👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم…
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_چهارم
✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍
#یاالله
#یاالله
#یاالله
😍این یعنی #پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...
بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در #اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا #آروم شد
☝️🏼️پیروزی از آن #الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش #رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!
☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف #بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ...
✨ #سبحان_الله ✨
هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو #دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد #مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود
اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در #شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!
کم کم سرو کله #خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن... منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر #دعوت و چیزای دیگه بودم ...
#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام میرفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم #راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان #خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله
@admmmj123
❣ #قسمت_چهارم
✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍
#یاالله
#یاالله
#یاالله
😍این یعنی #پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...
بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در #اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا #آروم شد
☝️🏼️پیروزی از آن #الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش #رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!
☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف #بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ...
✨ #سبحان_الله ✨
هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو #دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد #مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود
اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در #شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!
کم کم سرو کله #خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن... منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر #دعوت و چیزای دیگه بودم ...
#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام میرفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم #راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان #خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️.... #قسمت_اول🍀 🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺 الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_دوم🍀
یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.
سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما میگفتم اشکالی نداره و برای #تسکین دردهام قرآن گوش میدادم و دعا میکردم، سعی میکردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که #شیمی_درمانی میکردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم #یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتیهام هیچی نمیگفتم.
اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری میپوشم، کسی متوجه نمیشه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش میکرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم میگفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام #عادی شد.
بعد از سه ماه شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمیتونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد میشدیم و به حرفای دکتر فکر میکرد؛ نوشته ی روی دیوار توجهم رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.
«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشمهام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا میبینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلیها بودند که طعنه میزدن یکی میگفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
میگفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه میرفتم، ولی باور نمیکردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت میشدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر میکردم؛ اما میگفتم یا الله می بخشمشون....
« #انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمیدانند، ولی ازت پاداشش رو میخوام....
شروع کردم #درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که میشناختم میرفتم و داروها رو امتحان میکردم و میخوردم .
وقتی برادر زادهم به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت #درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمیتونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم میدی؟
گفت خودت نمیتونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر میشد و حال من هم بدتر، اطرافیان #طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس میکردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و میخوان یا بمیرم یا خوب بشم....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_دوم🍀
یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.
سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما میگفتم اشکالی نداره و برای #تسکین دردهام قرآن گوش میدادم و دعا میکردم، سعی میکردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که #شیمی_درمانی میکردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم #یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتیهام هیچی نمیگفتم.
اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری میپوشم، کسی متوجه نمیشه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش میکرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم میگفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام #عادی شد.
بعد از سه ماه شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمیتونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد میشدیم و به حرفای دکتر فکر میکرد؛ نوشته ی روی دیوار توجهم رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.
«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشمهام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا میبینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلیها بودند که طعنه میزدن یکی میگفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
میگفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه میرفتم، ولی باور نمیکردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت میشدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر میکردم؛ اما میگفتم یا الله می بخشمشون....
« #انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمیدانند، ولی ازت پاداشش رو میخوام....
شروع کردم #درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که میشناختم میرفتم و داروها رو امتحان میکردم و میخوردم .
وقتی برادر زادهم به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت #درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمیتونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم میدی؟
گفت خودت نمیتونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر میشد و حال من هم بدتر، اطرافیان #طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس میکردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و میخوان یا بمیرم یا خوب بشم....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_چهارم ✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_پنجم
✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو #قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و #صبوری نذار چیزی بفهمه #عادی رفتار کن قسمت میدم خواهر نذار بویی ببره نمیدونست انقدر گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود نمیدونست #قلب خواهرش دیگه نمیتپد نمیدونست که دست من نبود، گریه هام ول کنم نبودن نمیدونست که من
#شکــ💔ــستم....
➖فواد بازم اومد در را زد #روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا انقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
😣دلم میخواست برم #خفهش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره گفتم آقا فواد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین همش سعی میکردم #قوی باشم اما خیلی #سخت بود خیلی ... بلاخره #نقابمو زدم عکس اون کارت را گرفتم و گذاشتم تو کتش همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
🌸🍃واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودتو به بیخیالی بزنی رفتم پایین #کتش را نبردم... گفت چرا کتمو نیاوردی؟ گفتم کتت کجا بود برم بیارم گفت #اتاق خودت بود؟ یه جورای فکر کنم شک کرده بود عمدا کتش را نبردم که نداند چیزی فهمیدم و کتش رو آوردم و سوار ماشین شدیم...
➖هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم... یعنی یه کلمه باهاش حرف #میزدم میفهمید اون روز تو مدرسه نمیدونستم زنده ام یا مرده انقدم #اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا #درد میکردن همش از خدا میپرسیدم راضیم اما چرا خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش و نداشته باشم واقعا سخت #یا_الله کمکم کن....
➖ از نزدیک شدن به اومدن آقا فواد داشت حالم بدتر میشد دلم خیلی درد میکرد ازش #متنفر شده بودم دلم میخواست و آگه میتونستم حتما....
آقا فواد تبدیل شد به دشمن #خالقم... با تمام وجودم ازش #متنفر بودم...
برای دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو #فروخته بود از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی #الله رو ازدست داده بود...
🌸🍃فقط این برام جای #سوال بود چرا سر راه من...؟
وقتی سوار ماشین شدم برام #گل آورده بود اون لحظه از هر چی گل بیزار بودم بعد بهم گفت روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلانی رو گرفتن سریع به چشاش نگاه کردم اصلا توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....
رفتیم به شهرشون و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش #طلاق بگیرم....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_سی_پنجم
✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو #قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و #صبوری نذار چیزی بفهمه #عادی رفتار کن قسمت میدم خواهر نذار بویی ببره نمیدونست انقدر گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود نمیدونست #قلب خواهرش دیگه نمیتپد نمیدونست که دست من نبود، گریه هام ول کنم نبودن نمیدونست که من
#شکــ💔ــستم....
➖فواد بازم اومد در را زد #روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا انقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
😣دلم میخواست برم #خفهش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره گفتم آقا فواد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین همش سعی میکردم #قوی باشم اما خیلی #سخت بود خیلی ... بلاخره #نقابمو زدم عکس اون کارت را گرفتم و گذاشتم تو کتش همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
🌸🍃واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودتو به بیخیالی بزنی رفتم پایین #کتش را نبردم... گفت چرا کتمو نیاوردی؟ گفتم کتت کجا بود برم بیارم گفت #اتاق خودت بود؟ یه جورای فکر کنم شک کرده بود عمدا کتش را نبردم که نداند چیزی فهمیدم و کتش رو آوردم و سوار ماشین شدیم...
➖هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم... یعنی یه کلمه باهاش حرف #میزدم میفهمید اون روز تو مدرسه نمیدونستم زنده ام یا مرده انقدم #اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا #درد میکردن همش از خدا میپرسیدم راضیم اما چرا خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش و نداشته باشم واقعا سخت #یا_الله کمکم کن....
➖ از نزدیک شدن به اومدن آقا فواد داشت حالم بدتر میشد دلم خیلی درد میکرد ازش #متنفر شده بودم دلم میخواست و آگه میتونستم حتما....
آقا فواد تبدیل شد به دشمن #خالقم... با تمام وجودم ازش #متنفر بودم...
برای دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو #فروخته بود از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی #الله رو ازدست داده بود...
🌸🍃فقط این برام جای #سوال بود چرا سر راه من...؟
وقتی سوار ماشین شدم برام #گل آورده بود اون لحظه از هر چی گل بیزار بودم بعد بهم گفت روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلانی رو گرفتن سریع به چشاش نگاه کردم اصلا توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....
رفتیم به شهرشون و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش #طلاق بگیرم....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
⭕️ #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_سوم 😔مجبور شدیم با گفتن چندتا دروغ بلاخره من و محمد همدیگر را ببینم از آخرین باری که دیده بودمش 7 ماه یا بیشتر میگذشت اینبار فرق میکرد... با نقاب رفتم پیش روی برادرم اما هیچ وقت فکر نمیکردم انقد شکست…
💥 #تنهایی؟👈🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_چهارم
✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم....
😔از یه طرفم بابام اسم #سوژین رو حتی تو شناسنامه ش هم در آورده بود اما بازم دوست داشتم برگرده اگر هم اون برنمیگشت من میرفتم پیشش...
به مرور زمان خواهرم بی تفاوت تر شد و #علاقه اش به آنجا زیاد و زیادتر شد خودم احساس کرده بودم اما به قولی که خواهرم #دلبسته بودم تا اینکه از زبانش شنیدم که نمیخواد برگردد...
😭اسرار های منم اثری نمیکرد اصلا بر خلاف میلم مجبور به تصمیمی شدم که من برم پیش خواهرم اما قضیه من فرق داشت که با #محرم برم...
✍🏼یه سال بیشتر از رفتن خواهرم گذشته بود من همچنان فکر و ذهنم شده بود #عربستان رفتن... خواهرمم همچنان رو حرفش مونده بود اما فقط #الله میدونست چی پیش میاد.
بلاخره #برادرم برگشت از شیراز #حفظش تموم شده بود الحمدلله یه عالم و حافظ #قرآن شده بود من روزهای خوب رو داشتم با چشمام میدیدم اینبار من #شاگرد برادرم شدم الحمدلله از یه طرفم دیگه قضیه #مسلمان بودن من #عادی شده بود برای خانوادم شده بودم همون روژین قبل اما تنها چیزی اونا رو آزار میداد #نقابم بود....
🌸🍃یه روز حسابی #تدارک دیده بودم که برادرم بیاد واسه شام خونه ما هر چی #اسرار کردم بیاد قبول نمیکرد مدت ها بود که نمی اومد برای شام یا نهار...
منم بی خبر از این موضوع #ناراحت بودم دلم میخواست بیاد آخر سر گفتم نیای #قهر میکنم از این حرفا اونم قبول کرد که بیاد...
👌🏼اون شب حسابی خودمو #خسته کردم بخاطر اومدن برادرم روز دوشنبه بود طبق معمول میدونستم #روزه است اما واقعا متعجبم کرد سر #سفره چیزی بجزء #دسر نخورد به بهانه اینکه روزه بوده و وقتی روزه میگیره اینطوری میشه...
🤔اما حرفاش واسه بقیه جای باور بود اما واسه من نه چون من بهتر از خودش اونو میشناختم و این فکر واقعا مشغولم کرده بود که چرا...
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_چهارم
✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم....
😔از یه طرفم بابام اسم #سوژین رو حتی تو شناسنامه ش هم در آورده بود اما بازم دوست داشتم برگرده اگر هم اون برنمیگشت من میرفتم پیشش...
به مرور زمان خواهرم بی تفاوت تر شد و #علاقه اش به آنجا زیاد و زیادتر شد خودم احساس کرده بودم اما به قولی که خواهرم #دلبسته بودم تا اینکه از زبانش شنیدم که نمیخواد برگردد...
😭اسرار های منم اثری نمیکرد اصلا بر خلاف میلم مجبور به تصمیمی شدم که من برم پیش خواهرم اما قضیه من فرق داشت که با #محرم برم...
✍🏼یه سال بیشتر از رفتن خواهرم گذشته بود من همچنان فکر و ذهنم شده بود #عربستان رفتن... خواهرمم همچنان رو حرفش مونده بود اما فقط #الله میدونست چی پیش میاد.
بلاخره #برادرم برگشت از شیراز #حفظش تموم شده بود الحمدلله یه عالم و حافظ #قرآن شده بود من روزهای خوب رو داشتم با چشمام میدیدم اینبار من #شاگرد برادرم شدم الحمدلله از یه طرفم دیگه قضیه #مسلمان بودن من #عادی شده بود برای خانوادم شده بودم همون روژین قبل اما تنها چیزی اونا رو آزار میداد #نقابم بود....
🌸🍃یه روز حسابی #تدارک دیده بودم که برادرم بیاد واسه شام خونه ما هر چی #اسرار کردم بیاد قبول نمیکرد مدت ها بود که نمی اومد برای شام یا نهار...
منم بی خبر از این موضوع #ناراحت بودم دلم میخواست بیاد آخر سر گفتم نیای #قهر میکنم از این حرفا اونم قبول کرد که بیاد...
👌🏼اون شب حسابی خودمو #خسته کردم بخاطر اومدن برادرم روز دوشنبه بود طبق معمول میدونستم #روزه است اما واقعا متعجبم کرد سر #سفره چیزی بجزء #دسر نخورد به بهانه اینکه روزه بوده و وقتی روزه میگیره اینطوری میشه...
🤔اما حرفاش واسه بقیه جای باور بود اما واسه من نه چون من بهتر از خودش اونو میشناختم و این فکر واقعا مشغولم کرده بود که چرا...
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123