یک هارپی ۴۵۰کیلویی عبوس و نیمهخواب، جلوهی خوبی ندارد. او بدن یک پرنده را داشت، اما سر و سینهاش مثل یک زن بود. البته نه آنقدر بزرگ که تناسب نداشته باشد. با نشان دادن نوک هولناکش قیافهای گرفت. روی یک بستهی مکعبیشکل از علوفهی خشک نشسته بود. چنگالهایش را محکم در آن فرو برد و خردشان کرد. رو به من هیس و فیسی کرد. نوکش را مرتب بههم میزد.
وقتی بهسمت من حملهور شد، چشمهای طلاییرنگش منگِ منگ بود.
#رایلی_آدامسون
#نفوذناپذیر
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
وقتی بهسمت من حملهور شد، چشمهای طلاییرنگش منگِ منگ بود.
#رایلی_آدامسون
#نفوذناپذیر
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#در_دل_تاریکی از سری #زمان_وحشت
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#در_دل_تاریکی
از سری #زمان_وحشت
پالت دوباره داد زد: «چی، چی رو ندیدم؟ سیندی بهم بگو! چی شده؟ تو داری چی میبینی؟»
سیندی پاسخ داد: «متٲسفم، پالت.»
هنوز شوکه بود اما تا حدی آرامتر بهنظر میرسید: «من...من نمیدونم چطوری این رو بهت بگم...دیوارا...»
سیندی توضیح داد: «یه نفر با رنگ قرمز روی دیوارا یه چیزایی نوشته.»
ادامه داد: «یه سر اسکلت کشیده با دوتا استخون پشتش...بعدش هم نوشته...» و دوباره ساکت شد.
پالت بااصرار پرسید: «چی؟ چی نوشته؟» هنوز باورش نمیشد که واقعاً چنین اتفاقی افتاده است.
سیندی بهسختی میتوانست نفس بکشد. احساس میکرد دارد خفه میشود: «نوشته...ای دختر کور تو خواهی مُرد!»
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
#ژانر_وحشت
@vida_publishing
از سری #زمان_وحشت
پالت دوباره داد زد: «چی، چی رو ندیدم؟ سیندی بهم بگو! چی شده؟ تو داری چی میبینی؟»
سیندی پاسخ داد: «متٲسفم، پالت.»
هنوز شوکه بود اما تا حدی آرامتر بهنظر میرسید: «من...من نمیدونم چطوری این رو بهت بگم...دیوارا...»
سیندی توضیح داد: «یه نفر با رنگ قرمز روی دیوارا یه چیزایی نوشته.»
ادامه داد: «یه سر اسکلت کشیده با دوتا استخون پشتش...بعدش هم نوشته...» و دوباره ساکت شد.
پالت بااصرار پرسید: «چی؟ چی نوشته؟» هنوز باورش نمیشد که واقعاً چنین اتفاقی افتاده است.
سیندی بهسختی میتوانست نفس بکشد. احساس میکرد دارد خفه میشود: «نوشته...ای دختر کور تو خواهی مُرد!»
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
#ژانر_وحشت
@vida_publishing
#تله_سیرک_وحشت
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#تله_سیرک_وحشت
از مجموعهی #زمان_وحشت
چاقوی بسیار براق به تو یادآوری میکند که به دردسر افتادی، دردسری خیلی بد و وحشتناک. ببین با چه شرایطی روبهرو هستی:
1) مورتون چاقوانداز تلاش میکند، تو را بکشد.
2) هنرمندان دوقلوی تابِ سیرکی، بالای سرت کمین کردهاند و منتظر فرصتاند.
3) گئورگدلقکه میخواهد، تو را زیر دندانهایش تکهتکه کند.
4) شیرها منتظرند پارهپارهات کنند.
تو مشکلات زیادی داری! پس بهتر است، سریعتر فکر کنی و تصمیم بگیری که میخواهی چکار کنی.
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
از مجموعهی #زمان_وحشت
چاقوی بسیار براق به تو یادآوری میکند که به دردسر افتادی، دردسری خیلی بد و وحشتناک. ببین با چه شرایطی روبهرو هستی:
1) مورتون چاقوانداز تلاش میکند، تو را بکشد.
2) هنرمندان دوقلوی تابِ سیرکی، بالای سرت کمین کردهاند و منتظر فرصتاند.
3) گئورگدلقکه میخواهد، تو را زیر دندانهایش تکهتکه کند.
4) شیرها منتظرند پارهپارهات کنند.
تو مشکلات زیادی داری! پس بهتر است، سریعتر فکر کنی و تصمیم بگیری که میخواهی چکار کنی.
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#رایلی_آدامسون
جلد سوم #معصومیت
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
جلد سوم #معصومیت
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#معصومیت
با نفوذناپذیریام ور میرفتم و بازی میکردم. آن را از روی دست و بالای مچهایم حذف میکردم. سخت بود، اما انجامش میدادم. چون ژیزل گفته بود برایم خوب است از تواناییها و استعدادهایم کار بکشم. حتی اگر مجبور بشوم بعضی اوقات کارهایی را امتحان بکنم که احمقانه بهنظر میرسند. بعد از یک ساعت بالاخره دوباره نفوذناپذیریام را به دستهایم برگرداندم. یک کمی دستم مورمور شد و تمام.
#رایلی_آدامسون
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
با نفوذناپذیریام ور میرفتم و بازی میکردم. آن را از روی دست و بالای مچهایم حذف میکردم. سخت بود، اما انجامش میدادم. چون ژیزل گفته بود برایم خوب است از تواناییها و استعدادهایم کار بکشم. حتی اگر مجبور بشوم بعضی اوقات کارهایی را امتحان بکنم که احمقانه بهنظر میرسند. بعد از یک ساعت بالاخره دوباره نفوذناپذیریام را به دستهایم برگرداندم. یک کمی دستم مورمور شد و تمام.
#رایلی_آدامسون
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
پیش از من هیچچیز آفریده نشده بود
که جاوید نباشد
و من خود عمر جاودان دارم
شما که داخل میشوید، دست از هر امیدی بشوئید
ـ دوزخ، دانته
#ابزار_فانی
#شهر_خاکستر
#به_زودی
#کاساندرا_کلر
#سعیده_کاظمیان
#نشر_ویدا
☄️ @Vida_Publishing
که جاوید نباشد
و من خود عمر جاودان دارم
شما که داخل میشوید، دست از هر امیدی بشوئید
ـ دوزخ، دانته
#ابزار_فانی
#شهر_خاکستر
#به_زودی
#کاساندرا_کلر
#سعیده_کاظمیان
#نشر_ویدا
☄️ @Vida_Publishing
ملکه بیاعتنا گفت: «شماها فانی هستید، سنتون زیاد میشه، میمیرید. اگر این جهنم نیست، لطفاً بهم بگو پس چی جهنمه؟»
#ابزار_فانی
#شهر_خاکستر
#به_زودی
#کاساندرا_کلر
#سعیده_کاظمیان
#نشر_ویدا
☄️ @Vida_Publishing
#ابزار_فانی
#شهر_خاکستر
#به_زودی
#کاساندرا_کلر
#سعیده_کاظمیان
#نشر_ویدا
☄️ @Vida_Publishing