#تلنگر
🍃 لقمان حکیم گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف،
مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست !
➖ کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
🍃مقدار دارو را افزایش بده !!
🛡امروز سعی کنیم، یه اتفاق خوب توی زندگی دیگران باشیم...
مثل یه چتر توی روزای بارونی مهربون باشیم
و صمیمی!
بدون شک هزاران مهربونی به ما برمیگرده...
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🍃 لقمان حکیم گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف،
مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست !
➖ کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
🍃
🛡امروز سعی کنیم، یه اتفاق خوب توی زندگی دیگران باشیم...
مثل یه چتر توی روزای بارونی مهربون باشیم
و صمیمی!
بدون شک هزاران مهربونی به ما برمیگرده...
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🔻 در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
🔻مادر ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد.وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود، تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
🔻مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود،
صدای فریاد مادر را شنید. به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
🔻پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود....
🔸خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.😍
⚜گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده...
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🔻 در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
🔻مادر ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد.وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود، تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
🔻مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود،
صدای فریاد مادر را شنید. به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
🔻پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود....
🔸خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.😍
⚜گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده...
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🔸 شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.
🔸استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟»
شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
🔸استاد گفت:
🍃«پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.🍃
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🔸 شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.
🔸استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟»
شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
🔸استاد گفت:
🍃«پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.🍃
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🔹 روزی مرد روستایی با پسرش از دِه راه افتادند بروند شهر.
مقداری راه که رفتند، یک نعل پیدا کردند.
مرد روستایی به پسرش گفت:
نعل را بردار که به کار می خورد.
پسر جواب داد:
این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد!!
🔹مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند.
🔹در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد.
مرد که جلوتر از پسرش می رفت یکی از گیلاسها را به زمین انداخت.
پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت.
چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد🍒
🔹خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد....
🔹آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت:
یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی ارزد؟
پسر گفت: بله یادم هست.
پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت. برای اینکه مطلب را خوب متوجه بشوی، گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی‼️ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری...
و بِدان: هر چیز که خوار آید،
روزی به کار آید...
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🔹 روزی مرد روستایی با پسرش از دِه راه افتادند بروند شهر.
مقداری راه که رفتند، یک نعل پیدا کردند.
مرد روستایی به پسرش گفت:
نعل را بردار که به کار می خورد.
پسر جواب داد:
این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد!!
🔹مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند.
🔹در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد.
مرد که جلوتر از پسرش می رفت یکی از گیلاسها را به زمین انداخت.
پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت.
چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد🍒
🔹خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد....
🔹آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت:
یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی ارزد؟
پسر گفت: بله یادم هست.
پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت. برای اینکه مطلب را خوب متوجه بشوی، گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی‼️ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری...
و بِدان: هر چیز که خوار آید،
روزی به کار آید...
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
📍هر چیزی که اذیتت میکنه؛
🪻داره صبر رو یادت میده...
📍هرچیزی که نتونی کنترلش کنی،
🪻داره یادت میده که چطور رها کنی...
📍آدمایی که ترکت می کنن،
🪻دارن یادت میدن چطوری روی
پای خودت وایستی...
📍چیزی هم که عصبیت میکنه،
🪻داره درس از گذشته رو یادت میده
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
📍هر چیزی که اذیتت میکنه؛
🪻داره صبر رو یادت میده...
📍هرچیزی که نتونی کنترلش کنی،
🪻داره یادت میده که چطور رها کنی...
📍آدمایی که ترکت می کنن،
🪻دارن یادت میدن چطوری روی
پای خودت وایستی...
📍چیزی هم که عصبیت میکنه،
🪻داره درس از گذشته رو یادت میده
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🪶 روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ،
افلاطون ، آمد و نشست و از هر نوع سخن میگفت.
🪶در میان سخن گفت:
امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است....
🪶افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
🪶آن مرد گفت: ای حکیم!
از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه!
مرا از تو رنجی نرسید.
ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟
🪶ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است!!!
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🪶 روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ،
افلاطون ، آمد و نشست و از هر نوع سخن میگفت.
🪶در میان سخن گفت:
امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است....
🪶افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
🪶آن مرد گفت: ای حکیم!
از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه!
مرا از تو رنجی نرسید.
ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟
🪶ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است!!!
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🔻مردی در يك باغ، درخت خرمایی را به شدت تكان میداد و خرماها بر زمين میريخت.
صاحب باغ آمد و گفت:"ای نادان ! چه میکنی؟"
دزد گفت:"چه ایرادی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میكنی؟"
صاحب باغ به غلامش گفت:"آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
🔻آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فرياد برآورد:"از خدا شرم كن. چرا میزنی؟ مرا میكشی."
صاحب باغ گفت:"اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا میزند. من ارادهای ندارم. كار، كار خداست."
دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت:"من اعتقاد به جبر را ترك كردم. تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."
مثنوی معنوی
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🔻مردی در يك باغ، درخت خرمایی را به شدت تكان میداد و خرماها بر زمين میريخت.
صاحب باغ آمد و گفت:"ای نادان ! چه میکنی؟"
دزد گفت:"چه ایرادی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میكنی؟"
صاحب باغ به غلامش گفت:"آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
🔻آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فرياد برآورد:"از خدا شرم كن. چرا میزنی؟ مرا میكشی."
صاحب باغ گفت:"اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا میزند. من ارادهای ندارم. كار، كار خداست."
دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت:"من اعتقاد به جبر را ترك كردم. تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."
🔸جهد کن کز جام حق یابی نوی
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
🔸آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
مثنوی معنوی
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🔰هر کس به طریقی بالا می آید!
●یکی پایش را بر سر دیگری می گذارد
●یکی دستش را در جیب دیگری.
●دیگری دستش را بر زانوی خود میگذارد
●یکی هم پایش را بر روی تمام احساسات یا وجدانش.
👈در آخر کسی در جای خود نمی ماند
همه بالا می روند...
مهم این است وقتی به آن بالا رسیدیم
دریابیم چه چیزی به دست آوردیم و چه چیز
را به چه قیمت از دست دادیم...!
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🔰هر کس به طریقی بالا می آید!
●یکی پایش را بر سر دیگری می گذارد
●یکی دستش را در جیب دیگری.
●دیگری دستش را بر زانوی خود میگذارد
●یکی هم پایش را بر روی تمام احساسات یا وجدانش.
👈در آخر کسی در جای خود نمی ماند
همه بالا می روند...
مهم این است وقتی به آن بالا رسیدیم
دریابیم چه چیزی به دست آوردیم و چه چیز
را به چه قیمت از دست دادیم...!
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
♨️اگر ما یک گاو را داخل یک کاخ رها کنیم و بعد از گذشت یکسال، دوباره به آنجا برگردیم، خواهیم دید که گاو، آن کاخ را تبدیل به یک طویله کرده است‼️
♨️نفس نیز اگر به حال خود رها شود، کاخ وجود ما را تبدیل به طویله خواهد کرد.
به همین خاطر، تا زمانی که نفسانیات حاکم وجود ما هستند امکان هیچ تغییری برای ما وجود نخواهد داشت....
❇️ بنابرین، باید خودسازی را از یک جایی شروع کنیم و منتظر معجزه نباشیم.
♦️مثلا ممکن است با دروغ نگفتن شروع کنیم، یا غیبت نکردن یا چشم چرانی نکردن شروع کنیم، یا ممکن است با خشمگین نشدن و عصبانی نشدن شروع کنیم...
❇️ آنچه در این میان مهم است، خودسازی و خودشناسی است که این کار را باید وارد زندگی روزمره خودمان بکنیم.
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
♨️اگر ما یک گاو را داخل یک کاخ رها کنیم و بعد از گذشت یکسال، دوباره به آنجا برگردیم، خواهیم دید که گاو، آن کاخ را تبدیل به یک طویله کرده است‼️
♨️نفس نیز اگر به حال خود رها شود، کاخ وجود ما را تبدیل به طویله خواهد کرد.
به همین خاطر، تا زمانی که نفسانیات حاکم وجود ما هستند امکان هیچ تغییری برای ما وجود نخواهد داشت....
❇️ بنابرین، باید خودسازی را از یک جایی شروع کنیم و منتظر معجزه نباشیم.
♦️مثلا ممکن است با دروغ نگفتن شروع کنیم، یا غیبت نکردن یا چشم چرانی نکردن شروع کنیم، یا ممکن است با خشمگین نشدن و عصبانی نشدن شروع کنیم...
❇️ آنچه در این میان مهم است، خودسازی و خودشناسی است که این کار را باید وارد زندگی روزمره خودمان بکنیم.
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir