Forwarded from •هورهیچ• (𝒎𝒆𝒉𝒓𝒅𝒂𝒅)
و من چگونه بیتو نگیرد دلم؟!
اینجا که ساعت و آیینه و
هوا به تو معتادنند.
و انعکاس لهجهی شیرینت
هر لحظه زیر سقف شگفتیهایم
میپیچد..
#حسین_منزوی
اینجا که ساعت و آیینه و
هوا به تو معتادنند.
و انعکاس لهجهی شیرینت
هر لحظه زیر سقف شگفتیهایم
میپیچد..
#حسین_منزوی
بانوی اساطیرِ غزلهای من این است
صد طعنه به مجنون زده لیلای من این است!
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل این بار، که دریای من این است!
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگیام نیست که معنای من این است
هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علم مرایای من این است
گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز، که طوبای من این است
همراه تو تا ناب ترین آب رسیدن
همواره عطشناکی رؤیای من این است
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من این است
دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من این است
خرداد تـو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجوشند که سودای من این است
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
کولاکم و برفم همه فردای من این است
#حسین_منزوی
@YBQuerencia
صد طعنه به مجنون زده لیلای من این است!
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل این بار، که دریای من این است!
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگیام نیست که معنای من این است
هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علم مرایای من این است
گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز، که طوبای من این است
همراه تو تا ناب ترین آب رسیدن
همواره عطشناکی رؤیای من این است
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من این است
دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من این است
خرداد تـو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجوشند که سودای من این است
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
کولاکم و برفم همه فردای من این است
#حسین_منزوی
@YBQuerencia
صد بوسهی نداده میانِ دهانِ توست!
من تشنهکام و آبِ خنک در دُکانِ توست!
سر تا به پا زنی تو و زیباست این تضاد
زان شرمِ دخترانه که در دیدگانِ توست!
باغی تو با بنفشهی گیسو و سروِ قد!
یاسَت تن است و گونه و گل ارغوانِ توست!
خورشید رُخ بپوشد و در ابر گم شود
از شرمِ آن سُهیل که در آسمانِ توست
با بوسهای در آتشِ خود سوختی مرا
انگار آفتاب درونِ دهانِ توست!
اینسان که با هوای تو در خویش رفتهام
گویی بهار در نفسِ مهربانِ توست!
انگار کن که با نفسِ من به سینهات
بادِ خزانوَزیده به باغِ جوان توست!
#حسین_منزوی
من تشنهکام و آبِ خنک در دُکانِ توست!
سر تا به پا زنی تو و زیباست این تضاد
زان شرمِ دخترانه که در دیدگانِ توست!
باغی تو با بنفشهی گیسو و سروِ قد!
یاسَت تن است و گونه و گل ارغوانِ توست!
خورشید رُخ بپوشد و در ابر گم شود
از شرمِ آن سُهیل که در آسمانِ توست
با بوسهای در آتشِ خود سوختی مرا
انگار آفتاب درونِ دهانِ توست!
اینسان که با هوای تو در خویش رفتهام
گویی بهار در نفسِ مهربانِ توست!
انگار کن که با نفسِ من به سینهات
بادِ خزانوَزیده به باغِ جوان توست!
#حسین_منزوی
نازنینم! رنجش از دیوانگیهایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحانِ ماست با دستورِ عشق
ورنه هرگز رنجشِ معشوق را عاشق نخواست
چند میگویی که از من شِکوهها داری به دل؟
لب که بُگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار! با معیارِ بی دَردی مَسَنج
علّتِ عاشق، طبیبِ من! ز علّتها جداست
با غبارِ راهِ معشوق است رازِ آفتاب
خاکِ پای دوست، در چشمانِ عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچکس
هر چه تو آهندلی، او بیشتر آهنرُباست
خود در این خانه نمیخواند کسی خطِ خِرَد
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به مِی سجاده رنگین کن، بکن!
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمهای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرقِ صداست.
#حسین_منزوی
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحانِ ماست با دستورِ عشق
ورنه هرگز رنجشِ معشوق را عاشق نخواست
چند میگویی که از من شِکوهها داری به دل؟
لب که بُگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار! با معیارِ بی دَردی مَسَنج
علّتِ عاشق، طبیبِ من! ز علّتها جداست
با غبارِ راهِ معشوق است رازِ آفتاب
خاکِ پای دوست، در چشمانِ عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچکس
هر چه تو آهندلی، او بیشتر آهنرُباست
خود در این خانه نمیخواند کسی خطِ خِرَد
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به مِی سجاده رنگین کن، بکن!
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمهای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرقِ صداست.
#حسین_منزوی
تقویم را معطّل پاییز کرده است
در من، مرور باغ همیشه بهار تو
کمکم به سنگِ سردِ سیه میشود بَدل
خورشید هم، نچرخد اگر درمدار تو
چشمی به تخت و بخت ندارم، مرا بس است
یک صندلی، برای نشستن کنارِ تو
#حسین_منزوی
در من، مرور باغ همیشه بهار تو
کمکم به سنگِ سردِ سیه میشود بَدل
خورشید هم، نچرخد اگر درمدار تو
چشمی به تخت و بخت ندارم، مرا بس است
یک صندلی، برای نشستن کنارِ تو
#حسین_منزوی
آتشت در دلم ای دوست فزونتر باد
هستیام از شرر شوق تو خاکستر باد
ذرّهی جان من -این جرم غبار آلوده-
برخی جان تو، خورشید بلند اختر باد
می ننوشم مگر از لعل شراب آلودت
که همیشه پُر از آن باده مرا ساغر باد
آذرخشانه زدی آتشم و تا هستم
ظلمتم روشن و روشنتر ازاین آذر باد
زینت دفتر شعرم شده اکنون نامت
دفتر عمر مرا نیز از او زیور باد
هر چه زیبایی تو تازه بهار آرد بار
شعر من نیز از آن شاخهی بار آور باد
#حسین_منزوی
هستیام از شرر شوق تو خاکستر باد
ذرّهی جان من -این جرم غبار آلوده-
برخی جان تو، خورشید بلند اختر باد
می ننوشم مگر از لعل شراب آلودت
که همیشه پُر از آن باده مرا ساغر باد
آذرخشانه زدی آتشم و تا هستم
ظلمتم روشن و روشنتر ازاین آذر باد
دفتر عمر مرا نیز از او زیور باد
هر چه زیبایی تو تازه بهار آرد بار
شعر من نیز از آن شاخهی بار آور باد
#حسین_منزوی