👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_ام

🌸🍃یه همسایه جدید نزدیک خونه مون تازه اومده بودن دو تا دختر و یک پسر داشتن دختراش خیلی محجبه و مودب بودن... هر کسیکه میدیم که محجبه باشه یا قرآن میخونه و یا از الله سبحان میگفت دوستش داشتم... همیشه گدایی دوستیش را میکردم این همسایه عزیزم خیلی مومن بودن وایی خدایا کاش یک بار دیگه میشد میدیدمشون ؛ با مادر خانواده حرف زدم خیلی آروم و با محبت بودن درباره دین باهاش بحث کردم... از توحید برام میگفت دخترهاش رو میفرستاد خونه مون تا به منو تبسم قرآن یاد بدن روزهای زیبایی بود... سوره بقره رو کامل یاد گرفتیم یه روز دختر کوچیکش دانشجو بود باهم درباره عقیده حرف زدیم ازش یه سوال پرسیدم که این شیخ ها اگر کارشون اشتباهه پس چطور میتونن مثلا شیشه بخورن یا تیغ و یا کارهای #غیر_عادی بکنن؟ گفت همش دروغه و این کارها اصلا ربطی به اسلام ندارد و نه رسول اللهﷺ و نه اصحابشان هیچ کدامشان تیغ نخوردن و از این کارهای #غیر_عادی انجام ندادن... گفتم یه دلیل محکم میخوام که راضی بشم اون هم از قرآن آیه های توحیدی گفت و با معنی و تفسیر که شرکه و شریک قرار دادن برای الله است... با خودم گفتم خب از قرآن دلیل محکم تری پیدا نمیکنم... باز هم خواب دیدن هام بازم شروع شد خیلی خواب های #وحشتناکی میدیم... دوست نداشتم تو خونه ماهواره داشته باشیم از فلیم های ماهواره بدم میومد مدتی با شوهرم سر ماهواره دعوا داشتیم ولی هیچ کاری نتونستم انجام بدم... یواش یواش خودمم به فیلم های #ماهواره عادت کردم و به راحتی فلیم هایی که مردم را منحرف میکرد و پر گناه بود نگاه میکردم... حتی حدی رسیده بود تکرار سریال های جم_تی_وی رو هم میدیدم عصر بود صدای اذان عصر رو شنیدم یک لحظه به خودم اومدم که سبحان الله بخاطر یه فیلم نماز ظهر یادم رفته... وایی از خودم خیلی بدم اومد بلند شدم نماز عصر خوندم هرکاری کردم از #شرمندگی در مقابل الله نتونستم نماز ظهر قضا بخونم... #تلویزیون رو خاموش کردم بودم کنار جا نمازم خوابم برد الانم نمیدونم اون لحظات خواب بودم یا بیدار ولی خودم احساس میکردم بیدارم یه نفر دیدم از اتاق خوابم اومد بیرون فقط نصف بدنش رو میدیدم با لباس بلند سبز اومد نزدیکم پایین لباسم رو گرفت تند تکان داد و مُشتی زد تو چشمم من فریاد زدم دستم را روی چشمام گذاشتم گفتم وای چشمام کور شدن اخ چشمام کور شدن... گفت به درک که #کور شدن #بدبخت... چشمی که مرتکب گناه بشه بهتره که کور باشه سبحان الله فهمیدم که بازم گناهانم را بهم نشون میدادن خواستم توبه کنم تو خواب لال شدم دو نفر اومدن دستانم رو گرفتن و روی زمین میکشیدن منم میگفتم کجا منو میبرید؟ گفتن میبریمت حضور الله که توضیح بدی که چشمانت را به تو داده که باهاش زندگی کنی زیبایی نعمت دنیا رو باهاش ببینی ولی تو امانت الله را ضایع کردی... 😭گفتم ببخشید غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم گفتن تازه دیر شده این همون روزی است که الله بهتون وعده داده که توبه هاتون هیچ فایده ای نداره... گفتم فقط یه بار دیگه زنده ام کنید به الله قسم توبه میکنم تکرار و نمیکنم گفتن تو تازه مُردی وقتی زنده بودی میتونستی توبه کنی گناه نکنی فایده ای نداره... باید تاوان گناهت را بدی 😰با وحشت فقط گریه میکردم خودم را عقب میکشیدم ؛ یه لحظه حرفی یادم اومد شنیده بودم که اگر به خدا قسم بدی بهت #فرصت #دوباره میدن... گفتم شما را به عظمت و بزرگی رحم الله قسم میدم این بار عفوم کنید دیگه تکرار نمیکنم... سبحان_الله دستهایم رو ول کردن و از خواب پریدم یه لحظه تند نفس کشیدم دست و پاهام بی حس بودن صدای تپش قلبم که انگار تازه به تپش افتاده بود را شنیدم دست و پاهام را نگاه کردم کبود کبود شده بودن انگار واقعا مُرده بودم د بهم فرصت دوباره دادن... 😔بازم منِ گناهکار شروع کردم به توبه کردن و بازم شرمنده الله

#ادامه‌داردان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت4 مگه #اذان گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن... گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب #رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه.... 👌🏼برادرم 17…
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺

#قسمت5

برادرم #باشگاه بود همه عموهام آمدن گفت که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید #غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت #دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش #صمیمی بشی... پدرم گفت تو پشت منی یا اون مادرم گفت خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن #حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده #وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای #غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت نه اینطوری که من میگم براش بهتره فردا شب قبل اینکه بیان مادرم به برادرم گفت برو خونه دایت برادرم گفت حوصله ندارم برم ، ولی مادرم خیلی #اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه اومدن تمام عموهام...
با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....

یکی از دختر عموم هام گفت #ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت توی جانور توش نیستی بسمه پدرم گفت #مودب باش... گفت پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه ، اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم #ناراحت شد عموی کوچکم گفت ولش کنید از وقتی که #ریش گذاشته بی ادب شده مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزه نگه... بعد عموی کوچکم گفت امشب یه #مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم همه گفتن باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت من با فرهاد پسر عموم ، با برادرم خیلی #صمیمی بودن عموم گفت نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم #تیم بشه همه گفتن نه بابا عموم گفت همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری برادرم #تنها بود...
عموم گفت باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل زنا بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
☝️🏼احسان گفت من #زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه... ولی روبروش #هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون #کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی #پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن....
✍🏼عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت ،برادرم گفت ان شاءالله کم نمیارم ولی مقابلش 7 نفر بودن تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو به زمین بزنه به همین خاطر پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو #تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم....

✍🏼کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه آنقدر خسته شده بود که نمی‌توانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق می‌کردند که براشون سوت میزدن درست مثل برده داری رم باستان همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت ترسیده برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمی‌توانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
گریه می‌کرد و می‌گفت پدرت میگه این براش بهتره‌‌‌... گفتم مادر چی براش بهتره... ؟ شکستن غرورش نمیبینی؟ همه دارن مسخرش میکنن....
✍🏼رفتم بیرون پدرم داشت داغون می‌شد ولی چیزی نمیگفت برادرم داشت کشتی 5 میگرفت که عمو کوچکم از عقب پاشو گرفت خورد زمین ولی هر طوری بود نذاشت پشتش به زمین برسه بلند شد گفت جوانمردی خوب چیزیه... هر طوری بود به لطف خدا پنجمین نفر رو هم زمین زد دیگه زوری نداشت رفت یه گوشه نشست همه بهش میخندیدن شادی گفت بسه دیگه مثل حیوان افتادید به جونش برادرم به زور داشت نفس میکشید شادی براش آب برد تا آب برد تو دهنش عموم گفت بخوریش باختی، هر چی آب تو دهنش بود تف کرد تو لیوان صداش در نمیومد با اشاره گفت نمیخورم... عموم گفت توی مسلمان باید یه تنه با دونفر همزمان کشتی بگیری وگرنه بگو باختم...

#ادامه‌ دارد ان‌شاء‌الله


@admmmj123
🕊واقعاً چه حسی خواهی داشت:
وقتی در آخرت این ندا را بشنوی

💗 وَادْخُـلِـي جَـنَّـتِـي 💗
«و در #بـهـشـت مـن داخـل شـو»
(الفجر/30)

🌸🍃آن چه لحظه ای باشد...
لحظه ای شیرین و #غیر قابل وصف...
👌🏻اصلاً با هیچ حسی نمی توان مقایسه اش نمود و وصفش کرد.

🤲🏻الهی این حــس غیر قابل وصف را به ما و تمامی مومنان دنیا برســــان

الـــهی آمـــین