👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
727 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجم 🌸🍃احساس کردم که تمام دردهام دارن تموم میشن و آرزویی که داشتم به راحتی به دست آوردم با خوشحالی به خونه برگشتم حتی مامانم از قیافم فهمید که خوشحالم گفت چیه نها خیر باشه امروز خوشحالی؟ گفتم اره مامان جان امروز خیلی خوشحالم…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی:

#قسمت_ششم

🌸🍃ولی مثل اینکه بابام نمیخواد واقعیت رو قبول کنه شاید اون حرف هام روش تاثیر داشته باشه شایدم فقط بخاطر اینکه بهم قول داده بود که حرفم رو گوش کنه سرم داد نکشه سکوت کرد اون شب شبی آرومی بود خیلی خوب خوابیدم انگار سالها بود اینجوری نخوابیده بودم صدای زنگ تلفن به گوشم رسید بیدار شدم همه خواب بودن من بلند شدم گوشی تلفن را برداشتم با صدای خواب آلود گفتم الو بفرمایید گفت سلام بر #ملکه خودم بر #ملکه قلبم خواب از چشام پرید دست و پای خودم رو گم کردم به پتُ پت افتادم گفت نترس چته؟ گفتم الهی خفه شی بهزاد خندید گفت چیه ترسیدی؟خواستم یه خبر خوش بهت بدم. گفتم بگو دیوونه ؛ گفت امروز بلند شدم #نماز_صبح رو خودندم😍وایی خیلی خوشحال شدم آفرین بهزاد افرین الان بهت میگن یه پسر مسلمان خندید گفت خیالت راحت اگه اینجوری پیش بره میشم یه #ماموستا که تو دوست داری من ذوق کردم گفتم جدی میگی بهزاد؟ گفت تو بخوای بخدا اینکار رو میکنم گفتم پس خانواده ات چی؟ گفت تو برام مهمی از تمام دنیا دست میکشم بخاطر تو👩‍❤️‍👨دلم یهو ریخت یه لحظه یه جوری شدم گفتم بهزاد گفت جانم گفتم از تمام دنیا دست کشیدی ولی از عبادت و بندگیت دست نکشی گفت تورو داشته باشم دست نمیکشم گفتم بهزاد دیوونه تو باید #عبادت_الله را از ته دل و بخاطر الله انجام بدی نه بخاطر کس دیگه شاید من مردم بهزاد حرفم رو قطع کرد گفت خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر اون روز من هم میریم منم خندیدم گفتم باشه نترس بادمجون بم آفت نداره از بهزاد خداحافظی کردم گوشی رو گذاشتم به اتاقم رفتم تو فکر حرفهای بهزاد بودم رو تختم دراز کشیدم نمیدانستم برای بهزاد خوشحال باشم یا ناراحت تو این فکرها بودم که خوابم برد خواب عجیبی دیدم تو خوابم یه جای خیلی زیبا بودم یه مکان چهارگوش که تمام دیوارهایش از الماس و طلا بود سرم رو بالا گرفتم فقط نور و زیبایی را میدیدم دور خودم میچرخیدم دو نفر سمت چپ و راستم بودن ولی نمیدیدمشون گفتم اینجا کجاست؟ یکیشون جواب داد گفت: اینجا خونه خداست من با تعجب گفتم مگر خدا خونه داره؟ گفت اره کعبه قبله همه مسلمانان اینجا داخل کعبه است من از خوشحالی نمیدانستم چی بگم یکیشون گفت این دوتا صندوق رو میبینی؟ گفتم اره میبینم خیلی زیبا بودن هر دوتاشون مثل هم بودن هیچ فرقی باهام نداشتن گفت میتونی بگی این صندوق ها کدامش بهشت توشه و کدوم جهنم؟! من نمیتونستم تشخیص بدم چون هر دو مثل هم بودن با اشاره انگشت گفتم این #بهشت و اون یکی #جهنم است.گفتن اشتباه کردی منم از ترس به گریه افتادم فقط میگفتم توبه خدایا توبه با گریه و زاری... گفت الله همه بندگانش را میبخشد با گریه و زاری که میکردم از خواب پریدم انقدر گریه کرده بودم بالشم رو خیس کرده بودم بلند شدم نشستم نمی‌توانستم جلوی اشکام رو بگیرم مُهنا تو اتاق خودش صدای گریه ام رو شنید اومد گفت چته نها چی شده😳 ؟ کمی برام آب آورد خوردم دستش رو خیس کرد رو صورتم کشید گفت چی شده خواب بد دیدی گفتم نمیدونم بد بود یا خوب بلند شدم از اتاقم بیرون اومدم... نگاه کردم هنوز بابا و مامانم خواب بودن ساعت رو نگاه کردم نزدیک هشت و نیم بود فاصله تلفن حرف زدن من با بهزاد و خواب که دیده بودم نزدیک ده دقیقه ای میشد انگار فاصله طول شب روز بود خوابی که دیده بودم.به آرومی رفتم وضو گرفتم که بابام نفهمه ، بعدش تو اتاقم خواستم نماز بخونم ولی بازم به خودم گفتم ولی الان وقت نماز نیست ولی دلم #بی_قرار بود نمتونستم آروم بگیرم در اتاق رو قفل کردم دو رکعت نماز خوندم ولی نمیدونستم چه نیتی کنم فقط گفتم خدایا میخوام از گناه هام بگذری نماز خوندم قرانم رو آوردم شروع کردم قرآن خوندن فقط عربیش رو میخوندم نمیدونستم معنیش چیه موقع قرآن خوندنم فقط کارم شده بود گریه اشکام نمیگذاشت کلمه های قرآن رو ببینم یک دفعه صدای در اتاقم اومد خواست در رو باز کنه منم با صدای گریون سعی کردم کسی نفهمه گفتم بله بابام بود یاالله بابامه هول شدم گفتم باباجون وایسا اومدم اونم پشت در میگفت چته نها چرا گریه میکنی؟😰منم جانمازم رو بلند کردم هولکی زیر تختم قایم کردم و قرآن روگذاشتم تو لباس هام در کشو رو بستم سعی کردم چشام رو پاک کنم بابام نفهمه در رو باز کردم بابام اومد تو اتاق گفت چرا گریه میکنی دخترم؟ گفتم هیچی بابایی کمی مریضم گفت چرا هیچی بهم نگفتی زود باش برو لباست رو بپوش بریم دکتر دستش رو پیشونیم گذاشت گفت تب که نداری گفتم نه دل درد دارم ولی الان بهترم خیلی خوبم... بابام گفت باید الان بریم دکتر ببینم چرا دختر گلم مریضه منم گفتم باباجون الان نمیتونم با مامان میرم تو برو سرکارت

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی: #قسمت_ششم 🌸🍃ولی مثل اینکه بابام نمیخواد واقعیت رو قبول کنه شاید اون حرف هام روش تاثیر داشته باشه شایدم فقط بخاطر اینکه بهم قول داده بود که حرفم رو گوش کنه سرم داد نکشه سکوت کرد اون شب شبی آرومی بود خیلی خوب خوابیدم انگار سالها…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_هفتم

🌸🍃بابام رفت سرکار به مامان گفت یادت نره نها رو ببری دکتر گفت باشه بابام رفت کمی نشستم رفتم طرف کشو قرآن رو بردارم مامانم اومد تو اتاق هول شدم فوری کشو رو بستم به طرف مامانم برگشتم دستامو از پشت رو کشو گذاشتم مامانم گفت نها چیه چرا هول شدی؟مامانم خوب منو میشناخت از چهرم فهمید دزدکی چیزی قایم کردم اومد جلو دستهای مهربانش رو پیشونیم گذاشت گفت دختر قشنگم قربون موهای قشنگت برم چرا اینجوری شدی چرا بهم ریختی تو کشو چی قایم کردی؟ منم چشام پر اشک شد مامانم رو آغوش گرفتم گفتم مامان خوابهای عجیبی میبینم دارم دیوانه میشم گفت باشه تو کشوت چی قایم کردی گفتم مامان بهت میگم ولی ازت خواهش میکنم اگه من دوست داری به بابا هیچی نگو گفت باشه نمیگم خیالت راحت کشو رو باز کردم قرآن رو نشوش دادم اونم قرآن رو بوسید گفت بابات بفهمه نها بخدا بیچاره میشیم.گفتم چیزی نگو نمی فهمه دعا می کنم بابام هم قرآن قبول کنه الان بشین ببینم خواب چی دیدی منم خوابم رو براش تعریف کردم مامانم خودش تعجب کرد گفت بخدا نمیدونم چی بگم نها منم نمیفهم معنی این خوابات چیه ولی هر چی هست ان شاءالله خیر باشه.روزها میگذشت عشق بهزاد بزرگتر میشد منم با عشق اون بیشتر عذاب میکشیدیم خیلییییی بهزاد رو دوست داشتم ولی میدونستم فقط یه آرزوی دست نیافتنیه نمدونستم چطور حالیش کنم..یه روز بهم زنگ گفت نها میخوام برم بیرون میای با هم بریم گفتم حوصله ندارم بهزاد، فقط میخواستم خودم رو ازش دور کنم گفت نها یه بارم شده اذیتم نکن بیا توروخدا خیلی دلتنگتم انقدرم هم اومدم خونه تون دیگه روم نمیشه بیام بیرون گفتم مثل بچه ها شدی باشه ببینم مادرم اجازه میده رفتم به مامانم گفتم میخوام برم بیرون با بهزاد مامانم گفت نها هواست رو جمع کن دیگه مثل قبل نیستی داری بزرگ میشی منم گفتم مامان من هنوز داوزه سالمه مونده تا بزرگ شدن.مامانم گفت آخه قربونت برم با قد بلندی که داری فکر میکنن بزرگتری گفتم بزرگم دیده بشم چی میشه گفت اخه نًهای خودم تو با این قیافه و خوشکلیت هر پسری رو جذب خودت میکنی باید دیگه مواظب خودت باشی منم گفتم چشم ملکه ی من ، خوشکلیمون به مامان عزیزم رفته مامانم آهی کشید گفت خدا کنه عاقبت منو نداشته باشی منم خندیدم گفتم چیه بابای خوشتیپم رو گیر آوردی اعتراضم میکنی؟مامان گفت کافیه چطور فورا ازش دفاع میکنه رفتم جلو مامانم گرفتم تند بوسیدم ولی اجازه نداد برم؛ولی بهزاد اومد خونمون با خواهر کوچکم تو حیاط بودیم که بهزاد اومد و نشستیم حرف زدیم گفتم بهزاد هزارتا آرزو دارم خندید گفت نترس من از تو بیشتر آرزو دارم.بلند شد گفت یه لحظه وایسا الان برمیگردم گفتم باشه.یه دقیقه تموم نشد برگشت دستاش پشتش قایم کرده بود گفت نها #ملکه_قلبم چشات رو ببند خنده به لبام انداختم گفتم چیه بازم دیوونه گیت گل کرده گفت اره در حد مجنون من چشامو بستم گفتم بفرمایید مجنون ، گفت دستاتو بیار جلو ولی چشاتو باز نکنی گفتم باشه زود باش ببینم.یه جعبه دستم داد گفت الان چشاتو باز کن منم چشمامو باز کردم یه جعبه شکل قلب با یه شاخه گل رز و گل یاس رو جعبه گذاشته بود من ذوق کردم وای بهزاد دیوونه چطور فهمیدی من عاشق گل یاسم گل یاس برداشتم از عمق دل چشامو بستم و بو کردم بوی گل یاس انگار #آرام_بخش ترین گل دنیاست برام خیلی خوشحال شدم و جعبه باز کردم یه روسری شالی و سبز خوشکل توش بود روسری برداشتم گفت سرت کن ببینم به چشای زیتونیت میاد یا نه روسری روسرم انداختم واییی نهایم به چشات خیلی میاد یه گیره قرمز با پاپیون خوشکل روش بود گفت اینم برای موهای بلندت وقتی میچینی ولی نگه ش دار وقتی ازدواج کردیم‌خیلی از کارش خوشم اومد یه مرد ایدآل بود برام من خودم احساساتی و رمانتیک بهزاد از من رومانتیک تر بود تمام احساساتم درک میکرد.یه پسر نماز خون در اومده بود حتی تمام خانوادهام تعجب کرده بودن خیلی وقتها بهش مسخره میکردن، یا با شوخی میگفتند نها و بهزاد با هم باید ازدواج کنن هر دوتاشون مثل این #عقب_مانده و امل ها شدن خیلی بهم میان تازه به قرنهای گذشته برگشتن ولی بهزاد اصلا براش مهم نبود

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله

@admmmj123