یواشکی دوست دارم
66K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
165 files
319 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
گاهی وقت ها،
سکوت بهترین حرف
و نبودن بهترین حضور است...!

@yavaashaki
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Loose yourself from a painful past.
Forgive yourself for old mistakes.
Open yourself up to healing.

خودتو از اون گذشته‌ی تلخ خلاص کن.
خودتو به خاطر اشتباهات قدیمی ببخش.
آغوشتو به روی خوب شدن باز کن.

@yavaashaki 🍃🌺
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_16 و او را داخل حمام برد و روی چهارپایه نشاند و رو به نرگس گفت: - فقط پیراهنش و از تنش در بیار. بقیه لباسهاش و پاره کن. - باشه. - آمم، من دیگه میرم پونزده دقیقه دیگه پشت در حموم منتظرم. همان لحظه باران مظلومانه…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_17

اشکهایش را پاک کرد و با یک دستش دو دست او را روی شکم او نهاد و نگه
داشت و با دست دیگر دو پاهای او را به هم نزدیک کرد و نگه داشت و برای آن
که او کمی لرزش بدنش یادش برود گفت:
- نباید جمع کنی خودت و.
- آ... آخه س... سرده. و... ولم کن.
- نرگس بهت چی می گفت؟
- تو... دکتر... سنگ... سنگدلی هستی .
- نیستم. آب سرد هم به خاطر سلامتیت بود. که تبت بیاد پایین. نگفتی ؟
- من... باهات... قهرم.
- نگو. منم ناز مریضهام و نمی کشم.
باران سرخ شد، همان لحظه نرگس با شیر داغ آمد و گفت:
- براش شیر قهوه هم درست کردم.
- چیه یه دفعه باهاش مهربون شدی؟ خبریه!
نرگس با ناز چشم غره ای رفت و گفت:
- فضولی نکن آقا.
- باشه نگو. خودم می فهمم.
_آره تو راست میگی .
شیر را روی میز گذاشت و گفت:
- تا شیر و بهش بدی بخوره برم براش شیر قهوه بیارم.
- َسم که توش نریختی ؟
- وا؟ دانیال مگه من نا مادری
سفید برفی ام؟
- نیستی ؟
- نه.
- باشه برو عزیزم.
باران با لبخند خیره به بحث آنها بود. نرگس که رفت دانیال دست زیر کمر باران
برد و کمی او را خم کرد که ناله و گریه ی او بلند شد.
- آی آ ی. نمی خوام بشینم. آی. پهلوم درد می کنه.
- هیشش باران. آروم باش دختر خوب. آروم.
آهسته پهلویش را نرم نوازش وار ماساژ داد و گفت:
- فقط یه کم دیگه خم شو. دختر خوبی باش.
همزمان او را خم کرد.
- آی. نه نه. دیگه بسه
دانیال او را به سختی روی تخت نشاند و بالش را روی کمر او نهاد و باز اشکهای
او را پاک نمود و گفت:
- گریه نکن.
- دکتر بد زورگو. سردمه. آب می خوام.
دانیال شیر را از روی میز برداشت و جلوی دهان او گرفت و گفت:
- بخور.
باران کمی خورد، و سپس پس کشید که دانیال دوباره آن را نزدیک دهانش برد و
گفت:
- داغه. بدنت و گرم می کنه.
این بار تا ته به خورد او داد و گفت:
- آفرین دختر خوب.
لیوان خالی را رو ی میز نهاد که همان لحظه نرگس با شیر قهوه آمد و در حالی که
آن را هم می زد، گفت:
- یه کم توش شکر ریختم شیرین باشه.
و بعد هم قاشق را در آورد و دست دانیال داد. سپس لیوان خالی شیر را از روی
میز برداشت و رفت. دانیال شیر قهوه را نزدیک دهان او برد و گفت:
- لرزش بدنت کم شده ها.
_ولی باز هم سردمه.
- حالا این شیر قهوه رو بخور.
- خودم می خورم.
- دستات می لرزه، میریزی رو تخت.
و بعد هم کم کم به خورد او داد و گفت:
- لرزش بدنت قطع شد.
- ولی هنوز سردمه. پتو بده.
- نمیشه.
- پتو. پتو. پتو. پتو.
- بسه. هی پتو پتو نکن.
- پتو. پتو.
- باران؟
- خانوم رادفر هستم دکتر.
- عه چه خوب. ولی من با باران راحتترم.
بعد هم بلند شد و گفت:
کلی خون از دست دادی. صورتت هم گچ دیوار شده. میرم برات خوردنی بیارم
بخوری جون بگیری .
- پتو.
- یه بار دیگه بگو پتو. تا کلا برش دارم ببرم بیرون اتاق.
باران با بغض و ناراحتی سرش را به پایین برد و با گر یه گفت:
- خیلی سردمه.
- آخه چرا حالیت نیست؟ تب داری . پتو روت باشه بدنت گرم میشه تبت میره
بالا. بعد حالت بدتر میشه.
و بعد هم خواست برود که باران با صدای بلند گریست و مظلومانه گفت:
- تو رو خدا. سرده. دارم یخ میزنم .
- باران؟ یه کم به سلامتیت اهمیت بده.
و بعد هم رفت و اندکی بعد با کلی کمپوت و آبمیوه برگشت و آنها را روی میز
نهاد و یک کمپوت را باز کرد و آب آن را داخل لیوان ریخت و روی تخت نشست و
نزدیک دهان او برد و گفت:
- بخور.
باران لیوان را از او گرفت و آن را تا ته خورد. دانیال دانه های گیلاس را داخل
بشقاب ریخت و کنار او نهاد که باران آنها را هم خورد.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
و در آخر
معده؛ همیشه قربانی حرفهای نگفته است.

@yavaashaki
من کسیو که یه تار موهاشو به صدتای شما نمیدادمو فراموش کردم، تو که برام چیزی نیستی.

@yavaashaki
ما كودكان قصه هاى صلح بوديم،
و اكنون در دنيايى از صداهاى جنگ بزرگ ميشويم…
#علي_قاضي_نظام
@yavaashaki
توجه کنید که تو انتخاب پارتنر،
پشتوانه بودن خیلی مهم تر از قیافه و پول و هیکله
اینکه وقتی همه دنیا مخالف توان اون تو جبهه ی تو بمونه
اینکه هم سنگرت باشه و بهت باور داشته باشه...
در غیر این صورت مجبوری با مشکلات زندگی تنهایی بجنگی و کم کم به مرگ رابطه نزدیک بشی...
@yavaashaki
عجب نسلی بودیم ما دهه شصتی ها؛
با جنگ شروع شد، وبا دیدیم، بی پولی دیدیم پاندمی بزرگ بیماری دیدیم، زلزله دیدیم، زیر آوار موندن دیدیم، آتیش سوزی دیدیم، مرگ رئیس جمهور دیدیم و حالا هم جنگ.

@yavaashaki
بوسیدمش

دیگر
هراس نداشتم
جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم...

#احمدرضا_احمدی

@yavaashaki
#تووییت 🌐

یه فکت راجب دخترا:
‏دخترا نمیتونن تو چشای پسری که دوست دارن زیاد نگاه کنن

@yavaashaki
#تووییت 🌐

کار ها وقتی درست میشه
گره ها زمانی باز میشه
که بطور یقین از همه جز خدا نا امید بشی ...
خدایا تو برای ما کافی هستی ما رو به غیر خودت وا مگذار ...

@yavaashaki
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_17 اشکهایش را پاک کرد و با یک دستش دو دست او را روی شکم او نهاد و نگه داشت و با دست دیگر دو پاهای او را به هم نزدیک کرد و نگه داشت و برای آن که او کمی لرزش بدنش یادش برود گفت: - نباید جمع کنی خودت و. - آ...…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_18

-آفرین. همین جوری به حرفم گوش کنی زود خوب میشی .
- پتو دیگه.
دانیال اخم غلیظی کرد و نی را به آبمیوه زد و دست باران سپرد و باران آن را خورد
و بعد با دستش آبمیوهی آناناس را نشان داد که دانیال گفت:
- آبمیوه آناناس می خوای؟
باران سرش را به معنای " بله " تکان داد. دانیال نی را به آبمیوه آناناس زد و دست
باران سپرد که باران آن را هم خورد.
- خب خدا رو شکر مشکل تغذیه نداری .
- اوهوم.
کمپوت دیگر و دو آبمیوهی باقی مانده را هم به خورد او داد و بعد جعبه خالی را
جمع کرد و داخل سطل زباله ی کنار تخت انداخت و بعد هم دو شانهی او را فشرد
و کمی او را خم کرد.
- آی.
- دیگه باید استراحت کنی .
و بیشتر او را خم کرد.
- آی آ ی. پهلوم.
بالاخره او را روی تخت خواباند و از کشوی میز قرص تب بر برداشت و یکی را از
بسته جدا کرد و بقیه را درون کشو نهاد و قرص را زیر زبان باران قرار داد و گفت:
- بهتره تا موقع ناهار استراحت کنی. بعد باهم کلی حرف داریم باران خانوم.
و بعد هم از اتاق بیرون رفت.
موقع ظهر که شد، نرگس ناهار را آماده کرده بود و به همراه دانیال و سهیل
ناهارشان صرف شده بود.
پس از آن که همگی ناهارشان را خوردند، نرگس غذای باران را آماده کرد و به اتاق
او برد و آهسته او را روی تخت نشاند و باران غذایش را خورد سپس تشکر کرد و
گفت:
- ممنون خیلی خوشمزه بود. نرگس خانوم.
- نوش جونت گلم. اسم تو چیه؟
- بارانم.
- قشنگه. خب باران تو حموم گفتی یه پلیس و دوست داری . راست گفتی ؟
باران شرمگین سر به زیر برد و گفت:
- آره.
- اون هم دوستت داره؟ البته اگه دوست داری بگو.
- اون و نمیدونم . ولی من تو دلم دوستش دارم.
-صبر کن. بذار بب ینم درست متوجه شدم! تو یکی و دوست داری ولی اون
نمیدونه که تو دوستش داری . آره؟
- آره.
- حالا چرا پلیس؟
- نمی دونم.
- اگه چیز ی هست بگو. من رازدار خوبیم. حرفات تو دلم می مونه.
- نرگس خانوم؟
- بهم بگو نرگس راحتترم.
- باشه. نرگس؟
- جانم؟
- چرا اول از من بدت می اومد؟
- خب بذار باهات روراست باشم. چون فکر می کردم می خوای زندگی من و شوهرم
و بپاشونی و صاحب شوهرم بشی . به خاطر همون. ولی وقتی تو حموم گفتی
عاشق یکی هستی که هرگز هم بهش خیانت نمی کنی خیالم راحت شد.
- من از اون دخترای بد خانه خراب کن نیستم به خدا.
- میدونم. ولی باران جان. نمیگم که مزاحمی یا نمی خوام اینجا باشی . ولی چون
تحت تعقیب پلیسی ممکنه بودنت اینجا واسه خانواده من مشکل ا یجاد کنه.
باران از حرف او ناراحت شد ولی،ناراحتی اش را پنهان کرد و با لحنی شرمسار
گفت:
- ببخشید براتون مزاحمت ایجاد کردم. به خدا من نمی خواستم اینطور بشه.
- این چه حرفیه می زنی ؟ امیدوارم از حرفم ناراحت نشده باشی .
- نه اصلا.
ولی ناراحت شده بود و به دل کوچک او بر خورده بود و خودش را در این خانه ی
غریبه موجودی اضافی میدید.
نرگس دست او را گرم فشرد و بعد هم کلی با هم شوخی و خنده کردند و حدود
دو ساعت بعد نرگس از پیش او رفت. نرگس که رفت دوباره چهره ی باران غم انگیز
شد. و حرف نرگس در مغزش اکو شد که گفته بود:
- وجودت برای خانوادهام یه دردسر بزرگه.
با خودش فکر کرد که مخفیانه برود. ولی چطور؟ اگر از این خانه هم می رفت دیگر
پناهی نداشت، ولی کجا م ی رفت، دانیال به او گفته بود هیچ حرکتی برای او خوب
نیست. با آن حال باران درمانده بود. دو دستش را رو ی سرش نهاد و نگاهی به
ِیه گوشه کوچک اتاق کرد. ساعت سه تمام عصر بود و کمتر از یک ساعت
ساعت دیواروقت داشت. به پهلوی چپ که سلام بود خم شد و به سخت ی و ناله وار بلند شد و
با درد و گریه به سختی از رو ی تخت برخاست و لنگ لنگان سمت پنجره رفت و
آن را باز کرد و پایین را دید. فاصله ی زیادی نبود. خواست بالای پنجره برود که
همزمان در باز شد و دانیال با جعبه ابزار وارد شد. همان که سرش را بلند کرد...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
‏کم دوست داشتن را بلد نیستم، تمام زخم‌های من از دوست داشتن‌های زیاد من است.

@yavaashaki
آدمی که فکرش درگیر باشه حتی اگه کل شهر رو هم پیاده راه بره خسته نمیشه.

@yavaashaki
باور کن من یهویی از رابطه نرفتم
باور کن من یک شبه رفاقتمو با تو تمام نکردم
باور کن که من یه دفعه ای خسته نشدم
باور کن من الکی جا نزدم
من خیلی تلاش کردم همه چیز درست کنم خیلی تحمل کردم خیلی صبر کردم ولی تو کمکم نکردی !
به خودم اومدم دیدم تنهایی نمیشه واسه همین
رفتم.

@yavaashaki
Forwarded from دوستی با خدا
"معجزه‌ی شکرگزاری" کتابی از راندا برن است که به قدرت و تاثیر شکرگزاری در تغییر و بهبود زندگی می‌پردازد. در این کتاب، شکرگزاری به عنوان یک نیروی مثبت و تغییر دهنده‌ی زندگی معرفی می‌شود که می‌تواند شادی، سلامتی، و موفقیت را به زندگی افراد وارد کند. نویسنده معتقد است که با تمرکز بر داشته‌ها و نعمات زندگی و شکرگزاری مداوم برای آنها، می‌توان انرژی مثبت جذب کرد و فراوانی بیشتری به زندگی آورد.

### نحوه‌ی شروع شکرگزاری:
برای شروع این تمرین، کتاب پیشنهاد می‌کند که ابتدا آگاهی خود را نسبت به تمام چیزهای مثبت و نعماتی که در زندگی داریم، بالا ببریم. این ممکن است چیزهای ساده‌ای مانند سلامتی، خانواده، دوستان، سقف بالای سر، یا حتی یک روز خوب باشد.

- گام اول: روزانه لیستی از ۱۰ نعمت زندگی‌ات تهیه کن. این نعمت‌ها می‌توانند هرچیزی باشند که برای آنها احساس قدردانی داری.
- گام دوم: بعد از نوشتن هر نعمت، دلیل شکرگزاری خود را بیان کن. مثلاً "از داشتن سلامتی خودم شکرگزارم چون باعث می‌شود بتوانم با انرژی و سرزندگی کارهای روزمره‌ام را انجام دهم."
- گام سوم: هر روز این تمرین را تکرار کن و در طول روز به یاد داشته باش که برای هر آنچه داری شکرگزار باشی.

این تمرین ساده اما موثر است که به مرور باعث می‌شود توجهت به جای تمرکز بر کمبودها، بر فراوانی‌ها و داشته‌ها متمرکز شود.

https://t.me/+PCVpsb1TpJ-nNlDR
Forwarded from دوستی با خدا
‎⁨معجزه شکرگزاری _ روز اول⁩.pdf
396 KB
به جمع ما در گروه شکرگزاری بپیوندید و قدرت شگفت‌انگیز قدردانی را در زندگی‌تان تجربه کنید! با تمرین روزانه‌ی شکرگزاری، نه تنها احساس بهتری نسبت به خود و زندگی‌تان پیدا خواهید کرد، بلکه انرژی و فرکانس شما نیز به سطحی بالاتر خواهد رسید. شکرگزاری می‌تواند راهی باشد برای جذب فراوانی، آرامش ذهنی و ایجاد تحول‌های مثبت در زندگی.

هرچه تعداد بیشتری از ما به این گروه بپیوندیم و با هم در مسیر شکرگزاری قدم برداریم، انرژی مثبت جمعی بیشتری ایجاد خواهد شد که زندگی همه‌مان را غنی‌تر و شادتر می‌کند. بیایید با هم، دنیایی پر از عشق، نور و نعمت بسازیم!

https://t.me/+PCVpsb1TpJ-nNlDR