👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_چهارم


✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با
#جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍

#یاالله
#یاالله
#یاالله

😍این یعنی
#پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...

بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در
#اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا
#آروم شد

☝️🏼️پیروزی از آن
#الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش
#رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!

☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف
#بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ..‌.

#سبحان_الله

هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو
#دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد
#مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود

اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در
#شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!

کم کم سرو کله
#خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر
#دعوت و چیزای دیگه بودم ...

#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم
#راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان
#خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....

✍🏼
#ادامه_دارد.... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهارم ✍🏼درون گناهبارم بهش میگفت چرا بخاطر چی دنبالش کردی تو که مجبور نبودی و دلمم براش میسوخت نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمیتونم تصورشم کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...
#قسمت_پنجم

✍🏼از اون روز بعد مهناز همیشه باهم حرف میزد بعضی وقتا حرف عوض میکردم گاهی وقتا انقد بحث اسلام برام شیرین بود دیگه بدون اختیار گوش میدادم...
ولی میترسیدم نمیدونم از چی الان فکر میکنم تنها دلیلم خواهرم بود که وقتی مسلمان میشدم شاید خداحافظ با اون بود....

🌸🍃 روز چهار شنبه سوری بود همیشه طبق معمول رفتیم روستای پدر بزرگ (پدرپدرم) همیشه من آتیش روشن میکردم و عادت به مشروبات هر چند با وجود خانواده ملحد و بی دینم ولی مخالف این کارم بودن اما من بیشتر مشتاق میشدم ولی در نوروزها کلا آشکار میخوردم چون بهم اجازه میدادن استغفرالله اون روز اتیش روشن کردم اون روز یادمه خیلی گناه کردم تاحدی زیاده روی کرده بودم که اصلا یادم نمی اومد که کلا روز چطوری گذشت مهناز بهم زنگ جواب دادم باور نمیکرد که... میگفت عمدا اینطوری حرف میزنی ...
منم فکر کنم اون روز خیلی اونو اذیت کردم دیگه باهام حرف نزد نمیدونستم که چرا حرف نمیزنه بیخیال اینکه مشروب حرامه و نمیدونستم...
😔 روز یکشنبه ها میاد همون مسجد قبله تا یکشنبه فقط بهش زنگ زدم جواب نداد صدای اذان عصر رو شنیدم خودمو حاضر کردم و رفتم سمت مسجد قبله وقتی رفتم فقط کفش های سیاه خاکی شده و کفش های چندتا دختر کوچک بود رفتم سلام کردم بچه جواب دادن مهناز جواب نداد بچه به رو به مهناز کردن گفت خانم مگه شما نمیگفتین جواب سلام واجبه اونم گفت جواب سلام مسلمان بچه شلوغش کردن مهناز گفت پاشین پاشین برین خونه کلاس تمومه امروز...
♥️قرآنی در دست گرفت میخوند با صدایی بلند منم گفتم میشه بگی از چی ناراحتی گفت یعنی تو
#نمیدونی گفتم چی بدونم گفت حالو وضع خودتو اون روز واقعا افتضاح بود گفتم نگرانم شدی اون گفت روژین تو با این سنت اینا چیه میخوری ما هر جمعه به ماموستامون میگیم برات دعا کنه که الله نور_هدایت به قلبت بتاباند تو هم اینجوری...
گفتم من چیکار کردم گفت اون زهرماری حرامه...گفتم نمیدونستم کمی سکوت کرد گفت از من نترس از الله بترس من همیشه پیشت نیستم او همیشه اگاهست
منم کمی عصبی شدم گفتم نمیدونم چیکار کنم تو راضی باشی من خسته شدم اونم با یک آه بلند گفت بعد سکوت گفت روژین عزیزم فعلا خداحافظ...

من همش تو فکر اون جمله مهناز بودم واقعا یه ترسی تو دلم اما باورش برام سخت بود و سر درگم که کدوممون در اشتباهیم قبلا وقتی تازه با مهناز آشنا شده بودم از اینکه در اشتباهه خیلی اطمینان داشتم ولی الان فکر میکنم بیشتر من در اشتباه باشم....
روزها گذشت فقط در حد تماس تلفنی باهام ارتباط داشتیم من طبق معلوم مدرسه میرفتم و اواخر مدرسه بود یه هفته دیگه امتحان داشتم هر روز محمد می اومد دنبالم یا مارو می اورد دیگه کلا همه میدونستن که خواهرم و محمد با هم رابطه دارن هر دوتاشونو خیلی دوست داشتم ولی خوشم نمیومد از این رابطه نه بخاطر گناهشون بلکه بخاطر این بود که عضو از خانوادمون بود مثل برادر بهش نگاه میکردم نمیتونست چیز دیگه برای من باشه...

🌸🍃خبر از مهناز نداشتم میدونستم کجا پیداش کنم عصری که محمد اومده بود خونمون منم ماشینشو ازش قرض گرفتم رفتم مسجد که اونجا درس روانخوانی بچه ها داشت وقتی دیدم خیلی دلم گرفت بهش گفتم چرا من باید همیشه دنبال تو باشم چرا تو نه؟؟؟؟
اونم گفت تو که دنبال من نیومدی مسجد رو دوست داری منو بهنونه میکنی...
نشستم پیش بچه ها مثل شاگردهای دیگه عشق بچه به معلمشون زیاد بود مثل من به اون همش دعواشون میشد که پیش مهناز بشینه انگار دل منم میخواست پیش اون بشینم بعضی وقتا نگاهش به من بود و غمگین میشد بعضی وقتام میخندید صدایی دلنشینش تو مغزم پیچیده بود انقد تکرار کرده بود که خودم تو دلم میگفتم فالیعبدو رب هذاالبیت یادشش بخیر چقدشیرین بود اون لحظه ها...

😭بهم گفت روژین جان اگه دوس داری هر وقت من کلاس داشتم اینجا توم بیا من هر چند تو دلم یه
#شادی بزرگ بود ولی گفتم بزار بهش فکر کنم بعد از کلاس زنگ به چند تا دوستانش گفت امروز دعوتتون میکنم با بستی تو هم با ماشین ما رو ببر منم خیلی خوشحال شدم هنوزم خندم میگیره من با اون موهایی اون تیپم اونام با اون چادرهای سیاه رنگ خانه کعبه هم خنده دار بود هم خیلی عجیب سبحان الله نمیدونم چطوری اون روز رو توصیف کنم .وقتی رفتیم اونجایی که بستنی بخوریم خیلی شلوغ بود مجبورشدم ماشین رو خیلی دورتر از خودمون پارک کنم مشغول حرف و خنده و بستنی خوردن بودیم مثل همیشه دو تا بستنی خوردم کاری کردم اونام مثل من. تقریبا تاریک شده بود دلم میخواست که واسه شام دعوت شون کنم اما میدونستم نمیتوانستن بیاین وقتی رفتیم دنبال ماشین ماشین هیچ جا نبود انگار اصلا نبود باور نمیکردم که ماشین نیستش...

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123