.🍂🍊🌧
امروز که پاییز به من تاخته؛
و پنجرههایم را گرفته،
نیاز دارم که نامات را بر زبان بیاورم.
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.
به لباس نیاز دارم،
به بارانی؛
و به تو...
ای ردای بافتهشده از شکوفهی پرتقال و گلهای شببو!
#نزار_قبانی
https://t.me/adabiyat_sku
امروز که پاییز به من تاخته؛
و پنجرههایم را گرفته،
نیاز دارم که نامات را بر زبان بیاورم.
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.
به لباس نیاز دارم،
به بارانی؛
و به تو...
ای ردای بافتهشده از شکوفهی پرتقال و گلهای شببو!
#نزار_قبانی
https://t.me/adabiyat_sku
Telegram
انجمن علمی ادبیات دانشگاه شهرکرد
کانال رسمی انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهرکرد 📚
@Anjoman_adabiat_1
@Anjoman_adabiat_1
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همهی طول سفر یک چمدان بستن بود
#روزنگار، ۸ آبان، درگذشت
#قیصر_امین_پور
@adabiyat_sku 🧶
همهی طول سفر یک چمدان بستن بود
#روزنگار، ۸ آبان، درگذشت
#قیصر_امین_پور
@adabiyat_sku 🧶
اگر عشق نبود
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟
#قیصر_امین_پور
@adabiyat_sku 🌱
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟
#قیصر_امین_پور
@adabiyat_sku 🌱
خاطرهای از رابطهی دوستانه قیصر امینپور و مظاهر مصفا:
یکی از دانشجویان زندهیاد قیصر امینپور با نقل خاطرهای از کلاس درس دانشگاه و تواضع و ادب او نسبت به استادش مظاهر مصفا، سیمای هر دو مرد بزرگ را که در یک روز از سال (هشتم آبان ۸۶ و هشتم آبان ۹۸) درگذشتند، با نقل این خاطره در صفحه شخصیاش ترسیم کرده است:
«قیصر پای تخته، گرم درسگفتن بود. من هم در ردیف آخر به دیوار تکیه زده بودم و محو درس. ناگهان در باز شد و استادِ استاد، وارد کلاس شد؛ دکتر مظاهر مصفا، مودب در آستانه در ایستاد و با دست چپ به چارچوب در تکیه زد و دست راستش را که به عصا گرفته بود با همان عصا بالا برد و گفت: «آقا اجازه؟»
قیصر، مات و مبهوت سر چرخاند و به پیرمرد خیره شد و لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود آرامآرام تبدیل به خندهای ژرف و شیرین شد؛ از ته کلاس خوب پیدا نبود اما حس کردم نم اشکی هم در چشمانش حلقه زد.
سلام کرد و گچ را پای تخته انداخت و به سمت در رفت و دست استادش را گرفت آرامآرام او را بهسوی صندلی برد و گفت: «بفرمایید. خیلی خوش آمدید. قدمرنجه کردید. منت گذاشتید.» و ادامه داد که جایی که آبِ چشمه وجود استاد مصفا هست، تیمم باطل است و...
بعد هم آمد ته کلاس و کنار من روی نیمکت نشست و خطاب به دکتر مصفا گفت: «از این لحظه کلاس من تمام است و در خدمت درس شما هستیم.»
استاد مصفا پاسخ داد: «برای درس نیامدهام عزیز دلم. آمدم حق شاگردم را ادا کنم که خیلی دوستش دارم.» قیصر سرش را پایین انداخت و با دست، عرق شرم از پیشانی زدود.
استادِ استاد، دست در جیب کتش کرد و برگه تاخوردهای را بیرون کشید و گفت: «آمدهام شعری را که در مدح قیصر سرودهام برایتان بخوانم.» بعد هی در جیبهایش، دنبال عینک مطالعهاش گشت اما پیدا نکرد. از آنجا که من تنها دانشجوی پسر کلاس بودم، طبق معمول صدا زد: «حامد! بدو بیا ببینم!»
رفتم کنار میز استادِ استاد ایستادم و گفتم: «بفرمایید.» کلیدی از جیبش درآورد و گفت: «سریع برو اتاقم را بگرد و عینک و عصایم را برایم بیاور!» من هم که دیدم استاد و شاگردان، معطل عینک مطالعه هستند با سرعت برق رفتم و اتاق را گشتم اما نه عصایی دیدم و نه عینکی.
نفسنفسزنان به کلاس برگشتم و گفتم: «شرمنده استاد.. همه اتاق را گشتم اما نبود..» یکه خورد؛ به سینهاش نگاه کرد و گفت: «امان از پیری! عینکم که از گردنم آویزان است و عصایم را هم که به میز تکیه دادهام! گیریم من فراموشکار شدهام؛ شما جوانها چرا به من نمیگویید که عصا و عینک همراهت هست!؟» شروع کرد به خواندن شعر عاشقانه نغز و محکمی که برای شاگردش سروده بود. شعر که تمام شد همه ناخودآگاه با چشمان اشکبار، ایستاده بودیم و داشتیم به افتخار هر دو استادمان، دست میزدیم.
قیصر جلو رفت و دست استادش را بوسید و گفت: «از خجالت آب شدم..»
@adabiyat_sku
یکی از دانشجویان زندهیاد قیصر امینپور با نقل خاطرهای از کلاس درس دانشگاه و تواضع و ادب او نسبت به استادش مظاهر مصفا، سیمای هر دو مرد بزرگ را که در یک روز از سال (هشتم آبان ۸۶ و هشتم آبان ۹۸) درگذشتند، با نقل این خاطره در صفحه شخصیاش ترسیم کرده است:
«قیصر پای تخته، گرم درسگفتن بود. من هم در ردیف آخر به دیوار تکیه زده بودم و محو درس. ناگهان در باز شد و استادِ استاد، وارد کلاس شد؛ دکتر مظاهر مصفا، مودب در آستانه در ایستاد و با دست چپ به چارچوب در تکیه زد و دست راستش را که به عصا گرفته بود با همان عصا بالا برد و گفت: «آقا اجازه؟»
قیصر، مات و مبهوت سر چرخاند و به پیرمرد خیره شد و لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود آرامآرام تبدیل به خندهای ژرف و شیرین شد؛ از ته کلاس خوب پیدا نبود اما حس کردم نم اشکی هم در چشمانش حلقه زد.
سلام کرد و گچ را پای تخته انداخت و به سمت در رفت و دست استادش را گرفت آرامآرام او را بهسوی صندلی برد و گفت: «بفرمایید. خیلی خوش آمدید. قدمرنجه کردید. منت گذاشتید.» و ادامه داد که جایی که آبِ چشمه وجود استاد مصفا هست، تیمم باطل است و...
بعد هم آمد ته کلاس و کنار من روی نیمکت نشست و خطاب به دکتر مصفا گفت: «از این لحظه کلاس من تمام است و در خدمت درس شما هستیم.»
استاد مصفا پاسخ داد: «برای درس نیامدهام عزیز دلم. آمدم حق شاگردم را ادا کنم که خیلی دوستش دارم.» قیصر سرش را پایین انداخت و با دست، عرق شرم از پیشانی زدود.
استادِ استاد، دست در جیب کتش کرد و برگه تاخوردهای را بیرون کشید و گفت: «آمدهام شعری را که در مدح قیصر سرودهام برایتان بخوانم.» بعد هی در جیبهایش، دنبال عینک مطالعهاش گشت اما پیدا نکرد. از آنجا که من تنها دانشجوی پسر کلاس بودم، طبق معمول صدا زد: «حامد! بدو بیا ببینم!»
رفتم کنار میز استادِ استاد ایستادم و گفتم: «بفرمایید.» کلیدی از جیبش درآورد و گفت: «سریع برو اتاقم را بگرد و عینک و عصایم را برایم بیاور!» من هم که دیدم استاد و شاگردان، معطل عینک مطالعه هستند با سرعت برق رفتم و اتاق را گشتم اما نه عصایی دیدم و نه عینکی.
نفسنفسزنان به کلاس برگشتم و گفتم: «شرمنده استاد.. همه اتاق را گشتم اما نبود..» یکه خورد؛ به سینهاش نگاه کرد و گفت: «امان از پیری! عینکم که از گردنم آویزان است و عصایم را هم که به میز تکیه دادهام! گیریم من فراموشکار شدهام؛ شما جوانها چرا به من نمیگویید که عصا و عینک همراهت هست!؟» شروع کرد به خواندن شعر عاشقانه نغز و محکمی که برای شاگردش سروده بود. شعر که تمام شد همه ناخودآگاه با چشمان اشکبار، ایستاده بودیم و داشتیم به افتخار هر دو استادمان، دست میزدیم.
قیصر جلو رفت و دست استادش را بوسید و گفت: «از خجالت آب شدم..»
@adabiyat_sku
🍃گرامیداشت هفته جهانی باستان شناسی🍃
"انجمن باستان شناسی با همکاری انجمن ادبیات"
دوشنبه ساعت ۱۰ دانشکده ادبیات و علوم انسانی
منتظر حضور گرمتان هستیم 🌹
@adabiyat_sku
"انجمن باستان شناسی با همکاری انجمن ادبیات"
دوشنبه ساعت ۱۰ دانشکده ادبیات و علوم انسانی
منتظر حضور گرمتان هستیم 🌹
@adabiyat_sku
#گزارش_تصویری
"گرامیداشت هفته جهانی باستان شناسی"
همکاری انجمن علمی ادبیات فارسی با انجمن باستان شناسی
@adabiyat_sku
"گرامیداشت هفته جهانی باستان شناسی"
همکاری انجمن علمی ادبیات فارسی با انجمن باستان شناسی
@adabiyat_sku
کتاب "تابوتهای شکسته" مجموعهای شعر در فرم آزاد و به نوعی شعرِ منثور است. مهران نجفی حاجیور، روایتی مبهم را در تسلسل حروف أبجد روایت میکند.
دستم را بگیر
شانههایت صخرههای زاگرس
و تنت
برهنگیِ ذهنم را
در میان روزهای نخستین آفرینش
هویدا میکند
و من
اندوهی سرگردان
که تنها
الفبای چشمهایت را میداند... .
مرا دور کن
از هیاهویِ شهری
که موهایت برایم بافته است
و قبری
با راهرویی باریک
از پشت گردنت
تا انتهای هستی
انتظارم را می کشد... .
#معرفی_کتاب
نوشته ی دکتر مهران نجفی حاجیور عضو هیئت علمی دانشگاه شهرکرد
لینک خرید کتاب:
https://www.iranketab.ir/book/141644-broken-coffins
دستم را بگیر
شانههایت صخرههای زاگرس
و تنت
برهنگیِ ذهنم را
در میان روزهای نخستین آفرینش
هویدا میکند
و من
اندوهی سرگردان
که تنها
الفبای چشمهایت را میداند... .
مرا دور کن
از هیاهویِ شهری
که موهایت برایم بافته است
و قبری
با راهرویی باریک
از پشت گردنت
تا انتهای هستی
انتظارم را می کشد... .
#معرفی_کتاب
نوشته ی دکتر مهران نجفی حاجیور عضو هیئت علمی دانشگاه شهرکرد
لینک خرید کتاب:
https://www.iranketab.ir/book/141644-broken-coffins
Forwarded from Mahdieh
🔶 انجمن علمی ادبیات دانشگاه شهرکرد
برگزار می کند ...
📝 کارگاه داستان نویسی
🔶 مدرس : دکتر ابراهیم ظاهری
🗓 تاریخ برگزاری : آبان و آذر 1403
دوشنبه ها ساعت 15/30الی 16/30
📍مکان : دانشکده ادبیات و علوم انسانی
✅ هزینه ثبت نام : 30هزارتومان
💯 همراه با ارائه گواهی معتبر
🟢 شیوه ثبت نام :به شماره 09135708168
و یا آیدی زیر در تلگرام پیام ارسال فرمایید.
@Anjoman_adabiat_1
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🆔 @adabiyat_sku
برگزار می کند ...
📝 کارگاه داستان نویسی
🔶 مدرس : دکتر ابراهیم ظاهری
🗓 تاریخ برگزاری : آبان و آذر 1403
دوشنبه ها ساعت 15/30الی 16/30
📍مکان : دانشکده ادبیات و علوم انسانی
✅ هزینه ثبت نام : 30هزارتومان
💯 همراه با ارائه گواهی معتبر
🟢 شیوه ثبت نام :به شماره 09135708168
و یا آیدی زیر در تلگرام پیام ارسال فرمایید.
@Anjoman_adabiat_1
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🆔 @adabiyat_sku
انجمن علمی ادبیات دانشگاه شهرکرد
🔶 انجمن علمی ادبیات دانشگاه شهرکرد برگزار می کند ... 📝 کارگاه داستان نویسی 🔶 مدرس : دکتر ابراهیم ظاهری 🗓 تاریخ برگزاری : آبان و آذر 1403 دوشنبه ها ساعت 15/30الی 16/30 📍مکان : دانشکده ادبیات و علوم انسانی ✅ هزینه ثبت نام : 30هزارتومان 💯 همراه…
🔴 مهلت ثبت نام تا پایان این هفته
باید از هر خیال امیدی جست
هر امیدی، خیال بود نخست...
#روزنگار، ۲۱ آبان، زادروز
#نیما_یوشیج
@adabiyat_sku 🪐
هر امیدی، خیال بود نخست...
#روزنگار، ۲۱ آبان، زادروز
#نیما_یوشیج
@adabiyat_sku 🪐
نیما یوشیج - آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
#شعر
#نیما_یوشیج
@adabiyat_sku 🍁
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
#شعر
#نیما_یوشیج
@adabiyat_sku 🍁