👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.64K subscribers
1.95K photos
1.14K videos
37 files
749 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌸🍃گوشیم زنگ خورد دیدم بابای بچه هام بود با تعجب گوشی رو نگاه کردم تمام بدنم #بی_حس شد و اعصابم بهم ریخت تبسم رو صدا زدم گفتم بیا پدرته زنگ میزنه... 😳اونم باتعجب گفت بابامه؟ گفتم اره بیا جواب بده ببین چی میگه؛…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

🌸🍃دکتر اومد گفت تمام بدنش بی_حسه نگران نباشید اگه دست و پاش حرکت نکرد ساعتی طول میکشه؛یه ساعت گذشت دست پاش همونجور بیحس بود... 🤔تبسم گفت مامان هیچ فرقی نکردم برو دنبال دکتر ببین چرا هنوز پاهام بیحسه؟رفتم دکترو آوردم؛ تبسم گفت بیچارم کردی، هیچی بهم نمیگی پاهام رو ازم گرفتی، من #ورزشکارم رزمی کارم دیگه بیچاره شدم فلج شدم رفت؛ دیگه نمیتونم #رزمی کار کنم سِروم رو از دستش کند پرت کرد طرف دکتر من و ندا هردو تامون دستش رو گرفته بودیم نمیتونستیم جلوش رو بگیریم، نمیدونم تو اون حال اون همه زور رو از کجا آورده بود😳 پرستارها اومدن یه #آرام_بخش بهش زدن، آروم شد خوابش برد با ندا اول هنگ کردیم بعد از دکترش معذرت خواهی کردیم دکتر گفت چیزی نیست طبیعیه خیلیها وقتی داروی بیهوشی بهش میزنن وقتی بهوش میاد اینجوری میشن... 😂دکتر خندهای کرد و گفت البته دختر شما انگار دارو زیاد بهش تزریق کردن رو مخش اثر گذاشته خدا رو شکر خودتون بودین وگرنه من رو همونجا با یه ضربه بیهوش میکرد و آپاندیسه منم در میاورد... تا بیدار شد با ندا بهش خندیدیم وقتی بیدار شد گفتم بهتری؟گفت آره مامان جای بخیه هام درد میکنه گفتم نکنه بخوای سر دکتر بیچاره خالی کنی؟ تبسم تورو خدا خودت رو کنترل کن آبروم رو نبری بازم... گفت:مگه من چیکار کردم؟ چکار به دکتر دارم؟ یادش نمیومد بعد با ندا کمی براش تعریف کردیم یادش اومد خودش از تعجب چشماش زده بود بیرون 😳گفت وایی مامان نمیدونی خانم دکتر چقدر مهربون بود، وایی چرا این کار رو کردم؟ گفتم نمیدونم والله میگن مال بیهوشیه ؛ تبسم گفت اها پس اینطور مقصر خودشونن خندیدم گفتم یه دیوونه کاملی و بس... دو روز تو بیمارستان پیش تبسم بودم بعضی وقتها پدرش میاومد پیش تبسم همدیگر رو میدیدیم ولی حتی بهم سلامم نمیکردیم... بعد 2 روز تبسم رو ترخیص کردن، پدرش رفت دنبال کار ترخیص، محمد اومد پیشم گفت مامان میشه منم بیام باهات دلم خیلی برات تنگ شده منم گفتم برو از بابات اجازه بگیر، رفت از پدرش اجازه گرفت گفت:با مامانم امروز میرم خونه دایی وحید بعد فرداش برمیگردم پیشتون... پدرشم اجازه داد، اجازه چه عرض کنم دنبال بهانه خیلی خوبی بود تبسم، پدرش و ندا سوار ماشین شدن رفتن خونه... محمد گفت مامان خیلی گرسنمه خودم روزه بودم محمد رو بردم یه ساندویچ براش خریدم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو نگاه کردم تبسم بود من زود جواب دادم گفتم جونم عزیزم چیزی شده؟وایییی تبسم داشت تند تند گریه میکرد میگفت مامان بیا دنبالم منم از جام بلند شدم گفتم چی شده؟ گفت مامان فقط #بیا_دنبالم منم رفتم زود تاکسی گرفتم رفتم جلوی خونه پدربزرگش چون رفته بودن اونجا در خونه رو زدم در حیاط باز بود تبسم رو صدا زدم تبسمم، نفسم، عزیزم فداش بشم اینقدر گریه کرده بود به بخیههاش فشار اومده بود و خونریزی میکرد وقتی تو اون حال دیدمش داشت قلبم میایستاد فوراً به طرفش رفتم بغلش کردم گفتم #چی_شده قربونت برم؟ تبسم گفت وقتی با محمد رفتی تو ماشین فقط بهم فحش داد و اذیتم کرد فقط میگفتم باشه بابا تمومش کن من تو از هم حالی نمیشیم که تو اینجوری بهم فحش بدی و اذیتم کنی مادربزرگ تبسم اومد طرفم با عصبانیت گفت چیه نها چرا دست از سر این بچه ها برنمیداری؟ چرا اومدی دنبالشون؟ چند ماه پیش تو بودن بزار دو ماهی هم پیش ما باشن... گفتم مگه من چیکار کردم؟ مگه من نفرستادمشون پیشتون؟پسرت به دخترش هم رحم نمیکنه چرا اینجوری تبسم رو اذیت کرده؟ مگه نمیدونه مریضه دو روزه عملش کردن هااا؟ تو این حرفا بودیم که پدر تبسم اومد چمدان لباسهای محمد رو آورد پرت کرد تو حیاط گفت دیگه بچههای من نیستن حق ندارن اینجا بمونن منم گفتم تبسم دو روز عمل کرده کجا ببرمش تو این هوای گرم؟ تا ببرمش شهرستان خونه خودم میمیره 😔گفت به درک بزار بمیره منم گفتم تو چه پدری هستی که حتی به دخترت هم رحم نمیکنی؟ گفت اونا دیگه بچههای من نیستن من اونها رو نمیخوام تا وقتی که هم_عقیده تو باشن؛ تبسم فقط گریه میکرد میگفت مامام بریم دارم از درد میمیرم؛ لباسها و چمدان که تو حیاط پرت کرد با ندا گریه میکردیم و جمع کردیم بردم تو ماشین گذاشتم تبسم رو بردم سوار ماشین کردم، محمد تو ماشین بود پدرش اومد دستش رو گرفت گفت اگه باهاشون بری دیگه حق نداری پیش من برگردی دیگه پسر من نیستی؛ محمدم گفت من مجبورم برم نمیتونم خواهر و مادرم رو به حال خودشون رها کنم باید یه مرد بالاسرشون باشه با اون همه ناراحتی و عصبانیت و گریه از حرف محمد خندم گرفت با اون سن کمش طوری احساس میکرد و حرف میزد انگار یه مرد بزرگه پدرش دستش رو ول کرد گفت برو تو هم دیگه برنگردی اینجا من پدرتون نیستم نگو که نگفتی

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله


@admmmj123