🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_شانزدهم
🌸🍃یه ساعتی نگذشت بابام اومد گفت بازم امشب مهمونها میان مامانم گفت کدوم مهمون؟گفت خونه دوماد... 😭واییی یا الله انگار بدبختیهای من تمومی نداره، دیگه حوصله دعوا گریه نداشتم وقتی مهمونها اومدن از حرص عصبی شده بودم چند بار حالم بهم خورد... اون شب را با بدختی سر کردم ، باهام خیلی حرف زدن به هیچی گوش نمیدادم یا تو آشپزخونه بودم یا تو حیاط... نماز عشاء روخوندم رو جانمازم خوابم برد صدای زنگ در اومد بیدار شدم بابا و مامان انگار زودتر از خواب بیدارشده بودن به ساعت نگاه کردم ساعت هشت صبح بود وایی خدای من نماز صبح بیدار نشدم... 😔اون روزا که میخوابیدم احساس میکردم مُردم باور کنید بیدار میشدم باور نمیکردم که بیدار شدم...
صدای مهمون میاد از اتاق نگاه کردم خونه داماد بودن رفتم رو تختم نشستم مامانم صدام زد نها بیا بیرون مهمون داریم یه چادر_سفید برام آورد گفت اومدی بیرون سرت کن من گفتم چرا برای چی ...؟ گفت تو بپوش حرف گوش کن حوصله دعوای بابات رو ندارم؛ چادر سر کردم اومدم بیرون بدون اینکه بفهمم چرا..!!! رفتم یه مردی رو دیدم که ماموستا بود نشستم گفت اسمت چیه دخترم...؟ گفتم نها... بهبه چه اسم قشنگی به پسر گفت بیا کنار نها بشین من با تعجب به بابا و مامانم نگاه کردم ؛ اونا چشماشون رو ازم میدزدیدن...
😭تازه فهمیدم اونا عاقد آوردن منو عقد این مرد کنند... البته به اسم ماموستا بود چن کلمه با عربی بهم گفت حتی نمیتوانستم تکرار کنم حرف دهنم را میجویدم... تو دلم گفتم اگر بگن تو راضی هستی میگم نه...دیگه کسی نمیتونه به زور عقدم کنه ولی اونا با عربی حرف میزدن نمیفهمیدم چه معنی میده... 😭منو عقد این پسر در آورده بودن سبحان الله نها دیگه اون لحظه نابود شد مرد... داماد خوشحال و منم توی شوک بودم حتی نتونستم یه اعتراضی کنم حتی گریه کنم... از تمام دنیا ناامیدم شدم...
😔بهزاد فهمید دست به خودکشی زد حتی نزاشتن برم ببینمش بیست روز بیمارستان بود من از اون بدبخت تر شدم نمازهام رو از دست داده بودم ؛ نهایی که بارها و بارها برای نمازش کتک خورد به راحتی نماز فراموش کرده بود...
😔بعد از بیست روز عقد منو بردن برای آزمایش خون، تمام ازدواج ها اول آزمایش خون میدادن بعد عقد ولی من بعد عقد همه چی پیچده و نامفهوم بود... اون مدت عقد حتی نزدیکش نمیومد نمیگذاشتم دستم رل بگیره حتی به مادرم گفت نها خودش رو ازم دور میکنه نزذیکم نمیاد مامان جواب داد عیبی نداره پسرم نها بچه ست کمی حساسه فکر میکنه تو بهش نامحرمی یواش یواش می فهمه... 😏
مامانم بهش میگفت پسرم ولی فاصله سن مامانم و دامادش سه سال بود مادرم سه سال از دامادش بزرگتر بود...😔بعد از آزمایش خون فورا برنامه عروسی رو چیدن همسن و سالای من تو کوچه بازی میکردن یا مدرسه بودن ولی من به خونه شوهر اونم چه شوهری یاالله..... 😭روز عروسی منو بردن آرایشگاه باور کنید انگار مُردم انگار زنده نیستم یه مُرده متحرک بودم حتی خوب و بد را تشخیص نمیدادم ؛ لباس عروس تنم کردن انگار کفنم بود خیلی مریض شده بودم نمیدونم از غم بود یا نه یه دردی داشتم تب میکردم و تمام بدنم انگار تو یخ بود صدای دندانهای خودم را از سرما میشنیدم بهم فقط مسکن میدادن تا عروسی بهم نخوره....
#ادامه_دارد
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_شانزدهم
🌸🍃یه ساعتی نگذشت بابام اومد گفت بازم امشب مهمونها میان مامانم گفت کدوم مهمون؟گفت خونه دوماد... 😭واییی یا الله انگار بدبختیهای من تمومی نداره، دیگه حوصله دعوا گریه نداشتم وقتی مهمونها اومدن از حرص عصبی شده بودم چند بار حالم بهم خورد... اون شب را با بدختی سر کردم ، باهام خیلی حرف زدن به هیچی گوش نمیدادم یا تو آشپزخونه بودم یا تو حیاط... نماز عشاء روخوندم رو جانمازم خوابم برد صدای زنگ در اومد بیدار شدم بابا و مامان انگار زودتر از خواب بیدارشده بودن به ساعت نگاه کردم ساعت هشت صبح بود وایی خدای من نماز صبح بیدار نشدم... 😔اون روزا که میخوابیدم احساس میکردم مُردم باور کنید بیدار میشدم باور نمیکردم که بیدار شدم...
صدای مهمون میاد از اتاق نگاه کردم خونه داماد بودن رفتم رو تختم نشستم مامانم صدام زد نها بیا بیرون مهمون داریم یه چادر_سفید برام آورد گفت اومدی بیرون سرت کن من گفتم چرا برای چی ...؟ گفت تو بپوش حرف گوش کن حوصله دعوای بابات رو ندارم؛ چادر سر کردم اومدم بیرون بدون اینکه بفهمم چرا..!!! رفتم یه مردی رو دیدم که ماموستا بود نشستم گفت اسمت چیه دخترم...؟ گفتم نها... بهبه چه اسم قشنگی به پسر گفت بیا کنار نها بشین من با تعجب به بابا و مامانم نگاه کردم ؛ اونا چشماشون رو ازم میدزدیدن...
😭تازه فهمیدم اونا عاقد آوردن منو عقد این مرد کنند... البته به اسم ماموستا بود چن کلمه با عربی بهم گفت حتی نمیتوانستم تکرار کنم حرف دهنم را میجویدم... تو دلم گفتم اگر بگن تو راضی هستی میگم نه...دیگه کسی نمیتونه به زور عقدم کنه ولی اونا با عربی حرف میزدن نمیفهمیدم چه معنی میده... 😭منو عقد این پسر در آورده بودن سبحان الله نها دیگه اون لحظه نابود شد مرد... داماد خوشحال و منم توی شوک بودم حتی نتونستم یه اعتراضی کنم حتی گریه کنم... از تمام دنیا ناامیدم شدم...
😔بهزاد فهمید دست به خودکشی زد حتی نزاشتن برم ببینمش بیست روز بیمارستان بود من از اون بدبخت تر شدم نمازهام رو از دست داده بودم ؛ نهایی که بارها و بارها برای نمازش کتک خورد به راحتی نماز فراموش کرده بود...
😔بعد از بیست روز عقد منو بردن برای آزمایش خون، تمام ازدواج ها اول آزمایش خون میدادن بعد عقد ولی من بعد عقد همه چی پیچده و نامفهوم بود... اون مدت عقد حتی نزدیکش نمیومد نمیگذاشتم دستم رل بگیره حتی به مادرم گفت نها خودش رو ازم دور میکنه نزذیکم نمیاد مامان جواب داد عیبی نداره پسرم نها بچه ست کمی حساسه فکر میکنه تو بهش نامحرمی یواش یواش می فهمه... 😏
مامانم بهش میگفت پسرم ولی فاصله سن مامانم و دامادش سه سال بود مادرم سه سال از دامادش بزرگتر بود...😔بعد از آزمایش خون فورا برنامه عروسی رو چیدن همسن و سالای من تو کوچه بازی میکردن یا مدرسه بودن ولی من به خونه شوهر اونم چه شوهری یاالله..... 😭روز عروسی منو بردن آرایشگاه باور کنید انگار مُردم انگار زنده نیستم یه مُرده متحرک بودم حتی خوب و بد را تشخیص نمیدادم ؛ لباس عروس تنم کردن انگار کفنم بود خیلی مریض شده بودم نمیدونم از غم بود یا نه یه دردی داشتم تب میکردم و تمام بدنم انگار تو یخ بود صدای دندانهای خودم را از سرما میشنیدم بهم فقط مسکن میدادن تا عروسی بهم نخوره....
#ادامه_دارد
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_پانزدهم ✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم #خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_شانزدهم
😔یک کلمه هم #درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...
اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن #احساس کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش #ناراحت شدم و رفتم اون اتاق با #گریه گردم جوری که به #هق_هق افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید
واقعا سخت بود این #امتحان_الهی گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با #تعجب نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ...
تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم #آشوب بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد...
گفت دوست ندارم #خداحافظی کنم رفت و پشت سرش رو هم #نگاه نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر #اشک امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم...
😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم #وضو گرفتم و #نماز خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش #الله بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم #سجده توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم...
😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟
😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این #سخت_ترین کار دنیاست...؟
نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم #صبر بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه...
😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت #قهر نداری چرا قهر میکنی...؟
گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
💌 #قسمت_شانزدهم
😔یک کلمه هم #درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...
اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن #احساس کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش #ناراحت شدم و رفتم اون اتاق با #گریه گردم جوری که به #هق_هق افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید
واقعا سخت بود این #امتحان_الهی گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با #تعجب نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ...
تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم #آشوب بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد...
گفت دوست ندارم #خداحافظی کنم رفت و پشت سرش رو هم #نگاه نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر #اشک امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم...
😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم #وضو گرفتم و #نماز خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش #الله بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم #سجده توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم...
😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟
😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این #سخت_ترین کار دنیاست...؟
نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم #صبر بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه...
😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت #قهر نداری چرا قهر میکنی...؟
گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_پانزدهم ✍🏼مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بلاخره راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا #سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود #سوژین دیده بودم...…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_شانزدهم
✍🏼دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم عادی بشه برای هدایتشون، بخصوص #هدایت خواهرم سوژین...
🌸🍃درد عجیبی داشتم گرسنه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم #آشپزخانه همه ناراحت سر میز نشسته بودن یادم اومد که من #ممنوع شدم برم پیش اونا به مامانم نگاه کردم چهره ی مادرم معلوم بود که #ناراحته با نگاهش صدام میکرد ولی نباید برم سر میز یا باید بیخیال اسلامم بشم یا #دعوا درست میشد
➖از جای خودم برگشتم رفتم همش تو دلم میگفتم روژین تو باید #قوی باشی اما واقعا برام #سخت بود و نمیتونستم #گریه نکنم این #بغض و این اشکها تا چن روزی بود دیگه عادت کرده بودم تنهایی غذا بخورم و برا خودم #آشپزی کنم چون عادت داشتم شبا سر بزنم به خانوادم(عادت بدی بود یه جور #وسواس که ببینم هنوز زنده ن و نفس میکشن)به آسانی به آروین و #سوژین و اگرین خواهرم سر میزدم
🌸🍃ولی نمیتونستم به اتاق پدر و مادرم سر بزنم یک ساعت و بعضی وقتا بیشتر وایمیستادم دم اتاق که یه صدای نفس هاشون بیاد اما اونا دیگه جای خالی من تو #زندگی شون حس نمیکردن البته نمیدونم اینجوری بود یا من اینطوری فکر میکردم فقط از این مطمئن بودم دلم واسه #بغل کردنای پدرم نگاهای نگران مادرم و #عشق مادریش تنگ شده بود دیگه گریه هام قطع شده بود فقط #رگ های دست چپم به درد می اومد...
😔بعض گلوم میگرفت و #گریه م نمی اومد بعضی وقتا لباس های که #بابا و #مامان واسه شستن میذاشتن میرفتم می آوردم و از ته دل بوشون میکردم یا بعضی وقتا باهاشون میخوابیدم اما با همه #دلتنگی هام و #تنهایی هام راه مو دوست داشتم و امید داشتم یه روزی بلاخره یه روزی میرسه تموم میشه و دست از #دعا کردن برنمیداشتم....
و بعضی وقتام میرفتم پیش مهناز خیلی نمیرفتم چون نمیخواستم #خانوادم رو اذیت کنم اگرم میرفتم واقعا اونجا #آرامش داشتم تو خونه #احساس #خفگی میکردم.....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_شانزدهم
✍🏼دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم عادی بشه برای هدایتشون، بخصوص #هدایت خواهرم سوژین...
🌸🍃درد عجیبی داشتم گرسنه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم #آشپزخانه همه ناراحت سر میز نشسته بودن یادم اومد که من #ممنوع شدم برم پیش اونا به مامانم نگاه کردم چهره ی مادرم معلوم بود که #ناراحته با نگاهش صدام میکرد ولی نباید برم سر میز یا باید بیخیال اسلامم بشم یا #دعوا درست میشد
➖از جای خودم برگشتم رفتم همش تو دلم میگفتم روژین تو باید #قوی باشی اما واقعا برام #سخت بود و نمیتونستم #گریه نکنم این #بغض و این اشکها تا چن روزی بود دیگه عادت کرده بودم تنهایی غذا بخورم و برا خودم #آشپزی کنم چون عادت داشتم شبا سر بزنم به خانوادم(عادت بدی بود یه جور #وسواس که ببینم هنوز زنده ن و نفس میکشن)به آسانی به آروین و #سوژین و اگرین خواهرم سر میزدم
🌸🍃ولی نمیتونستم به اتاق پدر و مادرم سر بزنم یک ساعت و بعضی وقتا بیشتر وایمیستادم دم اتاق که یه صدای نفس هاشون بیاد اما اونا دیگه جای خالی من تو #زندگی شون حس نمیکردن البته نمیدونم اینجوری بود یا من اینطوری فکر میکردم فقط از این مطمئن بودم دلم واسه #بغل کردنای پدرم نگاهای نگران مادرم و #عشق مادریش تنگ شده بود دیگه گریه هام قطع شده بود فقط #رگ های دست چپم به درد می اومد...
😔بعض گلوم میگرفت و #گریه م نمی اومد بعضی وقتا لباس های که #بابا و #مامان واسه شستن میذاشتن میرفتم می آوردم و از ته دل بوشون میکردم یا بعضی وقتا باهاشون میخوابیدم اما با همه #دلتنگی هام و #تنهایی هام راه مو دوست داشتم و امید داشتم یه روزی بلاخره یه روزی میرسه تموم میشه و دست از #دعا کردن برنمیداشتم....
و بعضی وقتام میرفتم پیش مهناز خیلی نمیرفتم چون نمیخواستم #خانوادم رو اذیت کنم اگرم میرفتم واقعا اونجا #آرامش داشتم تو خونه #احساس #خفگی میکردم.....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_پانزدهم خبر شهادت پدر و برادرم، فاطمه را بیتاب کرد. پشت گوشی آه و فغان راه انداخت. خواست بیاید، اما بهخاطر شرایطِ وخیم منطقه و خطرهای احتمالی در مسیرِ راهها مانعش شدیم. خالد چهارساله، هر روز به انتظار پدر مینشست و او را صدا…
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_شانزدهم
بعد از خداحافظی از مادر، به خیمه برگشتیم. سمت قرآن رفتم تا حفظم را تحویل دهم.
شبها قبل از خواب قرآن را زیرِ نظر مجاهدم حفظ میخواندم. آنزمانی که با خانواده در قندهار زندگی میکردیم؛ در خانهی پدری، سورههای بقره و کهف را از بر بودم. اکنون چهار جزء دیگر را نزد او حفظ کرده و پیش میرفتم.
غباری از اندوه بر چهرهٔ مجاهدم نشست. بلند شد و به سوی جانماز رفت. سر به سجده گذاشت. میدانستم آن لحظه برای هدایت خانوادهاش دعا میکند؛ هنگامیکه این حالت برایش پیش میآمد یعنی دلتنگ است.
سر بلند کرد؛ اشکها بر رُخسار و محاسن زیبایش جاری بود. به سجدهگاه مینگریست و با صدای گرفته مرا مخاطب قرار میداد:
_ «میدونی مجاهدهام، همون روزی که روستا رو فتح کردیم، خونوادهام با هواپیمای آمریکایی به بلخ رفتن... آه!... مادرمو خیلی دوست دارم؛ الآن چهار ساله که نه دیدمش و نه صداشو شنیدم... اگه مادرم همعقیدهام بود، حالا پیشم بود... این دنیا هم میگذره ولی دعا کن هدایت بشه و در بهشت کنارم باشه... گوزلم از الله بخواه که از جانب خودش هدایت رو نصیب همهشون کنه!»
دستی روی صورتِ خیسم کشیدم:
_ «همیشه براشون دعا کردم. چشم بازهم میکنم.»
بعد از دعا دراز کشید و استراحت کرد.
ظهر روز بعد به مادر زنگ زدم. مطمئن شدم که رسیدهاند. فاطمه گوشی را از دست او گرفت و تبریک گفت؛ خوشحال بود که خاله میشود. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم.
روزها تنها بودم و مجاهدم اغلب در میدان جنگ بود.
حق و باطل در ستیز بودند؛ گاه حق چیره میگشت و گاه ناحق میشد. هر دو گروه دچار تلفات جانی و مالی میشدند؛ گاه پیروزِ میدان، دشمن غاصب بود و گاه میدان در دست مبارزینِ دلاور.
چند ماه بعد صاحب پسری شدیم. عثمان دل از او نمیکَند؛ به محض رسیدن از میدان به سراغش میآمد و با او بازی میکرد. همیشه به فرزندمان میگفت:
«صلاحالدینِ فاتحِ اقصیٰ باشی شیرپسر! انشاءالله دینِ الله رو نصرت میکنیم... پدر و پسر باهم...»
صلاحالدین مانند پدرش خوش اخلاق و خوش سیما بود.
چند ماه بعد، به روستایی به نام کفترخان هجرت کردیم. در آن روستا بسیاری از مهاجرین ازبک و تاجیک زندگی میکردند. همسایههای بسیار ارجمند و متینی بودند.
بعد از مدتها مادر و فاطمه به خانهام آمدند.
یکی از دوستانم که دختر یکی از شهدا بود را برای احسان انتخاب کردیم؛ دختری مجاهده و برازنده.
احسان هم در میانِ مجاهدین فاریاب مشغول به جهاد بود. بعد از عزیمتِ او مراسم خواستگاری انجام شد. چند روز بعد عقدشان طبقِ سنت نبوی با مهریهای کم بسته شد.
فاطمه به شهر خود رفت. مادر، احسان و عروسخانم با ما زندگی میکردند. خانهی ما به اندازهایی بود که بتوانیم باهم سَر کنیم. برای معذب نبودن همسرِ احسان با فداییام، میان راههای ورود و خروج پرده انداخته بودیم. اتاق بزرگ را پردههای زمخت و عریض نصب کردیم که تبدیل به دو اتاق شد.
زندگی عادی و خوبی داشتیم. احترام مقابل را نگه میداشتیم و از خواهر به هم نزدیکتر بودیم. روزهایی که مجاهدهای ما در سنگر بودند، چشم به انتطارشان مینشستیم.
انشاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
#قسمت_شانزدهم
بعد از خداحافظی از مادر، به خیمه برگشتیم. سمت قرآن رفتم تا حفظم را تحویل دهم.
شبها قبل از خواب قرآن را زیرِ نظر مجاهدم حفظ میخواندم. آنزمانی که با خانواده در قندهار زندگی میکردیم؛ در خانهی پدری، سورههای بقره و کهف را از بر بودم. اکنون چهار جزء دیگر را نزد او حفظ کرده و پیش میرفتم.
غباری از اندوه بر چهرهٔ مجاهدم نشست. بلند شد و به سوی جانماز رفت. سر به سجده گذاشت. میدانستم آن لحظه برای هدایت خانوادهاش دعا میکند؛ هنگامیکه این حالت برایش پیش میآمد یعنی دلتنگ است.
سر بلند کرد؛ اشکها بر رُخسار و محاسن زیبایش جاری بود. به سجدهگاه مینگریست و با صدای گرفته مرا مخاطب قرار میداد:
_ «میدونی مجاهدهام، همون روزی که روستا رو فتح کردیم، خونوادهام با هواپیمای آمریکایی به بلخ رفتن... آه!... مادرمو خیلی دوست دارم؛ الآن چهار ساله که نه دیدمش و نه صداشو شنیدم... اگه مادرم همعقیدهام بود، حالا پیشم بود... این دنیا هم میگذره ولی دعا کن هدایت بشه و در بهشت کنارم باشه... گوزلم از الله بخواه که از جانب خودش هدایت رو نصیب همهشون کنه!»
دستی روی صورتِ خیسم کشیدم:
_ «همیشه براشون دعا کردم. چشم بازهم میکنم.»
بعد از دعا دراز کشید و استراحت کرد.
ظهر روز بعد به مادر زنگ زدم. مطمئن شدم که رسیدهاند. فاطمه گوشی را از دست او گرفت و تبریک گفت؛ خوشحال بود که خاله میشود. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم.
روزها تنها بودم و مجاهدم اغلب در میدان جنگ بود.
حق و باطل در ستیز بودند؛ گاه حق چیره میگشت و گاه ناحق میشد. هر دو گروه دچار تلفات جانی و مالی میشدند؛ گاه پیروزِ میدان، دشمن غاصب بود و گاه میدان در دست مبارزینِ دلاور.
چند ماه بعد صاحب پسری شدیم. عثمان دل از او نمیکَند؛ به محض رسیدن از میدان به سراغش میآمد و با او بازی میکرد. همیشه به فرزندمان میگفت:
«صلاحالدینِ فاتحِ اقصیٰ باشی شیرپسر! انشاءالله دینِ الله رو نصرت میکنیم... پدر و پسر باهم...»
صلاحالدین مانند پدرش خوش اخلاق و خوش سیما بود.
چند ماه بعد، به روستایی به نام کفترخان هجرت کردیم. در آن روستا بسیاری از مهاجرین ازبک و تاجیک زندگی میکردند. همسایههای بسیار ارجمند و متینی بودند.
بعد از مدتها مادر و فاطمه به خانهام آمدند.
یکی از دوستانم که دختر یکی از شهدا بود را برای احسان انتخاب کردیم؛ دختری مجاهده و برازنده.
احسان هم در میانِ مجاهدین فاریاب مشغول به جهاد بود. بعد از عزیمتِ او مراسم خواستگاری انجام شد. چند روز بعد عقدشان طبقِ سنت نبوی با مهریهای کم بسته شد.
فاطمه به شهر خود رفت. مادر، احسان و عروسخانم با ما زندگی میکردند. خانهی ما به اندازهایی بود که بتوانیم باهم سَر کنیم. برای معذب نبودن همسرِ احسان با فداییام، میان راههای ورود و خروج پرده انداخته بودیم. اتاق بزرگ را پردههای زمخت و عریض نصب کردیم که تبدیل به دو اتاق شد.
زندگی عادی و خوبی داشتیم. احترام مقابل را نگه میداشتیم و از خواهر به هم نزدیکتر بودیم. روزهایی که مجاهدهای ما در سنگر بودند، چشم به انتطارشان مینشستیم.
انشاءالله ادامه دارد...
@admmmj123