از یادم نمی‌ره؛ وقتی که از خوله و ام‌حرّام می‌گفت، چه زیبا بیان می‌کرد. از سنگر و شهیدها با چه ذوق و احساسی حرف می‌زد.
همان‌جا ایستاده بودم که ناگهان در باز شد. خشکم زد و شرمنده شدم. هر دو بی‌حرکت و با سکوت ایستاده بودیم. نمی‌دانستم چه حرفی برای توجیه این ایستادن بگویم.
سرم را پایین کردم تا بروم. دو قدمی که رفتم دوباره ایستادم. نگاهی به او کردم و گفتم:
مطمئنی می‌خوای مجاهده من باشی؟

*
"صفیه"

با شنیدن این حرف سرجایم میخکوب شدم. با دستپاچگی کلمات درهم برهم را در ذهنم مرتب می‌کردم.
خدایا چی جواب بدم؟ چی باید بگم؟
سر به زیر آهسته گفتم: هدف من رسیدن به خدا و سعادت همراهی با رسول اللهﷺ است؛ اونم به همراه شما. از میدان تا فوزالعظیم ان‌شاءالله.

*
"فائز"
خرسند از جوابش لبخندِ دندان‌نمایی زدم و گفتم: بارک الله فیک. الله حفظت کنه مجاهده بانو.
با گام‌های بلند به سمت اتاق راه افتادم. با حس‌وحالی تازه وارد اتاق شدم.
احمد با مزاح گفت: دوماد صفا آوردی.
- الله هدایتت کنه احمد... فردا...
- فردا چی داداش؟
- هیچی فقط الحمدالله.
- حیف که تو فائزی و هیچی نمیشه از دهان مبارک بیرون کشید وگرنه ویل‌کنت نمی‌شدم.
- گذشته از این‌ها، هیچی مشخص نیست که پس‌فردا زنده میام یا نه... باید با اجازه عمویعقوب با صفیه بخاطر شرایط و هر چیزی که پیش میاد حرف بزنم، سنگامو وا بِکنم تا برای هر چیزی آماده باشه...

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123