👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_یازدهم

✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم
#مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا
#مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...

#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری
#قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با
#آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....

شروع کرد با
#بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم
#خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت
#حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم
#آموزش دادن رو رو کنم

💫بسم الله الرحمن الرحیم

چندین حدیث و آیه در مورد
#جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...

☝️🏼️همانند قول الله تعالی

📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا

😊میتونستم
#احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد
#خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این
#هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...

❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی

همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و
#اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_نهم 😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم.... بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است....

#قسمت_چهلم

😔من بدون خواهرم
#زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی...

✍🏼گفت
#روژین تو که میدونی شرایط چه جوریه کاری ازم بر نمیاد اینجا نه تنها دیگه نمیتونیم #حجاب کنیم بلکه #عقد مامان و بابا هم #باطل میشه با ماندنم.... درسته اونا نه نمازی دارن نه چیزی دیگه ای اما باید این #عقد #باطل نشه من #میمیرم اینطوری بشه...
با
#خواهرم هر چند حرف زدم اما بازم کار ساز نبود خواهر دیگه #تصمیم خودشو گرفته بود برای رفتن...

🌱اون پیش من خوابید صبح نمازمون را با هم خواندیم ازم خواست برایش
#امامت کنم ، رفتاراش واقعا معلوم بود که رفتنش نزدیک است....
اون روز با همه خیلی خوب بود با وجود رابطه های پاره خونه اما همش میخواست روزی خوبی برای همه باشه همش بابامو بوس میکرد بابامم براش
#عجیب بود چرا اینطوری میکنی اما نمیدونست که اون روز آخرین روز #سوژین تو خونه ست.....

🍂عصر بود سوژین خودشو آماده بود
#نقاب منو زده بود بابام گفت کجا سوژین؟ اونم گفت محمد قرار برگرده میریم دنبالش منم تعجب کردم چون اگر برمیگشت به منم میگفت #سوژین گفت روژین تو هم بیا با من بیا سر راه #شیرینی بخر منم گفتم خودتون بخرید سر درد دارم خواهرم خیلی بهم #اسرار کرد برم بلاخره راضی شدم برم ازم خواست من #رانندگی کنم تو راه خیلی نصیحتم کرد برای #ادامه راهی که پیش روم بود و در آخر کلمه ای به زبان آورد اون لحظه #آرزو میکردم کر باشم و هیچی نمیشنیدم...........

😭خواهرم بهم گفت که این لحظه های آخرین لحظه من و اون است این نگاه ها آخرین نگاه های منو اونه و
#آخرین_دیدار مونه خواهرم بهم گفت که داره میره....
دستای خواهرم را مثل دیوانه ها گرفته بودم و
#التماسش میکردم که نره اونم #بغلم میکرد و میگفت انقد سختش نکن اما روی من کار ساز نبود...
واقعا برام سخت بود نمیتوانستم خواهرم رو ول کنم و هر بار
#آغوش کردنی #احساس میکردم دارم #میمیرم #قلبم #درد میکرد... چیزی دیگه به زبونم نمی اومد جز اینکه خواهر نرو خواهشا #نرو اما....

🕊بلاخره خواهر
#نقاب بلندش را کنار زد و #صورت مثل ماهش را دیدم و بهم گفت #الصبرالضیاء خواهرم بوسم کرد و رفت.. نگاهش کردم تا آخرین لحظه چشامو یه لحظه نبستم با #قدمی که خواهرم برمیداشت اروم اروم #نابود میشدم چون خواهرم #روحم رو با خودش برد من دیگه یه جسم #بی_روح شدم....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👈🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_چهارم ✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم.... 😔از یه طرفم…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_پنجم

😔هنوزم نمیدونم چطوری
#سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به
#غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...


😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه
#فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...


🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه
#متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....

😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا
#سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...

وقتی به این فکر میکردم هر روز
#حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه
#صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش
#نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...


🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ
#عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو
#قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123