👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_هشتم 🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_نهم

🌸🍃چند روز گذشت مامانم دنبال نامزدی حامد بود منم فقط کارم شده بود گریه و دلتنگی بچه هام تا یه شب یکی در زد دلم یهویی ریخت پایین درو باز کردن خود نامردش بود...گفتم حق نداره بیاد تو ازش نفرت وحشتناکی داشتم با کمی بحث مامانم گفت بزار بیاد تو باید حرفهامون رو بزنیم تمام بدنم از حرص میلرزید اون ملعون یه طوری حرف میزد خودش رو به مظلومی زد گفت من بدون نها میمیرم نها از اول منو دوست نداشته اون به زور با من #ازدواج کرده خودم از همه چی خبردارم الان میخواد بره منو بدبخت کنه اون افتاد دنبال یه عده ای سرش کلاه گذاشتن... حمید گفت چرا زدیش زورت به زن میرسه درسته از ما بزرگتری ولی کسی خواهرم نها رو اذیت کنه تیکه پاره ش میکنم گفت تقصیر خودش بود کاری کرد که مجبور بشم دستمو روش بلند کنم... ناپدریم گفت چکار کرده گفت مدتی بدون اجازه من دزدکی میره مسجد بعد دوتا زن و یە مردی هستن چند روز یه بار میان میبیننش براش حرفهایی میزنن... 😳گفت افتادن زیر دست و بالش میخوان اونو ببرن افغانستان یا عراق پیش داعش... #سبحان_الله ازاین بهتان و دروغ منم روحمم خبر نداشت از عصبانیت بلند شدم گفتم خدا لعنتت کنه چرا دروغ میگی چرا تهمت میزنی من باکی قرار گذاشتم من کی مسجد رفتم...؟ 😔به الله قسم دروغ میگفت فقط میخواست منو بدنام کنه و خانوادم منو بفرستن پیشش... همه شون یه جوری نگاهم میکردن هر چی قسم خوردم باور نمیکردن اون با مظلومیتی که میگفت حرفهایش را باور کردن.... 😠گفتم مگه منو سه طلاقه ندادی؟ گفت اره گلم من گفتم اگه بری پیش اون زن و مرد سه طلاقه بشی... مامانم و برادرام یه جوری نگام میکردن من بلند بلند قسم میخوردم میگفتم دروغ میگه... 😳اونم رفت سمت قرآن گفت اگر باور نمیکنید همین الان دست رو قرآن میزارم سبحان الله یاالله از این آدم چطور هفده سال باهاش زندگی کردم جلوش رو گرفتم نذاشتم به قرآن بی_احترامی کنه... ولی کاری کرد که تمام خانوادم ازم برگردن و من رو یه دروغگو ببینن... و 😔مامانم با خوشرویی بهش گفت برو ما با نها حرف می زنیم میفرستیمش سرزندگیش اون ملعون رفت مامانم و برادرم و ناپدریم همە شروع کردن به سرزنش میگفتن این چه کاریە اون مرد بیچاره رو چرا اذیت میکنی؟! بعد از یک عمر زندگی میخوای تازه طلاق بگیری که چی بشه؟! چطور دلت میاد بچه هاتو تنها بزاری همش گفتن سرزنشم و نصیحت میکردن دیگه نه قسم نه حرفم رو کسی باور نمیکرد تا صبح اشک ریختم نماز خوندم فقط دعا میکردم... اذان صبح گفتن نماز صبحم رو خوندم ناپدریم بیدار شد اونم نماز صبح بخونه عادت داشت تا صبح بعد نماز قرآن بخونه من از اتاق بیرون اومدم کنار پنجره تکیه دادم که با خوابم برد... یه ساعتی گذشت به یە عالم دینی زنگ زدم شرایطم رو براشون گفتم گفت خواهرم تلفنی نمیشه بایه محرم بیا درست برام تعریف کن منم به حامد زنگ زدم اما حامد گوشیش خاموش بود وحیدم سرکارش بود نمیتونست بیاد مجبور شدم تنهای خودم برم خیلی نقاب دوست داشتم چند بار تصمیم گرفتم برم نقاب بگیرم ولی جرئت نداشتم اون روز برام یه فرصت بود رفتم یه نقاب خوشکل بلند خریدم همونجا نقاب گذاشتم... 😔با اینکه با کتک هاش صورتم رو داغون کرده بود ولی بازم باحجابی که داشتم نامحرم خیلی بهم توجه میکرد و نگاهم میکردن ازاون نگاهها خیلی بدم میومد.... نقاب خوشکلم رو گذاشتم و با غرور از مغازه اومدم بیرون رفتم پیش ماموستا تو مسجد بود من نزدیکش رفتم سلام کردم با نقاب منو دید یه کمی بهم نگاه کرد گفت مگه نگفتم خواهرم با محرم بیا؟! گفتم کسی رو نداشتم منم تمام ماجرا رو براش گفتم گفت خواهرم تو به اون مرد نامحرمی اصلا هم طلاقت درست نمیشه مگه تو شرایطی که میگم تو بری با یه مرد دیگه ازدواج کنی اون پس از سه ماه تورو طلاق بده بعد سه ماه بری با شوهر قبلیت ازدواج کنی... منم گفتم اون اصلا هیچ ایمانی نداره گفت چطور؟ منم براش توضیح دادم گفت سبحان الله خواهرم اون مرد از اول به تونامحرم بوده و هست... 😰مردی که تارک نماز باشه در اسلام به نص حدیث رسول اللهﷺ جزو کافر به حساب میاد گفت کفر کردنش هم اگه نکاحی داشته بودی با کفرش نکاح باطل میشه... 😭تمام بدنم به لرزه در اومد شروع کردم به گریه کردن گفت پناه به الله ببر خواهرم ولی سعی کن هرچه زودتر مراحل قانونی رو تموم کنی خودتو نجات بدی منم از ماموستا تشکر کردم و ازش خدا حافطی کردم برگشتم خونه حمید... تا نزدیک های خونه فقط تو فکر بودم باخودم حرف میزدم انقدر تو فکر بودم نزدیک خونه شدم یادم رفت نقابم رو برادرم هول شدم کسی منو نبینه نقابم رو زود برداشتم و گذاشتم تو کیفم قایمش کردم رفتم تو خونه براشون همه چی رو تعریف کردم ولی

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123