👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_یکم ✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره... اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_دوم
✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_دوم
✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_شصت_ویکم 🌹
نعیم سر زلیخا را روی زمین گذاشت و می خواست برخیزد که زلیخا با دستهای ضعیفش دامن او را گرفت و با گریه
گفت:
به خاطر خدا جایی نرو! در برگشتن منو زنده نمی بینی، نمی خوام در وقت مردن از تکیه ی تو محروم باشم.«
نعیم نتوانست تقاضای دردمندانه ی زلیخا را رد کند او دو مرتبه نشست، زلیخا با اطمینان چشمهایش را بست و تا
دیری بی حرکت ماند او گاهی چشم باز می کرد و بطرف نعیم نگاه می کرد. شب گذشته بود و آثار صبح نمودار می
شد.دیگر قدرتی در زلیخا باقی نمانده بود، دست و پایش سست شده و نفسش قطع می شد.
نعیم با بی قراری صدا زد:»زلیخا«
زلیخا برای آخرین بار چشم باز کرد و با نفس عمیقی که کشید به آغوش خواب همیشگی فرو رفت.نعیم (انا لله و انا
الیه راجعون) گفت و سرش را پایین انداخت، بی اختیار اشک از چشمانش بر صورت زلیخا فرو ریخت. گویا زلیخا با بی زبانی می گفت:»ای انسان مقدس! من قیمت اشکهای تو را ادا نمودم«
نعیم با اسبش به برجی که نزدیکتر بود رفت و چند سرباز را با خود آورد. از روستاهای اطراف هم چند نفر جمع شدند،
نعیم نماز جنازه خواند و زلیخا و همراهانش را به خاک سپرد و به طرف خانه اش حرکت کرد.
#غریبه .
نعیم از صحرایی وسیع عبور می کرد، او از مرگ زلیخا،زحمت سفر و پریشانی های مختلف نیمه جان شده بود و آرام
آرام بطرف منزل مقصود پیش می رفت، در آن ویرانه گاه گاهی زوزه ی گرگ یا روباه شنیده می شد و سپس سکوت
تمام فضا را فرا می گرفت. بعد از لحظه ای ماه از افق مشرق ظاهر شد طلسم تاریکی شکست و ستاره ها کم نور
شدند، در روشنی رو به افزایش تپه ها و درختان دور دست قابل دید بود. نعیم به منزل مقصود نزدیک شده بود و می
توانست جلوه و پرتوی مختصری از نخلستان روستایش ببیند، روستایی که مرکز خوابهای رنگینش بود و با هر ذره اش
قطعه ای از قلبش پیوست شده بود. اما با این وجود تصوراتش بار بار کیلومترها دور از اینجا به آخرین آرامگاه زلیخا
می رفت. منظره ی دردناک مرگ زلیخا بارها جلوی چشمش می آمد و آخرین حرفهای او در گوش نعیم می پیچید، او
می خواست برای لحظه ای آن داستان دردناک را فراموش کند اما احساس می کرد که تمام کائنات از آه و اشکهای آن
مجسمه ی مظلومیت لبریز شده است. هزاران وهم و گمان در مورد خانه هم او را پریشان می کرد. او به مرکز امیدهای
زندگیش پیش می رفت اما شوق جوانی از دلش رخت بربسته بود. او در زندگی گذشته ی خود هیچوقت اینطور سست و بیحال روی اسب ننشسته بود، او در هجوم افکار و خیالات خودش غرق شده بود. ناگهان صداهایی از اطراف روستا
بگوشش آمد.
او با هوشیاری گوش داد دختران روستا دف می زدند و نغمه می خواندند.نغمه ای که اکثر در وقت ازدواج خوانده می
شود.ضربان قلب نعیم سرعت گرفت دلش می خواست پرواز کند و به آنجا برسد اما بعد از لحظه ای تمام گرمی اشتیاق او سرد شد، او نزدیک خانه ای رسیده بود که صدای نغمه از آن می آمد و این خانه ی خودش بود. روبروی در رسید و
اسبش را متوقف کرد. خیالی به سرش آمد و جلوتر نرفت. در صحن منزل شمع ها روشن بود و اهل روستا مشغول غذا
خوردن بودند. چند زن پشت بام خانه جمع شده بودندوعبدالله مشغول پذیرایی از مهمانان بودو نعیم در مورد علت
جمع شدن مهمانان فکر کرد ناگهان به فکرش آمد که شاید خداوند فیصله قسمت عذرا را کرده و با این خیال بهشت
خانه اش برای او قبر آرزوهایش شد.از اسب پیاده شد و چند قدم او را بر درختی بست و در سایه درخت ایستاد.
@admmmj123
#صفحه_شصت_ویکم 🌹
نعیم سر زلیخا را روی زمین گذاشت و می خواست برخیزد که زلیخا با دستهای ضعیفش دامن او را گرفت و با گریه
گفت:
به خاطر خدا جایی نرو! در برگشتن منو زنده نمی بینی، نمی خوام در وقت مردن از تکیه ی تو محروم باشم.«
نعیم نتوانست تقاضای دردمندانه ی زلیخا را رد کند او دو مرتبه نشست، زلیخا با اطمینان چشمهایش را بست و تا
دیری بی حرکت ماند او گاهی چشم باز می کرد و بطرف نعیم نگاه می کرد. شب گذشته بود و آثار صبح نمودار می
شد.دیگر قدرتی در زلیخا باقی نمانده بود، دست و پایش سست شده و نفسش قطع می شد.
نعیم با بی قراری صدا زد:»زلیخا«
زلیخا برای آخرین بار چشم باز کرد و با نفس عمیقی که کشید به آغوش خواب همیشگی فرو رفت.نعیم (انا لله و انا
الیه راجعون) گفت و سرش را پایین انداخت، بی اختیار اشک از چشمانش بر صورت زلیخا فرو ریخت. گویا زلیخا با بی زبانی می گفت:»ای انسان مقدس! من قیمت اشکهای تو را ادا نمودم«
نعیم با اسبش به برجی که نزدیکتر بود رفت و چند سرباز را با خود آورد. از روستاهای اطراف هم چند نفر جمع شدند،
نعیم نماز جنازه خواند و زلیخا و همراهانش را به خاک سپرد و به طرف خانه اش حرکت کرد.
#غریبه .
نعیم از صحرایی وسیع عبور می کرد، او از مرگ زلیخا،زحمت سفر و پریشانی های مختلف نیمه جان شده بود و آرام
آرام بطرف منزل مقصود پیش می رفت، در آن ویرانه گاه گاهی زوزه ی گرگ یا روباه شنیده می شد و سپس سکوت
تمام فضا را فرا می گرفت. بعد از لحظه ای ماه از افق مشرق ظاهر شد طلسم تاریکی شکست و ستاره ها کم نور
شدند، در روشنی رو به افزایش تپه ها و درختان دور دست قابل دید بود. نعیم به منزل مقصود نزدیک شده بود و می
توانست جلوه و پرتوی مختصری از نخلستان روستایش ببیند، روستایی که مرکز خوابهای رنگینش بود و با هر ذره اش
قطعه ای از قلبش پیوست شده بود. اما با این وجود تصوراتش بار بار کیلومترها دور از اینجا به آخرین آرامگاه زلیخا
می رفت. منظره ی دردناک مرگ زلیخا بارها جلوی چشمش می آمد و آخرین حرفهای او در گوش نعیم می پیچید، او
می خواست برای لحظه ای آن داستان دردناک را فراموش کند اما احساس می کرد که تمام کائنات از آه و اشکهای آن
مجسمه ی مظلومیت لبریز شده است. هزاران وهم و گمان در مورد خانه هم او را پریشان می کرد. او به مرکز امیدهای
زندگیش پیش می رفت اما شوق جوانی از دلش رخت بربسته بود. او در زندگی گذشته ی خود هیچوقت اینطور سست و بیحال روی اسب ننشسته بود، او در هجوم افکار و خیالات خودش غرق شده بود. ناگهان صداهایی از اطراف روستا
بگوشش آمد.
او با هوشیاری گوش داد دختران روستا دف می زدند و نغمه می خواندند.نغمه ای که اکثر در وقت ازدواج خوانده می
شود.ضربان قلب نعیم سرعت گرفت دلش می خواست پرواز کند و به آنجا برسد اما بعد از لحظه ای تمام گرمی اشتیاق او سرد شد، او نزدیک خانه ای رسیده بود که صدای نغمه از آن می آمد و این خانه ی خودش بود. روبروی در رسید و
اسبش را متوقف کرد. خیالی به سرش آمد و جلوتر نرفت. در صحن منزل شمع ها روشن بود و اهل روستا مشغول غذا
خوردن بودند. چند زن پشت بام خانه جمع شده بودندوعبدالله مشغول پذیرایی از مهمانان بودو نعیم در مورد علت
جمع شدن مهمانان فکر کرد ناگهان به فکرش آمد که شاید خداوند فیصله قسمت عذرا را کرده و با این خیال بهشت
خانه اش برای او قبر آرزوهایش شد.از اسب پیاده شد و چند قدم او را بر درختی بست و در سایه درخت ایستاد.
@admmmj123