👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه صد و چهل و نهم. - بله اونها در چند روز آینده به آرور حمله میکنن میخواستم بگم که فرمانده لشکر شما شاهزاده ففّی هست و حتما شما دوست ندارید که ایشون زیر سم اسبهای مسلمانان له بشه شما میتونید با تحویل دادن اسیران…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاهم.

همسر راجه در حالی که به سوی یکی از اتاقها میرفت گفت: «همرام بیا!» بهیم سنگ به همراهانش دستور داد همانجا منتظرش بمانند و خودش دنبال همسر راجه به راه افتاد همسر راجه اول به اتاقی رفت که جسد پرتاب رای افتاده بود، وقتی بهیم سنگ از زبان شاه بانو شنید که با دستور او پرتابرای به قتل رسیده گفت: «خدارو شکر که بالاخره دوست و دشمن خودتونو شناختید». همسر راجه جواب داد: «من از اول اونو دشمن خودم میدونستم ولی کاش راجه حرفمو گوش میکرد».
سپس در حالی که به سوی یکی از اتاقها اشاره میکرد ادامه داد: «حالا اگه میخوای اسرای عرب رو ببینی اونها توی اون اتاق هستن راجه در زندگیش به حرفم گوش نداد، بعد از مرگش من اسرارو نزد خودم به عنوان مهمان نگه داشتم نه به خاطر جلب رضایت عربها بلکه از اول فکر میکردم داره به اونها ظلم میشه پرتاب رای پیشنهاد قتل اونها رو داده بود و اگه میتونست حتما این کار رو میکرد» بهیم سنگ گفت: «ترسو همیشه ظلم میکنه اسرا در چه وضعیتی هستن؟»
- تا تونستم سعی کردم آسیبی به اونها نرسه خودت برو ببین.
بهیم سنگ گفت: «بهتر نیست محمد بن قاسم خودش بیاد و از نزدیک اونهارو ببینه خیلی نگران اونهاست»
همسر راجه جواب داد: «برو بیارش»
محمد بن قاسم، زبیر، خالد ناهید و زهرا با راهنمایی شاه بانو وارد اتاق بزرگی شدند.
همین که چشم علی به خالد افتاد دوید و خودش را در آغوش او انداخت قبل از این همسر راجه داستان فتح مسلمانان و شکست خود را برای اسیران گفته بود خالدو زبیر با تک تک مردان مصافحه کردند و آنها را در آغوش گرفتند. زنها با ناهید و زهرا احوال پرسی کردند و اشک شوق ریختند محمد بن قاسم دست محبت بر سر بچه ها کشید و جویای احوال مردان شد زنها را نیز تسلی داد و در آخر رو به همسر راجه کرد و گفت: «شاه بانوی مهربان از شما خیلی ممنونم».
شاه بانو به محمد بن قاسم خیره شد دلش گواهی میداد که این کلمات رسمی نیست، محمد بن قاسم به خالد و زبیر گفت: «من هنوز خیلی کار دارم که باید انجام بدم شما اینهارو با خودتون ببرید». شاه بانو با کمی تأمل گفت: «اینها میتونند اینجا بمونند».
محمد بن قاسم جواب داد: «ممنونم شما به زحمت میافتید» شاه بانو گفت: «اگه من در اسارت شما نیستم فردا صبح به ارور میرم و همه این کاخ براتون خالی میشه»
محمد بن قاسم گفت: «شما فکر میکنید مسلمونها پاداش مهمان نوازی رو اینجوری میدن؟ اگه میخواید به ارور برید میتونم چند سردار از برهمن آباد همراتون
بفرستم».
همسر راجه محمد بن قاسم را از سر تا پا نگاه کرد و گفت: «اگه من به ارور برم سربازان شما منو تعقیب نمیکنن؟» محمد بن قاسم گفت: «آرور آخرین قلعۀ سربراهان ظلمه و من نمیتونم تصمیم فتح اونو عوض کنم اونجا سیاهچالهای زیادی است که اسیرانی چون ابوالحسن در اونها
جون میدن».
شاه بانو گفت: «ولی ابوالحسن که فرار کرده و بقیۀ زندانیها رعایای ما هستند ما باید در مورد اونها تصمیم بگیریم اگه قانون شما از قانون ما بهتره اونو تو کشور خودتون پیاده کنید و مارو به حال خودمون بذارید به حد کافی تقاص بدرفتاری با عربهارو پس دادیم».
- ولی ما با این اراده اومده ایم که زمین مال خداست و باید قانون خداوندی در اون اجرا بشه، ما میخوایم تبعیض بین شاه و گدارو از بین ببریم و تمام انسانها رو در یک
سطح قرار بدیم ما به جای ظلم و استبداد خواهان عدل و مساواتیم».
ادامه‌دارد…
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه صد و پنجاهم. همسر راجه در حالی که به سوی یکی از اتاقها میرفت گفت: «همرام بیا!» بهیم سنگ به همراهانش دستور داد همانجا منتظرش بمانند و خودش دنبال همسر راجه به راه افتاد همسر راجه اول به اتاقی رفت که جسد پرتاب رای…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و یکم.

شاه بانو گفت: «این تبعیضها در تمام هندوستان هست نمیشه همون طور که از بقیه هندوستان صرف نظر کردید از آرور هم صرف نظر کنید؟»
محمد بن قاسم جواب داد: «در مورد ما اشتباه فکر میکنید آرور آخرین هدف ما نیست میخوام این پیام الهی رو تا آخرین گوشهٔ هندوستان ببرم ایالت سند به این خاطر از همه زودتر مورد توجه ما قرار گرفت که صدای انسانی ستمدیده در این ایالت زودتر به گوش ما رسید»
شاه بانو دوباره به محمد بن قاسم خیره شد و گفت: «پس شما خواب فتح تمام هندوستانو میبینید».
- بله من پیروزی اسلامو در تمام هندوستان میخوام و این خواب نیست.
شاه بانو گفت: «اسکندر یونانی هم این تصمیمو گرفته بود و شما خیلی از او کوچک ترید».
- ولی اسکندر به عنوان پادشاه در مقابل شاهان هند به میدان آمد او نمیخواست مردم رو از بردگی شاهان نجات بده بلکه میخواست اونهارو برده خودش کنه و من پادشاهی هیچ انسانی رو در زمین خدا قبول ندارم او به قدرت خودش اعتماد کرده بود و من به رحمت خدا دل بسته ام؛ او به کمک انسانها امیدوار بود و من به پروردگارم توکل دارم. بزرگترین علت شکست اسکندر این بود که افراد خودش دشمنش شده بودند و بزرگترین علت موفقیت من اینست که کسانی که تا دیروز دشمن من بودند امروز دوست صمیمی من هستند و این پیروزی من نیست بلکه فتح صداقت و راستیه.
شاه بانو با ناامیدی گفت: «پس شما حتما به ارور حمله میکنید؟»
- این وظیفه منه.
همسر راجه با التماس گفت: «میدونم بین برهمن آباد و آروز هیچ خندقی نیست که بتونه مانع شما بشه ولی اگه شما منو مستحق پاداشی میدونید به پسرم رحم کنید، او تا آخر زندگیش به شما کمک کنه فقط به من فرصت بدین به ارور برم و همه چیزو براش توضیح بدم جیسنگ به او گفته که پدرش راجه نمرده بلکه زنده ست میخوام بهش بگم که دیگه مقاومت فایده ای نداره ولی باید قول بدین وقتی تسلیم شد با او برخوردی نمیکنید اون تنها پسر منه اگه دوست نداشته باشید تو سند بمونه حاضرم با او جای دیگه ای برم جایی خیلی دورتر از سند».
محمد بن قاسم گفت: «قول میدم که هیچ برخورد بدی با او نخواهد شد، برعکس اگه از پرچمداری باطل در برابر حق دست برداره برای ما قابل احترامه شما کی میخواید برید؟»
- من صبح زود حر رکت میکنم.
ادامه‌دارد…
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه صد و پنجاه و یکم. شاه بانو گفت: «این تبعیضها در تمام هندوستان هست نمیشه همون طور که از بقیه هندوستان صرف نظر کردید از آرور هم صرف نظر کنید؟» محمد بن قاسم جواب داد: «در مورد ما اشتباه فکر میکنید آرور آخرین هدف…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و دوم.

اگر چه دارالخلافۀ ایالت سند شهر آرور بود اما اهمیت جغرافیایی، نظامی و سیاسی برهمن آباد خیلی بیشتر از آرور بود به لحاظ جمعیت هم بزرگترین شهر ایالت سند بود. محمد بن قاسم بعد از فتح برهمن آباد در نامه هایی که به حجاج بن یوسف و خلیفه ولید نوشت متذکر شد که قدرت دفاعی ایالت سند عملا پایان یافته و در مورد آرور مطمئنم که ارتش آنجا بدون مبارزه تسلیم خواهد شد و اگر منجر به نبرد هم شود نبردی معمولی خواهد بود آخرین و محکمترین شهر سند ملتان است و از آنجایی که شهری مذهبی و مقدس به شمار میرود ممکن است بعضی از سرداران ایالت پنجاب به حاکم سندی ملتان کمک کنند ولی من به خدا توکل دارم قبل از فتح برهمن آباد پیام حجاج بن یوسف به محمد بن قاسم رسیده بود که بیجا از افراد دشمن دلجویی نکند ولی محمد بن قاسم در جواب توضیح داد که مردم ایالت سند با مردم ترکستان آفریقا و اسپانیا متفاوتند آنها مسلمانان را نجات دهنده خود می دانند و بعد از برخوردی شایسته با آنان احتمال خطر سرکشی از سوی آنان وجود ندارد و دلیلش این است که بسیاری از افراد دشمن که تا دیروز علیه مسلمانان میجنگیدند امروز جانثار مسلمانان شده اند.

شاه بانو لادی همراه چند سردار برهمن آبادی به آرور رسید سعی کرد پسرش را توجیه کند که پدرش به قتل رسیده و زنده نیست ولی نامادری شاهزاده ففّی با پیشنهاد تسلیم شدن مخالفت کرد و به ففّی طعنه زد که مادرش آلت دست دشمنان شده است رهبران مذهبی شهر ارور هم گفتند که شاه بانو لادی با فرمانده دشمن همکلام شده و به مذهبش خیانت کرده و بی دین گشته است.
این خبر همچون آتش در شهر زبانه کشید و به همه جا پخش شد، در آرور چند نفر از درباریان از نزدیکان پرتابرای بودند یکی از آنها برای انتقام قتل پرتاب رای در حضور همه درباریان گفت که شاه بانو لادی برای جلب رضایت محمد بن قاسم پرتابرای را به قتل رسانده است این سخنان و شایعات ففی را علیه مادرش برانگیخت و او به مادرش گفت: «کاش تو مادرم نبودی»
ادامه‌دارد…
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و چهارم.

[فرشته ای بر روی زمین]

در روزهای محاصرهٔ ملتان خبر فوت حجاج بن یوسف به محمد بن قاسم رسید در همان روزها نامه همسرش هم رسید که بعد از ذکر فوت پدرش نوشته بود حال مادرتان دوباره خراب شده ولی دوست دارند شما قبل از اتمام ماموریت به بصره برنگردید.
زبیده در مورد خودش نوشته بود: «من با هزاران همسرانی که شوهرانشان در جبهه های ترکستان و اسپانیا بر سر پیکارند فرقی ندارم و به عنوان همسر سپهسالار سند وظیفه دارم جدایی شما صبر و تحمل بیشتری نسبت به دیگر زنان تحمل کنم شما نوشته بودید که بعد از فتح ملتان ما را نزد خودتان فرا خواهید خواند ولی شاید حال مادر تا چند ماهی اجازه سفر به ما ندهد میترسم نگرانی شما در مورد خانواده بر پیروزیهای شما تاثیر بگذارد مادر همین که خبر فتح شما را میشنود صورت زردش تروتازه میشود و وقتی دلگیر میشود این گونه دعا میکند “خدایا به من صبر مادران مجاهدین و صحابه را عطا فرما"
مرا که غمگین می بیند می گوید: «زبیده تو همسر یک مجاهد هستی» سلام مرا به ناهید و زهرا برسانید به حال آن خواهران عزیز غبطه میخورم که هر روز شاهد گردوغبار اسبهای مجاهدین هستند در بصره همه منتظر زنها و بچه هایی هستند که شما آنها را از زندان برهمن آباد آزاد کرده اید کی میخواهید آنها را بفرستید؟ فقط از خدا میخواهم که هر قدمی که برمیدارید به سوی عروج و ترقی باشد».
پس از چند روز مقاومت بالاخره مردم ملتان تسلیم شدند محمد بن قاسم امیر داود نصر را حاکم ملتان مقرر کرد و دوباره به آرور برگشت در راه باخبر شد که سردار قنوج راجه هری چندر شاهزاده جیسنگ را پناه داده و قصد حمله به سند را دارد. محمد بن قاسم به محض شنیدن این خبر خود را به آرور رساند و بعد از چند روز به قنوج لشکر کشی کرد، راجه هری چندر که از جیسنگ شنیده بود افراد دشمن از ده هزار نفر بیشتر نیستند وقتی دید تعداد افراد غیر عربی که شعار "محمد بن قاسم زنده باد” سر میدهند از عربها خیلی بیشتر است از معرکه گریخت. بعضی از اطرافیان جی سنگ پیشنهاد دادند که با محمد بن قاسم صلح کند ولی او نپذیرفت و به طرف جنوب فرار کرد.
محمد بن قاسم برای بررسی اوضاع ایالت سند و برنامه ریزی برای حمله به دیگر شهرهای سند به آرور برگشت قاصدی از بصره یک روز قبل به ارور رسیده بود، که محمد بن قاسم را دید گفت: «فرماندۀ بزرگ! خبر بدی آوردم!» آثار غم بر چهرۀ آرام محمد بن قاسم ظاهر شد با لبخند غم انگیزی گفت: «در مورد مادرم که نیست؟»
قاصد به نشانه اثبات سر تکان داد و نامه ای از جیب درآورد و به محمد بن قاسم داد محمد بن قاسم با عجله نامه را گشود و خواند “انالله وانا الیه راجعون" گفت و سرش را پایین انداخت. آن شب تعدادی از معتمدین شهر و بیوه زنانی که فاتح سند را به عنوان برادری نیک کردار و پدری دل رحم میپنداشتند در اتاقی از کاخ سلطنتی ارور که محل اقامت محمد بن قاسم بود جمع شده بودند محمد بن قاسم در جمع آنان کمی صحبت کرد و از همه تشکر کرد. وقتی تنها شد بار دیگر نامه همسرش زبیده را در روشنی شمع خواند و نگاهش به این جمله متمرکز شد «آخرین صحبت مادرجان در بستر مرگ این بود: روحم بعد از آزادی از زندان جسم خواهد توانست بر فراز سرزمینهایی که پسرم پرچم اسلام را در آنها به اهتزاز درآورده پرواز کند».
ادامه‌دارد…
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه صد و پنجاه و چهارم. [فرشته ای بر روی زمین] در روزهای محاصرهٔ ملتان خبر فوت حجاج بن یوسف به محمد بن قاسم رسید در همان روزها نامه همسرش هم رسید که بعد از ذکر فوت پدرش نوشته بود حال مادرتان دوباره خراب شده ولی…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و پنجم.

محمد بن قاسم پس از سه ماه غیر از سربازان عرب یکصدهزار سندی را نیز آموزش نظامی داده بود در بین آنها افراد غیر مسلمانی نیز بودند که با وجود اسلام نیاوردن نبرد برای گسترش پیروزیهای این سپه سالار نوجوان را بزرگترین خدمت به جامعه بشری میپنداشتند فرمانده ای که عدل و مساواتش او را در نگاه مردم مناطق فتح شده فرشته ای قرار داده بود آنها او را نجات دهندۀ خود میدانستند و احساس میکردند بقیه مناطق هندوستان نیز نیاز به چنین فردی دارد. روزی یکی از مجسمه سازان مشهور آرور کار جدید خود را در یکی از خیابانهای این شهر به نمایش گذاشت مجسمه ای از سنگ مرمر که در قسمت پایین آن این جملهتراشیده شده بود “فرشته ای که حکومت عدل و مساوات را در این سرزمین برقرار نمود”. هزارن نفر اطراف این مجسمه جمع شده و با دسته گلهای رنگارنگ آن را پوشانده بودند بسیاری از ثروتمندان شهر حاضر بودند برای این که مجسمه را زینت خانه خودشان کنند قیمت هنگفتی بپردازند، ولی پیشوایان مذهبی شهر به اتفاق آراء تصمیم گرفتند که مجسمه فرشته ای چون محمد بن قاسم باید در معبد بزرگ شهر باشد. مجسمه ساز هم که از اهمیت کارش خبر داشت ترجیح داد او را در معبد بگذارد. نزدیک کاخ سلطنتی که رسیدند بهیم سنگ به محمد بن قاسم اطلاع داد که مردم مجسمه شما را برای نصب در یکی از معبدها میبرند. محمد بن قاسم با نگرانی بیرون آمد مردم با دیدن او توقف کردند، پیشوای بزرگ مذهبی شهر جلو آمد و گفت: «این مردم بیشتر از این نمیتوانند از شما قدرشناسی کنند این کمال هنر یک مجسمه ساز است اما آن چهره ای که از تو در قلب هایشان نقش بسته به مراتب زیباتر از این مجسمه است». محمد بن قاسم با صدای رسایی مردم را مخاطب قرار داد گفت: «صبر کنید! و میخواهم چیزی به شما بگویم».
صدای طبل و شیپور متوقف شد و سکوت کامل همه جا را فراگرفت. محمد بن قاسم در صحبت هایش نظر اسلام را در مورد مجسمه سازی و بت پرستی توضیح داد و در
پایان خطاب به مردم گفت: «مرا گناهکار نکنید اگر در من خوبی میبینید از برکت اسلام است، اگر من با پیروی از دین اسلام میتوانم نمونۀ خوبی برای بشریت باشم این در به روی همه باز است شما مرا نیایش نکنید بلکه ذاتی را بپرستید که مرا آفریده است؛ ذاتی که من او را عبادت میکنم؛ خداوندی که دینش به تمام انسانها درس آزادی و عدالت می دهد». مردم اگر چه مغلوب احساساتشان ،بودند ولی در مقابل مجسمه سنگی نتوانستند از حکم فرشته ای زنده که با آنها مشغول گفتگو بود سر باز زنند. وقتی محمد بن قاسم گفت: «روحم از این کار شما آزرده شد» مجسمه ساز دست بسته جلو آمد و چنین گفت: «یک مجسمه ساز فقط با ساختن مجسمه میتواند احساسات خود را ابراز کند من اسم فرشته را شنیده بودم و شکلهای خیالی زیادی از آنها میساختم ولی بعد از این که شما را دیدم یقین پیدا کردم که هر فرشته ای که بسازم شکلش حتما مثل شما خواهد بود. پسر من در جنگ لسبیلا زخمی شده بود شما از او مانند دیگر زخمیها مراقبت کردید، او بعد از برگشتن مریض شد و بعد از چند روز درگذشت هنگام مرگ دستمالی را که شما بر زخمش بسته بودید می‌بوسید از من قول گرفته بود که مجسمه شما را بسازم ولی حالا که شما ناراحت هستید شاید روح او هم آرامش نداشته باشد پس ترجیح میدهم که حکم شما را اجرا کنم».
محمد بن قاسم جواب داد: «منت بزرگی بر من خواهید گذاشت»
- منت؟ این چه حرفیست من بعد از شکستن این مجسمه هم شما را فرشته میدانم، نه من بلکه صدها هزار انسان در این دیار شما را فرشته میپندارند»
محمد بن قاسم گفت: «ولی من دوست دارم در اینجا به عنوان خادم انسانها شناخته شوم».
مجسمه ساز دندان روی جگر گذاشت و با یک ضربی تبر مجسمه را تکه تکه کرد. مردم به دنبال ذره‌های مجسمه هجوم بردند گویا که به گنج و جواهر رسیده باشند. پس از این ماجرا مردم تمایل بیشتری به تعلیمات اسلامی پیدا کردند و هر روز به تعداد تازه مسلمانان اضافه میشد.
ادامه‌دارد…
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه صد و پنجاه و پنجم. محمد بن قاسم پس از سه ماه غیر از سربازان عرب یکصدهزار سندی را نیز آموزش نظامی داده بود در بین آنها افراد غیر مسلمانی نیز بودند که با وجود اسلام نیاوردن نبرد برای گسترش پیروزیهای این سپه سالار…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و ششم.

چند فرمانده نظامی برای مرخصی عازم سفر بودند تصمیم داشتند بعد از پایان مرخصی همراه خانواده های خود به سند بازگردند و همان جا مقیم شوند. محمد بن قاسم به زبیده نوشت که با زنانی که از بصره به سند میآیند همراه شود و به سند بیاید به حاکم بصره هم نوشت که او و بقیه زنان را با تدابیر امنیتی مناسبی به سند بفرستد، سپس چند روزی مشغول بررسی حمله به ایالت پنجاب و راجپوتانه شد بالاخره به این نتیجه رسید که باید قبل از پنجاب راجپوتانه را تصرف کنید. تصمیم داشت قبل از رسیدن زبیده از عملیات راجپوتانه فارغ شود و سپس ملتان را مقر خود قرار داده و به پنجاب لشکرکشی کند؛ بنابراین یک هفته پس از رفتن فرماندهان بهمرخصی در غروب یکی از روزها با سربازان اسلام صحبت مختصری کرد و دستور داد که فردا صبح برای حرکت آماده شوند.
ولی به قول یکی از تاریخ نویسان غربی آفتاب محمد بن قاسم درست هنگام ظهر در حال غروب بود بعد از نماز صبح زمانی که اهل آرور در مقر نظامی جمع شده بودند و لشکر اسلام را بدرقه میکردند و زنان حلقه های گل به گردن مجاهدین می انداختند ناگهان گردوغباری از یک طرف برخاست و در یک لحظه پنجاه فرد مسلح عرب نزدیک لشکر رسیدند محمد بن قاسم سوار بر اسب سفیدی مشغول منظم کردن صف های لشکر بود اسب سواران را دید و غافلگیر شد همراه چند فرمانده به کناری رفت و چشم به راه اسب سواران دوخت فرماندهانی که برای مرخصی رفته بودند نیز همراه این قافله بودند یکی از سواران جلو آمد و در حالی که نامه ای به محمد بن قاسم میداد گفت: «این مکتوب امیرالمؤمنین سلیمان بن عبدالملکه».
محمد بن قاسم جاخورد و گفت: «امیرالمؤمنين.... سليمان...؟
- بله خلیفه ولید فوت کرده.
محمد بن قاسم "انالله واناالیه راجعون" گفت و با عجله نامه را باز کرد و خواند چند لحظه به فکر عمیقی فرو رفت و سپس رو به قاصد کرد و گفت: از سلیمان انتظاری بیش از این را نداشتم، یزید بن ابوکبشه کیه؟»
مرد میانسالی با اسب جلو آمد و گفت: «منم».
محمد بن قاسم اسبش را جلو برد و در حالی که با او مصافحه میکرد گفت: «فرماندهی این لشکر را به شما تبریک میگم حاضرم دستبند امیرالمؤمنین را به دستم بزنید.
یزید بن ابو کبشه نتوانست تحت تأثیر لبخند غم انگیز محمد بن قاسم قرار نگیرد، او سربازان و جانثاران بیشمار سپه سالار نوجوان را دیده بود که برای حمله منتظر دستور فرمانده لشکر بودند فرماندهان را میدید که با شنیدن خبر مرگ خلیفه و نشستن سلیمان بر مسند خلافت به دور محمد بن قاسم حلقه زده بودند.
یزید بن ابو کبشه خود را در مقابل فرماندهٔ صدها هزار جان نثار، گناهکار تصور میکرد حرف محمد بن قاسم که «حاضرم دستبند امیرالمؤمنین را به دست ببندم» در گوشهایش میپیچید و او احساس میکرد که سرنوشت بار سنگین آسمان و زمین را بر دوش او نهاده است چند مرتبه نگاهش را به طرف محمد بن قاسم بالا و پایین برد، به همراهانش نگاه کرد همه سرشان را پایین انداخته بودند، زبانش بند آمده بالاخره گفت: «دوست عزیزم سرنوشت این ذلت رو برای من نوشته بود». محمد بن قاسم جواب داد: «شما ناراحت نباشید شما وظیفهٔ خود را انجام دادین، خالد ایشونو به مهمونخونه راهنمایی کن ،زبیر تو به افراد بگو که تصمیم حمله لغو شده است».
بهیم سنگ جلو آمد و گفت: «اگه در نامه مورد محرمانه ای نیست همه میخوان بدونن از دربار خلافت چه دستوری به شما رسیده».
محمد بن قاسم نامه را به محمد بن هارون داد و گفت: «ایشون براتون میخونن»
ادامه‌دارد…
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه صد و پنجاه و ششم. چند فرمانده نظامی برای مرخصی عازم سفر بودند تصمیم داشتند بعد از پایان مرخصی همراه خانواده های خود به سند بازگردند و همان جا مقیم شوند. محمد بن قاسم به زبیده نوشت که با زنانی که از بصره به سند…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و هفتم.

آن شب در تمام کوچه و خیابانهای شهر آرور غوغایی به پا شده بود، دشمنی دیرینه سلیمان با حجاج بن یوسف و خاندانش از هر زبانی شنیده میشد. در هر خانه حرف و حدیث در مورد استاندار جدید سند و برگشتن محمد بن قاسم در میان بود هزاران مرد و زن در اطراف کاخ سلطنتی اجتماع کرده بودند بعد از نماز مغرب تمام فرماندهان لشکر در اتاق بزرگی از کاخ جمع شده بودند محمد بن قاسم بر خلاف میلش مجبور به شرکت در این اجلاس شد او ضمن صحبت مختصری که داشت گفت: «تصمیم دارم فردا صبح به طرف دمشق حرکت کنم در مورد این تصمیم نمیتونم تجدید نظر بکنم اولین وظیفهٔ یک سرباز اطاعت از امیره شما از این ماجرا ناراحت نباشید و با فرمانده جدید خودتون همکاری کنید شاید امیرالمؤمنین سلیمان میخواد ببینه من از امیر اطاعت میکنم یا نه قبلا به خاطر بعضی مسائل از من ناراحت شده بود، ولی اون زمانی بود که هنوز هیچ مسؤولیتی در دولت نداشت. حالا اون امیرالمؤمنینه و من مطمئنم که اخلاقش عوض شده اینم ممکنه که منو دوباره برای تکمیل کارم به هندوستان بفرسته و اگر نتونستم سوءتفاهمش رو رفع کنم و برنگشتم اطاعت از فرمانده جدید بر همه شما فرضه».
بهیم سنگ گفت: «شما هر دستوری بدید ما قبول میکنیم ولی نظر همه فرماندهان اینه که شما همین جا بمونید تا مطمئن بشیم خلیفه چه تصمیمی داره زبیر اتفاقات دمشقو برام تعریف کرده و فکر میکنم سلیمان با شما برخورد خوبی نداشته باشه ما شمارو جزو رعیت سلیمان نمیدونیم بلکه شما پادشاه دلهای ما هستید ما به منظور اطاعت از شما حاضریم تو آتش بپریم ولی نمیتونیم ببینیم جلوی ما به شما دستبند بزنند، شما عربها اگه به دربار خلافت احترام میذارید ،بذارید ولی ما نمیتونیم خلیفه ای رو محترم بدونیم که میخواد سندرو از داشتن فرمانده نیک کرداری مثل شما محروم کنه ما با شما بر مرگ و زندگی بیعت کرده ایم و قول و قرار ما به این سادگیها نمیشکنه شما اینجا بمونید سند به شما نیاز داره اگر عربها شمارو ترک کنند باز هم تنها نیستید صدها هزار شمشیر در سند برای حفاظت از شما هست و هر پیر و جوانی حاضره به خاطر شما جون بده شمارو به خدا اینجا بمونید حداقل تا زمانی که مطمئن بشید سلیمان با شما کاری نداره اگه حرفهام اثری نداره میتونید از پنجره نگاه کنید که هزاران یتیمی که شمار و پدر خودشون میدونن پیرمردانی که به شما به چشم پسرهاشون نگاه میکنن و بیوه زنانی که فکر میکنن شما جای برادرشون هستید حقی به گردن شما دارن یا نه؟»
بهیم سنگ دیگر نمیتوانست حرف بزند حاضرین به همدیگر نگاه میکردند, زبیر گفت: «خودتون خوب میدونید که سلیمان برای کار خیری شما را نخواسته شما اینجا بمونید و من میرم و با خلیفه حرف میزنم جون من ارزشی نداره ولی سند و دنیای اسلام به وجود شما خیلی نیازمنده».
ادامه دارد…
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه صد و پنجاه و هفتم. آن شب در تمام کوچه و خیابانهای شهر آرور غوغایی به پا شده بود، دشمنی دیرینه سلیمان با حجاج بن یوسف و خاندانش از هر زبانی شنیده میشد. در هر خانه حرف و حدیث در مورد استاندار جدید سند و برگشتن…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و هشتم.

محمد بن قاسم جواب داد: «من جون هر سرباز مو از جون خودم با ارزشتر میدونم بهیم سنگ نمیدونم چه جوری از تو و دوستانت تشکر کنم ولی شما نسبت به هدفی که دنبالش هستم به من اهمیت بیشتری میدهید شاید نمیدونی که نافرمانی من از دربار خلافت در حقیقت نافرمانی از هدف بزرگی است که تا به حال صدها هزار جانثار جون خودشونو براش دادن این صدها هزار سرباز برای فتح تمام هندوستان کافیه و زندگی من این قدر ارزشی نداره که به خاطرش اجازه بدم بین سربازان اسلام اختلاف و درگیری ایجاد بشه در اون صورت پیروزی من هم مرادف با بزرگترین شکست اسلام میشه فکر میکنی من ترجیح میدم تمام افرادی که در ترکستان و اسپانیا مشغول جهادند به این دلیل برگردند که سپه سالار سند از ترس جونش اعلام جنگ علیه خلیفه کرده اگه مسئله به من و سلیمان مربوط میشد شاید تسلیم نمیشدم، ولى من تسلیم ملتی میشم که سلیمانو به عنوان خلیفه خودش قبول کرده اگه مرگم بتونه از تفرقه بین مسلمونها جلوگیری کنه خودمو خوش شانس میدونم شما گفتی حاضری به خاطر من جونت رو ،بدی من اینو ازت نمیخوام اگه دوست داری که من با روحیه شاد از اینجا برم پس دینی رو که عملا قبول کردی به صراحت اعلام کن از تمام دوستانی که این جا تشریف دارن میخوام که به آغوش اسلام ،بیان بعد از اسلام آوردن شما دیگه سند نیازی به محمد بن قاسم نداره، وقت نمازه و حال من مانند مسافریست که بعد از طی مسافتی طولانی میخواد استراحت کنه نمیخوام برای جلب رضایت من با عجله تصمیم بگیرید ولی اگه از ته دل به خوبیهای اسلام پی ببرید و اسلام خودتونو اعلام کنید واقعا خوشحال میشم» بهیم سنگ با صدای بلند کلمۀ شهادت خواند و گفت: «اگه از ته دل معترف به خوبی اسلام نمیبودم بازهم حرف شما رو رد نمیکردم به نظر من بزرگترین خوبی اسلام اینه که افرادی مثل شما مسلمان هستند».
محمد بن قاسم از جا بلند شد و بهیم سنگ را در آغوش گرفت و گفت: «در بین مسلمونها هزاران نفر مثل من را خواهی دید».
هشت سردار دیگر هم به پیروی از بهیم سنگ مسلمان شدند. بعد از ادای نماز عشاء همه از اتاق بیرون رفتند تعداد زیادی از معتمدین شهر همراه پیشوای بزرگ مذهبی خود بعد از ملاقات ب ایزیدبن ابو کبشه بر می‌گشتند. وقتی برای ملاقات میرفتند همه ناراحت و افسرده بودند و زمان برگشت شاد و خندان، یزید به آنها قول داده بود که جان فرشته آنان را نجات خواهد داد و آنها احساس میکردند ابرهایی که اطراف آفتاب سند جمع شده بود در حال کنار رفتن است. پیشوای مذهبی از کاخ خارج شد و هزاران نفر او را احاطه کردند در جواب سؤالهای بیشماری که از او شد، گفت: «شما با خاطری آسوده به خونه هاتون برگردید، طالع نحس ستاره فرشته شما دور شد.
ادامه‌دارد…
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه صد و پنجاه و هشتم. محمد بن قاسم جواب داد: «من جون هر سرباز مو از جون خودم با ارزشتر میدونم بهیم سنگ نمیدونم چه جوری از تو و دوستانت تشکر کنم ولی شما نسبت به هدفی که دنبالش هستم به من اهمیت بیشتری میدهید شاید…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و نهم.

[اسیر سلیمان]

محمد بن قاسم بعد از نماز عشاء وارد اتاقش میشد که یزید بن ابو کبشه او را صدا زد خالد زبیر و بهیم سنگ همراه یزید بودند محمد بن قاسم ایستاد و به عقب برگشت. یزید نزدیک محمد بن قاسم رسید و از خالد زبیر و بهیم سنگ تشکر کرد و آنها را مرخص نمود، دست محمد بن قاسم را گرفت و با او وارد اتاقش شد.
شمعی در اتاق روشن بود علی روی تخت خوابش برده بود محمد بن قاسم در حالی که یزید را تعارف به نشستن میکرد گفت: «این پسر خیلی دوستم داره اون هم در
برهمن آباد زندانی بود».
یزید با لبخند گفت: «در این سرزمین کسی نیست که شمارو دوست نداشته باشه». محمد بن قاسم در حالی که روی صندلی مینشست برای این که موضوع گفتگو را عوض کند گفت: «میخواستم قبل از رفتن تمام اوضاع سندو به اطلاع شما برسونم، تصمیم داشتم فردا صبح با شما ملاقات کنم ولی خوب شد خود شما تشریف آوردید». یزید گفت: «نیومدم تا در مورد سند از شما چیزی بپرسم اومدم بگم شما همینجا می میونید»
- از همدردی شما ممنونم ولی نمیتونم دستور امیرالمؤمنین رو نادیده بگیرم.
- شاید نمیدونید که سلیمان تشنه خون شماست.
- میدونم ولی دوست ندارم برای چند قطره خون من دنیای اسلام به دو گروه تقسم بشه.
- شما با این سن کم خیلی بیشتر از انتظار من دوراندیش هستید، مطمئنم اگه من نزد سلیمان برم و بگم که در سند بیشتر از صدهزار نفر حاضرند برای شما جونشونو فدا کنند او هرگز علیه شما اعلام جنگ نمیکنه.
- ولی نتیجه اش اینه که نه تنها من بلکه تعداد زیادی از مسلمونها از مرکز جدا میشن و به این ترتیب از نعمت سعی و تلاش گروهی و همگانی محروم میمونیم
خودتون بهتر میدونید که نبود مرکزیت هر ابرقدرتی رو با شکست مواجه میکنه.
یزید گفت: «گروهی از معتمدین شهر نزد من اومده بودند می گفتند فرشته مارو از ما نگیرید اگه سلیمان با شما بدرفتاری کند تمام هندوستانو علیه او قیام میکنند»
ادامه‌دارد…
@admmmj123
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصتم.

- شما نگران نباشید خودم اونهارو توجیه میکنم.
یزید که فهمیده بود تصمیم محمد بن قاسم قطعی ست ساکت شد، سپس محمد بن قاسم تمام اوضاع سند را برای یزید توضیح داد و تاکید کرد با مردم این دیار رفتار شایسته ای داشته باشد و در مشکلات با بهیم سنگ و ناصرالدین فرماندار دیبل مشوره کند.
یزید در حالی که بلند میشد گفت: «پس لااقل برای اجرای حکم سلیمان اصرار به دستبند زدن نکنید چون که قلب هزاران نفر زخمی میشه و ممکنه کار به خشونت
کشیده بشه».
- اگه شما مصلحت میدونید من اصراری ندارم اگرچه برای اجرای حکم امیر حاضرم با افتخار دستبند به دستم زده بشه.
یزید برای خداحافظی دست به سوی محمد بن قاسم دراز کرد و گفت: «میخواستم یک
چیز دیگه از شما بپرسم، در بین فرماندهان بهترین دوست شما کیه؟»
- همه دوستان من هستند ولی کسی که از تمامی ابعاد زندگیم باخبره ،زبیره اون همیشه همراتون خواهد بود.
- نه میخوام برای کار مهمی اون رو فورا به مدینه بفرستم.
- اون هر دستور شمارو به نحو احسن انجام میده.
- میخوام قبل از رفتن شما اونو بفرستم لطفا صداش کنید بیاد به اتاقم.
محمد بن قاسم علی را بیدار کرد و گفت: «ایشون رو به اتاقشون راهنمایی کن و به زبیر
بگو خدمت ایشون برسه.
علی یزید را به اتاقش راهنمایی کرد و رفت تا زبیر را صدا بزند، یزید در روشنی شمع شروع به نوشتن نامه کرد اندکی بعد زبیر وارد شد یزید با دست اشاره به نشستن کرد زبیر تا دیری نشست یزید نامه اش را تمام کرد و به زبیر گفت: «برای سفری طولانی آماده باش این نامه رو بخون»
یزید نامه را به زبیر داد زبیر نامه را خواند و برق امید در چشمان پژمرده اش جرقه زد این نامه برای عمر بن عبدالعزیز نوشته شده بود که در آن بعد از توصیف محمد بن قاسم به عنوان مجاهدی بزرگ برای دنیای اسلام از عمر بن عبدالعزیز خواسته شده بود برای نجات او از چنگال سلیمان از هیچ سعی و تلاشی دریغ نکند. آخرین جمله های نامه این بود
«مجاهدی مانند محمد بن قاسم کم پیدا میشود من در زندگی خودم انسانهای بزرگ زیاد دیده ام ولی بزرگواری و رشادت این جوان را نمیتوانم توصیف کنم او کسی که در هفده سالگی تمام ایالت سند را فتح کرد و حالا با وجود داشتن صدو بیست هزار جانثار حاضر است با کمال میل دستبند اطاعت امیر را به دست بزند. در سینه محمد بن قاسم قلبی ست که هر تپش آن از زحمت و تلاش تمام عمر انسان هایی همچون من با ارزش تر است شما میتوانید اسلام را از ضرری جبران ناپذیر نجات دهید». زبیر رو به یزید کرد و گفت: «شما مطمئنید که ایشون میتونن تصمیم سلیمانو عوض کنن؟»
- من مطمئنم ایشون در مدینه هستن نباید در راه یک لحظه وقتتو تلف کنی، مشاورین سلیمان که فقط به این دلیل با محمد بن قاسم بغض و کینه دارن که او داماد حجاج بن یوسفه در تلاشند هرچه سریعتر در مورد ایشون تصمیم نهایی گرفته بشه سلیمان خودش دوست نداره چنین انسان با نفوذی رو زنده بذاره، اگر عمر بن عبدالعزیز در مدینه نبودن هرجا که رفته بود خود تو اونجا برسون و سعی کن ایشون قبل از این که تصمیمی در مورد محمد بن قاسم گرفته بشه به دمشق برسن به نظرم این کار از فتح تمام هندوستان مهمتره.
ادامه‌دارد…
@admmmj123