📖 #برشی_از_متن
📓 #تهران_تارین
دستهای نحیف بیمو را از بدن روی تخته باز کرد به بالا. ساطورچهی کوچک تیغهژاپنیاش را برداشت. ضربهی عمودی را درست بین کتف و بازو فرود آورد. استخوان کتف را خرد کرد و عضلهی دست چپ را شکافت. ضربهی دوم، کاملاً دست را از بازو قطع کرد. خون دلمهشدهی غلیظی از جای کتف بیرون خزید.
✅ کتاب «تهران تارین» به قلم آقای «بهزاد قدیمی»
به زودی از انتشارات ویدا
🆔 @Vida_Pub
📓 #تهران_تارین
دستهای نحیف بیمو را از بدن روی تخته باز کرد به بالا. ساطورچهی کوچک تیغهژاپنیاش را برداشت. ضربهی عمودی را درست بین کتف و بازو فرود آورد. استخوان کتف را خرد کرد و عضلهی دست چپ را شکافت. ضربهی دوم، کاملاً دست را از بازو قطع کرد. خون دلمهشدهی غلیظی از جای کتف بیرون خزید.
✅ کتاب «تهران تارین» به قلم آقای «بهزاد قدیمی»
به زودی از انتشارات ویدا
🆔 @Vida_Pub
📖 #برشی_از_متن
📓 #تهران_تارین
جلوی پیشخان کتابفروشی دختری نوجوان ایستاده بود و همراهش پدری میانسال. موهای مرد میانسال تقریباً سفید بود، مال دختر زیر روسری آبیرنگ پنهان. فروغ بیآنکه بخواهد لبخند زد. دختر نوجوان با ادب پرسید:
«شما کتابهای دارن شان را هم دارید؟»
پدرش بیآنکه بخواهد لبخند زد. فروغ نگاهی به مرد انداخت و گفت:
«حاضرم شرط ببندم شما نمیتوانی اسمی را که ایشان گفت تکرار کنی!»
مرد میانسال خندهاش بلندتر شد و گفت:
«بههرحال امروز ایشان رئیساند.»
فروغ گفت:
«جایزهی درس خواندنشان است؟»
دختر جوان با اندکی افتخار گفت:
«تولدم است.»
فروغ خواست کمی سربهسر دختر بگذارد. گفت:
«برای تولدتان جایزه میدهند؟! شما که زحمتی در این کار نکشیدید.»
دختر اندکی فکری شد؛ درواقع تا حدودی حق با فروغ بود، اما خوبی پدر داشتن این است که اینجور مواقع کمکت میکند. مرد میانسال در ژاکتی زرشکی و رنگرفته با خنده گفت:
«جایزه برای من است که تینا را دارم.»
🆔 @Vida_Pub
📓 #تهران_تارین
جلوی پیشخان کتابفروشی دختری نوجوان ایستاده بود و همراهش پدری میانسال. موهای مرد میانسال تقریباً سفید بود، مال دختر زیر روسری آبیرنگ پنهان. فروغ بیآنکه بخواهد لبخند زد. دختر نوجوان با ادب پرسید:
«شما کتابهای دارن شان را هم دارید؟»
پدرش بیآنکه بخواهد لبخند زد. فروغ نگاهی به مرد انداخت و گفت:
«حاضرم شرط ببندم شما نمیتوانی اسمی را که ایشان گفت تکرار کنی!»
مرد میانسال خندهاش بلندتر شد و گفت:
«بههرحال امروز ایشان رئیساند.»
فروغ گفت:
«جایزهی درس خواندنشان است؟»
دختر جوان با اندکی افتخار گفت:
«تولدم است.»
فروغ خواست کمی سربهسر دختر بگذارد. گفت:
«برای تولدتان جایزه میدهند؟! شما که زحمتی در این کار نکشیدید.»
دختر اندکی فکری شد؛ درواقع تا حدودی حق با فروغ بود، اما خوبی پدر داشتن این است که اینجور مواقع کمکت میکند. مرد میانسال در ژاکتی زرشکی و رنگرفته با خنده گفت:
«جایزه برای من است که تینا را دارم.»
🆔 @Vida_Pub
📖 #برشی_از_متن
📙 #موسسه_سرپرستی_ارواح
سال بعد بدون حادثه گذشت. کسی برای بازسازی خانهشان نیامد و ویلکینسونها مثل قدیم در آن زندگی کردند. خانه کاملاً ویران شده بود، اما جای اتاقها یادشان مانده بود و یکجورهایی میشد گفت روح بودن اوضاع را سادهتر کرده بود: احساس سرما نمیکردند و مجبور نبودند بروند مدرسه و خیلی زود هم به عبور از میان دیوارها و غیب و ظاهر شدن عادت کردند.
🆔 @Vida_Pub
📙 #موسسه_سرپرستی_ارواح
سال بعد بدون حادثه گذشت. کسی برای بازسازی خانهشان نیامد و ویلکینسونها مثل قدیم در آن زندگی کردند. خانه کاملاً ویران شده بود، اما جای اتاقها یادشان مانده بود و یکجورهایی میشد گفت روح بودن اوضاع را سادهتر کرده بود: احساس سرما نمیکردند و مجبور نبودند بروند مدرسه و خیلی زود هم به عبور از میان دیوارها و غیب و ظاهر شدن عادت کردند.
🆔 @Vida_Pub
📖 #برشی_از_متن
📘 #آخرین_نگهبان
ایگوین غرید: «سارگراس!»
ارباب شیطانی با صدایی به عمق اقیانوس گفت: «نگهبان!»
آنسوتر یخهای رودخانه منجمد که تاب انعکاس این صدای جهنمی را نداشتند فروریختند.
نگهبان قامتش را تماماً راست کرد و طره موی طلایی را از برابر چهرهاش کنار زد و گفت: «میبینی که اسباببازیهات رو خرد کردم. کارت اینجا تمومه! حالا که هنوز جونت رو داری از اینجا فرار کن.»
سارگراس نخندید، اما صدایش مانند طوفانی بر زمین پخش شد.
شیطان گفت: «دوره تریسفال داره به آخر میرسه و این دنیا خیلی زود در برابر لژیون سر تعظیم فرود میآره.»
ایگوین گفت: «نه تا وقتی که نگهبان تریسفال هنوز زندهست، نه تا وقتی که من و جانشینهای بعدی من زندهان!»
سارگراس گفت: «به من ملحق شو. میتونم از قدرتت استفاده کنم، نگهبان.»
ایگوین گفت: «نه!»
بعد انگشتان دو دستش را در برابرش به صورت گویی کوچک خم کرد. اهریمن کوهپیکر نیزه خونچکانش را بالا آورد و گفت: «پس همینجا میمیری و دنیای تو هم میمیره!»
🆔 @Vida_Pub
📘 #آخرین_نگهبان
ایگوین غرید: «سارگراس!»
ارباب شیطانی با صدایی به عمق اقیانوس گفت: «نگهبان!»
آنسوتر یخهای رودخانه منجمد که تاب انعکاس این صدای جهنمی را نداشتند فروریختند.
نگهبان قامتش را تماماً راست کرد و طره موی طلایی را از برابر چهرهاش کنار زد و گفت: «میبینی که اسباببازیهات رو خرد کردم. کارت اینجا تمومه! حالا که هنوز جونت رو داری از اینجا فرار کن.»
سارگراس نخندید، اما صدایش مانند طوفانی بر زمین پخش شد.
شیطان گفت: «دوره تریسفال داره به آخر میرسه و این دنیا خیلی زود در برابر لژیون سر تعظیم فرود میآره.»
ایگوین گفت: «نه تا وقتی که نگهبان تریسفال هنوز زندهست، نه تا وقتی که من و جانشینهای بعدی من زندهان!»
سارگراس گفت: «به من ملحق شو. میتونم از قدرتت استفاده کنم، نگهبان.»
ایگوین گفت: «نه!»
بعد انگشتان دو دستش را در برابرش به صورت گویی کوچک خم کرد. اهریمن کوهپیکر نیزه خونچکانش را بالا آورد و گفت: «پس همینجا میمیری و دنیای تو هم میمیره!»
🆔 @Vida_Pub
📖 #برشی_از_متن
📓 #گلادیاتور_زامبی
تونلی زیر ایستگاه «واترلو» قرار دارد که زمانی بهشت هنرمندان گرافیتی بود. همه اجازه داشتند روی دیوارها، کف یا سقف آنجا هر چه را دلشان میخواست بکشند.
زامبیها بساط شابلون و اسپری رنگ این هنرمندان را برچیدند، اما هنرشان همچنان رنگارنگ، برجسته و چشمنواز باقی مانده است و همهجای تونل به چشم میخورد. شرط میبندم اگر انسانها نامردهها را نابود کنند و دوباره کنترل دنیا را بهدست بگیرند، افراد زیادی برای تحسین این نقاشیها به اینجا خواهند آمد.
اما من امروز برای انجام گرافیتی به اینجا نیامدهام.
دلیل اینجا بودنم زامبیها هستند.
🆔 @Vida_Pub
📓 #گلادیاتور_زامبی
تونلی زیر ایستگاه «واترلو» قرار دارد که زمانی بهشت هنرمندان گرافیتی بود. همه اجازه داشتند روی دیوارها، کف یا سقف آنجا هر چه را دلشان میخواست بکشند.
زامبیها بساط شابلون و اسپری رنگ این هنرمندان را برچیدند، اما هنرشان همچنان رنگارنگ، برجسته و چشمنواز باقی مانده است و همهجای تونل به چشم میخورد. شرط میبندم اگر انسانها نامردهها را نابود کنند و دوباره کنترل دنیا را بهدست بگیرند، افراد زیادی برای تحسین این نقاشیها به اینجا خواهند آمد.
اما من امروز برای انجام گرافیتی به اینجا نیامدهام.
دلیل اینجا بودنم زامبیها هستند.
🆔 @Vida_Pub
📖 #برشی_از_متن
📘 #واپسین_آرزو
رنفری لحظهای ویچر را تماشا کرد که با پیچاندن زنجیر مدالیون آن را به چرخش درآورد.
- اگه بهت بگم که نه میتونم استرگوبور رو ببخشم و نه میتونم از انتقام صرفنظر کنم، نشون میدم که حق با اون آدمه، درسته؟ اون شکلی ثابت میشه که من هیولایی هستم که خدایان نفرینش کردن؟
گوش کن، وقتی هنوز تازه زندگی آوارگی رو شروع کرده بودم، یه روستایی من رو به خونهی خودش راه داد. با اینکه من بهشدت ازش متنفر بودم، دوست داشت باهام بخوابه و اونقدر کتکم میزد که حتی روز بعدش هم بهسختی میتونستم حرکت کنم. یه روز صبح وقتی که هوا هنوز تاریک بود، بلند شدم و گلوش رو با یه داس بریدم. هنوز مثل الان ماهر نبودم و یه خنجر به نظرم زیادی کوچیک میرسید. به صدای خِرخِر خفهشدنش گوش دادم و دستوپازدنش رو تماشا کردم.
✅ برشی از متن کتاب «ویچر - واپسین آرزو»
🔰 به زودی از نشر ویدا
🆔 @Vida_Pub
📘 #واپسین_آرزو
رنفری لحظهای ویچر را تماشا کرد که با پیچاندن زنجیر مدالیون آن را به چرخش درآورد.
- اگه بهت بگم که نه میتونم استرگوبور رو ببخشم و نه میتونم از انتقام صرفنظر کنم، نشون میدم که حق با اون آدمه، درسته؟ اون شکلی ثابت میشه که من هیولایی هستم که خدایان نفرینش کردن؟
گوش کن، وقتی هنوز تازه زندگی آوارگی رو شروع کرده بودم، یه روستایی من رو به خونهی خودش راه داد. با اینکه من بهشدت ازش متنفر بودم، دوست داشت باهام بخوابه و اونقدر کتکم میزد که حتی روز بعدش هم بهسختی میتونستم حرکت کنم. یه روز صبح وقتی که هوا هنوز تاریک بود، بلند شدم و گلوش رو با یه داس بریدم. هنوز مثل الان ماهر نبودم و یه خنجر به نظرم زیادی کوچیک میرسید. به صدای خِرخِر خفهشدنش گوش دادم و دستوپازدنش رو تماشا کردم.
✅ برشی از متن کتاب «ویچر - واپسین آرزو»
🔰 به زودی از نشر ویدا
🆔 @Vida_Pub
📖 #برشی_از_متن
📕 #دیگر_هرگز
سم که دستهایش را به نشانهی عدم تهدید بالا گرفته بود، داشت حرف میزد.
- ببین میفهمم چی میکشی، ولی...
- گوش بگیر دو کلوم حرف حق بهت بزنم، اونم وقتی حق داره توی این کشور حقخوری میکنه، حقخوری! حق باس بدونه چی حقه، وگرنه دیگه اسمش حق نیست، داری من رو؟ داری؟ داری؟
- معلومه که دارم، حالا لطفاً اسلحه رو بیارین پایین، آقا.
از ظاهر قضیه پیدا بود یک دیوانه با اسلحه، قرضهایش را نخورده است و جنونش را روی سم خالی میکند.
سم گفت: « میدونمآقا، میدونم. برای همین میخوایم جلوش رو بگیریم.»
- به اون آدمای اخبار میگی «عُمَر» بود که کمکتون کرد. همین. فامیلی هم ندارم، چون اون میشه اسم بردگی که حق بهم داده و اونا هیچ حقی ندارن که این کار رو با حق و حقوق من بکنن. داری من رو؟
✅ برشی از متن کتاب «فراطبیعی - دیگر هرگز»
🔰 به زودی از نشر ویدا
🆔 @Vida_Pub
📕 #دیگر_هرگز
سم که دستهایش را به نشانهی عدم تهدید بالا گرفته بود، داشت حرف میزد.
- ببین میفهمم چی میکشی، ولی...
- گوش بگیر دو کلوم حرف حق بهت بزنم، اونم وقتی حق داره توی این کشور حقخوری میکنه، حقخوری! حق باس بدونه چی حقه، وگرنه دیگه اسمش حق نیست، داری من رو؟ داری؟ داری؟
- معلومه که دارم، حالا لطفاً اسلحه رو بیارین پایین، آقا.
از ظاهر قضیه پیدا بود یک دیوانه با اسلحه، قرضهایش را نخورده است و جنونش را روی سم خالی میکند.
سم گفت: « میدونمآقا، میدونم. برای همین میخوایم جلوش رو بگیریم.»
- به اون آدمای اخبار میگی «عُمَر» بود که کمکتون کرد. همین. فامیلی هم ندارم، چون اون میشه اسم بردگی که حق بهم داده و اونا هیچ حقی ندارن که این کار رو با حق و حقوق من بکنن. داری من رو؟
✅ برشی از متن کتاب «فراطبیعی - دیگر هرگز»
🔰 به زودی از نشر ویدا
🆔 @Vida_Pub
📖 #برشی_از_متن
📗 #امواج_تاریکی
هیبتی کشیده و بلند پرید و به نرمی روی تختههای خشن اسکله فرود آمد. برق آفتاب روی موی طلاییاش درخشید. وقتی نزدیکتر شد متوجه شد یک زن با زیبایی نفسگیر است. خطوط چهرهاش نیز مانند اندامش لاغر اما نیرومند بود و لباسی با رنگهای سبز جنگلی و قهوهای بلوطی بر تن داشت. زره سینهای سبک با ظاهری عجیب روی پیراهن و بالاپوشش قرار داشت و شنلی بلند از روی شانهاش پایین افتاده بود. دستکشهای چرمی نرم دستانش را تا آرنج میپوشاند، درست مانند چکمههایی که پاهایش را تا زانو محافظت میکرد.
یکسوی کمرش شمشیری بلند و باریک آویزان بود و در سمت دیگر کیسه و شیپوری شاخی قرار داشت و تیردانی پر از تیروکمان هم پشت شانه انداخته بود. لوتار در زندگی خود زنان زیادی دیده بود که در میانشان زنانی به این زیبایی هم وجود داشتند، اما کمتر زنی دیده بود که زیبایی را با چنین وقار و قدرتی همزمان در خود داشته باشد. بهخوبی میتوانست حال چند نفر از همراهانش را که گویی از خود بیخود شدهاند درک کند.
✅ توصیف الریا ویندرانر در کتاب «وارکرفت - امواج تاریکی»
📌 به زودی از نشر ویدا
🆔 @Vida_Pub
📗 #امواج_تاریکی
هیبتی کشیده و بلند پرید و به نرمی روی تختههای خشن اسکله فرود آمد. برق آفتاب روی موی طلاییاش درخشید. وقتی نزدیکتر شد متوجه شد یک زن با زیبایی نفسگیر است. خطوط چهرهاش نیز مانند اندامش لاغر اما نیرومند بود و لباسی با رنگهای سبز جنگلی و قهوهای بلوطی بر تن داشت. زره سینهای سبک با ظاهری عجیب روی پیراهن و بالاپوشش قرار داشت و شنلی بلند از روی شانهاش پایین افتاده بود. دستکشهای چرمی نرم دستانش را تا آرنج میپوشاند، درست مانند چکمههایی که پاهایش را تا زانو محافظت میکرد.
یکسوی کمرش شمشیری بلند و باریک آویزان بود و در سمت دیگر کیسه و شیپوری شاخی قرار داشت و تیردانی پر از تیروکمان هم پشت شانه انداخته بود. لوتار در زندگی خود زنان زیادی دیده بود که در میانشان زنانی به این زیبایی هم وجود داشتند، اما کمتر زنی دیده بود که زیبایی را با چنین وقار و قدرتی همزمان در خود داشته باشد. بهخوبی میتوانست حال چند نفر از همراهانش را که گویی از خود بیخود شدهاند درک کند.
✅ توصیف الریا ویندرانر در کتاب «وارکرفت - امواج تاریکی»
📌 به زودی از نشر ویدا
🆔 @Vida_Pub