👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_نود_وچهارم 🌹

بعد از فوت خلیفه از گوشه ای بیرون اومد و نزد خلیفه سلیمان رسید. نزد خلیفه ی جدید خاطرش خیلی عزیزه حاضر 
نیست حرفه هیچ کسو در مقابل حرف او بشنوه.
عبدالله گفت:قبلا در موردش چیزهایی شنیده بودم تسلط او بر دربار می تونه برای تمام مسلمین خطرناک باشه فکر
می کنم روزهای بدی پیش رو داریم!
یوسف گفت: من تا به حال انسانی سنگ دل وبی احساس مثل او ندیدم کسی نبود که بر قتل دردناک محمد بن قاسم 
اشک نریخته باشه.
خود سلیمان با این دل سختی تا چند روز با کسی حرف نمی زد اما این شخص خیلی خوشحال بود اگه می تونستم 
اونو جلوی سگها می انداختم تا اونو بدرند.
به طرف هر کس انگشت بلند می کنه خلیفه اونو تحویل جالد میده.مشورت قتل قتیبه را او داده بود و امروز خودت 
شنیدی در مورد اسیری دیگری به امیر المومنین یاداوری می کرد.
بله اما اون کیه؟
اون یکی از ژنرالهای جوان قتیبه هست. وقتی تصور اونو می کنم انجام کار او از محمد بن قاسم هم دردناکتر  باشه.
عبدالله دلم می خواهد این کارمندی را بذارم و دوباره وارد ارتش بشم.
وجدانم همیشه منو ملامت می کنه بزرگ و کوچکه عربها  بر محمد بن قاسم افتخار می کردن اما 
طوری با اون رفتار شد که با بدترین مجرم هم شاید نشه.
وقتی اونو به زندان واسط فرستادن به من هم دستور رسید که برای حفاظت اونجا برم.
حاکم واسط صالح از قبل تشنه ی خون محمد بن قاسم بود و او را خیلی شکنجه می کرد.بعد از چند روز ابن صادق هم 
به واسط اومد.این شخص هر روز روشی تازه برای اذیت و اذار ابن قاسم ابداع می کرد.
هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم وقتی محمد بن قاسم یک روز قبل از قتلش داخل زندان قدم میزد من پشت میله ها 
حرکاتشو نگاه می کردم
صورت پاک و سنجیده شو که می دیدم دلم می خواست برم و پاهاشو ببوسم به من دستور داده شده بود که درشب تدابیره امنیتی را بیشتر کنم. من در اتاقی تاریک او شمعی روشن کردم. او بعد از
نماز عشا اهسته داخل اتاقش قدم میزد.این سگ پست فطرت ازدروازه ی زندان شروع به داد زدن کرد.نگهبان در را باز 
کرد و ابن صادق نزد من امدو گفت:
صالح به تو چیزی نمی گه من مجبور شدم و به طرف اتاق ابن قاسم اشاره کردم.ابن صادق جلو رفت و از پشت میله ها 
به او سر کشید.
ابن قاسم در افکار خودش غرق شده بود و به طرف او توجه ای نکرد.ابن صادق با صدایی تحقیر امیز گفت: فرزند دلبند 
حجاج چطوری؟
محمد بن قاسم نگاهی به طرفش کرد و چیزی نگفت.
ابن صادق دوباره پرسید منو شناختی؟
محمدبن قاسم گفت: به یاد نمی ارم.
او گفت: تو منو فراموش کردی ولی من تو را از یاد نبردم!
محمد بن قاسم جلو امد و میله های زندان را گرفت و با دقت به ابن صادق نگاه کرد و گفت : شاید شما را جایی دیدم 
اما یادم نیست.
ابن صادق بدون اینکه چیزی بگوید با چوبی که در دست داشت روی دست ابن قاسم کوبید و اب دهانش را به صورت 
او انداخت.
من تعجب کردم که اصلا هیچ اثری از ناراحتی در صورت ابن قاسم پیدا نشد او با دامن پیراهنش صورتش را پاک کرد 
وگفت:
ای پیرمرد ! من هیچ وقت انسانی به سن و سال تو رو اذیت نکردم.اگر ندانسته از من به تو ازاری رسیده است من با 
کمال میل به تو اجازه میدم که یک بار دیگر به صورتم تف کنی.
واقعا اگر سنگی روبروی ابن قاسم می بود اب می شد. دلم میخواست ابن صادق را تکه پاره کنم اما شاید احترام درباره 
خلافت بود یا شاید ترسو بودم من که نتوانستم ابن صادق را بعد از اینکه
به ابن قاسم دشنام زیادی داد برگشت. نیمه های شب که گشت می زدم دیدم که ابن قاسم دو زانو نشسته و دعا می کنه.
نتوانستم صبر کنم قفلو باز کردم و نزدش رفتم او دعایش را تمام کرد و به من نگاه کرد.
من گفتم : بلند شین.
او با حیرت پرسید : چرا؟
من گفتم نمی خواهم در این گناه شریک باشم می خواهم نجاتتون بدم.او در حالی که نشسته بود دست دراز کرد و 
دستم را گرفت و نزدیک خودش نشوند وگفت:
اولش که فکر نمی کنم امیرالمومنین دستور قتل منو بده بعدش تو فکر می کنی من برای نجات خودم جون تو را به 
خطر می اندازم؟
من گفتم : جون من به خطر نمی افته منم با شما میام من دو اسب خیلی تیز رو دارم و می تونیم خیلی زود از اینجا 
دور بشیم و به مردم بصره و کوفه پناه ببریم
اونها برای حفاظت از جون شما تا اخرین قطره ی خون خود مبارزه می کنن.شهر های بزرگ دیار اسلام به صدای شما 
لبیک خواهند گفت.
او لبخندی زد و گفت: چی فکر کردی که من اتش بغاوتو بین مسلمونها روشن کنم و خودم به تماشا بنشینم؟ نه نه این 
هرگز ممکن نیست.

@admmmj123