👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.64K subscribers
1.95K photos
1.14K videos
37 files
749 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_هجدهم 🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_نوزدهم

🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ نمیگم بیا بریم پیش پدرت همه چی رو جلو چشم خودت بهش میگم😭با عصبانیت دستش رو #مشت کرد به طرف صورتم آورد گفت تموش کن والا خودم #میکشمت دیدم هیچ فایده ای نداره سکوت کردم گریه کردم بخاطر آسیبی که پدرشوهرم بهم رسونده بود #زایمان_زودرس داشتم نیمه شب بود که درد شکمم بیشتر میشود طوری که تحملش برام سخت بود تا نزدیک صبح درد کشیدم.هرچی صداش میزدم جوابم رو نمیداد ساعت شش صبح بود دیگه آروم و قرار رو ازم گرفت مجبور شد بیدار بشه به برادرش گفت منو ببره دکتر رفتم بیمارستان تا نزدیکای غروب درد کشیدم تا بچه ام به دنیا آمد یه دخترک زشتِ کچل وایی خدای من وقتی بغلش کردم احساس می کردم یه #عروسکه یواشکی صورت کوچیکش رو بوسیدم اشک میریختم وای خدایا یه عمر در عذاب و غمم ولی الان احساس میکنم خوشبختترین انسانم...چقدر قشنگه فقط چندتا مو رو سرش بود به مامانم گفتم مامان این خیلی خوشکل نیست کچله مامانم خندید گفت نها جون عروسک نیست تا برات عوضش کنم بهش شیر بده مرتب موهاش در میاد خوشگل میشه ولی من این دخترم #زشت بازم #دوست دارم💜تمام پرستار و دکترا بالای سرم میومدن با تعجب نگاهم میکردن میگفتن خودت یه دختر بچه ای یه دختر به دنیا آوردی مادرشوهرم اومد نگاهش کرد گفت وای چه زشته اصلا شبیه ما نیست معلوم نیست شبیه کیه؟منم گفتم چطور دلت میاد این #جوجه_اردک زشت خودمه دیگه هیچی نگفت. فرداش از بیمارستان ترخیصم کردن اومدم خونه😔وقتی اومدم خونه به جای اینکه همه خوشحال باشن همه ناراحت بودن انگار یه یکی شدن مرده بود عذادار بودن به شوهرم گفتم چرا اینجورین چرا عزا گرفتن؟گفت چون #دختردار شدیم اونا دختر دوست ندارن با تعجب گفتم مادرتون یه زنه خواهرت هم همینطور گفت اونا از زن نفرت دارن وای یاالله اینها کی هستن! شوهرم بی تفاوت اصلا هیچ حسی نداشت فقط فکر هوس خودش بود میگفت تا #چهل روز نمیتونم باید یه زن دیگه بگیرم یا #دوست_دختر بگیرم یه نگاه #نفرت_انگیز بهش کردم تو دل خودم لعنتش کردم من تازه از بیمارستان اومده بودم جانم هزار بار به لب رسید تا بچه رو به دنیا آردم ولی اون فکر چی بود😔، بابام هم تازه فهمیده بود چه خانواده ای بودن وقتی من بچه دار شدم ازم خواست #طلاق بگیرم ولی دیگه خیلی دیر شده بود سه روز از بچه دار شدنم میگذشت شب مهمون داشتیم عموی شوهرم بود صداشون بلند شد صدای پدر شوهرم بود با سختی از جام بلند شدم رفتم ببینم چه خبره دعوا سر کیه؟ وقتی رفتم شوهرم رو گیر آورده بودن که چطور بچه اش زود به دنیا آومده؟ما حساب کردیم هنو بیست روز به زایمانش مونده بود این چه #غیرتی است که داری...خدایااااااا دارن از غیرت حرف میزنن پوزخندی زدم تو دلم گفتم تف به غیرتی که شما ها دارید😳پدرشوهرم گفت معلومه این بچه مال ما نیست معلوم نیست ما کیه سبحان الله بچه اش یه #حرام_زاده است یا ببر هردوتاشون بکش یا ببر به پدر بیغیرت و بیناموسش پس بده شوهرم خودش از پاکیم خبر داشت هیچی نگفت حتی ازم دفاعی نکرد اومد تو اتاقم گفتم چرا دهنت رو بستی؟ تو که میدونی این بچه مال ماست؟ گفت ولش کن من مهمم که میدونم بچه خودمه، سبحان الله یاالله از این خدا بیخبرها...!چند روزی گذشت از جام بلند شدم مثل همیشه باید تمام کارهام رو انجام بدم هنوز ضعیف و مریض بودم ولی کسی نبود بهم رحم کنه یه روز تو حیاط نشسته بودم لباسهای خیلی زیادی میشستم که مامانم رو دیدم اومد تو حیاط از خوشحالی بلند شدم بغلش کردم ولی مامانم وضعم رو دید زد زیر گریه گفت تو هنوز مریضی گفتم بی خیال فکرش رو نکن؛ رفتیم تو اتاق نشستیم کمی دخترم رو ناز کرد گفت اسمش رو چی گذاشتی گفتم تبسم وایی قوربون تبسمم برم گفتم مامان یه چیزی ازت بپرسم گفت بگو دخترم گفتم خبری داری از بهزاد؟وقتی اسمش رو میبردم دلم یهویی میریخت گفت بهزاد بعد از تو افسردگی شدیدی گرفت خدا بازم بهمون پس داد اشکام سرازیر شد تمام بدنم مور مور شد گفتم بهزاد دیگه واسه من یه دادشه همین گفت افرین دخترم باید همینجوری باشه مامانم زیاد پیشم نموند زود برگشت منم داشتم به تبسمم شیر میدادم نازش میکردم میگفتم به تبسم دخترکم عزیز مامان همه کسم ، که مادرشوهرم اومد گفت نگو دخترم نگو عزیزم بگو دختر حروم_زاده ام قلبم داشت میایستاد اومد بهش گفتم از خدا نمیترسی چطور در قیامت جواب این تهمت رو میدی؟گفت تهمت نیست واقعیته پدر شوهر و مادرشوهرم از اون #خرافاتی های و قبرپرست بودن

#ادامه‌ دارد ان‌شاءالله

@admmmj123
♥️⃟⃟🌸
♥️همـツـسـرانه

اگر می‌خواهید همسر خود را تبدیل به یک انسان بداخلاق و بی‌انگیزه کنید، بهترین کارممکن «مقایسه کردن» است!

باور بکنید یا نکنید بزرگترین مشکلات زناشویی چه از طرف مرد چه از طرف زن منشا مقایسه دارند، حداقل شما در زندگیتان این اشتباه را مرتکب نشوید.

همسر شما هر کس که باشد، همسر شماست، به هیچ وجه به خود اجازه ندهید همسر خود را با کسی مقایسه کنید.

💐#کانال_حب-حلال- 💐

‍‌🌼_______
(@admmmj123♥️
 ̄ ̄ ̄◍⃟🕊 ̄ ̄ ̄
🌿♥️'! 〗
#چادرانه 😌💜

#‏بانو
بی خردان معتقدند
که اگر حجاب برداشته شود!
زن آزاد است!
چه کسی به نام آزادی دیوار خانه اش را برمیدارد؟!

@admmmj123
🌷
ریشه ی تمام قهرها مبتنی بر خطایی است که می تواند مطرح شود،
جواب بگیرد و بلافاصله از بین برود، ولی در دل طرف توهین شده نشست می کند بعدها بروز دردناک تری می یابد.
تاخیر در حل وفصل بلافاصله ی اختلاف ها، بلافاصله بعد از وقوع آنها، به عقده ی تلخی تبدیل می شود.

🍃🌸🍃@admmmj123
🌷#حب_حلال


کوتاه میگم دوست دارم
ولی کوتاه نمیام
از دوست داشتنت😍😘🧡❤️🧡🌿



🍃🌸🍃همین براش بفرست😍

@admmmj123
#حب_حلال ❤️

هر مرد یا زنی که بیشتر به دوستاش و فامیلاش توجه کنه در زندگیشان بایکدیگر جریان خوشایندی نخواهند داشت و همیشه دلسرد میمانند.
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_نوزدهم 🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیستم

🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق داشت من مادر شدم تبسم تمام دردهایم را از بین میبرد چند ماه گذشت تبسم ده ماهش بود یه دختر سفیدِ #موطلایی با #چشمای_آبی و تپل😍 ؛یه روز رفتم دم در که بچه ای تو کوچه که اسمش علی بود هربار بهش پول میدادم برام از مغازه خرید کنه نمیگذاشتن خودم برم زمستان بود هیچکی جلو در نبود خواستم برگردم تو خونه که پدرشوهرم رو دیدم وحشت کردم گفت کجا بودی؟گفتم هیچ دم در بودم خواستم به علی پول بدم برام خرید کنه هیچی نگفت ولی دلم آشوب بود خواستم برم تو اتاق پذیرایی بلند شد با فحش ناموسی و حرفهای زشت بیرونم کرد گفت دیگه حق نداری بیایی اینجا... گفتم چکار کردم بابا چرا این کار رو میکنی فقط فحشم میداد گفت برو بیرون😔تبسم رو بغل کردم رفتم تو اتاق فقط گریه کردم تبسم با دستای کوچلوش اشکام پاک رو میکرد نازم میکرد منم باهاش #درد_دل میکردم میگفتم برام دعا کن اتفاق بدی نیوفته... نیم ساعتی گذشت شوهرم از سرکار که با یکی از برادرهاش باوهم کار میکردن اومدن خونه هنوز کفشهاشون رو نکنده بودن که پدرشوهرم اومد جلوی اتاقمون گفت تو مرد نیستی تو #بی_ناموسی... تو اگه بیناموسی قبول کنی ما قبول نمیکنیم همون لحظه لال شدم شوهرم گفت چی شده بهم بگید؟ اونم شوکه شده بود گفت الان دنبالش رفتم ببینم کجا میره دنبالش کردم دیدم که تو کوچه با یه مرد قرار گذاشته تا منو دید مرده پا به فرار گذاشت😭سبحان الله از این #تهمت بعد گفت یه روز دیگه خونه فلانی بود که برای زن های دیگه مرد میاره خونه خودم دیدم از اون خونه بیرون اومد... #برادرشوهرم گفت اره منم دیدمش حتی یه روزهم خونه فلان همسایه بود که چندتا پسر بزرگ دارن... یاالله یاالله نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم به الله قسم دروغه چرا دروغ میگید؟ فقط قسم میخوردم از اتاق رفتن بیرون شوهرم در اتاق رو بست و قفل کرد وای دلم داشت میترکید به الله قسم دروغه دارن دروغ میگن ولی گوشش هیچی نمی شنید انقدر کتکم زد انقدر با مشت به سرم کوبید مغزم داشت مترکید😔هرچی داد زدم ازش خواهش کردم جوابی نداد گریه میکردم از مردم کمک میخواستم موهام رو میگرفت سرم رو محکم میکوبید به زمین یه دختر چهارده ساله با یه بچه ده ماهه😭زیر دستش بیهوش شدم ولی اوهنوز منو میزد انگار میخواست منو بکشه دیگه از دنیا هیچ خبری نداشتم تو عالم #بی_هوشی توی یک باغ پر از میوه و گل بودم تو این باغ یه مسجد زیبا بود رفتم تو مسجد نشستم گفتن چه آرزویی داری گفتم هیچ وقت از تبسم جدا نشم که چشام رو باز کردم که یکی بالاسرم نشسته اب با پنبه تو دهنم میکرد شوهرم بود زدم زیر گریه تمام بدنم درد میکرد گفت هنوز نمردی؟ به زور خودم رو از زمین جدا کردم دست کردم در چمدانم که نزدیکم بود قرآنی که همیشه باهام بود دستم روش گذاشتم گفتم به قرآن قسم همش #تهمته #دروغه ولی اون نمیخواست باور کنه بازم موهام رو گرفت خواست کتکم بزنه چشام رو بستم دستم رو روی سرم گذاشتم یکم موهام کشید بازم ولم کرد شب تا صبح درد کشیدم حتی نمیتونستم به تبسم شیر بدم تمام بدنم خونی و کبود شده بود نمیدونستم سرم رو از روی بالش بردارم باور نمیکردم تا صبح زنده باشم.چند بار #شهادتین گفتم بلاخره صبح شد و آفتاب در اومد خیلی دوست داشت برم زیر آفتاب که شاید کمی درد بدنم کم بشه به زور رو بدنم دنبال خودم کشوندم رفتم زیر آفتاب نشستم خواستم سرم رو بالا بگیرم تا آسمون رو نگاه کنم ولی نتوانستم؛ زدم زیر گریه ناامیدی سراغم اومد یه حال عجیبی پیدا کردم حرص و عقده و کینه و نفرت تمام بدنم رو گرفته بود برای شیطان بهترین فرصت بود... کمی فکر کردم یه لحظه به خودم گفتم تا کی #تهمت ؟ تا کی من #بی_گناه را تا حد مرگ کتک بزنن؟ اگر اونا #با_ناموسن چرا خودشون خواستن بهم #تجاوز کنن؟

حتی به شوهرم عرضه نداشت از ناموسش دفاع کنه یا از اون خونه دورم کنه... شیطان تو قلبم رخنه کرد به خودم گفتم من که هیچ حسی به شوهرم ندارم ؛ بوی بد #سیگار و #مشروبش حالم رو به هم میزنه... قسم خوردم این تهمت ها رو واقعی کنم گفتم از این دقیقه من دنبال گناه میرم با یه مرد دوست میشم کسی که #عاشقش بشم سبحان الله از این تصمیم و از این گناه😔


#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_بیستم 🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

🦋
#قسمت_بیست_و_یکم

🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای مستطیلی بلند دیدم که یه زن و مرد عریان دیدم که تو آتیش میسوزن... مرد را به طناب کشیده بودن و زن هم پایین پای مَرده.هر دوتاشون تو آتیش میسوختن تو خواب تلاش کردم این زن و مرد را تو آتیش نجات بدم ولی نمیتونستم.دو نفری که همیشه تو خوابهام بودن نمیدیدمشون فقط صداشون رو میشنیدم گفتن نمیتونی نجاتشون بدی مگه الله متعال نجاتشون بده من از ترس و وحشت گریه میکردم همش میگفتم براشون کاری کنید نجاتشون بدید که تو همون حال زنه تو آتیش آب خواست ؛ تشنه و خسته آتیش تمام بدن و درونش رو گرفته بود منم خواهش میکردم بهشون آب بدید تشنه شونه یه کلاسه ای بزرگ با رنگ آبی براشون آب بردن خودم آب رو دیدم روشن و زلال بود به زن و مرد آب دادن... یک دفعه شکم هر دوتا شون پاره شد ، خون و عفونت ازشون بیرون اومد منم از #ترس_جیغ زدم گفتم چرا اینجوری شدن چرا کمکشون نمیکنید؟ گفت نمیشه باید تاوان گناهانشون رو بدن گفتم چه گناهی کردن گفت زنا کردن... با تعجب گفتم زنا چیه؟ گفت همونی که تو به اسم الله قسم خوردی انجام بدی وحشت کردم دستم را روی سرم گذاشتم و به زمین افتادم و سجده کردم تمام بدنم به لرزش در اومد گفتن اگر پشیمون شدی توبه کن خدا توبه کنان را دوست دارد ؛ منم دستانم را بالا بردم از خدا عفو خواستم و توبه کردم گریه میکردم ناگهان با ترس از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود انگار اون زن من بودم که تو آتش میسوخت... تمام بدنم #داغ بود بلند شدم توبه کردم از خدا طلب بخشش میکردم که چطور این حرف رو زدم ؛ به حدی ترسیده بودم که دردهای یادم رفته بود.چند سال از اون خوابی که دیده بودم گذشت اون سالها را با درد غم و عذاب به سر بردم.یک روز خونه بابام رفتم اونم به چه اصراری چقدر ازش خواهش کردم تا منو برد ؛ بابام گفت چرا اومدی؟ مگه نگفتم وقتی میای این خونه باید تصمیم خودت رو گرفته باشی؟باید از اون خانواده جدا بشی و طلاق بگیری بابام بعد چن ماه از ازدواج زوریم فهمیده بود اونا چه خانوادهی بدی هستند که هیچ وجودان و شرفی ندارن😔اون موقع ازم خواست که طلاق بگیرم ولی من گوش نمیکردم با اون همه عذاب بازم حاضر نبودم طلاق بگیرم بخاطر تبسمم وقتی فکرش رو میکردم که اون رو تو این خانواده بزارم چی به سرش میاد بزرگترین وحشتم این بود میگفتم به من رحم نکردن بارها خواستن بهم تجاوز کنن الان به #دخترم رحم میکنن...؟ همون لحظه تبسم به دنیا اومد گفتم تمام زندگیم را فداش میکنم و فداش هم کردم😔مامانم به پدرم گفت دست از سرش بردار به زور شوهرش دادی بدبختش کردی بچگی و جونی همه آرزوهاش رو ازش گرفتی الانم میخوایی جگرگوشهاش رو ازش بگیری... گفت اون بچه ام از اونهاست من نمیدونستم اون خانواده انقدر پست و بیشرفن آهی کشیدم گفتم دست از سرم بردار خودم به این بدبختی راضیم... داداش کوچیکم حامد بزرگ شده بود مثل همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) باهاش #درد_دل زیاد میکردم ؛ خوابی که چند سال پیش دیده بودم رو بهش گفتم وقتی جریان تهمت و آزار اذیت ها رو بهش گفتم خیلی غمگین شد تا حدی که اشکهاش جاری شد... گفت اون خواب برای این بوده که تو رو از اون گناه دور کنن ولی بازم بریم از یه ماموستا بپرسیم، حامد رزمی کار میکرد اون هم #شوالین بود و مربیش یه پسر جوان اهل ایمان و تقوا بود و هر بار قبل از اینکه تمرین رو شروع کنن آموزش قران میداد گفت آبجی نُها بعد ظهر بابا خونه نیست مربیم رو دعوت میکنم خونه تو خوابت رو براش بگو بعد از ظهر مربیش اومد خوابم را برایش تعریف کردم گفت #سبحان_الله این خواب رو چطور دیدی گفت تا به حال قرآن خوندی؟ گفتم فقط عربیش هیچ وقت معنیش رو نخواندم... گفت این خوابت #بی_دلیل نبوده یه کاری کردی این خواب رو دیدی منم خیلی شرمنده بودم از خودم ؛ نمیدونستم چطور براش بگم ولی با اصرار ایشون مجارای تهمت و کتکهایی که بهم زدن و قسمی که خوردم را برایش تعریف کردم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود.همش میگفت سبحان الله ؛ استغفرالله توبه خدا حقت رو ازشون بگیره... هربار تکرار میکرد گفت یعنی تو تا به حال نمیدونستی گناهان_کبیره چیه!؟😔گفتم نه بخدا من حتی نمازهایم را دزدکی تا چند سال خونه بابام و شوهرم بودم خوندم ، گفت یکی از عذاب های سخت قیامت برای زنا_کاران است چطور شما همچین تصمیمی گرفتید؟!؟ خدا انقدر دوست داره که نخواسته مرتکب همیچن گناهی بشی

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی 🦋 #قسمت_بیست_و_یکم 🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_دوم

🌸🍃 این برادر با تقوا و با ایمان اسمش امیر بود ما بهش میگفتیم (کاک امیر) خیلی تو ایمان و مسائل دینی بهم کمک میکرد خیلی وقت ها دزدکی دعوتش میکردیم خونه بابام بهمون از قرآن از سنت های رسول الله ﷺ برامون میگفت... زندگی من هم مثل همیشه تو غم و اندوه و حسرت بود شوهرم با مشروب خوردنش همیشه من را اذیت میکرد هر بار که بهش میگفتم گناهه حرامه این کار رو نکن ؛ ولی اون یا منو کتک میزد یا بهم فحش میداد.... 😔یه روز که مست بود گوشیش زنگ خورد جواب داد احساس کردم با یک زن حرف میزنه شیطان را لعنت کردم گفتم خیالاتی شدم ؛ ما اون موقع از خانواده شوهرم جدا شده بودیم برای خودمون خونه ساختیم یه روز رفتم خونه پدرشوهرم برای مهمونی هر بار مریض بودن من بالا سرشون بودم دوتا از برادر شوهرام ازدواج کرده بودن ولی باز هم من نمیتوانستم کسی که ازم کمک بخواد جوابش رو ندم... وقتی ازشون پرستاری میکردم فکر کارها و تهمت هاشون میافتادم خودم رو سرزنش میکردم که چرا من اینجوریم؟ بازم میام کمکشون میکنم ولی من بخاطر رضای_الله اینکار رو میکردم و بس... برادرشوهر کوچیکم که باهاش راحت تر بودم یه روز اومد خونه صدام زد اون موقع اون هفده سالش بود من هجده سالم بود تبسم چهار سال و نیم بود.. تبسم رو گرفت بوسش میکرد گفتم چیزی میخوای؟ واقعا مثل برادر خودم دوستش داشتم و بهش احترام میگذاشتم تنها کسی بود که اذیتم نمیکرد ولی افسوس که همه چیز رو خراب کرد...

😔تبسم رو ول کرد گفت برو تو الان مامانت میاد چندتا کبوتر داشت گفت بیا پیش کبوترها کارت دارم من رفتم گفت اینجا بشین دلم خیلی پره گفتم خدا نکنه چی شده؟ گفت عاشق شدم؛ خندیدم گفتم مبارکه کیه ای عروس خوشبخت بگو تا بریم خاستگاریش برات... گفت نمیشه چون هنوز خودش نمیدونه که دوسش دارم... گفتم خب بهش بگو تا بریم خاستگاریش میگم پسرمون دوستت داره بازم گفت نمیشه ؛ گفتم پس چی...؟ 😳گفت شوهر داره بچه داره... با تعجب گفتم چیییی شوهر داره؟ زده به سرت استغفرالله گفتم اصلا بهش فکر نکن هیچی نگفت سرش رو انداخت پایین و اومدم تو خونه؛ تو فکر حرفش بودم گفتم مال سنشه تو سن حساسیه مال اونه چیزی نیست از سرش میافته بعد فکر خودم افتادم بغض گلوم رو گرفت آهی کشیدم گفتم کسی نبود مارو درک کنه که سن بلوغم حساس هستم ...دوماهی از اون جریان گذشت که بازم اومد صدام زد گفت نها بیاریم تو باغ کمی انگور بیاریم گفتم باشه صبر کن الان میام باهم رفتیم بازم شروع کردن درباره اون زن که عاشقش شدم کمکم نزدیکم اومد که مستِ مست بود گفتم بازم مشروب خوردی میدونی چقدر گناهه؟ گفت ولم کن بزار تو حال خودم باشم مگر این مشروب کمی آرومم کنه... بهش گفتم کمی عاقل باش تو چطور میتونی عاشق یه زن شوهردار بشی؟!؟ اون زن شوهرش رو دوست داره هیچ وقت جواب تو رو نمیده...

😏گفت شوهرش قدرش نمیدونه هر بار کتکش میزنه اذیتش میکنه حتی بهش خیانت میکنه... گفتم من میشناسمش؟ گفت خیلی خوب میشناسیش، گفتم کیه؟ گفت اخر بگم ازم ناراحت میشی ازم بدت میاد... گفتم نه بخدا بدم نمیاد ناراحت نمیشم ولی کمکت میکنم این هوای زود گذر از سرت بیافته... گفت نه نمیافته گفتم باشه بگو... داشتم کنجکاوی میمردم... 😳به چشمام زل زد گفت اون زن تو هستی #سبحان_الله خواستم بهش بد و بیراه بگم گفت بهم قول دادی هیچی نگفتم... سبد انگور رو پرت کردم زدم زیر گریه گفتم تو دیگه تو مثل برادرم وحیدی... گفت ولمون کن برادر چی من چند ماهی است از عشق تو دارم به خودم میپیچم...
😡گفتم اون عشق نیست شیطان و هوسه انقدر این مشروب زهرماری رو کوفت کردی مال اونه... از شدت عصبانیت تمام بدنم میلرزید .تو باغ جاش گذاشتم و برگشتم خونه انقدر گریه کردم گفتم خدایا این امتحانه یا اشتباه که بابام به زور او چاه پر از عقرب مار من انداخت....

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله

@admmmj123
🍃🌸🍃#حب_حلال

نذارید قهرهاتون طولانی بشه

نذارید بغضهاتون طوفان بشه

نذارید دلهاتون‌ احساسِ سنگینی کنه

🗣هرچقدر هم که صداتون بالا رفت و اخمتون در هم شد

با حرفی
آغوشی
نگاهی
یک نقطه‌ ی پایان بذارید...
ادامه دادن یعنی غرور
و غرور
تمرینِ جدایی میاره ..


🍃🌸🍃
🆔@admmmj123
#حب_حلال
*🌹پــسـت ویـــــژه🌹*


*#حجاب*
*#پرهیزگاری بهترین هدیه‌ایی است ڪه یڪ #مادر میتواند* *برای دخترش به #ارث بگذارد....*

@admmmj123
#حب_حلال

چقد زیباست ساکت بمونے وقتے کسے انتظار داره از کوره در برے ...

@admmmj123
🌷#حب_حلال

یه زن عاقل و سیاستمدار ، می تونه با یه جمله طلایی حرف آخر رو از زبون شوهر بزنه 👇

💖به نظر من این طوری بهتره ، ولی هر چی تو بگی


🍃🌸🍃@admmmj123
🌷#قوی_باش

وانمود کن قوی هستی
تا قدرت یابی
وانمود کن شاد هستی
تا شاد شوی
هرچه می خواهی وانمود کن
تا هرچه می خواهی بشوی

🍃🌸🍃@admmmj123
🌷 #حب_حلال

با شوهرتون دستوری صحبت نکنین️

مردها از اینکه از خانم شون دستور بشنون خوششون نمیاد

از حرف هایی مثل:

عزیزم
ممکنه
میشه
لطف میکنی و...
استفاده کنید.

🍃🌸🍃@admmmj123
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_سوم

🌸🍃توی اون حال خرابم بابام بهم زنگ زد نشست پای #درد_دل کردن بابام چند ماه بعد از ازدواجم ورشکست شد هیچ پول و مالی براش نمونده بود همیشه بهم میگفت تمام خیر و برکت خونه منو بردی خونه پدرشوهرت.... خونه پدرشوهرم اون موقع خیلی فقیر بودن با فروختن شیر و ماست زندگی به سر میبردن یا با کارگری پسرهاش ولی بعد از مدتی پول دست پاشون رو گرفت و چقدر بد بودن هزار برابر بدتر شدن.... 😔پدرم حرف میزد میخواستم تلفن رو قطع کنم واقعیتش ازش #نفرت داشتم چون باعث تمام #بدبختی هام بود ، ولی خودم رو به زور کنترل کردم و کمی آرومش کردم
پدر از دیدگاه دیگه خیلی خوب بود حتی توی دوران ثروتش مردم فقیر زیاد کمک میکرد یا تو روستاهای دور بچه هایی که مریض بودن خانوادهاشون توان خرج دکتر بچه هاشون رو نداشتن و یا یتیم بودن میآورد خونه خودمون و میبرد دکتر... پدرم بزرگترین بدبختیش این تعصب کورد بودنش بود.شوهرم برگشت خونه خواستم درباره برادرش بهش بگم به خودم گفتم چه فایده ای داره مگر مال پدرش رو نگفتم ولی براش مهم نبود😭 تو دلم نگهش داشتم ولی تو فکر حرف برادر شوهرم بودم که گفت اون زنی که من عاشقشم شوهرش قدرش رو نمیدونه و بهش خیانت میکنه؛ یکم بهش نگاه کردم به خودم گفتم یعنی داره بهم خیانت میکنه! چطور میتونه؟ تمام مردم من و اونو میبینن میگن چطور باهاش ازدواج کردی؟ حیف تو نیست؟ ولی کسی نبود دردهای دلم رو درک کند چند روزی از ماجرای برادر شوهرم گذشت تو خونه سرگرم کار بودم تبسم تو حیاط بازی میکرد من بیخیال داشتم کار کردم خیلی به تضئین خونه علاقه داشتم و خودم گل و قاب گل درست میکردم تو همون حال که کار میکردم تو فکر زندگی و حرف های گذشته بودم که یک نفر منو گرفت... 😳سبحان الله قلبم داشت از جا کنده میشد باور کنید قدرت از دست پام گرفته شد دستهاش رو دیدم فهمیدم کیه برادرشوهر نادانم بود به زور دستهاش رو باز کردم گفتم ولم نکنی جیغ میزنم و آبرویت را میبرم😡 اونم ولم کرد هر چی از دهنم اومد بهش گفتم ؛ گفتم از خدا نمیترسی؟میدونی چقدر گناهه گفت من دست خودم نیست دلم رو چکار کنم؟ من با صدای بلند همش میگفتم یا الله یا الله یا الله از این جاهلیت و گناه گفتم بشین کارت دارم نشست با زبان نرم سعی کردم باهاش حرف بزنم گفتم برادر خودم این کار وسوسه شیطان ملعونه میخواد تو رو به کارهای بد بکشاند چون الان در سنی هستی راحت شیطان تو قلبت رخنه میکنه تو باید آنقدر ایمان داشته باشی بتونی از گناه دوری کنی گفت توروخدا ولمون کن شیطان کجا بود؟ آدم خودش شیطانه... آخه ایمان رو از کجا بیارم تا به حال پدرم و مادرم یه حرفی از خدا برامون نگفته فقط سر زبان مردم اسم خدا رو شناختیم گفتم مادرت که نماز میخونه ؛ گفت به نظرخودت نمازش قبوله؟! شب روز قسم ناحق میخوره همیشه دنبال غیبت و تهمت است واقعیتش حرفی برام نموند گفتم باشه حق باتوست خودت که بزرگ شدی پسری و آزادی میتونی بری دنبال دین و ایمان... خندید گفت دیگه از سر ما گذشته این ها رو باید از بچگی یاد بگیری نه الان هر جوری باهاش حرف میزدم یه جوابی داشت ؛ تو حال حرف زدن تبسم اومد تو خونه بعد باباش اومد به برادرش گفت کی اومدی ؟ گفت یه کمی میشه ولی باید برم کار دارم اون روز کمی آرومش کردم حتی کمی هم از کارش پشیمون شد نزدیک چند ماه از ماجرا گذشت که بازم برادرشوهر نادانم دست بردارم نبود واقعیتش خواستم بترسونمش به دروغ گفتم یه خواب بدی بهت دیدم گفت چه خوابی؟ به دروغ گفتم تو خواب دیدم تو آتیش جهنم میسوزی و از خدا میخواستی تو رو ببخشه ولی کسی نبود صدات رو بشنوه گفت جدی میگی؟ گفتم خودت میدونی من هیچ وقت دروغ نمیگم به جون تبسم قسمم داد مجبور شدم قسم به اسم تبسم بخورم (اون موقع نمیدونستم قسم غیر_الله شرکه)ولی برادرشوهرم معلوم بود خیلی ترسیده بود دیگه هیچی نگفت و با اون خواب دروغی ازم دور شد شکر خدا از اون درد راحت شدم و خودم رو ازش دور میکردم.تبسم اون اردک زشت انقدر خوشکل و زیبا شده بود با موهای طلایی و فرفری هر جا میرفتم با خودم میبردمش همه ازش عکس میگرفتن و نازش میکردن یه روز تو خیابان بودم که یه توریست آلمانی با همسرش تبسم رو دیدن به طرفش اومدن نازش کردن با اشاره و بعضی کلمههای فارسی باهاش حرف زدن مترجمشون گفت میگن اجازه داریم از دخترتون عکس بگیریم؟گفتن این دختر ایرانی نیست با این موهای طلایی و چشمای آبی باید مال کشور ما باشه بوسش کردن عکس ازش گرفتن و رفتن خانواده شوهرم برای اینکه من پسر نداشتم خیلی بهم سرکوفت میزدن اذیتم میکردن من دوباره جرئت بچه دار شدن را نداشتم میگفتم تبسم بسته اگه بتونم اونو خوشبخت کنم مثل خودم نشه کافیه

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله
@admmmj123
#حب_حلال

چه همسرت حساس باشه چه نباشه
تو حق نداری با کسی چت پنهونی داشته باشی

میدونی چت پنهونی یعنی چه؟
همون چت هایی که میگی هیچی نیست ولی حاضر نیستی همسرت ببینه

#همسرانە


@admmmj123
#حب_حلال

.❤️

#خواهرم...

تو بالاتر از آنی که چشم فاسقان به تو بیفتد
و گرانبهاتر از آنی که گرگ های بازار تو
را بدرند؛

پس دروازۀ بدی را با کنار زدن
حجاب مگشا که آن وقت روز
تغابن (خسارت) زیان می بینی؛

@admmmj123🍂🍂
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_چهارم

🌸🍃با جاری هام خیلی صمیمی نبودم چون #مادر_شوهر و #خواهر_شوهرم مینشستن پای غیبت اونها و از من هم برای اونها غیبت میکردن..تمام زندگیم را با شوک های بد و تهمت و #بد_زبونی و #بی_احترام گذروندم...یه روز جاری هام اومدن خونمون و نشستن پای حرف زدن و از خواهرشوهرم و مادرشوهرم که به بهم تهمت جدید زدن... خیلی عذاب میکشیدم از حرف هاشون مدتی این حرفها ادامه داشت دیگه خوابی برام نمونده بود تنها فکر میکردم و زجر میکشیدم...واقعا افسردگی شدیدی گرفتم منی که در حد جنون تبسم رو دوست داشتم اون مدت نمیتونستم حتی به تبسم خوب برسم شوهرم انقدر نفهم و بیدرک بود که نمیفهمید باهام درست برخورد کنه هر چی رفتار اونو میدیدم بیشتر داغون تر میشدم یه روز تصمیم گرفتم به جاریهام گفتم ازتون خواهش میکنم دیگه حرفی او از خدا بیخبرها بهم نگید چون داغونم و تحمل این همه بدبختی را ندارم..نمیتوانستم مثل جاریهام باشم مادرشوهرم بخصوص خواهرشوهرم به جاریهام هم تهمت میزد یا فحش و بد بیرا میگفتم ولی نمیتوانستم حرف برای اونها بگم خودم درد میکشیدم میگفتم من به اونها هم بگم اونا هم مثل من درد میکشن و بعد هم میترسیدم اونا برن پیش شوهراشون بگن ؛ اونا شوهراشون پشتشون رو میگرفتن ولی شوهر من اینجوری نبود یه روز یکی از جاری هام خونه پدرشوهرم بودیم خواست بازم حرف بزنه گفتم ازت خواهش میکنم دیگه هیچی نگو چند روزه قرص اعصاب میخورم تا آروم بشم...گفت بخدا یه حرفی شنیدم دارم دیوانه میشم گفتم هرچی هست نگو از #تهمت که بدتر نیست؛ به دخترم گفتن حرام زاده است یا خواهرشوهرم گفت نها از شوهرم خوشش اومده...😳گفت به خدا از اونا بدتره منم با تعجب گفتم از اون تهمت ها بدتر فکر نکنم بدتر داشته باشیم...گفت به خدا قسم بدتره منم اولحظه آشپزی میکردم داشتم برنج رو توی سافی میریختم آب کشش کنم کنجکاو شده بودم گفتم از اون تهمت بدتر هم هست؟ قبل اینکه بهم بگه خیلی قسمم داد تا به کسی نگم منم بهش قول دادم جاری هام هر دوتاشون بچه دار شده بودن اوناهم دختر داشتن بچه هاشون رو خیلی دوست داشتم بعضی وقتها میرفتم خونهشون و دخترش رو ازش میگرفتم میآوردم خونه خودمون براش غذا درست میکردم بهش میدادم دخترش فقط یازده ماه داشت... گفت اون روز یادته اومدی دنبال دخترم ثنا منم نذاشتم ببری خونه خودتون؛داشتم دیونه میشدم...گفت چندشب پیش خواهرشوهرم خونه ما بودن؛ گفتم اره خبر دارم شب قبلش خونه ما بودن بعد اومدن خونه شما... گفت آره همون شب یه چیزی بهم گفته دارم دیوانه میشم برام قابل هضم نیست؛ گفتم سبحان الله چیه بگو گفت پول برادرشوهرم که گم کردن گفتن نها دزدیده و بهم گفتن طلاهام رو همینجوری تو کمد نزارم تو بیایی بدزدی.. 😳چشمام از حدقه بیرون اومد گفتم چیییی😱؟گفت کاش فقط اون بود خواهرشوهرم گفته دخترم ثنا رو بهت ندم ببری خونه خودتون تو نها رو مثل ما نمیشناسی ثنا رو میبره خونه خودشون ثنا هم کوچکه هیچی نمیدونه نمیفهمه با یه چیزی یا اشیایی به دخترت تجاوز میکنه و #پرده_بکارت دخترت پاره میکنه و کسی هم نمیفهمد که #زن_عموش این بلا رو سرش آورده 😭یاالله قلبم به درد اومد پاهام #بی_حس شدن نمیتونستم روی پاهام بایستم سافی برنج رو که میخواستم آبکش کنم دستم بود به جاریم گفتم از دستم بگیره الان میافته دارم میمیرم دستم رو روی قلبم گذاشتم نفسم بند اومد صورتم کبود شد نفس نفس میزدم نفسم بالا بیاد ولی بیشتر خفه میشدم جاریم خیلی ترسیده بود صدام میزد نها نها چی شد؟ چشمام قرمز شده بودن هر کار میکردم نمتوانستم نفس بکشم فقط میدونستم اشک هام امانم نمیدادن خودم با مشت رو قلبم میزدم تا نفسم بالا بیاد جاریم گریه میکرد همش میگفت نها غلط کردم کاش بهت نمیگفتم؛ دوید طرف یخچال برام آب آورد تمام آب سرد را روی صورتم پاشید آب سرد مثل یک شوک بود و نفسم بالا اومد زدم زیر گریه و زاری رو زانوهام افتادم تند تند به زمین مشت میکوبیدم و میگفتم خدا تاکی خدا تاکی😭؟ دیگه صبرم تموم شده 😔حالم خیلی بد شد افسردگیم بدتر شد همش باخودم میگفتم اخر خدایا چه گناهی کردم باید این همه عذاب بکشم ولی بازم تو اون شرایط سخت میگفتم خدایا ناشکرت نیستم راضیم به رضایت؛ کسی ندارم براش #درد_دل کنم فقط خودت رو دارم و بس درد دلهای را ناشکری حساب نکن. طوری شده بودم که با سایهِ خودم حرف میزدم یاتو آینه خودم رو سرزنش میکردم یا تو شیشه دکور خودم رو میدیدم و درد دل و گریه میکردم به خودم میگفتم نها چرا باید این همه بدبختی سرت بیاد به خودم محبت میکردم خودم رو ناز میکردم قربون صدقه خودم میرفتم و بالشی تو بغلم میگذاشتم و گوشهای مینشستم بالش رو جلوی دهنم میگذاشتم و از ته دل فریاد میزدم

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_بیست_و_چهارم 🌸🍃با جاری هام خیلی صمیمی نبودم چون #مادر_شوهر و #خواهر_شوهرم مینشستن پای غیبت اونها و از من هم برای اونها غیبت میکردن..تمام زندگیم را با شوک های بد و تهمت و #بد_زبونی و #بی_احترام گذروندم...یه روز جاری هام…
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_بیست_و_پنجم:

انگار واقعا دیوانه شده بودم انگار از بی کسی و بدبختی هایم فقط مرگ را لایق خودم میدانستم بارها تو ذهنم میگفتم چرا خودکشی نکنم؟ تا کی...؟ بازم شیطان را لعنت میکردم و میگفت این ها امتحان خداست... 😔 افسردگیم روز به روز بدتر میشد شوهرم اصلا بهم توجه نمیکرد بدترم میکرد با کارها و با کفر کردن هایش دردم بیشتر میشد با التماس و بدبختی منو به خونه پدرم میبرد پدرم شده بود یه فقیر و خانواده شوهرم شده بودن ثروتمند... 😔به بابام میگفت گدا به خودم میگفت بچه گدا ؛ خوب هم میدونست بابام وقتی ثروتمند بود اونا برای نون شبشون منتظر بودن گاوشون براشون شیر بده تا ببرن بفروشن برای نون شب شون... ☝️🏼 ثروت مال الله متعال است خودش میده وخودش میگیره ولی از حرف های اونها بدم می اومد... درست یه هفته میشد که ازش خواهشو تمنا کردم تا منو خونه پدرم ببره البته فقط بخاطر برادرهام و خیلی هم دلتنگ خواهر و مامانم بودگ خیلی بهشون احتیاج داشتم با هر بدبختی راضیش کردم تا من رو برد خونه پدرم وقتی دیدمشون بغلشون کردم اینقدر گریه کردم تا اشک چشمم خشک شد اونها از من بدتر بودن خیلی دلشون برای من تبسم تنگ شده بود.... نهار خوردیم و حامد اومد پیشم گفت ابجی نها چرا اینجوری شدی؟ انگار صد_سال عمرته خیلی داغون و پیر شدی تو الان نوزده سالته ولی به یه صد ساله میخوری... غم و اندوه تو صورتت معلومه؛ چی شده برام بگو... 😭منم با دلی پر و گلوی پر از بغض براش همه چی رو گفتم حتی گفتم بعضی وقتا تو ذهنم میاد که خودکشی کنم... حامد خلیی از حرف هام ناراحت شد سرش رو گذاشت رو زانوم سکوت کرد؛ بعدش همش میگفت اخ آبجیه بیچارهم ای کاش میمُردم همچین روزی رو نمیدیم... به الله قسم از مامانم بیشتر دوست دارم حس عجیبی بهت دارم احساس کردم ازتون خیسه وقتی نگاش کردم داشت گریه میکردم بغلش کردم چشماش رو بوسیدم.. گفتم (نگیره رهشه گیان برا خوشهویستهکم)... ولی نمتوانست خودش رو کنترل کنه اشکاش رو پاک کردم...گفت دیگه برنگرد پیش اونا به خدا خودم میرم برات کار میکنم نمیزام منت کسی رو بکشی... 😊منم از خوشحالی و غیرتش خندیدم گفتم اخر باوانهکم نمیتوانم تبسم رو چکار کنم حاضرم از این بدتر بکشم ولی تبسم رو توی غم نبینم... گفت برات میدزدمش گفتم حرف زدن آسونه ولی نمیشه به خدا نمیشه... گفت باشه بیا امروز بریم پیش کاک امیر باهاش حرف بزنم منم خیلی دوست داشتم عصر رفتیم اونجای که درس_قرآن میکند داد تازه کلاس قرآن گذاشته بود باهاش هماهنگی کردیم رفتیم پیششون گفت بیا خواهرم ببینم چکار کردی... منم همه چی رو براش تعریف کردم گفتم حتی قرص اعصاب مصرف میکنم... گفت سبحان الله نها خواهرم انقدر ایمانت ضعیف شده که به جای اینکه به الله پناه ببری به دارو پناه بردی...؟ والله ازتو انتظار نداشتم منم خواستم کارم رو توجیه کنم گفتم این همه بلا به سرم اومده شما درکم نمیکنید... گفت خوب درکت میکنم ولی بازم ازت ناراحتم که ایمانت انقدر ضعیفه... برام از کلام_الله گفت از صبر حضرت ایوب از حضرت آسیه از حضرت مریم و حضرت عایشه که چطور بهش تهمت زدن ؛ گفت تو هم مثل اونها باش قوی باش امیدت را به الله از دست نده... 👌🏼از امروز تمام نمازهایت را سر وقت بخوان و از خدا طلب بخشش و صبر کن... خیلی احساس آرامش کردم خیلی دلم آروم شد احساس کردم که خیلی سبک شدم.... 🔹مدتی با قرآن خواندن و نماز خودندن تو خونه شروع کردم ادامه دادم شوهرم بی تفاوت بود ولی وقتی از چیزی عصبانی میشد رو جانماز بودم یا قرآن میخوندم استغفرالله خیلی کفر میکرد من همیشه براش دعا میکردم که خدا هدایتش کنه...اون مدت با خواندن قرآن نماز و دعای خیر خیلی بهتر شده بودم تا حدی که هیچ قرصی نمیخوردم:



@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_بیست_و_پنجم: انگار واقعا دیوانه شده بودم انگار از بی کسی و بدبختی هایم فقط مرگ را لایق خودم میدانستم بارها تو ذهنم میگفتم چرا خودکشی نکنم؟ تا کی...؟ بازم شیطان را لعنت میکردم و میگفت این ها امتحان خداست... 😔 افسردگیم روز به…
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_بیست_و_ششم:

قرآن_درمانی خوبی داشتم و خیلی بهتر شدم... تبسم هشت ساله و کلاس دوم بود منم ۲۲ سالم بود انقدر زیر فشار حرفهای خانواده شوهرم بودم برای پسر دار شدن آخرش تصمیم گرفتم که بچه دار بشم... یه روز درحال نماز خوندم بودم سجده رفتم خود به خود تو ذهنم یه پسر خوشکل در حال نماز خوندن میدیدم... 💗تو دلم گفتم شاید مال اونه که انقدر زیر فشاره طعنه خانواده شوهرم هستم... نمازم تموم کردم از خدا عفو خواستم که تو نمازم اینجوری ذهنم آشفته شد نشستم پای دعا کردن از خدا خواستم یه پسر بهم عطا کنه منم به الله قول دام که تربیت راه الله کنم فدای راه الله کنم... مدتی نگذشت باردار شدم بارداری خیلی سختی بود پسرم مثل تبسم نُه ماه تموم نکردم... ۱۵ روزی مونده بود ۹ پر کنم دردم شروع شد خیلی سخت رفتم بلوک زایمان قبولم نمیکردن میگفتن به تاریخ خودت و سنوگرافی پانزده روز مونده به زایمان... با هر بدبختی بود قبولم کردن... 😔پرستارها برخورد خیلی بدی با مریضا داشتن خیلی اذیتم کردن بچه ام به دنیا نمیاومد خیلی سخت بود گفتن یا باید عملش کنیم یاباید دکتر مَرد فلان دکتر بیاریم تا بچه اش رو به دنیا بیاره... ازم سنوگرافی گرفتن گفتن نمیشه عملش کرد ؛ رفتن دکتر مَرد آوردن بالای سرم منم ملافه سبزی که کنارم بود رو خودم کشیدم درد میکشیدم دکتر خواست معاینه ام کنه نذاشتم گفتم اون مرده نمیشه... ماماها گفتن اگه نزاری خودت و بچه ات میمیرید گفتم بمیرمم نمیزارم دکتر مرد بهم دست بزنه دکتره گفت من محرمم من با صدای گرفته انقدر جیغ زده بودم گلوم درد میکرد گفتم وقتی محرمی که دکتر زن کنارم نباشه یا تو بیابانی چیزی باشم... هر چی اصرار کردن جواب ندادم دکتره گفت خوب ولش کنید خودش دوست داره بمیره ولم کردن... 😔ولی داشتم میمُردم از سر لج حتی نمیاومدن سر کشیم کنن یه لحظه احساس کردم خوابم میاد دردمم آروم شد دلم خواب عمیقی میخواست یه نظافتچی نزدیکم بود داشت تختم رو تمیز میکرد حالم رو دید دکترها رو صدا زد گفت این داره میمیره... گفتن نترس هیچیش نمیشه بازم صدام زد به خدا داره میمیره یکی از ماماها اومد گفت چته؟ دیگه هچی نفهمیدم تو اون حال بیهوشی تو یه باغ بودم با تبسم بازی میکردم بین درخت ها دنبال تبسم میدویدم هر دوتا میخندیدیم که یه نفر رو کنار خودم احساس میکردم که فقط نصف بدنش رو دیدم گفت بیدار شو دوباره صدام زد گفت بیدار شو وقت خواب نیست هنوز کار داری وقتت نرسیده... یه دفعه دقیق نمیدونم زنجیر بود یا تسبیح تند با قدرت زد رو پام از درد جیغ زدم یه دفعه نفسم بالا اومد چشمام رو باز کردم چند تا دکتر بالای سر خودم دیدم که داشتن با دست بهم شوک قلبی میدادن یه ماسک رو دهنم گذاشته بودن گریه کردم گفتم چرا اینجور منو زدید؟ مگه چکارتون کردم؟ گفتن فقط بهت سیلی زدیم بخاطر اینکه ایست_قلبی داده بودی اگر این کارو نمیکردیم به هوش نمیاومدی من گفتم نه شما با زنجیر رو پام زدید گفتن نه نزدیم به خدا فقط سیلی زدیم... ملافه ارو روی پام برداشتم گفتم ببینید منو زدید؛ وقتی ملافه رو برداشتن جای او چیزی که شبیه رنجیر بود روی پام افتاده بود و قرمز شده بود هم ورم کرد بود... 😟دکترا با تعجب بهم نگاه میکردن هیچی نگفتن دیگه اون لحظه ولم نکردن کمکم کردن تا بچه ام به دنیا اومد.. اونم چه بچه ای یه پسر تپل کله گنده که خیلی خوشکل بود... نافش رو نبریدن بهم دادن بغلش کنم من زود ازشون گرفتم دستم را روی گوشش گذاشتم نزدیک خودم کردم دستم به آرومی برداشتم تو گوشش اسم الله بردم همون موقع تشهد تو گوشش خوندم گفتم تو یه مسلمانی فرزند من ، منم تورو فدای راه الله کردم پس ثابت_قدم باشی پسر گلم گریه ام گرفت بوسیدمش رو سینه ام گذاشتمش.... ☺️وقتی وزنش کردن چهار کیلو و دویست گرم بو ؛ تنها خوشی که تو زندگیم تجربه کرده بودم دو بار بود یکی دنیا اومدن تبسم دوم به دنیا اومدن پسرم محمد خیلی خوشحال بودم انگار تمام دنیا مال من بود... چند روزی از بچه دار شدنم میگذشت که حامد بهم زنگ زد خبر خیلی بدی بهم داد ولی انتظارش رو داشتم برام سخت بود ولی دیگه هیچ کار نمیتوانستم انجام بدم:

ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123