Aba Ebad | اَبا اِباد
549 subscribers
1.33K photos
152 videos
4 files
92 links
درود،

اَبا اِباد هستم،
اینجا به زبانی ساده در مورد علم، تکنولوژی، فلسفه و محیط زیست می‌نویسم. گاه گداری چند بیت شعری نیز می‌سرایم، تحفه‌ای از برای یاران.

ارتباط با من
aba.ebad@gmail.com

آدرس وبسایت:
abaebad.com

لینک شبکه‌های اجتماعی پین شده است.
Download Telegram
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
پیش درآمد : چون قبلا دسته بندی انواع متفکرین را به لحاظ اصالت ارائه داده بودم، از بابت حفظ تقارن، احساس کردم که نیاز است یک دسته بندی از نامتفکرین نیز در اینجا ارائه دهم. البته که دسته‌های نامتفکرین همچون اجناس فیک متنوع است. اما ترجیح دادم که این هم مانند آن دسته بندی، شامل سه دسته باشد.


سه دسته‌ی نامتفکر:


دسته‌ی اول (نامتفکر نهیلیست) : من خیلی فکر کردم و اصطلاحی بهتر از نهیلیست برای این نامتفکرین پیدا نکردم. البته مراد در اینجا هیچ انگاری و پوچ انگاری به معنای متداول آن در فلسفه نیست. مقصود من در اینجا نوع نامتفکرینی‌ست که دست به قلم نمی‌برند و چیزی به جامعه‌ی خود عرضه نمی‌کنند. این نامتفکرین درون خودشان غرق شده اند و این عدم ارتباط با اجتماع و انزوا را یک ارزش تلقی می‌کنند. یا اینکه وقتی دست به قلم می‌شوند، چنان پیچیده می‌نویسند که هیچکس متوجه نوشته‌های آنان نمی‌شود. یا اینکه نگاهش به موضوعات چنان ایده‌آل است که هیچ نسبتی با واقعیت ندارد. از این بابت اسم آن‌ها را نهیلیسم گذاشتم که از آنجایی که کسی نمی‌تواند آن‌ها را بشناسد، آن‌ها انگار خودشان هم وجود ندارند و هیچ هستند. کسی جز دوستان نزدیکشان آن‌ها را نمی‌شناسد و همواره درون غار خودشان پنهان شده اند و به خودشان زحمت نداده و هیچ تکانی نمی‌خورند.


دسته‌ی دوم(نامتفکر ماکیاولیست) : ماکیاولی هم متفکر بود، اما اسمش خیلی بد در رفت. چرا؟ او بخصوص به خاطر کتاب مشهورش یعنی شهریار، بین اندیشمندان بدنام شد. بسیاری بر این باورند که او کتاب شهریار را در خوشامد دودمان مدیچی که آنموقع حاکم فلورانس بودند نوشت. او حتی این کتاب را به دودمان مدیچی تقدیم کرد، اما نتیجه‌ی عکس گرفت و خانواده‌ی مدیچی نوشته‌های او در این کتاب و بخصوص تقدیم این کتاب به خودشان را نوعی طعنه به حساب آوردند و احساس کردند به آن‌ها توهین شده است و هیچ چیزی عائد ماکیاولی نشد. پس نامتفکر ماکیاولیست از نظر من نامتفکری‌ست که در خوشامد قدرت حاکم می‌نویسد. شما هر مقطع زمانی را که نگاه کنید در همین ایران خودمان همواره از این نامتفکران داشته ایم. اما راستش را بخواهید نامتفکری که از طریق تملق و حمایت از قدرت حاکم برای کسب قدرت و ثروت تلاش می‌کند، دست آخر حتی اگر بتواند آن‌ها را به دست آورد، اما تاریخ از او به نیکی یاد نخواهد کرد، چه رسد به اینکه از او به عنوان متفکر یاد کند.


دسته‌ی سوم (نامتفکر پوپولیست) : ما اصطلاح پوپولیست را معمولا برای سیاستمدارانی به کار می‌بریم که حرف‌های پوچ و بی معنی زده و چپ و راست وعده‌های بی مبنا و توخالی به این و آن می‌دهند. اما خب دسته‌ای از نامتفکرین نیز برای کسب محبوبیت و مشهوریت، حرف‌هایی می‌زنند و چیزهایی می‌نویسند که دل مردم را خوش کند و مردم دور و برشان جمع شوند. فرض کنید پنجاه سال قبل که جامعه‌ی ایران به شدت سنتی و مذهبی بود، یک متفکر علیرغم اینکه می‌دانست این سنت زدگی و همچنین مذهب زدگی، کشورمان را چقدر عقب انداخته، باز هم از ترس اینکه طرفدارانش را از دست بدهد، در رثای سنت و مذهب می‌گفت و می‌نوشت. او می‌دانست که اگر مانند احمد کسروی و صادق هدایت به سنت و مذهب حمله کند، به سرعت منفور مردم می‌شد. در مقابل اگر در ستایش سنت و مذهب بنویسد، حتما مردم به او اقبال بیشتری نشان می‌دهند. آیا می‌توان کسی که همواره هم‌نظر توده‌هاست را متفکر نامید؟



و اما در پایان باید اذعان کرد که متاسفانه کشور ما متفکرین خوبی نداشته است و غالب متفکرین ما به یکی از این دسته‌های نامتفکر فوق تعلق داشته اند.


- ابا اباد


@AbaEbad
7
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
نمی‌دانم که آیا شما فیلم ترومن شو محصول سال ۱۹۹۸ و به کارگردانی پیتر ویر را دیده اید یا نه؟ البته در این نوشتار با خطر اسپویل شدن فیلم مواجه نیستید. چون این فیلم به غیر از پایان آن، چیزی برای اسپویل شدن ندارد. ما در این فیلم با فردی به نام ترومن مواجه هستیم که در یک دنیای کوچک زندانی شده است و از بدو تولد، زندگی او در تمام ساعات شبانه روز فیلم‌برداری می‌شود و به صورت زنده به تمام مردم جهان نمایش داده می‌شود. تمام شخصیت‌هایی که ترومن هر روز با آن‌ها سر و کار دارد، در واقع بخشی از یک فیلم کارگردانی شده هستند. یعنی همه در حال اجرای نمایشی هستند که ترومن باور کند که یک زندگی واقعی و آزادانه در یک دنیای واقعی دارد. اما همه به جز خود ترومن از این واقعیت خبر دارند که این یک نمایش است و اینجا هم یک زندان بزرگ است و نه همه‌ی دنیا. همه با هم هماهنگ هستند تا ترومن را گول بزنند که این زندگی واقعی‌ست. از دوست صمیمی‌اش گرفته تا همکارانش و همسرش و حتی مادر او، همگی بخشی از این آزمایش هستند و مجری این آزمایش هم، کارگردان آن است.


خارج از این دنیایی که ترومن در آن زندگی می‌کند، انسان‌هایی در حال تماشای این فیلم مهیج هستند، یعنی فیلم زندگی ترومن را به طور زنده تماشا می‌کنند. هرچند ژانر این فیلم کاملا علمی تخیلی‌ست، اما انسان وقتی این فیلم را تماشا می‌کند، برای لحظاتی این موضوع ذهنش را مشغول می‌کند که آیا من هم درون یک نمایش هستم و تمام کسانی که اطراف خودم می‌بینم همگی بخشی از این نمایش هستند؟ آیا من نیز همچون ترومن تحت نظر یک کارگردان هستم که او این صحنه‌ها‌ را کارگردانی می‌کند تا فیلم خوبی از من و زندگی‌ام ساخته شود؟ آیا این افرادی که من هر روز در اطراف خودم می‌بینم، اینها همگی با هم چیزی را می‌دانند که من یک نفر نمی‌دانم؟ آیا من هم درون زندانی بزرگ قرار دارم که روحم هم از آن خبر ندارد و تمام لحظات زندگی‌ام فیلم‌برداری می‌شود؟ آیا من راهی دارم که بفهمم اینها ‌واقعی‌ست و یا نمایشی‌ست که برای فریب من ترتیب داده شده است؟ راستش راه‌های زیادی وجود دارد که ببینیم آیا اینها نمایش است یا نه؟ ما خیلی راحت می‌توانیم متوجه بشویم که نه دیگران چیز خاصی نمی‌دانند و بخشی از پروژه‌ی خاصی نیستند که در حال فریب ماست.


اما اینکه آیا ما در یک زندان بزرگ هستیم یا نه، این خیلی واضح است که هستیم، فقط لازم است که کمی دقت کنیم. این زندان اصلا در و دیواری ندارد، اما ما درون آن زندگی می‌کنیم و اسمش زندان بافتارها و ساختارهای اجتماعی‌ست. ما اکنون درون ساختارهای اجتماعی قرار داریم که خودمان نقشی در ایجاد آن‌ها نداشته‌ایم، اما انگار ملزمیم که به آن‌ها تن بدهیم. خیلی از چیزهایی که ما طبیعی قلمداد می‌کنیم، از این بابت طبیعی شده اند که ما آن‌ها را بارها و بارها دیده‌ایم. اینکه اینطور لباس بپوشیم. اینکه اینطور کار کنیم و اینطور پول در بیاوریم و اینطور خرج کنیم. اینکه خانواده تشکیل دهیم. اینکه صاحب فرزند شویم. اینکه سفر کنیم. اینکه به دانشگاه برویم و هزاران مثال دیگر. همه‌ی اینها مثال‌هایی از چیزهایی‌ست‌ که طبیعی نیستند اما ما آن‌ها را طبیعی می‌پنداریم. اما ما برای خودمان راه فراری از آن‌ها نیز نمی‌بینیم. کسی که بتواند از این ساختارها و چارچوب‌ها‌ خارج شود، برای ما خیلی عجیب و حتی زننده است. پس می‌توان ادعا کرد که ما نیز همچون ترومن در این زندان زندگی می‌کنیم. اما موضوع این است که کی شهامت این را پیدا می‌کنیم که در را باز کرده و از این ساختارهای سخت خارج شویم؟


- ابا اباد


@AbaEbad
7
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
شما فیزیک ذرات یا همان particle physics را دوست دارید؟ به احتمال زیاد بله، بالاخره این حوزه دقیق‌ترین نظریات تاریخ علم بشر را در خود جای داده است. اما حوزه‌ی فیزیک ناذرات را چطور؟ حتما می‌پرسید فیزیک ناذرات چیست؟ فیزیک ذرات یا unparticle physics شاخه‌ی جدیدی از فیزیک نظری‌ست که البته هنوز مشاهدات تجربی آن را تایید نکرده است. پس اکنون می‌توان آن را ذیل متافیزیک در نظر گرفت. ممکن است در آینده شواهد تجربی برای آن بدست آید و البته آن روز، تحول بزرگی در فیزیک رقم خواهد خورد، اما فعلا شواهد تجربی برای آن یافت نشده است. البته اینکه مشاهدات تجربی وجود آن را تایید نکرده، بدین معنا نیست که ما بدون هیچ سرنخی به سراغ آن رفته باشیم. پس قضیه از چه قرار است؟ اجازه دهید که ابتدا ببینیم که در فیزیک ذرات، ما با چه چیزی سر و کار داریم. در نظریه‌ی میدان‌های کوانتومی، هر ذره را می‌توان به عنوان برانگیختگی کوانتومی یک میدان کوانتومی در نظر گرفت. این میدان در همه جا‌ وجود دارد و صرفا وقتی انرژی کافی به این میدان داده شود، ذراتی از آن میدان به وجود می‌آید.


پس ما باید به یک میدان کوانتومی میزانی از انرژی بدهیم تا ذره‌ی مربوط به آن میدان ایجاد شود. این انرژی را باید از کجا بدهیم؟ از یک میدان دیگر. یعنی یک ذره در یک میدان نابود شود و ذره‌ی دیگری در میدان دیگر، ایجاد گردد. میزان انرژی که برای ایجاد یک ذره باید به آن میدان بدهیم، متناسب با جرم آن ذره است. چرا؟ چون ای برابر با ام سی دو (E =mc^2). این همان کاری‌ست که ما در شتابدهنده‌های‌ ذرات انجام می‌دهیم. تعدادی ذره‌ی پرشتاب با هم برخورد می‌کنند و تعدادی ذره‌ی دیگر ایجاد می‌شوند. اما وقتی ما در شتابدهنده‌های‌ ذرات، ذرات جدید تولید می‌کنیم، می‌بینیم که در نتیجه‌ی برخورد، تعدادی ذرات (یا بگوییم حالات) نامرئی ایجاد می‌شود که تعداد آن‌ها غیرصحیح (مثلا اعشاری) است. یعنی مثلا می‌بینیم در نتیجه‌ی برخورد، علاوه بر تعدادی ذرات که مشاهده می‌کنیم، مثلا تعداد ۱۳/۴۲ ذره‌ای وجود دارد که مستقیما مشاهده نمی‌کنیم، اما اثرش را در توزیع انرژی می‌بینیم. اما این یعنی چه؟ ما باید یا ۱۳ ذره داشته باشیم یا ۱۴ ذره. تعداد ۱۳/۴۲ ذره دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟ برای پاسخ به این سوال، بعضی از فیزیکدانان مانند هاوارد گئورگی، نظریات میدان‌های همدیس (conformal field theories) مانند فیزیک ناذرات را ارائه کرده اند.


حالا با این مقدمه می‌توانیم بپرسیم فیزیک ناذرات با فیزیک ذرات چه تفاوتی دارد؟ ببینید ما در فیزیک ذرات، در ابعاد مختلف با ساختارهای مختلفی روبرو هستیم. مثلا اگر داخل یک باکس، چند الکترون قرار دهیم، وقتی که روی باکس زوم کنیم و وقتی که زوم اوت کنیم، دو پدیده‌ی متفاوت می‌بینیم که قوانین متفاوتی بر آن‌ها حاکم است و می‌توانیم این دو حالت را از یکدیگر تفکیگ کنیم. اما ممکن است بخشی از فیزیک باشد که بستگی به ابعاد نداشته باشد و ما هرچقدر زوم کنیم، باز همان ساختار را ببینیم، چیزی شبیه فراکتال‌ها که ما هرچقدر زوم کنیم یا به عبارت دیگر سطح انرژی را تغییر دهیم، باز هم همان ساختار را می‌بینیم. می‌توانیم این تئوری‌ها را تئوری‌های بی‌بعد هم بنامیم. حالا ما چه انرژی کمی بدهیم و یا انرژی زیادی بدهیم، ما باز هم همان ساختار را مشاهده می‌کنیم. هاوارد گئورگی در سال ۲۰۰۷ این نظریه را مطرح کرد که ممکن است بخش‌هایی از فیزیک همانند فراکتل‌ها اینچنین باشد. او همچنین نشان داد که فیزیک ناذرات می‌تواند مساله‌ی تعداد غیرصحیح ذرات را نیز حل کند.



- ابا اباد


@AbaEbad
👍3👏3
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
مقادیر پیوسته یا مقادیر گسسته؟ این یک تفاوت اساسی بین فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم است. بسیاری از ویژگی‌های عجیب و شگفت انگیز کوانتوم که حتما راجع به آن‌ها شنیده‌اید، از همین گسستگی مقادیر برخی متغیرها نشات می‌گیرد. یعنی شما هر سیستمی را با این متغیرهای گسسته بررسی کنید، به ناچار به این ویژگی‌های عجیب برمی‌خورید. شما متغیرهایی دارید که این متغیرها فقط مقادیر مشخص و گسسته‌ای را می‌پذیرند و نه هر مقدار دلخواهی را و این دقیقا نقطه‌ای‌ست که فیزیک کوانتوم راه خودش را از فیزیک کلاسیک جدا می‌کند. از همین بابت هم می‌بینید که بخش بزرگی از فرمالیسم ریاضیاتی کوانتوم مانند ماتریس‌ها و عملگرها و عملیات برداری، حتی یکی دو قرن قبل از خود‌ کوانتوم توسط ریاضیدانان بنیاد نهاده شده بود و فیزیکدانان بعدا توانستند آن اصول ریاضیاتی را به دنیای فیزیکی پیوند دهند. البته ناگفته نماند که بخش زیادی از این ریاضیات نیز بتوسط فیزیکدانان توسعه داده شد.


اما یک سوال؟ ما چه نیازی به این گسسته سازی یا discretisation داشتیم که در کوانتوم به سراغ آن رفته‌ایم؟ چرا قبول کردیم که در مدل‌هایمان، برخی متغیرها فقط مقادیر مشخصی را بپذیرند؟ آیا چون ما این ریاضیات خاص را در کوانتوم به کار می‌بریم، این ویژگی‌های خاص را در کوانتوم می‌بینیم یا که نه، برعکس ما چون این ویژگی‌های خاص را می‌بینیم، به این نوع ریاضیات روی آورده‌ایم؟ باید بگویم که ما چون پدیده‌هایی دیده‌ایم که با متغیرهای پیوسته قابل حل و قابل بیان نبوده است، به این متغیرهای گسسته روی آورده‌ایم. یعنی آزمایشات ما چیزهایی را نشان داده و خروجی‌های را به دست داده است که خروجی‌های پیوسته‌ای‌ نبوده است. ما اصلا در طبیعت آنقدر با متغیرهای گسسته سر و کار نداشته‌ایم و حتی بیشتر پدیده‌هایی که در اطرافمان می‌بینیم، پدیده‌هایی پیوسته هستند نه گسسته. پس وقتی آزمایشی دیده‌ایم که خروجی گسسته می‌دهد، حسابی شوکه شده‌ایم. یکی از این آزمایشات، آزمایش اشترن گرلاخ است که در سال ۱۹۲۱ بتوسط دو فیزیکدان به نام‌های اتو اشترن و والتر گرلاخ صورت گرفت.


شما می‌توانید در تصویر زیر نحوه‌ی انجام این آزمایش را ببینید. در یک طرف این دستگاه، یک تفنگ اتم نقره قرار داده شده است. یعنی اتم نقره را می‌انگیزد تا این اتم در یک جهت خاص پرتاب شود. خب این اتم به خاطر تعداد الکترون‌هایش، دارای گشتاور مغناطیسی‌ست و این گشتاور مغناطیسی در جهات مختلف است. می‌توان اینطور تصور کرد که مثل یک آهنربا که به سرعت به دور خودش می‌چرخد، این اتم هم به دور خودش می‌چرخد، اما در هر جهتی که بخواهد. حالا این اتم از میان دو آهنربا می‌گذرد و میدان مغناطیسی این دو آهنربا، روی آن اتم‌های نقره که آن‌ها هم مثل آهنرباهای کوچک هستند، تاثیر می‌گذارد و آن‌ها را از مسیر خود منحرف می‌کند. اما وقتی در صفحه‌ی آن طرف دستگاه، اتم‌های نقره ظاهر می‌شوند، شما می‌بینید که این اتم‌ها فقط به دو نقطه‌ی بالا و پایین برخورد کرده اند. این برخلاف انتظار ماست. ما انتظار داریم که یک طیف پیوسته روی آن صفحه مثل یک خط ظاهر شود. اما گویی این اتم‌ها فقط دو حالت گشتاور مغناطیسی داشته‌اند و به این خاطر ما یک طیف گسسته می‌بینیم. پس این آزمایش عملا به ما نشان می‌دهد که ما نیاز به متغیرهای گسسته داریم که بتوانیم این طیف گسسته را بیان کنیم. می‌بینید که گسسته بودن این متغیرها ویژگی خود طبیعت بوده نه نتیجه‌ی مدل‌سازی ما. پس باید بگوییم چون طبیعت اینطور بوده ما این ریاضیات را به مار برده‌ایم.



- ابا اباد



@AbaEbad
👏4👍1
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
1
من در مقاطعی از تحصیلات آکادمیکم، شانس این را داشته‌ام که در کلاس‌های اساتید باتجربه‌ای شرکت کنم که به جای اختراع یک مساله‌ی من در آوردی، مسائلی را ارائه می‌دادند که خودشان مستقیما با آن درگیر شده بودند. این موضوع همواره برای من اهمیت زیادی داشته است و دارد. چون همواره کاربرد مسائل و نظریات، یک وجه مهم از تحقیقاتم بوده است. من هیچوقت دوست نداشته‌ام که همانند ریاضیدانان محض، به مسائلی محض بپردازم که هیچ معادلی در جهان خارج ندارند. اگر این موضوع مورد علاقه‌ی من بود، حتما به سراغ ریاضیات محض می‌رفتم. برای من، اثبات یک نظریه یا یک لم، در نهایت باید منجر به حل یک مساله در جهان واقعی شود و جذابیت فیزیک برای من نیز از همین بابت است. فیزیک برای من یعنی کاربرد ریاضیات برای تفسیر جهان خارجی. در کلاس‌های درس هریک از این اساتید که تیم‌های تحقیقاتی قوی را نیز رهبری می‌کردند، ما مسائلی را می‌دیدیم که خود آن اساتید و تیم‌های تحقیقاتیشان، زمانی را با آن مساله کلنجار رفته بودند و به راه حلی رسیده بودند. ما حالا می‌توانستیم نحوه‌ی نزدیک شدن به یک مساله‌ی واقعی را از نزدیک ببینیم.


اما من می‌خواهم این موضوع را به تمام حوزه‌های علاقه‌مندی خودم تعمیم دهم. برای من فلسفه وقتی که کاربردی پیدا می‌کند جذاب می‌شود. صرف اینکه در یک فضای محض فلسفه بورزم، خیلی باب میل من نیست. من دوست ندارم که مساله‌ای را از خودم اختراع کنم، بعد پیرامون آن فلسفه بورزم و برای مساله‌ای به راه حلی برسم که آن مساله اساسا وجود و نمود خارجی ندارد. آن مساله بایستی به نحوی وجهی از جهان فیزیکی و جهان انسانی را توصیف و تفسیر کند. من حتی وقتی موضوعی اجتماعی را در نوشتارهایم پیش می‌کشم، حتما خودم قبلا با آن مساله کلنجار رفته ام و آن مساله به نوعی مرا تحت تاثیر یا حتی می‌توانم بگویم آزار داده است که حالا راجع به آن نوشته ام. من وقتی راجع به عدم قدرت برنامه ریزی در میان ایرانیان حرف می‌زنم، خودم را به عنوان یک بیننده از بیرون و یک قضاوت کننده‌ی فرهنگ ایرانی نمی‌بینم. من در آن لحظه خودم را نیز داخل دایره‌ی همان نقد می‌بینم و دست به نقد می‌زنم، چرا که من هم یک ایرانی‌ام. محض مثال من مساله‌ی عدم قدرت برنامه ریزی را در درون خودم و در اطرافیانم دیده‌ام و این مساله من را آزار داده است که در مورد آن دست به قلم شده ام.


یا مثلا وقتی از این مساله در فرهنگمان انتقاد کرده‌ام که ما برای احتمال ارزشی قائل نیستیم، مساله‌ای بوده که در میان ایرانیان زیادی از جمله خودم، بارها و بارها آن را دیده‌ام و حالا در جستجوی راه حلی برای آن، دست به قلم شده و نوشته‌ام. اینکه ما در بخش‌های علوم پایه به شدت ضعیف هستیم، این مساله من را به شدت رنجانده است و یک مساله‌ی من در آوردی نیست که صرفا با هدف نوشتن و پرکردن صفحات به آن بپردازم. راه‌های بسیار آسان‌تر و بی‌دردسرتری برای پر کردن صفحات وجود دارد تا نقد کردن و بد و بیراه شنیدن. عدم شفافیتی که در فرهنگ ما به شدت موج می‌زند، یک مساله‌ی واقعی‌ست و من می‌بینم که در همه‌ی سطوح جامعه‌ی ما، این عدم شفافیت چقدر برایمان هزینه تراشیده است و چقدر از ما انرژی گرفته است و تا چه حد خود من را آزار داده. پس من هم همچون آن اساتید باتجربه، مسائلی را مطرح می‌کنم که واقعا وجود دارند و در میان مدت و درازمدت بایستی راه حلی برای آن‌ها یافت شود. مسائل اجتماعی که من مطرح می‌کنم، مسائلی‌ست که من را رنجانده و نوشتارهای من، تلاشی برای جلوگیری از رنج بیشتر در نسل‌های آینده است.


- ابا اباد


@AbaEbad
6👍4
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
😁4👍1
خروجی یک تئوری جذاب ریاضی، به ما می‌گوید که همیشه و در همه حال، بی برو و برگرد، حداقل در یک نقطه از زمین، یا اصلا بادی نمی‌وزد و یا گردباد است. این هیچ ربطی به دینامیک باد ندارد و کاملا خروجی یک تئوری در ریاضیات و توپولوژی‌ست. شما اصلا نیازی نیست که به معادلات حاکم بر حرکت باد توجه کنید و یا مکانیک و دینامیک سیالات بدانید. اما چطور چنین پدیده‌ی پیچیده‌ای را می‌توان در غالب یک تئوری ساده‌ی ریاضی بیان کرد؟ با یکدیگر خواهیم دید. فرض کنید که یک توپی به شما داده‌اند که مثل شکل زشت زیر، تمام سطح این توپ را، با مو پوشانده اند. حالا شما یک توپ پرمو در اختیار دارید که به شما لبخند می‌زند. شما کمی با این توپ پرمو بازی می‌کنید و دستی به موهای روی این توپ می‌کشید. البته این کار ممکن است برای بعضی‌ها تهوع آور باشد و حسابی چندششان شود و برای بعضی دیگر سرگرم کننده باشد. من فرض را بر این می‌گذارم که شما از دیدن توپی که تمام سطح آن را مو پوشانده باشد، چندشتان نشود و بتوانید در این مسابقه شرکت کنید. اما مسابقه چیست؟



در این مسابقه یک شانه به شما می‌دهند و از شما می‌خواهند که موهای روی این توپ را شانه کنید، اما با یک شرط مهم و آن اینکه در تمام مدت شانه کردن، شانه را از روی توپ بلند نکنید و در عین حال، تمام نقاط روی توپ را شانه بزنید. شما در سه حالت می‌بازید:

یک : اگر در نقطه‌ای شانه را از روی توپ بلند کنید.

دو : اگر نقطه‌ای از توپ پرمو را شانه نزنید.

سه : اگر روی توپ، در نقطه‌ای فر (مثل فر موی سر) درست کنید.




شما ابتدا می‌گویید این که کاری ندارد. من خودم استاد شانه زدن هستم و این مساله راه دست خودم است. اصلا جوابش خیلی واضح است و خیلی‌ها می‌توانند آن را حل کنند، من که برای خودم نابغه‌ای هستم، این مساله را سه سوته حل می‌کنم. من خیلی راحت در این مسابقه برنده می‌شوم. اما وقتی دست به شانه می‌شوید و شروع به شانه زدن توپ می‌کنید، می‌بینید که هرکاری می‌کنید، در نهایت شانه زدن شما به یکی از این سه حالت ختم می‌شود. در بهترین حالت، شما حداقل یک فر روی این توپ درست می‌کنید. شما هرچقدر هم تلاش می‌کنید، به جوابی نمی‌رسید. چون واقعا این مساله جوابی ندارد و این مسابقه هم برنده‌ای ندارد.



اسم این تئوری در توپولوژی، تئوری توپ پرمو یا hairy ball theorem است. دوست دارید تعریف دقیق ریاضیاتی آن را بدانید؟ بسیار خب، تعریف ریاضیاتی دقیق آن این است که “هر میدان برداری مماس پیوسته روی یک کره با ابعاد زوج باید در نقطه‌ای صفر شود”. حالا می‌توانیم این دو مثال یعنی بادهای کره‌ی زمین و موهای روی یک توپ را با این تعریف تطبیق دهیم. در آن مثال‌ها، بادهای روی زمین و موهای روی توپ پرمو، هر دو میدان‌های برداری هستند و چون شما نباید جایی دستتان را بردارید، میدان برداری پیوسته هستند. کره‌ی زمین و توپ پرمو، هر دو سطح کره با ابعاد زوج به حساب می‌آیند. حالا در یک نقطه مثل مرکز گردباد یا مرکز یک فر، حتما میدان برداری صفر می‌شود. اگر بادهای در حال وزیدن روی کره‌ی زمین را همچون موهای روی توپ پرمو در نظر بگیریم، در هر لحظه، حداقل در یک نقطه از کره‌ی زمین، یا اصلا باد نمی‌آید (مثل برداشتن شانه) و یا گردباد می‌وزد (مثل فر روی مو). این تئوری یک تئوری کاملا ریاضی‌ست که در شاخه‌ای از ریاضیات به نام توپولوژی به آن پرداخته می‌شود و اثبات هم شده است. می‌بینید که ما برای آن ادعای اولیه، اصلا نیازی به دانستن دینامیک باد نداشتیم و همین تئوری، خود موید ادعای ماست.




- ابا اباد




@AbaEbad
4
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
ادعا : احتمالا یکی از اولین مشاغلی که خیلی زود تحت تاثیر انقلاب هوش مصنوعی قرار خواهد گرفت، پزشکی خواهد بود. شاید کمتر از یک دهه‌ی آینده، وقتی هریک از ما بیمار شویم، به جای مراجعه به یک پزشک، به یک ایجنت هوش مصنوعی مراجعه کنیم. در پیش‌بینی قوی (strong prediction) وقتی که به مطب یک پزشک مراجعه می‌کنیم، پزشک از یک دستیار هوش مصنوعی در کنار خودش استفاده کند. شرح حال ما را بگیرد و به کمک دستیار هوش مصنوعی خودش، تشخیصی بدهد و بعد دوباره به کمک همان دستیار هوش مصنوعی، درمانی هم برای بیماری ما ارائه دهد. البته در حالت پیش‌بینی ضعیف (weak prediction) ممکن است اصلا پزشکی انسانی در کار نباشد و همه‌ی کار را همان ایجنت هوش مصنوعی انجام دهد. اما چرا پزشکی؟ علت این مساله صرفا این نیست که این ایجنت هوش مصنوعی، قدرت یادگیری و پردازش بهتری از یک پزشک دارد. همین مساله در مورد مشاغل دیگر نیز صدق می‌کند. بلکه دو ویژگی مهم این ایجنت‌هاست که نشان می‌دهد آن‌ها مشاغل پزشکی را زودتر از هر شغل دیگری تصاحب‌ خواهند کرد.


دلیل اول (قابلیت اتصال یا connectivity): شما وقتی به یک پزشک مراجعه می‌کنید، آن پزشک فقط شما را درمان نمی‌کند، بلکه او مرتبا با تجربه‌ی درمان بیماران مختلف، حالات مختلف را می‌بیند و بر مهارت و دانش او افزوده می‌شود. به همین خاطر، پزشکی که بیماران بیشتری را درمان کرده، احتمالا در تشخیص و درمان از پزشکی که تازه کارش را شروع کرده بهتر است. آن هم به این دلیل ساده که او مرتبا تجربه کرده و یاد گرفته است. او اگر بخواهد این تجربه‌اش را به یک پزشک دیگر منتقل کند، مسیر دشواری را در پیش دارد. پزشک دیگر هم باید مثل او آن شرایط را تجربه کند تا چیزهای جدیدی بیانوزد. چرا که انتقال این دانشی که از خلال تجربه به دست آمده، کار راحتی‌ نیست و هر پزشک، تجربیات خاص خودش را دارد. اما وقتی شما به یک پزشک هوش مصنوعی در تهران مراجعه می‌کنید، این پزشک همان پزشک هوش مصنوعی در ارومیه و زاهدان است. این الگوریتم‌ها همه یکی هستند و کاملا با هم متصل‌اند و یادگیری آن‌ها از هم جدا نیست و یک ایجنت است که یاد می‌گیرد. پس چیزی که او از درمان یک بیمار در تهران یاد می‌گیرد، برای درمان یک بیمار در زاهدان و ارومیه هم به دردش می‌خورد. او همه‌ی بیماران را می‌بیند نه یک تعداد محدود را. پس او داده‌های بیشتری برای یادگیری در اختیار دارد.


دلیل دوم (قابلیت بروزرسانی یا updatability) : بسیاری از پزشکان سعی می‌کنند خودشان را بروز نگه دارند. مثلا مرتبا مقالات و ژورنال‌های علمی را می‌خوانند، یا در همایش‌ها شرکت می‌کنند تا با دیگر پزشکان تعامل کنند و دانش خود را با هم به اشتراک بگذارند، یا مرتبا گایدلاین‌های پزشکی را مطالعه می‌کنند. مثلا مرتبا چک می‌کنند که سازمان بهداشت جهانی چه دستورالعملی صادر کرده یا انجمن قلب آمریکا چه گایدلاین جدیدی ارائه داده و روش‌های دیگری که هر پزشکی برای بروز نگه داشتن خودش استفاده می‌کند. یک پزشک ناچار است که مرتبا وقت بگذارد و این منابع را مطالعه کند. ممکن است روش درمانی که تا امروز مفید تلقی می‌شده، فردا مضر شناخته شود. اگر او همان روش مضر را به کار ببرد و کسی آسیب ببیند، این پزشک خیلی راحت به دردسر می‌افتد. اما تمام این یادگیری مداوم، برای آن پزشک هوش مصنوعی، یک آپدیت سریع چند دقیقه‌ای در بانک داده‌های آن است. و این پزشک هوش مصنوعی، در همان لحظه‌ی اول انتشار گایدلاین جدید، با روش جدید همسو می‌شود و آن را از همان دقیقه‌ی ا‌ول به کار می‌گیرد.



- ابا اباد



@AbaEbad
7
در صورت بیماری، آیا حاضرید یک پزشک هوش مصنوعی شما را درمان کند؟
Anonymous Poll
70%
بله
30%
خیر
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
با وجود تمام جنبه‌های مثبت دموکراسی، بایستی بدانیم که اساس دموکراسی منطق نیست، بلکه احساس است. اگرچه دموکراسی بهترین مدلی‌ست که تاکنون جوامع انسانی به خود دیده است، اما این یک واقعیت انکارناپذیر راجع به دموکراسی‌ست. اجازه دهید با بررسی چند حالت مختلف، به این موضوع بپردازیم. فرض کنید دو نفر در یک انتخابات نامزد شده اند و وعده‌هایی راجع به اقتصاد ارائه می‌کنند. اصلا فرض را بر این بگذاریم که با یک دموکراسی واقعی روبرو هستیم که اتفاقا نامزدها را از بابت وعده‌هایی که می‌دهند، پاسخگو می‌کند. به این شکل این نامزدها نمی‌توانند هر وعده و وعیدی که دلشان خواست بدهند و ما مطمئنیم که این‌ها قرار است همین برنامه‌ای که ارائه می‌دهند را عملی کنند. پس حالا بحث به جای اینکه بر روی عملی شدن یا نشدن این برنامه‌ها متمرکز شود، بر روی این موضوع متمرکز می‌شود که آیا اجرای این برنامه‌ها، منجر به پیشرفت می‌شود یا نه؟ کدامیک از این برنامه‌ها وقتی اجرا شود، به نتیجه‌ی بهتری منتهی می‌گردد؟ حالا این سوالی‌ست که هریک از رای دهندگان از خود می‌پرسند.


حالا دو نفر رای دهنده را در نظر بگیرید. یک نفر استاد اقتصاد دانشگاه است و اتفاقا احاطه‌ی خوبی هم به اقتصاد کلان و سیاست دارد و به خوبی می‌تواند خروجی برنامه‌ی هریک از دو نامزد انتخابات را تحلیل و پیش‌بینی کند. او که سال‌ها اقتصاد خوانده، می‌داند که تبعات هر تصمیم اقتصادی چیست. او می‌داند تنظیم بازار یا افزایش سن بازنشستگی و رشد پایه‌ی پولی و … هرکدام چه نتیجه‌ای را با خود به همراه دارد. او حتی می‌تواند کشورهای مختلفی که این برنامه‌ها را پیاده سازی کرده‌اند را هم نام ببرد و ساعت‌ها راجع به نتایج آن تصمیمات سخنرانی کند. نفر دوم رای دهنده، مثلا یک کشاورز در یک روستای دورافتاده است که اتفاقا در کشاورزی هم حسابی کارش خوب است و چند بار هم کشاورز نمونه شده است. او اصلا انسان ناتوانی نیست و بسیار هم در کارش موفق است. او وقتی برنامه‌ها و مناظره‌های این دو نامزد انتخابات را می‌بیند، اصلا سر در نمی‌آورد که معنی برنامه‌ی هرکدام از این دو چیست؟ او وقتی می‌شنود رشد پایه‌ی پولی، این اصطلاحات هیچ معنایی به ذهن او متبادر نمی‌کند. او فقط می‌بیند که یکی از نامزدها می‌گوید من قیمت خرید محصولات کشاورزی از کشاورزان را افزایش می‌دهم و آب و برق را مجانی می‌کنم و این قول‌ها حسابی او‌ را خوشحال می‌کند.


حالا چرا می‌توان گفت که دموکراسی بر پایه‌ی احساس است نه منطق؟ چون آن استاد اقتصاد دانشگاه و این کشاورز نمونه، هر دو در انتخابات یک رای دارند. اگر مبنای دموکراسی، منطق بود، بایستی این استاد دانشگاه رای بیشتری نسبت به آن کشاورز می‌داشت. چرا که او براساس یک استدلال ذهنی محکم‌تر‌ و مستدل‌تر در حال انتخاب نامزدی‌ست که برنامه‌ی بهتری دارد. اما کشاورز تحت تاثیر وعده‌هایی مثل گران کردن محصول کشاورزی یا مجانی‌ کردن آب و برق قرار گرفته است و بیشتر از اینکه منطقش بر تصمیم او حاکم باشد، احساسش است که بر‌ تصمیم او حاکم شده است. اما حالا هیچکس نمی‌پرسد که منطق کدامیک از شما قوی‌تر است و کدام‌یک از شما دو نفر، رای موثرتری نسبت به دیگری دارید؟ به هریک از این دو نفر یک برگه‌ی رای تعلق می‌گیرد تا هر آنچه که خودشان می‌خواهند را برای آینده انتخاب کنند. پس معیار در این توزیع یکسان رای، منطق نبوده است، بلکه احساس بوده است و این منجر به یکی از ضعف‌های دموکراسی می‌شود: مردم عاری از منطقی که با احساس و با دموکراسی، به بدبختی خودشان رای می‌دهند.



- ابا اباد


@AbaEbad
👍73👏2
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
👍3
قانون معادل اخلاق نیست. البته بحث ما در اینجا، قوانین انسانی مربوط به کشورهای مترقی‌ست که براساس یک فلسفه و یک بینشی بنا نهاده شده است. وگرنه در مورد کشورهایی که قوانین آن‌ها نه براساس فلسفه و عقل و خرد، بلکه براساس قوانین هزارسال قبل نوشته شده که اصلا در ضداخلاقی بودن و واپس‌گرا بودن بسیاری از قوانینشان بحثی وجود ندارد. قانونی که نتوان در آن بازنگری کرد و عقل را در اصلاح آن به کار بست که دیگر بحثی راجع به آن وجود ندارد. مثلا قانونی که اجازه می‌دهد یک نفر یک نفر دیگر را بکشد و بعد چون طبق تعریف یک دستگاه فکری خاص صاحب اوست، قاتل خودش را ببخشد، هر بحث دیگری راجع به اخلاقی بودن این قانون منتفی‌ست و بایستی این قانون را مچاله کرد و در سطل زباله انداخت. ما در اینجا از قوانینی صحبت می‌کنیم و منظورمان قوانینی‌ست که مبتنی بر یک فلسفه و یک خردی باشد، نه اینکه چون یک نفر گفته که باید چنین باشد، ما هم آن قانون را داشته باشیم. به هر حال، چون هدف ما بحث پیرامون قانون است، قانونی‌ مدنظر ماست که بتوان پیرامون آن بحث کرد و اجازه‌ی بحث راجع به خودش را بدهد.


بله همانطور که در ابتدای بحث خدمتتان عرض کردم، این حالت ایده آلی‌ست که قوانین ما انطباق کاملی با اخلاق داشته باشد. اما اجرای چنین قانونی تا چه حد امکان پذیر است؟ آیا ما برای اجرای این قوانین با محدودیتی مواجه نیستیم؟ آیا اساسا می‌توان سیستم قانونی کاملا مبتنی بر اخلاق و به طور دقیق، فلسفه‌ی اخلاق داشت؟ اجازه دهید در قالب یک مثال این محدودیت‌ها را بررسی کنیم. فرض کنید شما به عنوان هیات منصفه (همان جوری) به یک دادگاه دعوت شده اید و قرار است راجع به یک پرونده‌ی قتل مهم و خبرساز تصمیم گیری کنید. شما انسان بسیار اخلاق مداری هستید و واقعا می‌خواهید تصمیم درستی در رابطه با این پرونده بگیرید و اخلاق و قانون را با هم به کار بگیرید. اما پرونده نسبتا پیچیده است. قضیه از این قرار است که فردی به دعوت دوستش به یک رستوران محلی رفته است و در آنجا بعد از میل کردن غذا، دچار یک حالت عجیب و غریبی شده و قبل از اینکه آمبولانس برسد، فوت کرده است. شاهدین می‌گویند بعد از اینکه او چند قاشق از غذا را خورده، ناگهان دچار تنگی نفس، خس خس سینه و تورم گلو شده و بعد هم ریق رحمت را سر کشیده است.


پزشکی قانونی بعد از بررسی جسد این شخص، اعلام کرده که این فرد به کَره‌ی بادام زمینی حساسیت شدید داشته و در غذا هم کره‌ی بادام زمینی به کار رفته بوده است و این شخص در اثر همین موضوع یک واکنش آلرژیک شدید نشان داده و فوت کرده است. اما در جسد او آثاری از یک سم قوی نیز مشاهده شده است و با تحقیقات بیشتر پلیس، مشخص می‌شود وقتی او برای چند دقیقه به دستشویی رفته، دوستش که با او دشمنی دیرینه‌ای داشته و برای خودش گرگی در لباس میشی بوده، داخل گیلاس شراب او این سم خطرناک را ریخته است. اما به طرز شگفت انگیزی بدن مقتول نسبت به این سم مقاوم بوده و سم هیچ تاثیر مستقیم یا غیرمستقیمی در مرگ او نداشته است و تحقیقات پزشکان نیز این موضوع را کاملا تایید می‌کند. حالا اینجا چه کسی باید به عنوان قاتل شناخته شود؟ آشپزی که صرفا از سر بی اطلاعی و بی توجهی به مشتری خود راجع به وجود کره‌ی بادام زمینی در غذا اطلاعی نداده و‌ باعث مرگ او شده است؟ دوستی که قصد قتل او را داشته اما سمی که انتخاب کرده اثر نکرده است؟ یا مقصر خودش بوده که به آشپز چیزی راجع به حساسیت شدید خود نگفته است؟



حالا به نظر شما قانون کدام یک را انتخاب می‌کند و اخلاق کدام را؟



- ابا اباد



@AbaEbad
3🤔3👍1
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
👍3
برای فهم خیلی از پدیده‌ها، شاید هیچ چیزی بهتر از یک مثال خوب نتواند درک درستی از آن پدیده به ما بدهد. اجازه دهید همین موضوع را هم با یک مثال بررسی کنیم، چون من عاشق مثال هستم و معتقدم هرکسی که می‌خواهد مفهومی را به دیگری منتقل کند، باید بهترین و نزدیک‌ترین مثال‌ها از جهان ملموس و غیرانتزاعی را برای انتقال مفهوم انتخاب کند. این برخلاف نظر عده‌ای‌ست که معتقدند ما باید نظریات را به صورت محض و مستقل از هر مثالی درک کنیم. اما از نظر من اگر شما بتوانید مثال خوبی پیدا کنید، ذهن هر انسانی خودبخود می‌تواند حالت محض و کلی آن مثال را نیز درون خودش بسازد و هیچوقت هم به آن مثال برنگردد. بالاخره ما در جهان ملموس متولد شده ایم و زندگی می‌کنیم و ارتباط با این جهان ملموس را بهتر بلدیم تا جهان انتزاعی و محضی که عاری از هرگونه مثالی‌ست. پس می‌توان نقطه‌ی شروع را با یک مثال ملموس، همین جهان فیزیکی گذاشت و در ادامه وارد جهان محض و غیرفیزیکی ریاضیات شد. اما عکس این موضوع بسیار دشوار است. چون ما و ذهن ما سنخیتی با جهان انتزاعی ندارد. ما فقط قابلیت تفکر محض را داریم، اما این بدین معنا نیست که حتما می‌توانیم آن را داشته باشیم.


مثلا من به شما می‌گویم که این رادیوتلسکوپ‌های عظیمی که احتمالا تصاویر آن‌ها را بارها و بارها مشاهده کرده اید، از زمانی که اولین آن‌ها در سال ۱۹۳۷ در نیوجرسی آمریکا ساخته شد، تا همین امروز که من دارم برای شما در روزهای آخر سال ۲۰۲۵ مطلبی می‌نویسم، کل انرژی که از فضای خارج از منظومه‌ی شمسی دریافت کرده‌اند، چیزی در حد یک دهم میکروژول یا ده بتوان منفی هفت و یا ده میلیونوم ژول بوده است. یعنی 0.0000001 ژول. این تلسکوپ‌ها امواج رادیویی را از خارج از منظومه‌ی شمسی دریافت کرده‌اند و الان حدود نود سال است که دارند همین کار را می‌کنند و تصاویر زیبا و پر از اطلاعاتی را از اعماق فضا به ما داده اند. ما به کمک همین اطلاعات توانسته‌ایم که کهکشان‌های دور و نزدیک را مشاهده کنیم. ما موفق شدیم با این تلسگوپ‌ها انبساط جهان را درک و نرخ آن را محاسبه کنیم. همچنین این رادیوتلسکوپ‌ها نقش کلیدی در کشف بیگ بنگ برای ما ایفا کرده‌اند. اما آن میزان انرژی احتمالا هنوز سنسی به شما نداده است. اگر جایی با این واحدها کار نکرده باشید، احتمالا این عدد کوچک برای شما مثل هر عدد کوچک دیگری‌ست و به قول امروزی‌ها، ساچ ا واو نیست.


حالا اجازه دهید با یک مثال، کوچکی این عدد را بررسی کنیم و از دنیای محض اعداد دربیاییم. عرض کردم که میزان انرژی کل امواج رادیویی که ما به وسیله‌ی رادیوتلسکوپ‌هایمان از خارج از منظومه‌ی شمسی دریافت کرده‌ایم حدود ده بتوان منفی هفت ژول یا یک دهم میکروژول است. حالا برای اینکه بدانیم این عدد چقدر کوچک است، می‌توانیم آن را با انرژی یک دانه‌ی برف که بر زمین می‌افتد مقایسه کنیم. راستش این میزان انرژی معادل میزان انرژی جنبشی‌ست که از برخورد یک دانه‌ی برف با زمین آزاد می‌شود. یک دانه‌ی برف را تصور کنید که چقدر سبک و کوچک است و آرام آرام می‌آید و با زمین برخورد می‌کند و در اثر این برخورد، انرژی جنبشی آن که در اثر حرکتش داشت، آزاد می‌شود. حالا آن رادیوتلسکوپ‌ها با آن دیسک‌های عظیم الجثه‌شان را در نظر بگیرید. این رادیوتلسکوپ‌ها در کل نود سالی که کار کرده‌اند، همگی با هم، تمام امواجی که دریافت کرده‌اند، اندازه‌ی همین یک دانه‌ی برف انرژی داشته است. حالا بهتر می‌توانید درک کنید که ما چطور و با چه دقت و چه تکنولوژی در حال تماشای کیهان هستیم.



- ابا اباد



@AbaEbad
13