👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_ششم 🌸🍃اون شب تا صبح بهم فحش داد حتی بچه هارو بیدار کرد تبسم فهمید گفت به مامانم رحم نمیکنی به این پسر بیچاره #رحم کن بزار لااقل پسرت این همه زجر نکشه محمد به حدی منو دوست داشت که چه قبلا چه الان تحمل یه قطرە اشکم رو…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی چرا #حرام میخوری؟! محمدم قاشق رو پرت کرد وسط سفره گفت من بمیرمم حرام نمیخورم منم بهش رو کردم گفتم چطور به #جگر_گوشە خودتم رحم نمیکنی یه پسر هفت هشت ساله چی میفهمه که اذیتش میکنی ولی اون بدتر میشد تبسم و محمد غذاشون رو نخوردن گفتن غذای حرام نمیخوریم اون شب هیچی نخوردن داشتیم از سرما یخ میزدیم چند بار سعی کردم لااقل گاز رو روشن کنم اما با عصبانیت میاومد و کتک رو به طرفم میگرفت میگفت با یه ضربە مغزت رو تو دهنت میریزم خودش میرفت تو حیاط آتیش روشن میکرد خودش رو گرم میکرد با مامانش تلفنی حرف میزد گزارش کاراش رو میداد ما هم از سرما کە چند پتو هم داشتیم به خودمون پیچیده بودیم باور کنید فرشها هم انقدر سرد بودن که پامون رو روش میزاشتیم پامون بیشتر یخ میکرد...هر سه تامون زیر پتو رفتیم و با هم فقط دعا میکردیم سوره های قرآن رو که حفظ بودیم میخوندیم من بخاطر اینکه کمتر متوجه سرما بشن بهشون میگفتم ببینم کدومتون قرآن رو بیشتر حفظ هستین محمد با هاها کردن دستای منو گرم میکرد منم با ها کردن دستای تبسم و محمد رو گرم میکردم بعضی وقتها اشکام رو میدیدن میگفتن مامان چرا گریه میکنی امتحان الله است باید تحمل کنیم باید قوی باشیم شاید از این بدتر باشه #سبحان_الله بچه هام داشتن به من صبر نشون میدادن حتی تبسم به محمد میگفت میدونم از هر دوتاتون قوی ترم بازوهاش رو بالا میبرد میگفت ببین از این بازوها معلومه من زرنگ ترم محمد میگفت نه من #زرنگ_ترم با اون همه درد میخندیدن اون شب تا نزدیکی های صبح نه گاز نه برق نه آب برامون وصل نکرد... انقدر دعا کردیم تا الله متعال کمی رحم تو دلش گذاشت گاز رو برامون روشن کرد ولی چه فایده محمد #مریض شده بود... روزها گذشت دیگه حتی هیچی تو خونه نمیآورد من بیشتر نمازام رو دزدکی میخوندم که کمتر بچه ها رو اذیت کنه ولی تبسم اصلا براش مهم نبود گفت اگه قراره برای سجده کردن به خالقم بهم غذا و آب ندە بزار ندە کتکم بزنه من بیشتر سجده برای خالقم میبرم اصلا از سجده بردن برای خالقم بیشتر لذت می برم... من و تبسم رو تو خونه تنها میزاشت هیچی بە خونه نمیاورد میگفت بگو خدا براتون بفرسته ولی محمد رو به زور باخودش میبرد خونه پدرش غذا بخورن اما محمدم همه زندگیم اونجا فقط از ترس پدرش سر سفره مینشست منو تبسم از این خوشحال بودیم که لااقل محمد سیر میشه ما بزرگ تر بودیم تحمل میکردیم... ولی محمد اصلا غذا نمیخورد... بر میگشتن خونه حتی پدرش اعتراض میکرد میگفت تو کاری کردی باهاشون جرئت ندارن غذا بخورن انقدر ترسوندیشون...محمد گفت بابا من از کسی نمترسم فقط نمیتونم شکم خودم رو سیر کنم ولی خواهر و مادرم با شکم گرسنه بخوابن... منو تبسم بغلش کردیم هزار بار قوربون #صدقش رفتیم برای فهم و درکش که با اون سن کم چطور میتونه گرسنگی رو تحمل کنه چطور فکرش تا این حد میرسه...یه روز که بچهها خونه نبودن صدام زد گفتم چیه گفت بیا از هم جدا بشیم من که از خدام بود گفتم پس بچهها؟ گفت بچه ها پیش خودم هستن گفتم اگه بچه هام رو بهم بدی میرم؛ #بحثمون بالا گرفت میدونست نقطه ضعف چیه؛ گفت من تا این لحظه باهات زندگی کردم دیگه نمیخوام میخوام طلاقت بدم منم گفتم بسته تمومش کن چون میدونستم میخواد چکار کنه گفت نه دیگه من فکر خودم رو کردم تصمیم خودم گرفتم نه عصبانیم نه نئشه ام نه خمارم نه مستم تو عقل کامل تصمیم خودم گرفتم و سه طلاقم داد بعد گفت از این لحظه تو خواهرمی مادرمی... #وایییی سبحان الله مثل دیوانه ها شدم با عصبانیت #لعنتش کردم هی میگفتم خدا لعنتت کنه میدونست از این که من تو دین حساسم او به من نامحرم شده صدام میزد #نها_خواهرم #مادرم بیا کارت دارم.. 😔بعد وایییی خدایااا چطور اون روز وحشتناک رو فراموش کنم اون که هیچ دینی نداش اصلا گناه براش مطرح نبود... رفتم تو اتاق خواب گریه کنان لباسم رو جمع کنم از خونه اون نامردم لعنتی برم بیرون ولی اون در اتاق خواب رو قفل کرد به زور اومد با کتک و مشت زد تو سرم ، خیلی ازخودم دفاع کردم زدمش ولی اون لعنتی فقط با مشت روسرم میزد قدرتم رو ازم گرفت...
😭یاالله چطور بگم خودمم برام سخته گفتنش.. به زور بهم #تجاوز کرد بهم میخندید میگفت تو الان یه زناکاری همش تکرار میکرد خواستم از جام بلند بشم از سردرد به زمین خوردم فقط گریه میکردم میگفتم خدا تاکی تاکی تاکییییییییییییی😭
#ادامهدارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی چرا #حرام میخوری؟! محمدم قاشق رو پرت کرد وسط سفره گفت من بمیرمم حرام نمیخورم منم بهش رو کردم گفتم چطور به #جگر_گوشە خودتم رحم نمیکنی یه پسر هفت هشت ساله چی میفهمه که اذیتش میکنی ولی اون بدتر میشد تبسم و محمد غذاشون رو نخوردن گفتن غذای حرام نمیخوریم اون شب هیچی نخوردن داشتیم از سرما یخ میزدیم چند بار سعی کردم لااقل گاز رو روشن کنم اما با عصبانیت میاومد و کتک رو به طرفم میگرفت میگفت با یه ضربە مغزت رو تو دهنت میریزم خودش میرفت تو حیاط آتیش روشن میکرد خودش رو گرم میکرد با مامانش تلفنی حرف میزد گزارش کاراش رو میداد ما هم از سرما کە چند پتو هم داشتیم به خودمون پیچیده بودیم باور کنید فرشها هم انقدر سرد بودن که پامون رو روش میزاشتیم پامون بیشتر یخ میکرد...هر سه تامون زیر پتو رفتیم و با هم فقط دعا میکردیم سوره های قرآن رو که حفظ بودیم میخوندیم من بخاطر اینکه کمتر متوجه سرما بشن بهشون میگفتم ببینم کدومتون قرآن رو بیشتر حفظ هستین محمد با هاها کردن دستای منو گرم میکرد منم با ها کردن دستای تبسم و محمد رو گرم میکردم بعضی وقتها اشکام رو میدیدن میگفتن مامان چرا گریه میکنی امتحان الله است باید تحمل کنیم باید قوی باشیم شاید از این بدتر باشه #سبحان_الله بچه هام داشتن به من صبر نشون میدادن حتی تبسم به محمد میگفت میدونم از هر دوتاتون قوی ترم بازوهاش رو بالا میبرد میگفت ببین از این بازوها معلومه من زرنگ ترم محمد میگفت نه من #زرنگ_ترم با اون همه درد میخندیدن اون شب تا نزدیکی های صبح نه گاز نه برق نه آب برامون وصل نکرد... انقدر دعا کردیم تا الله متعال کمی رحم تو دلش گذاشت گاز رو برامون روشن کرد ولی چه فایده محمد #مریض شده بود... روزها گذشت دیگه حتی هیچی تو خونه نمیآورد من بیشتر نمازام رو دزدکی میخوندم که کمتر بچه ها رو اذیت کنه ولی تبسم اصلا براش مهم نبود گفت اگه قراره برای سجده کردن به خالقم بهم غذا و آب ندە بزار ندە کتکم بزنه من بیشتر سجده برای خالقم میبرم اصلا از سجده بردن برای خالقم بیشتر لذت می برم... من و تبسم رو تو خونه تنها میزاشت هیچی بە خونه نمیاورد میگفت بگو خدا براتون بفرسته ولی محمد رو به زور باخودش میبرد خونه پدرش غذا بخورن اما محمدم همه زندگیم اونجا فقط از ترس پدرش سر سفره مینشست منو تبسم از این خوشحال بودیم که لااقل محمد سیر میشه ما بزرگ تر بودیم تحمل میکردیم... ولی محمد اصلا غذا نمیخورد... بر میگشتن خونه حتی پدرش اعتراض میکرد میگفت تو کاری کردی باهاشون جرئت ندارن غذا بخورن انقدر ترسوندیشون...محمد گفت بابا من از کسی نمترسم فقط نمیتونم شکم خودم رو سیر کنم ولی خواهر و مادرم با شکم گرسنه بخوابن... منو تبسم بغلش کردیم هزار بار قوربون #صدقش رفتیم برای فهم و درکش که با اون سن کم چطور میتونه گرسنگی رو تحمل کنه چطور فکرش تا این حد میرسه...یه روز که بچهها خونه نبودن صدام زد گفتم چیه گفت بیا از هم جدا بشیم من که از خدام بود گفتم پس بچهها؟ گفت بچه ها پیش خودم هستن گفتم اگه بچه هام رو بهم بدی میرم؛ #بحثمون بالا گرفت میدونست نقطه ضعف چیه؛ گفت من تا این لحظه باهات زندگی کردم دیگه نمیخوام میخوام طلاقت بدم منم گفتم بسته تمومش کن چون میدونستم میخواد چکار کنه گفت نه دیگه من فکر خودم رو کردم تصمیم خودم گرفتم نه عصبانیم نه نئشه ام نه خمارم نه مستم تو عقل کامل تصمیم خودم گرفتم و سه طلاقم داد بعد گفت از این لحظه تو خواهرمی مادرمی... #وایییی سبحان الله مثل دیوانه ها شدم با عصبانیت #لعنتش کردم هی میگفتم خدا لعنتت کنه میدونست از این که من تو دین حساسم او به من نامحرم شده صدام میزد #نها_خواهرم #مادرم بیا کارت دارم.. 😔بعد وایییی خدایااا چطور اون روز وحشتناک رو فراموش کنم اون که هیچ دینی نداش اصلا گناه براش مطرح نبود... رفتم تو اتاق خواب گریه کنان لباسم رو جمع کنم از خونه اون نامردم لعنتی برم بیرون ولی اون در اتاق خواب رو قفل کرد به زور اومد با کتک و مشت زد تو سرم ، خیلی ازخودم دفاع کردم زدمش ولی اون لعنتی فقط با مشت روسرم میزد قدرتم رو ازم گرفت...
😭یاالله چطور بگم خودمم برام سخته گفتنش.. به زور بهم #تجاوز کرد بهم میخندید میگفت تو الان یه زناکاری همش تکرار میکرد خواستم از جام بلند بشم از سردرد به زمین خوردم فقط گریه میکردم میگفتم خدا تاکی تاکی تاکییییییییییییی😭
#ادامهدارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_هفتم 🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو سه طلاقه کرده و منو مثل خواهر و مادر خودش میدونه تبسم دیونه شد زد زیر گریه رو زانواش نشست سر بلند کرد گفت یاربنا این امتحان خیلی سخته.. نمیتونم یاالله ما بدون مادرمون میمیریم محمد نمیتونه انقدر با تبسم گریه کردیم که محمد رو یادمون رفت چرا نیومده ساعت رو نگاه کردم دیدم یه ربع دیر کرده محمد سابقه نداشت دیر بیاد خونه سرم به حدی درد میکرد نمیتونستم بلند شم تبسم خواست موی سرمو ببنده یه دفعه بیشتر موهای سرم تو دستش جا موند با گریه کردن موهام رو میبوسید آخ مامان بیچاره م من فدای موهای ریخته ت برم مامان چه امتحان سختی پس میدی مامان توروخدا قوی باش... گفتم برو دنبال محمد، نگرانم تبسم در خونه رو باز کرد دید محمد تنهایی جلوی در نشسته گریه میکنه تمام حرف هامون رو شنیده بود اومد تو بغلم کرد چشامو بوسید #اشکام رو پاک کرد موهام رو که تو صورتم بود رو با دستای کوچیکش برمیداشت میگفت مامان گریه نکن خودت نگفتی تو امتحان خداوندیم پس تحمل کن منو آبجیمم تحمل میکنیم..گفتم اخه قربون دل کوچیکت برم باید من تنهاتون بزارم گفت چرا تنهامون بزاری؟نه توروخدا من نمیتونم گفت خوب این همون امتحان الله است محمد بغلم کرد گفت این امتحانش سخته توروخدا مامان به خدا بگو این امتحان رو از ما نگیره 😭گفتم دیگه دست من نیست پسرم پدرت امتحان رو برامون سخت کرد گفتم اگه بمونم اینجا خدا ازم میرنجه مرتکب گناه خیلی بزرگی میشم محمد و تبسم هر دوتاشون گفتن نه مامان ما نمیتونیم رنجش الله نسبت به تو رو ببینیم هر کاری به صلاحه انجام بدە هر دوتاشون بلند شدن کیف آوردن و لباسامو توش جا کردن گفتن مام باهات میایم؛ گفتم میاد شمارو ازم میگیره گفت الان باهات میایم تا اون موقع خدا بزرگه لباس تنم کردن چون حالم خیلی بد بود از سردرد چشمام باز نمیشد تبسم به آژانس زنگ زد یه ماشین برامون فرستادن رفتم خونه برادرم حمید...حمید وقتی منو دید اومد جلو گفت چیه چی شده؟ بچهها تا حدی براش توضیح دادن گفت بیاید تو اگه بیاد جلو در خودم میکُشمش نامرد... دو روز خبری ازمون نگرفت میدونست جای ندارم جز خانه حمید من یواش یواش سرپا افتادم با پرستاری دختر عزیزم تبسمم نفسم... حمید اومد خونه گفت نها چی شده چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی گفتم حمید به الله هیچی ازت پنهان نکردم اون منو سه طلاقه کرده.. گفت امروز شوهرت اومد جلو مغازه یه چیز دیگهای بهم گفته...منم گفتم چی؟ گفت بهم گفته بخاطر اینکه شده یه داعش باهاش دعوا کردم ؛ منم گفتم نها گفته که تو اونو زدی سه طلاقه کردی گفت نها دروغ میگه میخواد گولتون بزنه این یکی از نقشه هاشه منم گفتم حمیدجان اون به بچههام رحم نکرده الان میخوای بیاد اعتراف کنه که اسم سه طلاقه به زبانش اومده؟حمید دیگه هیچی نگفت؛اون موقع حمیدو حامد هر دوتاشون نامزد داشتن حامد عقدش کرده بود. مامانم فهمید چه اتفاقی افتاده مهنا همه چی رو میدونست تنها کسی بود که تمام دردهای زندگیم رو میدونست و برامون ناراحت بود؛حتی اون روزهایی که شوهرم خرجمون رو نمیداد مهنا برام پول کارت به کارت میکرد منم دزدکی برای خودم و بچه هام خرج میکردم، مامانم گفت بزار برگردم تکلیفت رو روشن میکنم ولی روم رو نندازی زمین طلاقت رو قانونی ازش بگیری؛ همون روز اومد دنبال بچه هام روز عرفە بود فرداش #عید_قربان بود؛منو تبسم روزه بودیم اومد به زور بچه ها رو برد کارم شده بود گریه اشکی برام نمونده بود #جگر_گوشە هام رو ازم گرفته بودن خدایا بهمون صبر بده وقتی یاد اشک تبسم و محمد میافتادم پشت سر خودشون رو نگاه میکردن دلم آتیش میگرفت رسیده بودن خونه سیم کارت تبسم رو شکستە بود تا ازمن خبری نگیرن ولی من قبلا یه #سیم_کارت دیگه بهش دادم میدونستم این کارو میکنه تبسم دزدکی خبر خودشون رو بهم میداد؛اونا رو برده بود خونه پدرش تنها کسی که دلسوز بچه هام بود تو اون خونه جاریم ندا یه پارچه خانم بود مثل یک خواهر با شوهرش خیلی مواظب بچه هام بودن مادرم با شوهرش اومدن خونه حمید؛ مامانم رویه دل سیر بغل کردم خیلی براش دلتنگ شده بودم سرم رو زانوش گذاشتم فقط اشک میریختم دستشو روسرم کشید گفت نها یادتە میخواستی بری پیش #بهزاد بهت گفتم مواظب خودت باش بزرگ شدی ازت تعریف کردم گفتی #خوشگلیم به مامانم رفته گفتم #عاقبت منو نداشته باشی تو شوخی گرفتی؛ 😭گریه هام تندتر شد نمیتوانستم خودم رو #کنترل کنم گریه میکردیم گفت این دردی که تو کشیدی من نکشیدم اشکامو پاک کرد گفت
خدا بزرگه🙂
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو سه طلاقه کرده و منو مثل خواهر و مادر خودش میدونه تبسم دیونه شد زد زیر گریه رو زانواش نشست سر بلند کرد گفت یاربنا این امتحان خیلی سخته.. نمیتونم یاالله ما بدون مادرمون میمیریم محمد نمیتونه انقدر با تبسم گریه کردیم که محمد رو یادمون رفت چرا نیومده ساعت رو نگاه کردم دیدم یه ربع دیر کرده محمد سابقه نداشت دیر بیاد خونه سرم به حدی درد میکرد نمیتونستم بلند شم تبسم خواست موی سرمو ببنده یه دفعه بیشتر موهای سرم تو دستش جا موند با گریه کردن موهام رو میبوسید آخ مامان بیچاره م من فدای موهای ریخته ت برم مامان چه امتحان سختی پس میدی مامان توروخدا قوی باش... گفتم برو دنبال محمد، نگرانم تبسم در خونه رو باز کرد دید محمد تنهایی جلوی در نشسته گریه میکنه تمام حرف هامون رو شنیده بود اومد تو بغلم کرد چشامو بوسید #اشکام رو پاک کرد موهام رو که تو صورتم بود رو با دستای کوچیکش برمیداشت میگفت مامان گریه نکن خودت نگفتی تو امتحان خداوندیم پس تحمل کن منو آبجیمم تحمل میکنیم..گفتم اخه قربون دل کوچیکت برم باید من تنهاتون بزارم گفت چرا تنهامون بزاری؟نه توروخدا من نمیتونم گفت خوب این همون امتحان الله است محمد بغلم کرد گفت این امتحانش سخته توروخدا مامان به خدا بگو این امتحان رو از ما نگیره 😭گفتم دیگه دست من نیست پسرم پدرت امتحان رو برامون سخت کرد گفتم اگه بمونم اینجا خدا ازم میرنجه مرتکب گناه خیلی بزرگی میشم محمد و تبسم هر دوتاشون گفتن نه مامان ما نمیتونیم رنجش الله نسبت به تو رو ببینیم هر کاری به صلاحه انجام بدە هر دوتاشون بلند شدن کیف آوردن و لباسامو توش جا کردن گفتن مام باهات میایم؛ گفتم میاد شمارو ازم میگیره گفت الان باهات میایم تا اون موقع خدا بزرگه لباس تنم کردن چون حالم خیلی بد بود از سردرد چشمام باز نمیشد تبسم به آژانس زنگ زد یه ماشین برامون فرستادن رفتم خونه برادرم حمید...حمید وقتی منو دید اومد جلو گفت چیه چی شده؟ بچهها تا حدی براش توضیح دادن گفت بیاید تو اگه بیاد جلو در خودم میکُشمش نامرد... دو روز خبری ازمون نگرفت میدونست جای ندارم جز خانه حمید من یواش یواش سرپا افتادم با پرستاری دختر عزیزم تبسمم نفسم... حمید اومد خونه گفت نها چی شده چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی گفتم حمید به الله هیچی ازت پنهان نکردم اون منو سه طلاقه کرده.. گفت امروز شوهرت اومد جلو مغازه یه چیز دیگهای بهم گفته...منم گفتم چی؟ گفت بهم گفته بخاطر اینکه شده یه داعش باهاش دعوا کردم ؛ منم گفتم نها گفته که تو اونو زدی سه طلاقه کردی گفت نها دروغ میگه میخواد گولتون بزنه این یکی از نقشه هاشه منم گفتم حمیدجان اون به بچههام رحم نکرده الان میخوای بیاد اعتراف کنه که اسم سه طلاقه به زبانش اومده؟حمید دیگه هیچی نگفت؛اون موقع حمیدو حامد هر دوتاشون نامزد داشتن حامد عقدش کرده بود. مامانم فهمید چه اتفاقی افتاده مهنا همه چی رو میدونست تنها کسی بود که تمام دردهای زندگیم رو میدونست و برامون ناراحت بود؛حتی اون روزهایی که شوهرم خرجمون رو نمیداد مهنا برام پول کارت به کارت میکرد منم دزدکی برای خودم و بچه هام خرج میکردم، مامانم گفت بزار برگردم تکلیفت رو روشن میکنم ولی روم رو نندازی زمین طلاقت رو قانونی ازش بگیری؛ همون روز اومد دنبال بچه هام روز عرفە بود فرداش #عید_قربان بود؛منو تبسم روزه بودیم اومد به زور بچه ها رو برد کارم شده بود گریه اشکی برام نمونده بود #جگر_گوشە هام رو ازم گرفته بودن خدایا بهمون صبر بده وقتی یاد اشک تبسم و محمد میافتادم پشت سر خودشون رو نگاه میکردن دلم آتیش میگرفت رسیده بودن خونه سیم کارت تبسم رو شکستە بود تا ازمن خبری نگیرن ولی من قبلا یه #سیم_کارت دیگه بهش دادم میدونستم این کارو میکنه تبسم دزدکی خبر خودشون رو بهم میداد؛اونا رو برده بود خونه پدرش تنها کسی که دلسوز بچه هام بود تو اون خونه جاریم ندا یه پارچه خانم بود مثل یک خواهر با شوهرش خیلی مواظب بچه هام بودن مادرم با شوهرش اومدن خونه حمید؛ مامانم رویه دل سیر بغل کردم خیلی براش دلتنگ شده بودم سرم رو زانوش گذاشتم فقط اشک میریختم دستشو روسرم کشید گفت نها یادتە میخواستی بری پیش #بهزاد بهت گفتم مواظب خودت باش بزرگ شدی ازت تعریف کردم گفتی #خوشگلیم به مامانم رفته گفتم #عاقبت منو نداشته باشی تو شوخی گرفتی؛ 😭گریه هام تندتر شد نمیتوانستم خودم رو #کنترل کنم گریه میکردیم گفت این دردی که تو کشیدی من نکشیدم اشکامو پاک کرد گفت
خدا بزرگه🙂
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123