ورق پاره های سرگردان
462 subscribers
285 photos
48 videos
44 files
70 links
ادبیات 📖
هنر 🎨
موسیقی 🎧
فلسفه و...

ارتباط با خالق ورق پاره ها:
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-777400-MFwqFaT
Download Telegram
🌵

" تبعید "

رنج چهره ام را چون تکه چوبی می تراشید.
از هر پستویی که می گذشتم،
کسی داشت سایه اش را به آتش می کشید.

من که قرار بود همچو باد بهار
بر دشت های بارانی قلبت بوزم،
چرا چون بوته خاری خُشک شده
در زمینی کویری، فراموش شده ام؟

رنج بر چهره ام شلاق می زند
و من جان میکنم که جانم را نگیرد پاییز...
جان میکنم که از یاد نبرم
آنچه را که تو ساده از یاد بردی...

من که قرار بود گیلاس های شراب را
یکی از پس دیگری
به کام سرخوشی ام بریزم،
چرا با تلخیِ بی سابقه ای
فرو میخورم بغضم را...؟

رنج چهره ام را
در میان گله ای گرگ گرسنه
تنها گذاشته است
و به هر سو که می نگرم،
کسی دارد خودش را
از طاق زندگی اش به دار می آویزد.

رنج دارد در گذشته و آینده ام تکثیر می شود
و تو هنوز از تبعید خودخواسته ات بازنگشته ای...

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

ظهر دی ماه است.
کوله ات بر دوش
پشت به آرامستان
دل به جاده میسپاری.
این همه جاده را تنها
چگونه برمیگردی؟

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

" دفِ دجال "

نان کودکان خردسالت را
در خون من و برادرانم فرو میبری
و شادمان از فراهم شدن لقمه ای دیگر
بر سفره ات، لبخند میزنی.

همین حاکم که تو را چون توله گرگی مطیع
غذا می دهد،
در روز انتقام بر جنازه ات نخواهد گریست.

بدان که هیچ گرمابه ای چرک ستمگری را از تنت نخواهد زدود،
همین حاکم روزی از دیدن پهلوی شکسته ات پوزخند خواهد زد.

پشت کرده ای به رنج ما و از خوش خدمتی دجال در پوست خود نمیگنجی.
روزی خنجر من و برادرانم تک تک عضلات مزدورت را از هم خواهد درید.

پیش از تو، هزاران چون تو از تاختن بر این
دشت های اشغالی احساس غرور کردند.
روزی خنجر من و برادرانم قلب اجیر شده ات
را تکه تکه خواهد کرد.

شمایان که از شراب میرای قدرت مستید
و قلاده پاره کرده اید،
روزی من و برادرانم شراب دار و شرابخانه
را به خاک و خون خواهیم کشید.

این برف که سال هاست همچنان میبارد هم روزی آب خواهد شد.
این پرنده های گم شده در بوران هم روزی
به آشیانه باز خواهند گشت.

تا زاغِ زمستان پر نکشیده است،
برقصید با دفِ دجال.
که روزی سرانجام
پایِ پایکوبی تان را خواهیم شکست.

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

سربازان مرده سخن نمی‌گویند
حتا اگر صدای‌شان در خانه‌ها جا مانده باشد
چه کسی آن‌ها را خواهد شنید؟
وقتی ساعت شروع به ضربه‌زدن می‌کند
آن‌ها به زبان سکوت با شب سخن می‌گویند؛

ما جوان بودیم که مردیم، ما را به یاد داشته باشید؛
ما آن‌چه را باید انجام دادیم اما ناتمام ماند و تمام شدیم.
ما زندگی‌مان را دادیم اما هیچ‌کس نمی‌داند در قبال دادن جان‌مان چه‌چیز بخشیدیم.
مرگ ما از آن ما نیست، از آن شماست،
به مرگ ما معنا بخشید!
زندگی‌ها و مرگ‌های بسیاری در پی صلح و هیچ و رویاها رفته است و حرفی نیست؛
حرف‌ها با شما.
ما مرگ‌مان را برای شما به یادگار گذاشتیم.
به آن معنا دهید
ما جوان بودیم که مردیم
مارا به یاد داشته باشید...

✍️ آرچیبالد مک‌لیش
مترجم: ساناز محب

@Wanderernwt
🌵

" تراژدی های زمستانی "

خو کرده ام به درد کهنه ای
که در استخوان های سینه ام
آشیان گزیده است.

باران که می گیرد،
این درد کهنه هم
همزمان بر سقف سینه ام
ضرب می گیرد.

خو کرده ام به کشیدن تنم تا اعماق نیمه شب
و به بیهوش شدن تا بامداد بی سرانجامی...

با خود فکر میکنم که این جسم فانی
تا کی و تا کجا می خواهد دهن دره کند
به روزهای زندگانی ام؟

من سال هاست که در بوران ایستاده ام
ولی رهگذری غریب و یا حتی آشنایی،
پالتویی یا کلامی گرم
بر تن و روحم نپوشانده اند‌.

خو کرده ام به تکان نخوردن آب از آب
و به پرپر شدن شاخه گل های جوانِ روزگارم...

من مانده ام و تراژدی های زمستانی،
درام های پاییزی،
بطری های مچاله شده ی ویسکی،
بی خانمان های مولوی،
مست های خیابانی...

خو کرده ام به خُرده روایت های تنهایی
و خیال بافی های دیوانه وار انسانی...

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

" ساز خاموش "

دشتها را سوار باید و نیست
شیهه‌ای در غبار باید و نیست

خفته روح جرقه در باروت
غیرت انفجار باید و نیست

خواب پس‌کوچه‌های مستی را
نعرۀ جان شکار باید و نیست

بغض شب در گلوی تلخ من است
هق هقی غمگسار باید و نیست

تا نمیرد صدای بدعت باغ
غنچه‌ای پای خار باید و نیست

بر سپیدار عاشقانۀ پیر
عشق را یادگار باید و نیست

پاره های تبسم گل را
مومیای بهار باید و نیست

یا شب چیره یا تسلط نور
صحنۀ کار زار باید و نیست

ساز خاموش شب نشینان را
زخمه ای سازگار باید و نیست

در کویر شقاوت خورشید
تشنه را سایه سار باید و نیست

زخمم از کهنگی پلاسیده است
التیامی به کار باید و نیست

✍️ شیون فومنی

@Wanderernwt
🌵

" آوای کبک ها "

دشت ها را پشت سر می نهادم.
نخستین برف زمستانی، دیر از راه رسیده بود.
باد علف های خشک را به بازی گرفته بود.
من که یک تنه زورم به سفیدیِ برف ها نمی رسید،
نمی توانستم گیاهان را به روییدن دوباره ترغیب کنم.
می اندیشیدم به لاشه های جانوران که زیر سفیدی و خیسیِ برف و یخ مدفون بودند.
دهانم طعم شوریِ دریا می داد،
اما دریا یک پارچه زیر یخ ها رفته بود.
گوشم پر بود از آوای کبک ها،
اما دشت را سرما خراش می داد.
خورشید هم یک تنه نمی توانست این همه سفیدی ریخته بر دشت ها را آب کند.
دل به ملال طولانی جاده ها داده بودم
و بینایی چشمانم را سفیدی بی امانِ
این همه برف، ربوده بود.

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

کاش می‌فهمیدی
در خزانی که از این دشت گذشت
سبزه‌ها باز
چرا زرد شدند.

خیل خاکستری لک‌لک‌ها
در افق‌های مسی‌رنگ غروب
تا کجاهای کجا
کوچیده‌ست

کاش می‌فهمیدی
زندگی محبس بی‌دیواری‌ست
و تو محکوم
به حبس ابدی
و عدالت ستم معتدلی‌ست
که درون رگ قانون
جاری‌ست.

کاش می‌فهمیدی
دوستی آش دهن‌‌سوزی نیست
عشق بازار متاع جنسی‌ست
آرزو گور جوانمردان‌ست
مرده از زنده
همیشه،
هرآن،
در جهان بیشتر است.

کاش می‌فهمیدی
چیزهایی‌ست که باید تو بفهمی، اما....
بهتر آن است
کمی گریه کنم.

✍️ كيومرث منشی‌زاده

@Wanderernwt
🌵

" یک، چهار، صفر، یک "

به مانند بال بال زدنِ
اورکُت پاره ی یک بی خانمان در باد

به مانند شکست نور
در رودخانه ای که تو
در آن به ماهی گیری
می نشستی

به مانند میله هایی
که سلول به سلول امتداد می یافتند
اما توان کُشتن فکر مقدس تو را نداشتند

به مانند‌ تکثیر قطرات خون
در موهای کم پشت یک زندانی،

می لرزیدم...
کج و معوج گام برمی داشتم،
در همهمه گرفتار بودم
و درد مشترک امانم را بریده بود.

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

چیزی از دست نمی رود
نه کوچکترین هرزه گیاه
در حاشیه بیراهه ها
نه بار حرف های پوچ
نه دوستی آن گرگ های دوپا.

چیزی از دست نمی رود
نه چهره ی فریبنده،نه صدا
نه بازتاب خطرناک ریا
نه حرص پول
نه گام های مزورانه ی پیروز.

چیزی از دست نمی رود
نه دوست از یاد رفته ای
که دوستش نداری
نه مورچه ای که زیر پای تو
به نرمی له شده است.

چنین است چرخ ملعون:
چیزی از دست نمی رود
و حتی اگر برود،بیهوده نیست
آدمیست که از شعور
رفته رفته دور می شود

یوگنی یفتوشنکو
ترجمه: نسترن‌ زندی

@Wanderernwt
🌵

" مرگ نور "

پرسه میزنم در روزهای آخر اسفند و هرچه تلاش میکنم بوی بتادین و عفونت از دماغم خارج نمی شود.
بانداژ چشم چپم را تازه عوض کرده ام و
حالا دیگر نمی‌توانم دروازه غار را مثل قبل ببینم.

دستانی که بینایی چشم چپم را گرفتند،
حالا هر بامداد در کلیسای محل به راز و نیاز با خدا می پردازند.
من اما به عادت کودکی با بی خانمان های سرگردان در جنوب، درددل می کنم.

پیش از آن که تاریک شود چشم چپم،
گمان می کردم دجال هیچگاه به سراغم نخواهد آمد.
آخر من یک عمر سر به راه و بدون ذره ای توجه نسبت به زنان و مردان اعدام شده و زندانی،
زیسته بودم.
یک عمر از پیشه ای طاقت فرسا نانی به دست آورده بودم و به پند معلمم که گفته بود هرگز کاری به سیاست نداشته باش، گوش داده بودم.

یک عمر وقتی که دیده بودم کسی را در ایستگاه قطار بازداشت می کنند، صدای موسیقی پخش شده در گوشم را بالاتر برده و سویی دیگر را نگاه کرده بودم.

مدح دجال را نگفته بودم هرگز،
اما خطی هم به اعتراض ننوشته بودم.
مثل برکه ای جاری در دشتی فراموش شده،
روز را به شب رسانده و به بوی تعفن اجساد پوسیده در آب عادت کرده بودم.

حالا هر صبح که این یک چشمم را باز می کنم،
گریه ام می گیرد که همه ی این دردها را خواب ندیده ام.
آنجا بود، با ریش های پرپشت که از زیر نقاب بیرون زده بود.
ندیده بودم که نشانه می گیرد.
صدای ویگن در گوشم بود و بعد دیگر جز تاریکی و درد شدید و بوی خاک، چیزی یادم نماند.
حالا دیگر دنیا را با یک چشم که هیچ وقت نباید بسته شود می بینم.

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

" نوشا "

هنگامه ی غروب،
مزارع سبز گندم که پوشانده اند دشت را...
گذرِ گاه گاهِ ماشینی از جاده ی سنگلاخ،
زنی میانسال در جستجوی گیاهان دارویی،
سرخی آفتاب در حال غروب...

جوانک هایی نفس بریده و هراسان در کوهپایه ها،
گم‌ شده در دنیای افیون‌ و الکل...
توده های سفید و تمیز ابرها در آسمان،
هیاکل خاموش کوه ها.
رهگذری مبهوت از عطر گیاهان روییده
بر حاشیه های جاده.

اندیشیدن به زنی آنسوی مرزها...
گم شدن در چین های صورت و بدنش،
مؤمن شدن به عشق جاری در دو چشم
خسته اش،
قدم زدن در برفِ نشسته بر شیروانی خانه اش،
گریه های بی تابانه اش،
نشستن لب ها بر گونه های کودک دُردانه اش،
بر بسترهای غربت آرمیدن اش...

یادش می گریزد با بادی که وزیدن می گیرد
و سپس تاریکی شب فرا می رسد.

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

" ما که مانده‌ایم "

مایی که مانده‌ایم در این سنگلاخ
بر مردگان بخور تلخ می‌سوزانیم
وقتی که قافله‌ی بزرگ مرگ
مغرور و پرهیاهو در افقِ دور محو می‌گردد
به یادشان چرخ‌زنان می‌رقصیم.

ما که جامانده ایم
با خرده‌نانی از خورشید و
شهد طلایی از شانِ بکر‌ِ زنبورها
و بی‌ وحشتی دیگر
زندگی را درمی‌نوردیم.

مایی که جامانده ایم
برای کاشت بذر علف در برهوت
شبانه بیرون می‌زنیم.
پیش از آن که شب
سوی همیشه ما را ببرد،
این خاک را به زیارتگاه بدل خواهیم کرد،
به گهواره‌ای برای نوزادانی که در راهند...


✍️ نیکوس گاتسوس

@Wanderernwt
🌵

#برشی_از_یک_کتاب

آثار اسلام؟ بیچاره اسلام آثاری از خودش نداشت. همه مذاهب قدیم کمک به ترقی صنایع کردند، اما عرب مخالف صنعت و تمدن بود و روح صنعتی را هر کجا رفت کشت. مسجدهایش از ساختمانهای دوره ساسانیان تقلید شده. برعکس این عربها بودند که با کینه شتری که داشتند کوشش کردند تا آثار ایران و فکر ایرانی و هستی آن را از بین ببرند. عربها بودند که از خراب کردن ایوان تیسفون عاجز ماندند و بضرر خودشان آن را ویران کردند تا آثار باشکوه ایران را از بین برده باشند - اگرچه بهتر بود که خراب بشود تا بجای پادشاهان ساسانی عرب موشخور ننشیند. بجای این همه چیزها که از بین بردند از بیابانهای سوزان عربستان چه برایمان آوردند؟ یک‌مشت پستی و رذالت یک‌مشت موهوم و پرت و پلا که بزور شمشیر بما تحمیل کردند!

📗 مازیار
✍️ صادق هدايت

@Wanderernwt
🌵

" خرامان "

تمام غزل ها را با آب پاک شست و شو می دهم
امروز دلخواه من نیست
اما باید امروز را تا شب ادامه دهم
اسبان که از کنارم خرامان می رفتند
جرعه ای آب نوشیده بودند
هنوز جوان بودند
که روز با شب برای آنان تفاوت داشت
من خرامان از پیچ کوچه گذشتم
رو به روی کلاف های ابر درهم
که می خواستند باران شوند زانو زدم
در انتظار تأیید و تکذیب ما هم نبودند
کسی به ما نیاموخته بود که چگونه روز را
به پایان برسانیم
ما از روی حدس و گمان و ساعت شنی
روز را به پایان بردیم
اکنون مانده بودیم که چگونه شب را آغاز کنیم
از صدای سرفه ی پیرمردان
شب را آغاز کردیم
شب
تا کجا
تا کی
ادامه داشت
نمی دانستیم.

🕊️ احمدرضا احمدی

@Wanderernwt
🌵

" بهارِ نو "

آن قوطی های ویسکی
که با خشم و حسرت
مچاله می شدند،
انتقام تو بود از یاد او
یا هجوم او به مستی تو؟

که نهیب میزد به تو الکل:
چیزی بنویس مرد بازنده،
چیزی بنویس ای آن که
جز بارش کلمات بر صفحات سپید،
جان پناهی برایت باقی نمانده.

به خیالت در این بهارِ نو‌
که تازه رسیده است از راه،
دیگر گُلی نمی میرد؟
دیگر دلی نمی گیرد؟

"چیزی بنویس که دور کند
بوی باروت و برف را از شب هایم.
چیزی بنویس مرد بازنده..."

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

" سیاهپوشان "

اجتماع بی دلِ سیاهپوشان
به هنگام غروب آفتاب،
تاج های مبهوت گل
ایستاده بر بالین مردگان،
و باد بی رمق بهار
که در تن‌پوش نازکم می وزد.

زنی کهنسال با عینکی دوره استکانی
و سیگاری در دست
نشسته بر صندلی چرخ دار،
نگاه چروکیده و پیرش
منعکس بر اجتماع سیاهپوشان،
و تازیانه ی مواج مرگی
که به مثابه گریزِ تن از تنگنای هستی بود.

پنجشنبه های بی پایان داغ دیدگی
و فریادهای خونینِ مرگ گزیدگی
که زخمی ایستاده ام بر خاک زندگی
و تبردارِ فلک گردنم را نشانه رفته است.

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
🌵

" تطاول "

سال ها پشت دری به انتظار ماندم
که لولاهایی از جنس فراموشی داشت.
و سال ها بی امان تگرگ و صائقه بر تنم بارید
اما ذره ای از ایمانم به وصال کاسته نشد.
سال های پی در پی در پیِ پیامی پاک
از جانب پورِ بدنام عشق چهار نعل تاختم
اما سرانجام جز تنی درهم شکسته و روانی
پریشان از خود نیافتم.
و سال ها دربدر بودم در دیارِ دیوار پرستان
اما جز چوبدست آتشین گزمه گان، چیزی
بر پیشانی ام ننشست.
سال ها وجود بی وجودِ ترس را
در خواب هایم با خود به همراه داشتم.
و سال ها کابوس از پی کابوس و پناه بردن
به شیشه های سرخ و ارغوانی و بی رنگِ مستی...

سه دهه سپری شد.
و من همچنان ایستاده ام با تنم که بی وقفه
در فرار است از گزند گزمه گان و سال ها بیرون کشیده ام از دل نیزه های تحقیر روح، تحمیل سکوت و تطاول رنج را...

✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌵
مرد شماره یک صحنه ها...
مردی که ایران را از هر چیزی و هرکسی در این دنیا بیشتر دوست داشت.
او که تا آخرین لحظه، ایستاد.
به عشق ایران به خواب می رفت، به عشق ایران چشم از خواب می گشود و برای ایران جان داد.
او که مثل هیچکس نبود.

#فریدون_فرخزاد
#موسیقی_فولکلور
#Folklore
#F_F

@Wanderernwt
🌵

" نوشا (2) "

من آوازی غمگین در اعماق شبم
من سوخته ی آن آتشین تبم

من آن که می خواست دانه ی برف باشد
در هجوم سکوت پر از حرف باشد

من لگدمال شده با خاطرات سرد آبان
من بریده شده سری در مسلخِ خیابان

من اسب چموشی که هی رم می کرد
در تنهایی اصطبل با فکر خودکشی خطر می کرد

من گلوله ای بیقرار در کلاشینکُفی قدیمی
که در شیارهای خود می چرخید به نرمی

من راوی سلسله دردهای بی پایان ما
من کاتبی گریان از زخم های چرکین شما

من آن که همیشه به فاجعه ها نزدیک
من که در روشن‌ترین شب های عمر، تاریک

من همان که در پایان شعر به قتل می رسید
که با تنی پاره عاقبت به حضور مرگ می رسید


✍️ بهنام یارسان

@Wanderernwt