🌹✨🌹
به یه مرد گفتن:
😏چرا هـرچی #زنت میـگه انجام میدی ؛ ازش میتــرسی؟
🌸🍃گفت نه... اما از طــرف پدرش او را به یـک #مرد امانت ســپردند...
➖هیـچوقت #زنها را دسـت کم نگیرید...چون تنــها موجـوداتی هســتند که:
✨ #بچه را تبدیــــ↻ــــل به #مرد و مــرد را تبدیل به یــک بچه میکننــد...
.
.
.
کانال های مرتبط به ما👇
➦ @admmmj123
➦ @gomalat_nab8
➦ @DOST34
به یه مرد گفتن:
😏چرا هـرچی #زنت میـگه انجام میدی ؛ ازش میتــرسی؟
🌸🍃گفت نه... اما از طــرف پدرش او را به یـک #مرد امانت ســپردند...
➖هیـچوقت #زنها را دسـت کم نگیرید...چون تنــها موجـوداتی هســتند که:
✨ #بچه را تبدیــــ↻ــــل به #مرد و مــرد را تبدیل به یــک بچه میکننــد...
.
.
.
کانال های مرتبط به ما👇
➦ @admmmj123
➦ @gomalat_nab8
➦ @DOST34
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاهم 🌸🍃سرم رو بالا گرفتم با دلی قرص و با ایمان بزرگی که داشتم گفتم ببینید دین و ایمان من فروشی_نیست... دینم را با مبلغ ناچیز اون نامرد نمیفروشم ،به الله قسم یه ذره از عبادتم رو به تمام ثروت_دنیا نمیدم ... دیگه دست از…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم ، غذا براش درست میکردم و... یه روز داشتم حیاط رو میشستم حیاط خیلی بزرگی بود هواهم گرم بود من چادرم رو برداشته بودم چون فقط یه پیرزن بود کسی دیگه نبود اون پیرزن خیلی مهربون بود چون مریض بود قرصهاش خواب آور بودن بیشتر وقت میخوابید اون روز من هم که رفتم اونجا فکر کردم مثل همیشه پیرزن تنهاست چادرم و نقابم رو برداشتم دیگه نرفتم تو خونه گفتم اول حیاط بزرگه تمیزش کنم بعد میرم... ولی من بیفکر چشم بسته با افکاری کور کورانه مشغول حیاط شستن شدم حیاط رو تموم کردم خواستم برم تو خونه چادر و نقابم رو برداشتم رفتم تو خونه سبحان_الله به حدی شوکه شدم قلبم داشت از جا کنده میشد 😳یه مرد #قد_بلند با #هیکلی بزرگ رو مقابل خودم دیدم، فورا چادرم رو سرم کردم و نقابم رو گذاشتم... سلام کردم سرم رو انداختم پایین رفتم طرف آشپزخونه به حدی شوکه شدم و ترسیدم که من رو با مانتوشلوار دیده بود از خوف_الله تمام بدنم میلرزید استغفرالله میگفتم توبه خدایا توبه... 😔نتونستم خودم رو کنترل کنم شروع کردم به گریه کردن؛ اون مرد پسر همون خانم پیر بود نصف شب از خارج برگشته بود حتی مادرش هم نفهمیده بود که پسرش برگشته پسرش سنش نزدیک سی و پنج سالی بود اومد تو آشپزخونه گفت تو اینجا کار میکنی؟ گفتم بله اخی.. گفت: اخی یعنی چی؟ گفتم: یعنی برادر گفت من از این حرف #خوشم_نمیاد اسم خودم رو صدا بزن اینجوری راحتترم؛ بعد گفت: این لباس چیه؟ این چادر؟ اونی که جلو صورتت گذاشتی؟ هیچی نگفتم صدام از حرص میلرزید بعد گفت چرا جواب نمیدی؟ حیف تو نیست با اون همه زیبای خودت رو زیر اون #پارچه_سیاه قایم کردی انگار کلاغی... 😔گفتم برادرم به چیزی که ناموس و ایمانم رو حفظ کرده توهین نکن و با احترام حرف بزن... گفت یعنی این چادر الان مواظبته؟ گفتم برادرم پوششم من رو از چشمای پرطمع نامحرم محفوظ کرده... باهاش حرفم شد بعد بهم گفت بیچاره بدبخت امثال شماها فقط لایق به کلفتی و بردگی هستید... 😭اینقدر ناراحت شدم و اعصابم بهم ریخت فقط همین رو تونستم بگم>>گفتم: #احمق من این راه را #بخاطر_ایمانم در بر گرفتم من از بچگی تا چند ماه پیش تو مال و ثروت بودم، خونهای که توش بودم اندازه نصف خونهی تو هم نمیشه... 😔 مادرش با سروصدای دعوا و بحث ما بیدار شد یه دفعه پسرش گفت بیچاره زندگی خودت رو ول کردی افتادی دنبال حرف عرب_ها... عرب همونایی بودن که دختراشون رو #زنده_به_گور میکردن... نتونستم خودم رو بگیرم و هیچی نگم چون داشت به دینم بی احترامی میکرد و دینم رو زیرسوال میبرد این گمراه نادان... گفتم اون قبل از اسلام بود، اسلام مبارک و عزیز ارزش و مقام زن رو به تمام #دنیا_ثابت کرده... گفت:باشه مگه تو #کورد نیستی؟ کوردها میدونی چقدر برای زن ارزش قائل میشن؟ زن های کورد شیرزنن... گفتم بله شیر زنن ولی شرط در آن است یک زن در کجا شیر بودنش را نشون بده... هزار زن رو امسال، بارها و بارها زنده_به_گور کردن بعد یه عمر یا نجات پیدا کردن یا مردن... من یک نمونهش هستم که پدرم بخاطر خواسته و تعصب_کورد بودنش من رو هفده سال زنده به گورکرد... عرب ها وقتی دخترشون رو زنده بگور میکردن بعد چند ساعت یا دقیقه میمردن ولی من هفده سال جون_دادم و میدم نه اینه که نجات پیدا کنم نه بمیرم... الان به لطف و کرم الله تازه نجات پیدا کردم و میخوام نفس_راحت بکشم پس خودتون تنها ظلم عرب قبل از اسلام اونم مال ۱۴۰۰ سال پیش را با ظلم کورد یا هر زبان و هر طایفهای مقایسه نکنید، زنده به گور کردن دختران عرب قبل اسلام بود... هیچی نگفت دهنش رو بست ولی بازم برای هدایتش دعا می کنم... مادرش ازم خواهش کرد پسرش رو ببخشم و از اونجا نرم جوابش رو ندادم، فقط گریه کردم خیلی تحقیرم کرد خیلی بهم بی_احترامی کرد؛ کیفم رو برداشتم از خونه شون اومدم بیرون
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم ، غذا براش درست میکردم و... یه روز داشتم حیاط رو میشستم حیاط خیلی بزرگی بود هواهم گرم بود من چادرم رو برداشته بودم چون فقط یه پیرزن بود کسی دیگه نبود اون پیرزن خیلی مهربون بود چون مریض بود قرصهاش خواب آور بودن بیشتر وقت میخوابید اون روز من هم که رفتم اونجا فکر کردم مثل همیشه پیرزن تنهاست چادرم و نقابم رو برداشتم دیگه نرفتم تو خونه گفتم اول حیاط بزرگه تمیزش کنم بعد میرم... ولی من بیفکر چشم بسته با افکاری کور کورانه مشغول حیاط شستن شدم حیاط رو تموم کردم خواستم برم تو خونه چادر و نقابم رو برداشتم رفتم تو خونه سبحان_الله به حدی شوکه شدم قلبم داشت از جا کنده میشد 😳یه مرد #قد_بلند با #هیکلی بزرگ رو مقابل خودم دیدم، فورا چادرم رو سرم کردم و نقابم رو گذاشتم... سلام کردم سرم رو انداختم پایین رفتم طرف آشپزخونه به حدی شوکه شدم و ترسیدم که من رو با مانتوشلوار دیده بود از خوف_الله تمام بدنم میلرزید استغفرالله میگفتم توبه خدایا توبه... 😔نتونستم خودم رو کنترل کنم شروع کردم به گریه کردن؛ اون مرد پسر همون خانم پیر بود نصف شب از خارج برگشته بود حتی مادرش هم نفهمیده بود که پسرش برگشته پسرش سنش نزدیک سی و پنج سالی بود اومد تو آشپزخونه گفت تو اینجا کار میکنی؟ گفتم بله اخی.. گفت: اخی یعنی چی؟ گفتم: یعنی برادر گفت من از این حرف #خوشم_نمیاد اسم خودم رو صدا بزن اینجوری راحتترم؛ بعد گفت: این لباس چیه؟ این چادر؟ اونی که جلو صورتت گذاشتی؟ هیچی نگفتم صدام از حرص میلرزید بعد گفت چرا جواب نمیدی؟ حیف تو نیست با اون همه زیبای خودت رو زیر اون #پارچه_سیاه قایم کردی انگار کلاغی... 😔گفتم برادرم به چیزی که ناموس و ایمانم رو حفظ کرده توهین نکن و با احترام حرف بزن... گفت یعنی این چادر الان مواظبته؟ گفتم برادرم پوششم من رو از چشمای پرطمع نامحرم محفوظ کرده... باهاش حرفم شد بعد بهم گفت بیچاره بدبخت امثال شماها فقط لایق به کلفتی و بردگی هستید... 😭اینقدر ناراحت شدم و اعصابم بهم ریخت فقط همین رو تونستم بگم>>گفتم: #احمق من این راه را #بخاطر_ایمانم در بر گرفتم من از بچگی تا چند ماه پیش تو مال و ثروت بودم، خونهای که توش بودم اندازه نصف خونهی تو هم نمیشه... 😔 مادرش با سروصدای دعوا و بحث ما بیدار شد یه دفعه پسرش گفت بیچاره زندگی خودت رو ول کردی افتادی دنبال حرف عرب_ها... عرب همونایی بودن که دختراشون رو #زنده_به_گور میکردن... نتونستم خودم رو بگیرم و هیچی نگم چون داشت به دینم بی احترامی میکرد و دینم رو زیرسوال میبرد این گمراه نادان... گفتم اون قبل از اسلام بود، اسلام مبارک و عزیز ارزش و مقام زن رو به تمام #دنیا_ثابت کرده... گفت:باشه مگه تو #کورد نیستی؟ کوردها میدونی چقدر برای زن ارزش قائل میشن؟ زن های کورد شیرزنن... گفتم بله شیر زنن ولی شرط در آن است یک زن در کجا شیر بودنش را نشون بده... هزار زن رو امسال، بارها و بارها زنده_به_گور کردن بعد یه عمر یا نجات پیدا کردن یا مردن... من یک نمونهش هستم که پدرم بخاطر خواسته و تعصب_کورد بودنش من رو هفده سال زنده به گورکرد... عرب ها وقتی دخترشون رو زنده بگور میکردن بعد چند ساعت یا دقیقه میمردن ولی من هفده سال جون_دادم و میدم نه اینه که نجات پیدا کنم نه بمیرم... الان به لطف و کرم الله تازه نجات پیدا کردم و میخوام نفس_راحت بکشم پس خودتون تنها ظلم عرب قبل از اسلام اونم مال ۱۴۰۰ سال پیش را با ظلم کورد یا هر زبان و هر طایفهای مقایسه نکنید، زنده به گور کردن دختران عرب قبل اسلام بود... هیچی نگفت دهنش رو بست ولی بازم برای هدایتش دعا می کنم... مادرش ازم خواهش کرد پسرش رو ببخشم و از اونجا نرم جوابش رو ندادم، فقط گریه کردم خیلی تحقیرم کرد خیلی بهم بی_احترامی کرد؛ کیفم رو برداشتم از خونه شون اومدم بیرون
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_ششم 😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش بیچاره الان میاد خونه... 😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن... خدایا همه…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید ، وقتی مادر شوهرم فهمید قرار ملاقات با مصطفی داریم باهامون اومد
رفتیم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه مصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باهم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم از تلفن بیرون بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید ، وقتی مادر شوهرم فهمید قرار ملاقات با مصطفی داریم باهامون اومد
رفتیم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه مصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باهم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم از تلفن بیرون بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123