👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
765 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_چهارم ✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_پنجم

✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به
#دنیا اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد...
مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد
یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم
#شام بخورم مصطفی گفت بریم #دکتر اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم #نگران میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که #درد داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما....

تا بعد از ظهر هم
#صبر کردم بازم #نهار نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم #بیمارستان پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون #شیر دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من...
#خانم دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون #صبوره و #ذکر میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله...
ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل...
همون جا پیشونی قشنگش رو
#بوسیدم من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن
تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره...

فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش
#ناراحت شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟
😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم
#مراقبت میکرد و هم خونه اونها برای اومدن #مهمون بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود....
😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه دوربین جدید خریده بود انقدر از
#دخترم عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم #گریه میکرد...

😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد
#ذوق میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به #مصطفی نگاه میکردم...
🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟
گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی
#بامحبت بود...

خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم
#محدثه خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من
#نی_نی من هم داشت کم کم #بزرگ میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین #نوه شون بود
برادرم هم
#عروسی کرد و الحمدلله #زندگی آرومی سپری میکردیم
🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی
#مضطرب اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی...

😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته چرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟
با همسرت
#دعوات شده ؟ گفت نه
گفتم خوب بگو گفت
#خونسردی خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو #گرفتن ...

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍

@admmmj123