🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌸🍃با جاری هام خیلی صمیمی نبودم چون #مادر_شوهر و #خواهر_شوهرم مینشستن پای غیبت اونها و از من هم برای اونها غیبت میکردن..تمام زندگیم را با شوک های بد و تهمت و #بد_زبونی و #بی_احترام گذروندم...یه روز جاری هام اومدن خونمون و نشستن پای حرف زدن و از خواهرشوهرم و مادرشوهرم که به بهم تهمت جدید زدن... خیلی عذاب میکشیدم از حرف هاشون مدتی این حرفها ادامه داشت دیگه خوابی برام نمونده بود تنها فکر میکردم و زجر میکشیدم...واقعا افسردگی شدیدی گرفتم منی که در حد جنون تبسم رو دوست داشتم اون مدت نمیتونستم حتی به تبسم خوب برسم شوهرم انقدر نفهم و بیدرک بود که نمیفهمید باهام درست برخورد کنه هر چی رفتار اونو میدیدم بیشتر داغون تر میشدم یه روز تصمیم گرفتم به جاریهام گفتم ازتون خواهش میکنم دیگه حرفی او از خدا بیخبرها بهم نگید چون داغونم و تحمل این همه بدبختی را ندارم..نمیتوانستم مثل جاریهام باشم مادرشوهرم بخصوص خواهرشوهرم به جاریهام هم تهمت میزد یا فحش و بد بیرا میگفتم ولی نمیتوانستم حرف برای اونها بگم خودم درد میکشیدم میگفتم من به اونها هم بگم اونا هم مثل من درد میکشن و بعد هم میترسیدم اونا برن پیش شوهراشون بگن ؛ اونا شوهراشون پشتشون رو میگرفتن ولی شوهر من اینجوری نبود یه روز یکی از جاری هام خونه پدرشوهرم بودیم خواست بازم حرف بزنه گفتم ازت خواهش میکنم دیگه هیچی نگو چند روزه قرص اعصاب میخورم تا آروم بشم...گفت بخدا یه حرفی شنیدم دارم دیوانه میشم گفتم هرچی هست نگو از #تهمت که بدتر نیست؛ به دخترم گفتن حرام زاده است یا خواهرشوهرم گفت نها از شوهرم خوشش اومده...😳گفت به خدا از اونا بدتره منم با تعجب گفتم از اون تهمت ها بدتر فکر نکنم بدتر داشته باشیم...گفت به خدا قسم بدتره منم اولحظه آشپزی میکردم داشتم برنج رو توی سافی میریختم آب کشش کنم کنجکاو شده بودم گفتم از اون تهمت بدتر هم هست؟ قبل اینکه بهم بگه خیلی قسمم داد تا به کسی نگم منم بهش قول دادم جاری هام هر دوتاشون بچه دار شده بودن اوناهم دختر داشتن بچه هاشون رو خیلی دوست داشتم بعضی وقتها میرفتم خونهشون و دخترش رو ازش میگرفتم میآوردم خونه خودمون براش غذا درست میکردم بهش میدادم دخترش فقط یازده ماه داشت... گفت اون روز یادته اومدی دنبال دخترم ثنا منم نذاشتم ببری خونه خودتون؛داشتم دیونه میشدم...گفت چندشب پیش خواهرشوهرم خونه ما بودن؛ گفتم اره خبر دارم شب قبلش خونه ما بودن بعد اومدن خونه شما... گفت آره همون شب یه چیزی بهم گفته دارم دیوانه میشم برام قابل هضم نیست؛ گفتم سبحان الله چیه بگو گفت پول برادرشوهرم که گم کردن گفتن نها دزدیده و بهم گفتن طلاهام رو همینجوری تو کمد نزارم تو بیایی بدزدی.. 😳چشمام از حدقه بیرون اومد گفتم چیییی😱؟گفت کاش فقط اون بود خواهرشوهرم گفته دخترم ثنا رو بهت ندم ببری خونه خودتون تو نها رو مثل ما نمیشناسی ثنا رو میبره خونه خودشون ثنا هم کوچکه هیچی نمیدونه نمیفهمه با یه چیزی یا اشیایی به دخترت تجاوز میکنه و #پرده_بکارت دخترت پاره میکنه و کسی هم نمیفهمد که #زن_عموش این بلا رو سرش آورده 😭یاالله قلبم به درد اومد پاهام #بی_حس شدن نمیتونستم روی پاهام بایستم سافی برنج رو که میخواستم آبکش کنم دستم بود به جاریم گفتم از دستم بگیره الان میافته دارم میمیرم دستم رو روی قلبم گذاشتم نفسم بند اومد صورتم کبود شد نفس نفس میزدم نفسم بالا بیاد ولی بیشتر خفه میشدم جاریم خیلی ترسیده بود صدام میزد نها نها چی شد؟ چشمام قرمز شده بودن هر کار میکردم نمتوانستم نفس بکشم فقط میدونستم اشک هام امانم نمیدادن خودم با مشت رو قلبم میزدم تا نفسم بالا بیاد جاریم گریه میکرد همش میگفت نها غلط کردم کاش بهت نمیگفتم؛ دوید طرف یخچال برام آب آورد تمام آب سرد را روی صورتم پاشید آب سرد مثل یک شوک بود و نفسم بالا اومد زدم زیر گریه و زاری رو زانوهام افتادم تند تند به زمین مشت میکوبیدم و میگفتم خدا تاکی خدا تاکی😭؟ دیگه صبرم تموم شده 😔حالم خیلی بد شد افسردگیم بدتر شد همش باخودم میگفتم اخر خدایا چه گناهی کردم باید این همه عذاب بکشم ولی بازم تو اون شرایط سخت میگفتم خدایا ناشکرت نیستم راضیم به رضایت؛ کسی ندارم براش #درد_دل کنم فقط خودت رو دارم و بس درد دلهای را ناشکری حساب نکن. طوری شده بودم که با سایهِ خودم حرف میزدم یاتو آینه خودم رو سرزنش میکردم یا تو شیشه دکور خودم رو میدیدم و درد دل و گریه میکردم به خودم میگفتم نها چرا باید این همه بدبختی سرت بیاد به خودم محبت میکردم خودم رو ناز میکردم قربون صدقه خودم میرفتم و بالشی تو بغلم میگذاشتم و گوشهای مینشستم بالش رو جلوی دهنم میگذاشتم و از ته دل فریاد میزدم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌸🍃با جاری هام خیلی صمیمی نبودم چون #مادر_شوهر و #خواهر_شوهرم مینشستن پای غیبت اونها و از من هم برای اونها غیبت میکردن..تمام زندگیم را با شوک های بد و تهمت و #بد_زبونی و #بی_احترام گذروندم...یه روز جاری هام اومدن خونمون و نشستن پای حرف زدن و از خواهرشوهرم و مادرشوهرم که به بهم تهمت جدید زدن... خیلی عذاب میکشیدم از حرف هاشون مدتی این حرفها ادامه داشت دیگه خوابی برام نمونده بود تنها فکر میکردم و زجر میکشیدم...واقعا افسردگی شدیدی گرفتم منی که در حد جنون تبسم رو دوست داشتم اون مدت نمیتونستم حتی به تبسم خوب برسم شوهرم انقدر نفهم و بیدرک بود که نمیفهمید باهام درست برخورد کنه هر چی رفتار اونو میدیدم بیشتر داغون تر میشدم یه روز تصمیم گرفتم به جاریهام گفتم ازتون خواهش میکنم دیگه حرفی او از خدا بیخبرها بهم نگید چون داغونم و تحمل این همه بدبختی را ندارم..نمیتوانستم مثل جاریهام باشم مادرشوهرم بخصوص خواهرشوهرم به جاریهام هم تهمت میزد یا فحش و بد بیرا میگفتم ولی نمیتوانستم حرف برای اونها بگم خودم درد میکشیدم میگفتم من به اونها هم بگم اونا هم مثل من درد میکشن و بعد هم میترسیدم اونا برن پیش شوهراشون بگن ؛ اونا شوهراشون پشتشون رو میگرفتن ولی شوهر من اینجوری نبود یه روز یکی از جاری هام خونه پدرشوهرم بودیم خواست بازم حرف بزنه گفتم ازت خواهش میکنم دیگه هیچی نگو چند روزه قرص اعصاب میخورم تا آروم بشم...گفت بخدا یه حرفی شنیدم دارم دیوانه میشم گفتم هرچی هست نگو از #تهمت که بدتر نیست؛ به دخترم گفتن حرام زاده است یا خواهرشوهرم گفت نها از شوهرم خوشش اومده...😳گفت به خدا از اونا بدتره منم با تعجب گفتم از اون تهمت ها بدتر فکر نکنم بدتر داشته باشیم...گفت به خدا قسم بدتره منم اولحظه آشپزی میکردم داشتم برنج رو توی سافی میریختم آب کشش کنم کنجکاو شده بودم گفتم از اون تهمت بدتر هم هست؟ قبل اینکه بهم بگه خیلی قسمم داد تا به کسی نگم منم بهش قول دادم جاری هام هر دوتاشون بچه دار شده بودن اوناهم دختر داشتن بچه هاشون رو خیلی دوست داشتم بعضی وقتها میرفتم خونهشون و دخترش رو ازش میگرفتم میآوردم خونه خودمون براش غذا درست میکردم بهش میدادم دخترش فقط یازده ماه داشت... گفت اون روز یادته اومدی دنبال دخترم ثنا منم نذاشتم ببری خونه خودتون؛داشتم دیونه میشدم...گفت چندشب پیش خواهرشوهرم خونه ما بودن؛ گفتم اره خبر دارم شب قبلش خونه ما بودن بعد اومدن خونه شما... گفت آره همون شب یه چیزی بهم گفته دارم دیوانه میشم برام قابل هضم نیست؛ گفتم سبحان الله چیه بگو گفت پول برادرشوهرم که گم کردن گفتن نها دزدیده و بهم گفتن طلاهام رو همینجوری تو کمد نزارم تو بیایی بدزدی.. 😳چشمام از حدقه بیرون اومد گفتم چیییی😱؟گفت کاش فقط اون بود خواهرشوهرم گفته دخترم ثنا رو بهت ندم ببری خونه خودتون تو نها رو مثل ما نمیشناسی ثنا رو میبره خونه خودشون ثنا هم کوچکه هیچی نمیدونه نمیفهمه با یه چیزی یا اشیایی به دخترت تجاوز میکنه و #پرده_بکارت دخترت پاره میکنه و کسی هم نمیفهمد که #زن_عموش این بلا رو سرش آورده 😭یاالله قلبم به درد اومد پاهام #بی_حس شدن نمیتونستم روی پاهام بایستم سافی برنج رو که میخواستم آبکش کنم دستم بود به جاریم گفتم از دستم بگیره الان میافته دارم میمیرم دستم رو روی قلبم گذاشتم نفسم بند اومد صورتم کبود شد نفس نفس میزدم نفسم بالا بیاد ولی بیشتر خفه میشدم جاریم خیلی ترسیده بود صدام میزد نها نها چی شد؟ چشمام قرمز شده بودن هر کار میکردم نمتوانستم نفس بکشم فقط میدونستم اشک هام امانم نمیدادن خودم با مشت رو قلبم میزدم تا نفسم بالا بیاد جاریم گریه میکرد همش میگفت نها غلط کردم کاش بهت نمیگفتم؛ دوید طرف یخچال برام آب آورد تمام آب سرد را روی صورتم پاشید آب سرد مثل یک شوک بود و نفسم بالا اومد زدم زیر گریه و زاری رو زانوهام افتادم تند تند به زمین مشت میکوبیدم و میگفتم خدا تاکی خدا تاکی😭؟ دیگه صبرم تموم شده 😔حالم خیلی بد شد افسردگیم بدتر شد همش باخودم میگفتم اخر خدایا چه گناهی کردم باید این همه عذاب بکشم ولی بازم تو اون شرایط سخت میگفتم خدایا ناشکرت نیستم راضیم به رضایت؛ کسی ندارم براش #درد_دل کنم فقط خودت رو دارم و بس درد دلهای را ناشکری حساب نکن. طوری شده بودم که با سایهِ خودم حرف میزدم یاتو آینه خودم رو سرزنش میکردم یا تو شیشه دکور خودم رو میدیدم و درد دل و گریه میکردم به خودم میگفتم نها چرا باید این همه بدبختی سرت بیاد به خودم محبت میکردم خودم رو ناز میکردم قربون صدقه خودم میرفتم و بالشی تو بغلم میگذاشتم و گوشهای مینشستم بالش رو جلوی دهنم میگذاشتم و از ته دل فریاد میزدم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_دوم 🌸🍃تو راه فقط گریه کردم و اشک ریختم با خدا درد دل میکردم چادرم رو صفت گرفته بودم و میبوسیدم میگفتم اگر تا آخر عمر بخاطر چادر و نقابم من رو تحقیر و سرزنش کنن من بیشتر عاشق چادر و نقابم میشم و ازش لذت میبرم تو…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_سوم
🌸🍃گوشیم زنگ خورد دیدم بابای بچه هام بود با تعجب گوشی رو نگاه کردم تمام بدنم #بی_حس شد و اعصابم بهم ریخت تبسم رو صدا زدم گفتم بیا پدرته زنگ میزنه... 😳اونم باتعجب گفت بابامه؟ گفتم اره بیا جواب بده ببین چی میگه؛ گفت ول کن مامان اون دیگه پدر من نیست... ازش ناراحت شدم گفتم اینجوری نگو اون هرچی باشه پدرته، الله متعال بهت دستور داده که به پدر و مادرت در هر شرایطی احترام بزاری گفتم جواب بده زود باش بهش هم #بی_احترامی نکنی الله رو از خودت نرنجونی باشه دخترم، گوشی قطع شده بود خودم بازم شمارش رو براش گرفتم گفتم ببین چی میگه تبسم زنگ زد پدرش جواب داد سلام کرد گفت بابا کاری داشتی زنگ زده بودی؟ گفت چرا خبری ازتون نیست؟دلم براتون تنگ شده میام دنبالتون چند روزی پیش من باشید گفت باشه بابا بعداً بهت جواب میدم ببینم میتونیم بیایم یا نه؟پدرش گفت چیه مادرت نمیزاره بیاید؟آره دیگه مادرت نصیحتتون میکنه.. اونم گفت نه بخدا بابا با محمد هماهنگی کنم بعداً بهت جواب میدم، خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.. گفت مامان، بابام میگه میخوام بیام دنبالتون چند روزی پیش من باشید؛ منم گفتم نه_نمیشه شما برید اونجا غیر ممکنه دیگه اجازه بده برگردید پیش من..تبسم گفت خودمم همین فکر رو میکنم دیگه بیخیالش شدیم گفتم اگه زنگ زد بگو که نمیتونیم بیایم.. یکی دو روزی گذشت روز جمعه بود رفتیم نمازجمعه پیش یکی از ماموستاهای عالم مشکلم رو قبلاً بهشون گفته بودم،اون روزم بعد نماز جمعه رفتم پیششون چندتا سوال دینی داشتم ازشون پرسیدم ایشون جواب سوال هام رو دادن.. بعد ازم پرسید خواهرم قضیه پدر بچه هاتون رو چیکار کردید؟من بعضی چیزها رو براشون توضیح دادم... گفتم که پدر بچه ها گفته میخواد بیاد دنبال بچه ها... ماموستا گفت خواهرم شما چی جواب دادی؟منم گفتم والله ماموستا گفتم نه نمیزارم دیگه پیش پدرشون برگردن... ماموستا گفت نمیشه خواهرم تو یه اهل ایمانی یک موحد باید خیلی از چیزها رو بدونه و رعایت کنه گفتم ماموستا خودتون میدونید پدرشون چه جور آدمیه... ماموستا گفت خواهرم صله_رحم چی؟ شما نمیتوانید حکم مالکیت کنید نسبت به بچه ها تون؛ پدر بچه هات هنوز زنده است نسبت به بچه هات هنوز حق داره....منم اعتراض کردم گفتم ماموستا براتون گفتم که پدرشون چه جور آدمی هستش...گفت دخترت عاقل و بالغه کسی نمیتونه چیزی رو به زور و اجبار بهش منتقل کنه بعد اونم فقط میخواد برای چند روز بچه هاش پیشش باشن پس به بچه هات اجازه بده چند روزی برن پیش پدرشون...یه بار امتحان کن شاید بخاطر بچه هاشم که شده هدایت بشه.. منم گفتم بخدا ماموستا چشمم آب نمیخوره... به تبسم گفتم به بابات زنگ بزن بیاد دنبالتون ، چند روزی پیشش بمانید و برگردید تبسم گفت مامان اگه نزاره برگردیم؟یا نزاره اونجا نمازمون رو بخونیم؟ یا حجابم رو رعایت کنم چی؟ منم گفتم اگه دیدی اذیتتون کرد بخصوص از نظر ایمانتون، الله متعال اجازه داده از پدر و مادری که مخالف ایمانتونه میتونید بدون هیچ #بی_احترامی اونها رو ترک کنی...اگه این کار رو کرد زنگ بزنید میام دنبالتون تبسم گفت باشه... به پدرش زنگ زد گفت بیا دنبالمون؛ پدرش گفت باشه صبح ساعت شش حرکت میکنم ساعت ده صبح اونجام تا اون موقع خودتون رو حاضر کنید تبسم گفت باشه... محمد معلوم بود خیلی دلش برای پدرش تنگ شده بود ازیه طرف خوشحال بود از طرف دیگه میترسید پدرش نزاره پیش من برگرده..گفتم نترس پسرم امیدت به الله سبحان باشه تا اون نخواد هیچکس نمیتونه شمارو از من بگیره... دلش کمی آروم شد ولی خیلی دلم براش سوخت بغض گلوم رو گرفت یه بچه تو این سن کم باید این همه دلهوره و این همه دلتنگی داشته باشه 😔وقتی جایی میرفتیم بچه هایی که با پدرشون بودن و پدرشون نوازششون میکرد به محمد نگاه میکردم ببینم چه حسی داره غمِ تو چشماش رو میدیدم یه آه ازعمق دل میکشید و میگفت مامان #خوش_به_حالشون ببین باباشون چطور نازشون میکنه و میبوستشون یا با باباشون بازی میکنن دلم گرفته میشد... میدونست من ناراحتم اونم بازم روحیه خودش رو عوض میکرد میگفت من مامانی دارم هزار برابر باباهای اوناست.. از من ناراحت نشو به خدا خیلی تورو دوست دارم، ولی اون ته دلش معلومه چی هست و چی میگذره.. شب خوابیدن ساعت ۹صبح بیدارشدن لباس پوشیدن و خودشون رو حاضر کردن تا باباشون بیاد دنبالشون من تودلم داشتم از استرس میمُردم به زور خودم رو گرفته بودم بیست هزاری تو کیفم داشتم بهشون دادم خیلی بهشون امانت نماز و حجاب و رفتارشون رو دادم پدرشون اومد جلوی در سوار ماشین شدن رفتن وای دلم داشت میترکید ازدوری شون از اینکه کی برگردن یا کسی اذیتشون نکنه
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_سوم
🌸🍃گوشیم زنگ خورد دیدم بابای بچه هام بود با تعجب گوشی رو نگاه کردم تمام بدنم #بی_حس شد و اعصابم بهم ریخت تبسم رو صدا زدم گفتم بیا پدرته زنگ میزنه... 😳اونم باتعجب گفت بابامه؟ گفتم اره بیا جواب بده ببین چی میگه؛ گفت ول کن مامان اون دیگه پدر من نیست... ازش ناراحت شدم گفتم اینجوری نگو اون هرچی باشه پدرته، الله متعال بهت دستور داده که به پدر و مادرت در هر شرایطی احترام بزاری گفتم جواب بده زود باش بهش هم #بی_احترامی نکنی الله رو از خودت نرنجونی باشه دخترم، گوشی قطع شده بود خودم بازم شمارش رو براش گرفتم گفتم ببین چی میگه تبسم زنگ زد پدرش جواب داد سلام کرد گفت بابا کاری داشتی زنگ زده بودی؟ گفت چرا خبری ازتون نیست؟دلم براتون تنگ شده میام دنبالتون چند روزی پیش من باشید گفت باشه بابا بعداً بهت جواب میدم ببینم میتونیم بیایم یا نه؟پدرش گفت چیه مادرت نمیزاره بیاید؟آره دیگه مادرت نصیحتتون میکنه.. اونم گفت نه بخدا بابا با محمد هماهنگی کنم بعداً بهت جواب میدم، خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.. گفت مامان، بابام میگه میخوام بیام دنبالتون چند روزی پیش من باشید؛ منم گفتم نه_نمیشه شما برید اونجا غیر ممکنه دیگه اجازه بده برگردید پیش من..تبسم گفت خودمم همین فکر رو میکنم دیگه بیخیالش شدیم گفتم اگه زنگ زد بگو که نمیتونیم بیایم.. یکی دو روزی گذشت روز جمعه بود رفتیم نمازجمعه پیش یکی از ماموستاهای عالم مشکلم رو قبلاً بهشون گفته بودم،اون روزم بعد نماز جمعه رفتم پیششون چندتا سوال دینی داشتم ازشون پرسیدم ایشون جواب سوال هام رو دادن.. بعد ازم پرسید خواهرم قضیه پدر بچه هاتون رو چیکار کردید؟من بعضی چیزها رو براشون توضیح دادم... گفتم که پدر بچه ها گفته میخواد بیاد دنبال بچه ها... ماموستا گفت خواهرم شما چی جواب دادی؟منم گفتم والله ماموستا گفتم نه نمیزارم دیگه پیش پدرشون برگردن... ماموستا گفت نمیشه خواهرم تو یه اهل ایمانی یک موحد باید خیلی از چیزها رو بدونه و رعایت کنه گفتم ماموستا خودتون میدونید پدرشون چه جور آدمیه... ماموستا گفت خواهرم صله_رحم چی؟ شما نمیتوانید حکم مالکیت کنید نسبت به بچه ها تون؛ پدر بچه هات هنوز زنده است نسبت به بچه هات هنوز حق داره....منم اعتراض کردم گفتم ماموستا براتون گفتم که پدرشون چه جور آدمی هستش...گفت دخترت عاقل و بالغه کسی نمیتونه چیزی رو به زور و اجبار بهش منتقل کنه بعد اونم فقط میخواد برای چند روز بچه هاش پیشش باشن پس به بچه هات اجازه بده چند روزی برن پیش پدرشون...یه بار امتحان کن شاید بخاطر بچه هاشم که شده هدایت بشه.. منم گفتم بخدا ماموستا چشمم آب نمیخوره... به تبسم گفتم به بابات زنگ بزن بیاد دنبالتون ، چند روزی پیشش بمانید و برگردید تبسم گفت مامان اگه نزاره برگردیم؟یا نزاره اونجا نمازمون رو بخونیم؟ یا حجابم رو رعایت کنم چی؟ منم گفتم اگه دیدی اذیتتون کرد بخصوص از نظر ایمانتون، الله متعال اجازه داده از پدر و مادری که مخالف ایمانتونه میتونید بدون هیچ #بی_احترامی اونها رو ترک کنی...اگه این کار رو کرد زنگ بزنید میام دنبالتون تبسم گفت باشه... به پدرش زنگ زد گفت بیا دنبالمون؛ پدرش گفت باشه صبح ساعت شش حرکت میکنم ساعت ده صبح اونجام تا اون موقع خودتون رو حاضر کنید تبسم گفت باشه... محمد معلوم بود خیلی دلش برای پدرش تنگ شده بود ازیه طرف خوشحال بود از طرف دیگه میترسید پدرش نزاره پیش من برگرده..گفتم نترس پسرم امیدت به الله سبحان باشه تا اون نخواد هیچکس نمیتونه شمارو از من بگیره... دلش کمی آروم شد ولی خیلی دلم براش سوخت بغض گلوم رو گرفت یه بچه تو این سن کم باید این همه دلهوره و این همه دلتنگی داشته باشه 😔وقتی جایی میرفتیم بچه هایی که با پدرشون بودن و پدرشون نوازششون میکرد به محمد نگاه میکردم ببینم چه حسی داره غمِ تو چشماش رو میدیدم یه آه ازعمق دل میکشید و میگفت مامان #خوش_به_حالشون ببین باباشون چطور نازشون میکنه و میبوستشون یا با باباشون بازی میکنن دلم گرفته میشد... میدونست من ناراحتم اونم بازم روحیه خودش رو عوض میکرد میگفت من مامانی دارم هزار برابر باباهای اوناست.. از من ناراحت نشو به خدا خیلی تورو دوست دارم، ولی اون ته دلش معلومه چی هست و چی میگذره.. شب خوابیدن ساعت ۹صبح بیدارشدن لباس پوشیدن و خودشون رو حاضر کردن تا باباشون بیاد دنبالشون من تودلم داشتم از استرس میمُردم به زور خودم رو گرفته بودم بیست هزاری تو کیفم داشتم بهشون دادم خیلی بهشون امانت نماز و حجاب و رفتارشون رو دادم پدرشون اومد جلوی در سوار ماشین شدن رفتن وای دلم داشت میترکید ازدوری شون از اینکه کی برگردن یا کسی اذیتشون نکنه
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123