👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهاردهم ✍🏼از طرفی ناراحتیم #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی #گذشته بود نکرده بودم... 🌸🍃بعضی…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_پانزدهم
✍🏼مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بلاخره راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا #سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود #سوژین دیده بودم...
🕌وقتی #رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری اسرار کردم #نیومد رفتم بالا هیچ وقت مثل اول #استرس نداشتم وقتی در رو باز همه #خواهرانو سوپرایز کردم همه حمله ور شدم بغلم کردم من اشک #چشام خشک نمیشد...
🌸🍃انگار همه کس شده بودن انگار همیشه با اونا #زندگی کردم تو این چند سالی که #گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما #عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه چیز رو #خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن..
➖ با خواهرای #دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام انقدر با اطمینان گفتم بودن پیش اونا هم #ایمانو قوی میکرد هم #جراتم رو...
سوژین با #عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال فردا...
🌸🍃تو چرا نیومدی داخل #مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم #کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد
➖ برگشتم خونه #پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون من گفتم #مسلمانم دوستامم باید #مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو فراموش کنی چون به قول خودتون ما #کافریم.. منم گفتم نه باباجان اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که #چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم #گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم #بودم منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم...
😔قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر #عقیده و #باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت #قرآنشو بیار و #گوشیمم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم #قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم #گوشیمم بردارم که بابام گفت آگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه #سد راهت نمیشیم به چند #شرط ....
➖دیگه هیچ نیا جلو چشمم ، با این حرفش مردم...
😔دوم هیچ وقت سر این میز نیا حق نداری با ما #غذا بخوری...
😔حق نداری با ما #جایی بیای...
😔حق نداری #اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون #موقه خانوادی داری...
➖خشکم زده بود هیچ وقت این انقد بابامو عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه کردم #مامانم گفت به چیزی میخواستی رسیدی من از بابام خواهش کردم هیچ قبول نمیکرد خیلی #گریه کردم مامانمو التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم #گریه کردم پدرم و مادر با اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن .
🌸🍃صدای #اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد #گریه کرده بودم گوشم نمیشنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار #اتاق مامانو بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت ازت #متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........
😭تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_پانزدهم
✍🏼مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بلاخره راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا #سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود #سوژین دیده بودم...
🕌وقتی #رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری اسرار کردم #نیومد رفتم بالا هیچ وقت مثل اول #استرس نداشتم وقتی در رو باز همه #خواهرانو سوپرایز کردم همه حمله ور شدم بغلم کردم من اشک #چشام خشک نمیشد...
🌸🍃انگار همه کس شده بودن انگار همیشه با اونا #زندگی کردم تو این چند سالی که #گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما #عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه چیز رو #خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن..
➖ با خواهرای #دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام انقدر با اطمینان گفتم بودن پیش اونا هم #ایمانو قوی میکرد هم #جراتم رو...
سوژین با #عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال فردا...
🌸🍃تو چرا نیومدی داخل #مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم #کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد
➖ برگشتم خونه #پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون من گفتم #مسلمانم دوستامم باید #مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو فراموش کنی چون به قول خودتون ما #کافریم.. منم گفتم نه باباجان اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که #چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم #گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم #بودم منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم...
😔قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر #عقیده و #باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت #قرآنشو بیار و #گوشیمم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم #قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم #گوشیمم بردارم که بابام گفت آگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه #سد راهت نمیشیم به چند #شرط ....
➖دیگه هیچ نیا جلو چشمم ، با این حرفش مردم...
😔دوم هیچ وقت سر این میز نیا حق نداری با ما #غذا بخوری...
😔حق نداری با ما #جایی بیای...
😔حق نداری #اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون #موقه خانوادی داری...
➖خشکم زده بود هیچ وقت این انقد بابامو عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه کردم #مامانم گفت به چیزی میخواستی رسیدی من از بابام خواهش کردم هیچ قبول نمیکرد خیلی #گریه کردم مامانمو التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم #گریه کردم پدرم و مادر با اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن .
🌸🍃صدای #اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد #گریه کرده بودم گوشم نمیشنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار #اتاق مامانو بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت ازت #متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........
😭تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123