#تلنگر
🔻شخص ساده لوحی شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است. به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .
🔻از این رو یک روز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداوند طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند.
🔻چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود، در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخت و دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و اگر کاری نکند درویش نیم دیگر را هم خواهد خورد، پس مرد بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : «هر که هستی بفرما پیش .»
🔻مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت : «فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است،ولی یک سرفه ای هم باید کرد» .
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🔻شخص ساده لوحی شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است. به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .
🔻از این رو یک روز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداوند طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند.
🔻چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود، در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخت و دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و اگر کاری نکند درویش نیم دیگر را هم خواهد خورد، پس مرد بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : «هر که هستی بفرما پیش .»
🔻مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت : «فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است،ولی یک سرفه ای هم باید کرد» .
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🦋 می گویند عمر بعضی پروانه ها فقط یک روز است. اما همان یک روز آن قدر بال بال می زنند و از نعمت زندگی لذت می برند که وقتی از دنیا می روند از زندگی خود ناراضی نیستند!
🔹بسیاری از اوقات اگر ما بپذیریم که مثل همان پروانه برای چشم برهم زدنی فرصت زندگی یافته ایم ، خیلی از کارها و رفتارهایمان عاقلانه تر و محبت آمیزتر و هیجاناتمان مهارتر و زندگیمان شیرین تر می شود💯
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🦋 می گویند عمر بعضی پروانه ها فقط یک روز است. اما همان یک روز آن قدر بال بال می زنند و از نعمت زندگی لذت می برند که وقتی از دنیا می روند از زندگی خود ناراضی نیستند!
🔹بسیاری از اوقات اگر ما بپذیریم که مثل همان پروانه برای چشم برهم زدنی فرصت زندگی یافته ایم ، خیلی از کارها و رفتارهایمان عاقلانه تر و محبت آمیزتر و هیجاناتمان مهارتر و زندگیمان شیرین تر می شود💯
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🌱هرکس که بهشت را می جوید تا روحِ خویش را رهایی بخشد ، شاید که چند گاهی در راه استوار مانَد ، اما به مقصد نخواهد رسید ...
❣اما آن کس که «عاشق» است شاید که از راه دور افتد ، اما همان نیّتِ پاکِ عشق ، او را به حلقه ی قدیسان و پاکان خواهد رساند ...
📚 " آن خردمند دیگر "
✍ دکتر حسین الهی قمشه ای
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🌱هرکس که بهشت را می جوید تا روحِ خویش را رهایی بخشد ، شاید که چند گاهی در راه استوار مانَد ، اما به مقصد نخواهد رسید ...
❣اما آن کس که «عاشق» است شاید که از راه دور افتد ، اما همان نیّتِ پاکِ عشق ، او را به حلقه ی قدیسان و پاکان خواهد رساند ...
📚 " آن خردمند دیگر "
✍ دکتر حسین الهی قمشه ای
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
⭕️ معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
🔻معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد،
با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
🔻اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
🔻در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ،
معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
🔻یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟!
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند
و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم!!
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
⭕️در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....
📍لمس کردن،
📍چشیدن،
📍دیدن،
📍شنیدن،
📍احساس کردن،
📍خندیدن
📍و عشق ورزیدن .
🔻پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت .
🔰 عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
⭕️ معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
🔻معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد،
با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
🔻اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
🔻در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ،
معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
🔻یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟!
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند
و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم!!
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
⭕️در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....
📍لمس کردن،
📍چشیدن،
📍دیدن،
📍شنیدن،
📍احساس کردن،
📍خندیدن
📍و عشق ورزیدن .
🔻پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت .
🔰 عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
🔹پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی، سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم!
🔹پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
🔹از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند.
🔹وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است.
⭕️ آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد....
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
🔹پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی، سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم!
🔹پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
🔹از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند.
🔹وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است.
⭕️ آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد....
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
📜 یک افسانه صحرایی، از مردی میگوید
که میخواست به جای دیگری مهاجرت کند
او شروع کرد به بار کردنِ شترش.
فرشهایش، لوازم پخت و پز،
صندوقهای لباسش را بار کرد
و حیوان همه را پذیرفت.
وقتی میخواستند به راه بیفتند،
مرد پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد
که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت؛
اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد
و جان سپرد.
❗️حتما مرد فکر کرده است شتر من
حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند!
⭕️گاهی ما هم در مورد دیگران
همین طور فکر میکنیم،
نمیفهمیم که شوخی کوچک ما
شاید همان قطرهای بوده است
که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده...!
✍️🏻 پائولوکوئیلو
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
📜 یک افسانه صحرایی، از مردی میگوید
که میخواست به جای دیگری مهاجرت کند
او شروع کرد به بار کردنِ شترش.
فرشهایش، لوازم پخت و پز،
صندوقهای لباسش را بار کرد
و حیوان همه را پذیرفت.
وقتی میخواستند به راه بیفتند،
مرد پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد
که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت؛
اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد
و جان سپرد.
❗️حتما مرد فکر کرده است شتر من
حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند!
⭕️گاهی ما هم در مورد دیگران
همین طور فکر میکنیم،
نمیفهمیم که شوخی کوچک ما
شاید همان قطرهای بوده است
که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده...!
✍️🏻 پائولوکوئیلو
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
✅ قدر عمر و زندگی را بدانید❗️
🔹مردی طمعکار همه عمر شب و روز کار میکرد
و بر مال خود میافزود، تا جایی که ۳۰۰هزار سـکه طلا فراهم آورد.
🔸۱۰۰هزار آن را املاک خرید و ۱۰۰هزارش را
زیرزمین پنهان کرد و ۱۰۰هزار دیگر نزد مردم شهر خود گذاشت و آسوده نشست تا باقی عمر را راحت بخوابد.
🔹چون با این خیال بر بالش تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روی خود دید.
🔸التماس کرد و گفـت:
۱۰۰هزار دینار بگیر و مرا سه روز مهلت ده.
🔹عزرائیل این سخن نشنید و بهسویش رفت.
🔸مرد فریاد کشید و گفت:
۳۰۰هزار دینار بگیر و مرا یک روز مهلت بده.
🔹عزرائیل گفت:
در این کار مهلت نیست.
🔸مرد آزمند گفت:
پس اگر چنین است، اجازه بده تا چیزی بنویسم.
🔹عزرائیل گفت:
زودتر بنویس.
🔸مرد نوشت:
ای مردم! من هیچ مقصودی از خریدن عمر و امان و مهلتخواستن نداشتم جز آنکه شما بدانید اگر عمر به سر آید، حتی یک ساعت از آن را به ۳۰۰هزار سکه طلا نمیفروشند.
🔹پس قدر عمر و زندگی را بدانید.
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
✅ قدر عمر و زندگی را بدانید❗️
🔹مردی طمعکار همه عمر شب و روز کار میکرد
و بر مال خود میافزود، تا جایی که ۳۰۰هزار سـکه طلا فراهم آورد.
🔸۱۰۰هزار آن را املاک خرید و ۱۰۰هزارش را
زیرزمین پنهان کرد و ۱۰۰هزار دیگر نزد مردم شهر خود گذاشت و آسوده نشست تا باقی عمر را راحت بخوابد.
🔹چون با این خیال بر بالش تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روی خود دید.
🔸التماس کرد و گفـت:
۱۰۰هزار دینار بگیر و مرا سه روز مهلت ده.
🔹عزرائیل این سخن نشنید و بهسویش رفت.
🔸مرد فریاد کشید و گفت:
۳۰۰هزار دینار بگیر و مرا یک روز مهلت بده.
🔹عزرائیل گفت:
در این کار مهلت نیست.
🔸مرد آزمند گفت:
پس اگر چنین است، اجازه بده تا چیزی بنویسم.
🔹عزرائیل گفت:
زودتر بنویس.
🔸مرد نوشت:
ای مردم! من هیچ مقصودی از خریدن عمر و امان و مهلتخواستن نداشتم جز آنکه شما بدانید اگر عمر به سر آید، حتی یک ساعت از آن را به ۳۰۰هزار سکه طلا نمیفروشند.
🔹پس قدر عمر و زندگی را بدانید.
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
"آدم های بزرگ"
خود را دوست دارند و عظمت دیگران را می بینند!
"آدم های متوسط"
به دنبال عظمت خود هستند!
"آدم های کوچک"
عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند ....‼️
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
"آدم های بزرگ"
خود را دوست دارند و عظمت دیگران را می بینند!
"آدم های متوسط"
به دنبال عظمت خود هستند!
"آدم های کوچک"
عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند ....‼️
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
#تلنگر
✍ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺳﺘﻦ، ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ
ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ!
🔹ﻣﻨﺸﯽ ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺭﯾﯿﺲ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ!»
ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ!»
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﺪ.»
ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﺸﺪ!
ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻧﺪ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭﯾﯿﺲ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ...
🔸ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕ کند.
ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻩﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺷﺪﻩ، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﻭﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ؛ﺍﻣﺎ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ...
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ.»
ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﻏِﯿﻆ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ!
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...»
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: «ﺁﻩ... ﻧﻪ... ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ..!»
🔹ﺭﯾﯿﺲ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ؟!
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺍﺭﺯﺵ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ!!»
🔸ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺭﯾﯿﺲ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ!
ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ
ﮔﻔﺖ: «ﺁﯾﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؟»
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ...
ﺭﯾﯿﺲ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ!!
🔹ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ "ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ" ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺖ ﺑﻠﻨﺪﺷﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ!!!
«ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ» ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ
ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ....!!
🌱ﻭ چه زیبا ﺳﻌﺪی ﻓﺮﻣﻮﺩ:
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir
✍ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺳﺘﻦ، ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ
ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ!
🔹ﻣﻨﺸﯽ ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺭﯾﯿﺲ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ!»
ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ!»
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﺪ.»
ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﺸﺪ!
ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻧﺪ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭﯾﯿﺲ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ...
🔸ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕ کند.
ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻩﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺷﺪﻩ، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﻭﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ؛ﺍﻣﺎ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ...
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ.»
ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﻏِﯿﻆ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ!
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...»
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: «ﺁﻩ... ﻧﻪ... ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ..!»
🔹ﺭﯾﯿﺲ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ؟!
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺍﺭﺯﺵ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ!!»
🔸ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺭﯾﯿﺲ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ!
ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ
ﮔﻔﺖ: «ﺁﯾﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؟»
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ...
ﺭﯾﯿﺲ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ!!
🔹ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ "ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ" ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺖ ﺑﻠﻨﺪﺷﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ!!!
«ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ» ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ
ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ....!!
🌱ﻭ چه زیبا ﺳﻌﺪی ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺗﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﺮﯾﻒ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ
ﻧﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ...
🍃🌸تو بهترینی🌸🍃
و بهترین ها از آنِ توست
🆔 @YouBest_ir