"زنی که‌گم کردم "
5.26K subscribers
10.3K photos
1.64K videos
11 files
414 links
برای نوشتن
که جهان از نوشتن زیباست
عادله زمانی
راه ارتباطی با من :
@Aydel70
Download Telegram
دوست دارم چنان گرم ببوسمت
که کسانی مرا خطاب قرار دهند و گوید آیا از سالِ قحط برگشته ست؟
و من سرم را بالا گیرم و گویم آری
از قحط العشق آمده ام
از خشکزار به دشت ِ بی انتها رسیده ام...
#عادله_زمانی
@adelehz
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برایم از صبح بگو
از نور
از آنچه مرا قانع می‌سازد که دنیای سیاه و چرک دیروز بازهم ارزش ماندن دارد.
برایم از نور بگو ...
#عادله_زمانی
@adelehz
ما صبور نبودیم
تاریکی را تحمل میکردیم چون لذت چشیدن نور هنوز زیر زبان مان بود...
#عادله_زمانی
@adelehz
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوست داشتم بتو بگویم که حال خوبم را به بودنت گره زدم .اما آموختم که این اشتباه ترین فرض ممکن بود .
حال خوب انسان باید گره در جان و روحش داشته باشد نه هیچ کس دیگری
#عادله_زمانی
@adelehz
اینکه آدم بعد از عبور از چیزی که بخاطرش بسیار تلاش کرده و اندوه بر دل گذاشته اما به آن نرسیده،می‌فهمد که این نرسیدن خیر بیشتری داشته ست تا رسیدن
اینکه آدم می‌خواهد اما نمی‌شود و بعدا شکر می‌کند که نشد .
اینکه چیزی که از دور به چشمت هزار بار بارزش تر از آن چه بود جلوه می‌کند و تازه بعد از نزدیک شدن میفهمی چه سرابی بوده است.
تمام این ها مرا بیشتر وا می‌دارد تا بخاطر رفتن هیچ چیز از زندگیم خودم را غرق غم‌نکنم .
تو چه میدانی شاید سرابی بیش نبود.

#عادله_زمانی
@adelehz
سر باغ سپه سالار یک آنتیک فروشی قدیمی ست .خیره اش که میشوی دریای نور ست و رنگ
واردش که شدیم دخترک زیبای سیاه پوشی پشت دخل در پس ده ها جام و پیاله ی آنتیک چینی نشسته بود.
اول ندیدمش منتظر بودم با یک مرد سالخورده کمی چاق که عینک گرد قدیمی را با بند عینک سنتی روی بینی اش محکم کرده روبرو شوم.اما دخترک غافلگیرم کرد .
آرایش نداشت اما صورتش با لبخندش پر میشد .
با مهربانی و تواضع حرف می‌زد.
به محض ورودمان سیگارش را در جا سیگاری گذاشت و با ما مشغول به صحبت شد .
عکس مرد میانسال خوشتیپ سیاه پوشی بالای سرش خودنمایی میکرد .می‌گفت مغازه شان ۱۲۰ سال قدمت دارد و این شغل پدری شان ست که بعد از فوت پدرش در بهمن سال گذشته او بر عهده گرفته ست.نمی گفت اما معلوم بود بار این مسوولیت بر دوشهایش سخت سنگین می نمود.
مادرم که گفت دختر خوشگلم سیگار اذیتت می‌کند نکش
چشمان خسته اش را به سمت عکس پدرش برگرداند و گفت همه اش از آغاز بیماری پدرم شروع شد ولی چشم، خودم هم خسته شدم. رهایش میکنم.
مادرم هنگام خارج شدن از مغازه محکم در آغوشش گرفت..برای دو آدمی که تنها چند دقیقه از آشنایی شان می‌گذاشت عمیق بود .
مادرم درد دخترک را حس کرده بود و دخترک دلش خواسته بود کسی از دردش سوال کند در این شهر بی سوال و جوابی ...
دوست داشتم لابلای این رنگها،نورها و انرژی های از قدیم آمده خودم را گم کنم اما نشد
داستان این دختر مرا از آن محیط جدا کرد.
برای دختر آنتیک فروش باغ سپه سالار چه می‌توان آرزو کرد جز اینکه کاش بار دیگر چشمانش بخندد...
آمین
#عادله_زمانی
دبستان بودم،درست سوم دبستان در یک نیمکت من مینشستم و دو دختر دیگر یکی از دخترها اسمش کیمیا بود.
در کلاسمان هیچ دوستی نداشت، درسهایش هم که اصلا تعریفی نبود زمان های بیکاری که همه مان سرگرم بگو بخند و رد و بدل کردن حرفهای بچگانه ی دختربچه های دبستانی بودیم، کیمیا جدا از ما می نشست و به فکر فرو می رفت گاهی ناخن هایش را میجوید، انگار در یک عالم دیگر بود .
کیمیا را دوست نداشتم خودمم نمیدانم چرا اصلا دلم برایش نمی سوخت.
بنظرم نسبت به کیمیا بی محبت بودم منی که بادیدن فیلم طوطیا گوله گوله اشک می ریختم اما کیمیا را نمی دانم چرا دوست نداشتم .
برعکس همه مان کیمیا لباس فرم نداشت با یک مانتو گشاد مشکی و یک مقنعه بزرگتر از خودش که آن هم مشکی بود می آمد مدرسه انگار مال خواهربزرگتر از خودش باشد،
اما کیمیا چیزی داشت که بعد از سالها هنوز هم که یادم می آيد مرا به فکر میبرد. کیمیا چشمان عجیبی داشت، درشت،مشکی و عمیق به چشمانش که نگاه می کردی انگار وسط کهکشانی ازستاره غرق می شدی با یک جفت مژه پرپشت و مشکی فرخورده، بعضی روزها که برعکس بقیه روزها خوشحال می آمد مدرسه، ستاره های چشمانش برق می زد و شروع می کرد به از هر دری حرف زدن فقط دو یا سه بار توانستم برق ستاره هایش راببینم .
من آن موقع ها کیمیا را اصلا دوست نداشتم شاید چون شبیه من نبود مثل من رفتار یا زندگی نمیکرد، اما دلیلش این نبود دلیلش این بود که من کیمیا را نمیشناختم، نمیفهمیدم که او ممکن است از دردهایی که دارد میکشدشان با خودش هرجا، این شکلی شده است.
کیمیا بعداز تعطیلات نوروز آن سال دیگر به مدرسه نیامد سال بعد هم من از آن مدرسه رفتم هیچ کس، هیچ وقت دیگر نفهمید کیمیا که بود؟ از کجا آمده بود وبه کجا رفت.
هنوز بعد ازسالها یاد کیمیا می افتم و پیش خودم میگویم کیمیاها بسیارند کاش کمی با آنها مهربان ترباشیم .
شاید بتوانیم دردشان را کم کنیم.
قضاوتشان نکنیم و به ستاره های چشمانشان نورببخشیم.
همین

#عادله_زمانی
@adelehz
به کودکی که سالها بعد شاید نامه ام را بخواند .



من این یادداشت را برای یک کودک می نویسم که نمیدانم کیست و چه زمانی قرارست آن را بخواند.اما به حیث یک انسان که روزی روی این زمین زندگی کرده ست بر خود واجب می دانم تاچیزهایی که به آن در طول زندگی باور پیدا کردم را برای او بنگارم.دنیا را چه دیدی شاید یک روز به کارش آمد.و مگر نه آنکه مارکز میگوید باید جهان را بهتر از آن چه تحویل گرفته ای تحویل دهی خواه با فرزندی خوب، خواه با باغچه ای سبز و من اضافه میکنم خواه با هدیه دادن تجربیاتی که به بهای عمرت بدست آورده ای به دیگرانی که هنوز ابتدای راه زندگی هستند.


دوست ناشناخته ی من
سلام

حالا که این یادداشت را برایت می نویسم میانه ی یک روز غلیظ زمستانی ست.هیچ بارانی در راه رسیدن به شهر نمی باشد و هیچ بلبل نغمه خوانی در اطراف این خانه به چشم‌نمیخورد تا نغمه سرایی کند اما میبینی که بازهم زندگی ادامه دارد.

کودک شیرین؛

که قطعا هنوز دنیا را از چهارچوب صادقانه و پاک کودکانه ات میبینی، تو که حتما دلآرام و دلخواه کسی یا کسانی در جهان هستی میخواهم چند خط برایت بنگارم تا بخوانی ولی قبل از آن بگذار تا با یک آرزو برای تو آغاز کنیم‌.

من برایت آرزو میکنم که خوب و خوش باشی و "جانت"درد نکند .در این دنیای گاه دل آزار مهم است که جانت آرام باشد.آدمی گاهی چنان در درد جانش غرق میشود که حتی خودش هم نمیداند چگونه این جان بدرد آمده را آرام سازد.
باید بدانی که گاهی جان آدمی بیرون از بدنش زندگی میکند .تعجب نکن! اگر می پرسی چگونه؟ به تو پاسخ خواهم داد.
مثلا ؛ مادرها ،جانشان را بیرون از تن شان میگذارند.فرزندان آنها جان های ایشان هستند گاهی مادری این سوی زمین ست و جانش آن سوی زمین .
می توانی تصور کنی چقدر اندوهناک ست ؟

یا مثلا؛ سرزمین، برای بعضی آدمها وطن جانشان ست حتما تا بحال باید با مفهوم وطن آشنا شده باشی.وطن یعنی خانه،مجموعه ی احساسات دلخواه و نوستالژی های شخصی
آدم ها گاهی مجبور می شوند جان شان را رها کنند و از آن دور بمانند . آنها با وطن شان همزمان اشک می ریزند و می خندند حتی اگر از هم دور باشند.
گاهی آدمیزاد آنقدر کسی را دوست دارد که جانش را به او می بخشد هربار که او ترکش کند جان آدمی بدرد می آید .
القصه آنکه آدمیزاد میتواند به هزار گونه متحمل درد جانش شود و من همچنان برای تو آرزو میکنم که هرگز سبب درد کسی نشوی .ظالم ترین ِما در دنیا آنهایی هستند که جان دیگران را بدرد می سپارند.
تو این را بدان که زندگی در این سیاره ی خاکی ناخواسته آغاز میشود اما ادامه دادنش هنر توست چرا که هر زنده ماندنی زندگی نیست و هر رهگذری جان نیست.
زندگی کردن در واقع یک هنرست پس آنکه بداند مفهوم زندگی چیست هنرمند ست. اما متاسفانه تعداد هنرمندان در این دنیا انگشت شمار هستند.
زندگی کردن خیلی فرمول پیچیده ای ندارد یعنی بتوانی برای فرداهایت چیزی پس انداز کنی ؛یک مهربانی،یک عشق ،یک دعا و یا حتی یک لبخند
تو باید بدانی که زندگی مثل یک رنگین‌ کمان هفت رنگ طیف های رنگی مختلفی دارد؛شادی،اندوه،لبخند،اشک
اما واقعیت آن ست که رنگهای مختلف در کنار هم معنا پیدا میکنند‌ اگر غم را مزه مزه نکنی هرگز نخواهی توانست حلاوت شادی را تجربه کنی. این یک‌ قانون نانوشته است که بهمراه هر اندوه یک شادی فرا می رسد پس هربار که چیزی تورا در جهان سخت اندوهگین ساخت لبخند بزن و منتظر روزهای خوب باقی بمان .بعد از هر باران منتظر آفتاب بنشین و بعد از هر برف و سرما به انتظار خورشید گرم باش .هرگز اتفاق نیافتاده ست که خورشید طلوع کردن را از یاد ببرد .
تا زمانی که زنده ایم موظف به زندگی کردن هستیم حالت یا میتوانی خودت را محکوم به آن کنی یا میتوانی خودت را خوش شانس از داشتن نعمت زندگانی بدانی.
فرزندم،همه چیز به نوع نگاه تو بستگی خواهد داشت.
این را هم بدان که آن چیزی که امروز برایش اشک می ریزی شاید فردا بیاد نیاوردی و آنچه امروز تورا به خنده وا میدارد شاید فردا وجود نداشته باشد .پس به اندازه ای که دور میشوی برگرد، به اندازه ی که اشک می ریزی بخند و به اندازه ی که متنفر میشوی و یا حتی بیشتر عاشق شو .

اگر باز هم فرصتی بدست دهد و این غلظت غم اندود زمستانی مرا مجال دهد برایت خواهم نوشت .
تو نیز هرکجا هستی و زیر هر آسمانی که نشسته ای با خواندن این خط ها لبخند بزن تا من احساس کنم که توانسته ام به اندازه ی سر سوزنی چیزی را برای کسی به یادگار بگذارم .
حتی اگر چند خط باشد
برسد به دست کودکی که نمیشناسمش

#عادله_زمانی

@adelehz
اگر نور نمی بود
اگر صبح نمی‌بود
اگر عشقبازی ملایم اشعه های آرام نور بر پوست صورتمان نمی‌بود
زندگی را می توانستیم تحمل کنیم؟
گمان نمی‌کنم...
#عادله_زمانی
@adelehz