🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🍃همسایه مون بهمون قرآن یاد میدادن خدا اجر خیرشون دهد اون دوتا #خواهری_دینیم بهم قرآن را دقیق یاد دادن خیلی دوستشون داشتم اولین کسانی بودن از توحید برایم حرف زدن... روزهای قشنگی بود یک جلد قرآن زیبا که از عربستان براشون آورده بودن بهم هدیه دادن😍 اون اولین قرآنی بود که تونستم علنی تو خونه بزارم... شوهرم از اون آدمهایی بود که از مشکلات زندگی میترسید همیشه اصرار داشت برم پیش #جادوگر یا #دعانویس ولی بعدها دید جوابش رو نمیدم گفت برو پیش فلان شیخ منم گفتم باشه... ولی به #دروغ گفتم رفتم گفته توی خونه قرآن بزارید قرآن زیاد بخوانید؛ خیلی دوست داشتم هدایت بشه حتی بخاطر بچه هام باشه خیلی براش تلاش کردم و دعا کردم... 😔شوهرم وخانوادهاش که به خوشی دنیا دلبسته بودن داشت به بچه هام سرایت میکرد و کرده بود تبسم پانزده سال داشت به رفتار عمه و دختر عمه اش یا بیقه فامیل های خودم پدرش تیپ لباس های عج وجق روش تاثیر گذاشته بود و لباس های تنگ و کوتاه دوست داشت اونها بهش میگفتن باکلاس و #خوش_تیپ و امروزی من بعضی وقتها مانع بعضی لباس های تبسم میشدم اما عمه اش فورا صداش در میومد تو که بچه شهری چرا انقدر امُل بی کلاسی دنیا دیگه عوض شده دست از سرش بردار بزار این دو روز دنیا رو لذت ببره...هرچی حرف میزدم اون یه جواب دیگه داشت حتی بعضی وقتها منکر الله میشد؛ وقتی ازخودش تعریف میکرد میگفت ما هممون با هم میشینیم مشروب میخوریم خیلی وقتهام سیگار میکشید تلاش میکردم که بهش بگم گناهه ولی به خدا دوست نداشت اصلا بشنوه یا باور کنه میخواستن تبسم رو مثل خودشون بار بیارن ولی من سد راهشون بودم نمیگذاشتم خیلیم به تبسم سخت نمیگرفتم؛ همه چی رو به آرومی بهش حالی می کردم.روزها گذشت همسایه عزیزم که بهمون قرآن میگفتن از اونجا رفتن خیلی براشون ناراحت شدم دوستای عزیزم کنارم نبودن خیلی دلتنگشون بودم احتیاج داشتم سوالاتی که تو ذهنم بود دباره دین ازشون بپرسم شب و روز دعا می کردم الله متعال راه حق را بهم نشون بده... واقعیتش مونده بودم کدام فرقه راهش حقه که رسول اللهﷺ فرموده بودن دین اسلام به هفتاد و سه فرقه تقسیم میشن و یک فرقه انها به بهشت راه پیدا میکند همیشه دعا میکردم خدا من در اون فرقه قرار بده و آشنا کنه... خییلی دوست داشتم با خواهر و برادرهای دینیم در ارتباط باشم ولی من که نمیتونستم بدون اجازه از خونه بیرون برم یا کلاسهای قرآن و مسجد برم به سرم زد که #تلگرام نصب کردم و برادرم وحید چندتا کانال و گروه دینی برام فرستاد تو گروهای زیادی سرکشیدم و تحیق زیاد میکردم؛ بعضی وقتها تو گروه می.نشستم پای مناظره و خیلی وقت ها باهشون دعوا میکردم...خیلی رو مخشون راه میرفتم بلاکم میکردن چون از حرف همدیگه درست حالی نمی.شدیم البته امیداوارم اونایی که با حرفهام اذیتشون کردم منو #عفو کنن... یه روز تو گروه خیلی کمکم کردن گفتم من نمتونم حجاب کنم خانواده شوهرم آبروم رو میبرن اذیتم میکنن گفتن خواهرم پیش الله اونها میان از گناه تو دفاع کنن؟ تورو از دوزخ نجات میدن؟ تمام بدنم لرزید شد.. #ماه_مبارک_رمضان نزدیک بود من یه مریضی گرفته بودم که فقط سرفه میکردم نفسم بالا نمیاومد یعنی حتی چند قدم پیاده روی کنم نگران بودم که چطور امسال روزه نگیرم؟سبحان الله اگه دستگاه اکسیژن ازم دور میشد خفه میشدم یا ۵ دقیقه یه بار باید اب میخوردم تا گلوم خشک نشه غمم شده بود اینکه ماه رمضان چکار کنم؟ ماه رمضان رسید اولین شبش بیدار شدم برای سحری انقدر سرفه کردم داشتم خفه میشدم و شیطان گولم زد گفتم مریضم نمیتوانم با ناراحتی خوابیدم فرداش مردم رو میدیم روزه بودن و من نگرفتم خیلی ناراحت شدم به آسمون نگاه کردم گفتم خدایا یعنی من لایق عبادت تو نیستم؟ که این ماه پر برکت من #محروم کردی؟ شفا دست توست خودت آگاهی دکتر نمونده نرم و دکتری نبود دردم رو تشخیص بده ولی خودت شفام بده من را لایق عبادتت بدان اون روز تصمیم گرفتم فرادش روزه بگیرم با ایمانی که به الله داشتم میدونستم خودش کمکم میکنه فرداش روزه رو گرفتم سرفه میکردم ولی نه مثل روزهای پیش به الله قسم پس از چند روز روزه گرفتن مریضیم شفا پیدا کردم الله سبحان درحقم بازم لطف کرد،هر کس منو میدید میگفت نها خانم چطور خوب شدی؟بخدا اصلا فکر نمیکردیم زنده بمونی؛ با خوشحالی و غرور میگفتم #الله_شفایم_داد فقط اون #نجات_دهنده بنده هاش است☺️
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🍃همسایه مون بهمون قرآن یاد میدادن خدا اجر خیرشون دهد اون دوتا #خواهری_دینیم بهم قرآن را دقیق یاد دادن خیلی دوستشون داشتم اولین کسانی بودن از توحید برایم حرف زدن... روزهای قشنگی بود یک جلد قرآن زیبا که از عربستان براشون آورده بودن بهم هدیه دادن😍 اون اولین قرآنی بود که تونستم علنی تو خونه بزارم... شوهرم از اون آدمهایی بود که از مشکلات زندگی میترسید همیشه اصرار داشت برم پیش #جادوگر یا #دعانویس ولی بعدها دید جوابش رو نمیدم گفت برو پیش فلان شیخ منم گفتم باشه... ولی به #دروغ گفتم رفتم گفته توی خونه قرآن بزارید قرآن زیاد بخوانید؛ خیلی دوست داشتم هدایت بشه حتی بخاطر بچه هام باشه خیلی براش تلاش کردم و دعا کردم... 😔شوهرم وخانوادهاش که به خوشی دنیا دلبسته بودن داشت به بچه هام سرایت میکرد و کرده بود تبسم پانزده سال داشت به رفتار عمه و دختر عمه اش یا بیقه فامیل های خودم پدرش تیپ لباس های عج وجق روش تاثیر گذاشته بود و لباس های تنگ و کوتاه دوست داشت اونها بهش میگفتن باکلاس و #خوش_تیپ و امروزی من بعضی وقتها مانع بعضی لباس های تبسم میشدم اما عمه اش فورا صداش در میومد تو که بچه شهری چرا انقدر امُل بی کلاسی دنیا دیگه عوض شده دست از سرش بردار بزار این دو روز دنیا رو لذت ببره...هرچی حرف میزدم اون یه جواب دیگه داشت حتی بعضی وقتها منکر الله میشد؛ وقتی ازخودش تعریف میکرد میگفت ما هممون با هم میشینیم مشروب میخوریم خیلی وقتهام سیگار میکشید تلاش میکردم که بهش بگم گناهه ولی به خدا دوست نداشت اصلا بشنوه یا باور کنه میخواستن تبسم رو مثل خودشون بار بیارن ولی من سد راهشون بودم نمیگذاشتم خیلیم به تبسم سخت نمیگرفتم؛ همه چی رو به آرومی بهش حالی می کردم.روزها گذشت همسایه عزیزم که بهمون قرآن میگفتن از اونجا رفتن خیلی براشون ناراحت شدم دوستای عزیزم کنارم نبودن خیلی دلتنگشون بودم احتیاج داشتم سوالاتی که تو ذهنم بود دباره دین ازشون بپرسم شب و روز دعا می کردم الله متعال راه حق را بهم نشون بده... واقعیتش مونده بودم کدام فرقه راهش حقه که رسول اللهﷺ فرموده بودن دین اسلام به هفتاد و سه فرقه تقسیم میشن و یک فرقه انها به بهشت راه پیدا میکند همیشه دعا میکردم خدا من در اون فرقه قرار بده و آشنا کنه... خییلی دوست داشتم با خواهر و برادرهای دینیم در ارتباط باشم ولی من که نمیتونستم بدون اجازه از خونه بیرون برم یا کلاسهای قرآن و مسجد برم به سرم زد که #تلگرام نصب کردم و برادرم وحید چندتا کانال و گروه دینی برام فرستاد تو گروهای زیادی سرکشیدم و تحیق زیاد میکردم؛ بعضی وقتها تو گروه می.نشستم پای مناظره و خیلی وقت ها باهشون دعوا میکردم...خیلی رو مخشون راه میرفتم بلاکم میکردن چون از حرف همدیگه درست حالی نمی.شدیم البته امیداوارم اونایی که با حرفهام اذیتشون کردم منو #عفو کنن... یه روز تو گروه خیلی کمکم کردن گفتم من نمتونم حجاب کنم خانواده شوهرم آبروم رو میبرن اذیتم میکنن گفتن خواهرم پیش الله اونها میان از گناه تو دفاع کنن؟ تورو از دوزخ نجات میدن؟ تمام بدنم لرزید شد.. #ماه_مبارک_رمضان نزدیک بود من یه مریضی گرفته بودم که فقط سرفه میکردم نفسم بالا نمیاومد یعنی حتی چند قدم پیاده روی کنم نگران بودم که چطور امسال روزه نگیرم؟سبحان الله اگه دستگاه اکسیژن ازم دور میشد خفه میشدم یا ۵ دقیقه یه بار باید اب میخوردم تا گلوم خشک نشه غمم شده بود اینکه ماه رمضان چکار کنم؟ ماه رمضان رسید اولین شبش بیدار شدم برای سحری انقدر سرفه کردم داشتم خفه میشدم و شیطان گولم زد گفتم مریضم نمیتوانم با ناراحتی خوابیدم فرداش مردم رو میدیم روزه بودن و من نگرفتم خیلی ناراحت شدم به آسمون نگاه کردم گفتم خدایا یعنی من لایق عبادت تو نیستم؟ که این ماه پر برکت من #محروم کردی؟ شفا دست توست خودت آگاهی دکتر نمونده نرم و دکتری نبود دردم رو تشخیص بده ولی خودت شفام بده من را لایق عبادتت بدان اون روز تصمیم گرفتم فرادش روزه بگیرم با ایمانی که به الله داشتم میدونستم خودش کمکم میکنه فرداش روزه رو گرفتم سرفه میکردم ولی نه مثل روزهای پیش به الله قسم پس از چند روز روزه گرفتن مریضیم شفا پیدا کردم الله سبحان درحقم بازم لطف کرد،هر کس منو میدید میگفت نها خانم چطور خوب شدی؟بخدا اصلا فکر نمیکردیم زنده بمونی؛ با خوشحالی و غرور میگفتم #الله_شفایم_داد فقط اون #نجات_دهنده بنده هاش است☺️
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_ام ✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد... 😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_یکم
✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره...
اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش #پول میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی #روسری من تا خوابش میبرد...
تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش #مشق مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم #کمک میکرد.
😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون #شب فقط ساکت بودم، #افطار رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند
😞نمیخواستم به #چشمای عسلیش #نگاه کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید #قوی باشم اما چه طوری بدنی که #قلب نداشته باشه #زنده است و درجا نمیمیره؟
✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی #مادرم رو دوست داشت خیلی زیاد...
مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی #حسودی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم #تاریک بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت #غم آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم #گریه کردم...
📞پدر و مادرم اومدن خونه ، مادرم مصطفی رو خیلی دوست داشت رفته بودن خونه #نامزد برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که #عروسی کرده بود...
😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده #نگران شدن فکر کردن با هم #دعوا کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو #ناراحت کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی #دل_تنگه آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه
😔مصطفی به پدر و مادرم همش #نگاه میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا #حلالم کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان...
من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون #حلالیت میخوام مادرم هم #خندید و با #شوخی گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه #ماشین که یکی از #دوستان مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم...
مصطفی هم گفت #چشم اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون...
😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم،
پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد
وقتی دستم رو گرفت منم بهش #تکیه دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم
من داشتم قدم به قدم به #تنهایی و #جدایی نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭
رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند...
دختری دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمیدم
به هر کسونش نمیدم
به کسی میدم #مجاهد باشه
پیرهن تنش پاره باشه
بخواب لالا بخواب دخترم ماه من
لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست
😔لالا چشمام پر از غصه است
چقد سخته ازت جدا میشم
😭خدایا #دخترم رو تو نگهدار
منکه میرم خودت مواظبش باش...
💓هر چی توی دلش بود رو میگفت
محدثه چون #شعر پدرش کمی آهنگ #غمگین داشت گریه اش گرفت اما خوابید
😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم
ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی #مربا و #شربت آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی #گردو هم خریده بود گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش #بند_بند وجودم میلرزید و #قلبم انگار #میایستاد...
✍🏼 #ادامه_دارد_ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_یکم
✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره...
اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش #پول میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی #روسری من تا خوابش میبرد...
تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش #مشق مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم #کمک میکرد.
😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون #شب فقط ساکت بودم، #افطار رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند
😞نمیخواستم به #چشمای عسلیش #نگاه کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید #قوی باشم اما چه طوری بدنی که #قلب نداشته باشه #زنده است و درجا نمیمیره؟
✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی #مادرم رو دوست داشت خیلی زیاد...
مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی #حسودی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم #تاریک بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت #غم آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم #گریه کردم...
📞پدر و مادرم اومدن خونه ، مادرم مصطفی رو خیلی دوست داشت رفته بودن خونه #نامزد برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که #عروسی کرده بود...
😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده #نگران شدن فکر کردن با هم #دعوا کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو #ناراحت کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی #دل_تنگه آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه
😔مصطفی به پدر و مادرم همش #نگاه میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا #حلالم کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان...
من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون #حلالیت میخوام مادرم هم #خندید و با #شوخی گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه #ماشین که یکی از #دوستان مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم...
مصطفی هم گفت #چشم اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون...
😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم،
پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد
وقتی دستم رو گرفت منم بهش #تکیه دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم
من داشتم قدم به قدم به #تنهایی و #جدایی نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭
رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند...
دختری دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمیدم
به هر کسونش نمیدم
به کسی میدم #مجاهد باشه
پیرهن تنش پاره باشه
بخواب لالا بخواب دخترم ماه من
لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست
😔لالا چشمام پر از غصه است
چقد سخته ازت جدا میشم
😭خدایا #دخترم رو تو نگهدار
منکه میرم خودت مواظبش باش...
💓هر چی توی دلش بود رو میگفت
محدثه چون #شعر پدرش کمی آهنگ #غمگین داشت گریه اش گرفت اما خوابید
😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم
ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی #مربا و #شربت آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی #گردو هم خریده بود گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش #بند_بند وجودم میلرزید و #قلبم انگار #میایستاد...
✍🏼 #ادامه_دارد_ان شاءالله😍
@admmmj123