🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
5.71K subscribers
3.55K photos
5.02K videos
52 files
1.43K links
پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله)میفرمایند:
افضل اعمال امت من انتظار فَرَج و ظهور امام زمان علیه‌السلام است.

کپی: آزاد ، صلوات یادت نره

ارتباط با ادمین

@Mehrdad_mohamadi313
Download Telegram
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت: هفتم 🎬 پیامبر (ص) رخسار مبارکشان را به سمت علی (ع) نمود و فرمود : یاعلی ، تو به زودی از قریش و از تظاهراتی که علیه تو می کنند و ظلم هایی که نسبت به تو انجام می دهند ، سختی خواهی دید. اگر یارانی پیدا کردی ،به کمکشان جهاد کن…
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹

#داستان «سقیفه»
#قسمت هشتم :

آسمان و زمین شهر ،غمزده بود ، هوهوی بادی بدشگون در کوچه ها می پیچید و خبری ناگوار گوش به گوش و دهان به دهان می رسید.
شهر آبستن حوادثی بود و نقطه ی آغازش به وقوع پیوسته بود ، پیامبری آسمانی، آسمانی شده بود .
محمد امین ، این اسطوره ی زمین ، آخرین رسول دین پرواز کرده بود و زمین را بیش از این سعادت حضور این وجود نازنین ،نبود.
مردم با شنیدن این خبر غمبار ،به سوی منزل پیامبر(ص) روان شدند .
هر چه به خانه ی رسول الله نزدیک تر میشدند ، جمعیت کمتری به چشم می خورد و این خود جای سؤال داشت: مگر خبر صحت ندارد؟ شاید پیامبر هنوز زنده است و نه شاید رسم عرب برای کفن و دفن و مراسم تغییر کرده؟ و شاید پیکر پیامبر(ص) را برای انجام مراسم خاکسپاری به جای دیگر منتقل کرده اند؟
اما غیر ممکن است ، آخر چگونه ؟ تا بوده رسم عرب بر آن است که میّت را در خانه اش غسل می دهند و کفن می کنند و مطمئنا برای پیامبر (ص) نیز چنین است .
پس اگر رسم عرب تغییر نکرده و به راستی پیامبر به لقاء الله پیوسته، چرا درب خانه ی رسول الله خالی از جمعیت است؟!
چرا کسی نیست که مجلس پیامبر (ص) را ، پیامبری که کل عمرش را به پای این امت ریخت ، رونق دهد....یعنی محمد(ص) اینقدر در بین یاران مدعی اش ،غریب بود ؟ یعنی تمام عرض ارادتها به محضر او همه دروغ و نیرنگ بود؟
خدای من ؛ آخر به کجا چنین شتابان؟! مگر این دنیای دون چه دارد که برای رسیدن به او پیامبرت را، راهنما و مرادت را ، روشنگر دنیایت را ، فراموش کنی ؟
آخر زمانی که محمد(ص) زنده بود این کوچه و این خانه غلغله بود و مملو از کسانی که سنگ ارادت و مهر و شاگردی او را به سینه میزدند، پس کجایند آن عاشقان مدعی؟ کجایند آن شاگردان دنیا طلب؟ کجایند آن مهرورزان ظاهر بین؟ یعنی همه به دنبال دنیایشان رفته اند؟! و علیِ تنها و به سوگ نشسته را ،یكّه و تنها رها کردند، علی به تنهایی مشغول غسل پیامبر بود .
آنها، مردمانی که ادعای مسلمانی و دوستی رسول الله را داشتند ،رفته بودند تا بتوانند برای خود تکه ای از گوشت این دنیای فریبکار ، این مرداب بدبو و این لاشه ی متعفن را به نیش کشند تا از قافله ی دنیا طلبان عقب نماند ، تا آنها هم صله ای از این دنیای فریبنده داشته باشند ، آنها با یک تلنگر و هوس نفسانی ،از استاد و مربی و رسولشان غافل شدند و به سمت کسی رفتند تا دین خدا را به باد دهد....
هر کس پشت درب خانه ی رسول الله میرسید ، قبل از اینکه دست به کوبه ی درب ببرد ، خبری در گوشش می پیچید که انگار برایشان مهم تر از خبر عروج پیامبر بود : شتاب کنید....یاران پیامبر ،شتاب کنید که همه ی انصار در سقیفه ی بنی ساعده جمع شدند، آهای مسلمانان مدینه ، آهای مهاجرین اسلام ،بشتابید تا شما هم از این قافله ی دنیا پرست عقب نمانید....بشتابید تا از حق خود دفاع کنید به سمت سقیفه بروید که امری مهم در حال وقوع است.

و اینان غافل بودند و شاید خود را به غفلت زده بودند و نمی دانستند ، با پیوستن به شورای سقیفه پا روی حق خدا می گذارند، مزد رسالت پیامبرشان را فراموش میکنند و در حق محمد(ص) ظلم می کنند و از همه مهم تر با ظلم بر علی(ع) و نادیده گرفتن حقی که از سوی خدا به علی (ع) داده شده بود، بزرگترین ظلم را در حق خود و بشریت بعد از خود می کنند...آنان نه تنها خود به بیراهه رفتند بلکه امتی را گمراه نمودند و این خطایی ست بس عظیم......

#ادامه دارد
🖊به قلم :ط_حسینی

@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 #داستان «سقیفه» #قسمت هشتم : آسمان و زمین شهر ،غمزده بود ، هوهوی بادی بدشگون در کوچه ها می پیچید و خبری ناگوار گوش به گوش و دهان به دهان می رسید. شهر آبستن حوادثی بود و نقطه ی آغازش به وقوع پیوسته بود ، پیامبری آسمانی، آسمانی شده بود . محمد امین…
🖤🌹

#داستان«سقیفه»
#قسمت نهم 🎬 :

مردم دسته دسته وارد سقیفه ی بنی ساعده می شدند ، مکانی که در نزدیکی مسجد النبی بود و متعلق به طایفه ی بنی ساعده بود .
جایی که بیشتر به محل استراحت شبیه بود ، دور تا دورش را نخل های سر به فلک کشیده گرفته و برایش سقفی از شاخ و برگ درختان درست کرده بودند.

عده ای از انصار در صدر مجلس مشغول صحبت بودند ، گویا مسئله ی مهمی برایشان پیش آمده بود ، مسئله ای که از ارتحال پیامبرشان نیز ،مهم تر بود.
مردم وارد سقیفه می شدند و دور آن جمع حلقه می زدند.
هر چه زمان می گذشت ، افراد بیشتری وارد آنجا می شدند و کم کم تعدادی از مهاجرین هم به حلقه ی صدر نشین پیوستند.
هر کس حرفی میزد و نظری می داد ، اما بعد از مدتی نظر مورد بحث رد و نظریه ای تازه نمودار می شد ، همه و همه به فکر دنیا و خلافت بعد از محمد (ص) بودند ، پیامبری که هنوز پیکر مقدسش بر زمین بود و اینان بی توجه به این موضوع مهم ، تلاش می کردند که سهم خود را از خلافت بیشتر کنند و همه می دانستند که آنها را در خلافت سهمی نیست اما خود را به نادانی و بی خبری زده بودند و علیِ مظلوم ، مظلوم تر از همیشه به همراه بنی هاشم و ملائک آسمان، کمی آنطرف تر در خانه ای ماتم زده ، پیش روی دختری داغدار ، مشغول غسل و کفن و حنوط ، آخرین پیامبر(ص) خدا بود.

بالاخره داخل سقیفه، جمعشان جمع شد و انگار حلقه ی شورایشان تکمیل شده بود ، یکی می گفت خلافت از آنِ انصار است به فلان دلیل ، دیگری از خوبیهای مهاجرین می گفت و آنها را مستحق خلافت می دانست .
گویی اینان فراموشی و نسیان گرفته بودند و فراموش کرده بودند ،کمتر از سه ماه پیش ، پیامبر(ص) در حجة الوداع در غدیر خم از آنان برای علی (ع)بیعت گرفت ، آنها فراموش کرده بودند که همین جمع و سر دسته ی مهاجرین این جمع ، اولین کسانی بودند که خلافت بلا فصل علی(ع) را بعد از پیامبر(ص) تبریک گفتند و جزء اولین نفراتی بودند که علی(ع) را امیرالمؤمنین خواندند.

آنها آیه ی تبلیغ ، آیه ی مباهله، آیه ی اکمال دین و آیات دیگری که ولایت علی(ع) را گوشزد می کرد، از یاد برده بودند، گویی اینجا کینه ها بود که می جوشید و بغض و حسدها بود که طغیان نموده بود ، تا علی (ع) را از حق مسلمش که خداوند تعیین کرده بود، محروم کنند و در خلافت، در امری که اصلا به آن علم و اِشراف نداشتند، حقی برای خود قائل شوند.
گفتگوی مهاجرین و انصار به درازا کشیده بود.
در این بین پیرمردی نشسته بود که به عصایش تکیه داده بود و پینه ی وسط پیشانی و بین دو چشمش ، نشان از این داشت که بسیار عبادت کرده، او خوب حرف اطرافیان را گوش میداد و به هر سخنی دقت فراوان داشت ، وقتی بحث بین صحابه بالا گرفت و بیم آن بود که این جمع بدون اینکه به نتیجه ای برسند از هم بپاشند، آن پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود ، ابتدا صدایش در هیاهوی مردم گم بود ، اما به یکباره جمع متوجه او شدند و چون دیدند حرفهای حکیمانه ای میزند ، سخنانش را تأیید کردند و عاقبت ، تصمیم شان همان شد که آن پیر سالخورده بر زبان آورد ، هیچ‌کس او را نمی شناخت ، اما همه به درستی رأی و نظر او اقرار کردند، نفهمیدند او از کجا آمد و به کجا رفت ،فقط دیدند که نظری مدبرانه داد .
پس از اینکه جمع مورد نظر بر سر خلافت اجماع کردند به سمت مسجد حرکت نمودند و ابوبکر بر بالای منبر رسول خدا قرار گرفت و همان پیرمرد پیشانی پینه بسته ، برای بیعت کردن اولین نفر جلو رفت ، اولین کسی بود که با خلیفه ی تعیین شده دست داد و بیعت نمود ، او هنگام بیعت ، در حالیکه گریه می کرد گفت :شکر خدا که قبل از مردن ، تو را در این جا می بینم، دستت را برای بیعت دراز کن ، ابوبکر دستش را جلو برد ،او هم بیعت کرد و گفت : «امروز ،روزی ست مثل روز آدم» و با زدن این حرف خود را کنار کشید و از مجلس خارج شد.
هیچ کس توجه نکرد که او چه کسی بود، اما خوشحال بودند که اولین بیعت کننده ، پیرمردی ست که اثر سجده و عبادت بر جبین دارد‌...... هیچ کس به معنای حرفی که او زد «روزی ست مانند روز آدم» توجه نکرد و اگر هم توجه می کردند چون غرق در دنیا و از خداوند دور شده بودند ، معنایش را نمی فهمیدند‌.

آن پیر فریبکار حرفش را به کرسی نشاند و بیرون رفت....

#ادامه دارد
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت نهم 🎬 : مردم دسته دسته وارد سقیفه ی بنی ساعده می شدند ، مکانی که در نزدیکی مسجد النبی بود و متعلق به طایفه ی بنی ساعده بود . جایی که بیشتر به محل استراحت شبیه بود ، دور تا دورش را نخل های سر به فلک کشیده گرفته و برایش سقفی از شاخ…
🖤🌹

#داستان «سقیفه»
#قسمت : دهم 🎬

خبر ارتحال پیامبر (ص) به گوش براء بن عازب رسید ، براء بن عازب یکی از دوستداران پیامبر(ص) و بنی هاشم بود ، به محض دانستن این مصیبت عظمی به سمت خانه ی پیامبر راه افتاد ، پشت درب رسید و‌ چون اطراف را خالی از جمعیت دید ، با تعجب پرسید یعنی کسی در منزل پیامبر نیست؟
عابری جواب داد : چرا علی(ع) مشغول غسل و حنوط پیامبر(ص) است، اما تمام صحابه برای امر مهمی در سقیفه دور هم جمع شده اند .
براء با شتاب خودش را به سقیفه رساند ،او‌ می خواست بداند چه پیش آمد مهمی ،مهم تر از عروج پیامبر به وجود آمده که صحابه را به این مکان کشیده...
وقتی براء رسید و گفتگو و منازعه ی مهاجرین و انصار را بر سر غصب خلافت شنید ، مانند کودکی مادر مرده، بر سر زد و دلش غمگین از این عمق دنیا پرستی یاران پیامبر(ص) شد.
براء همانطور که اشک دیدگانش را پاک می کرد به صحبت ها و دلایل صحابه برای تعیین خلیفه ی جدید گوش می کرد.

برای او قابل باور نبود که اینان بندگان خدا هستند و آفریدگان اویند به ذهنشان رسیده که اسلام زمامداری لایق می خواهد ،اما چگونه نعوذ بالله ،خداوندی که عالم مطلق است ،این موضوع را در دینش نگنجانیده است ....براستی که خداوند قبل از رحلت آخرین فرستاده اش همه چیز را به خوبی و روشنی خورشید بیان نمود و ابلاغ کرد ،اما این بندگان دنیا طلبند که به حکم مصلحت ،فراموش کار شدند.

براء گوش هایش را تیز کرد و وقتی بالاخره بر سر تعیین خلیفه ،همه ی صحابه به توافق رسیدند و دلیل محکم این توافق را دانست ، باز اشکش جاری شد.

مهاجرین دلیلشان برای حق در خلافت اینگونه بود « قریش برای خلافت سزاوارتر است چرا که پیامبر(ص) از آنهاست و مهاجرین بهترند چون خداوند ابتدا نام آنها را در قرآن ذکر کرده و آنان را برتری داده است و پیامبر بارها فرمود که امامان این امت از قریش هستند»
براء با خود می اندیشید اگر دلیلتان برای خلافت ،قرابت با پیامبر است ، براستی چه کسی از علی(ع) که پسر عمو و برادر و داماد پیامبر و پدر دو نوه ی پیامبر است ، نزدیک تر؟ مگر نه این است که پیامبر در غدیر خم فرمودند: من کنت مولاه ، فهذا علی مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه ....
مگر این جمع بارها و بارها نشنیدند که پیامبر(ص) فرمودند: من و علی(ع) از یک درخت و سایر مردم از درختی دیگرند؟ مگر نشنیدند که پیامبر(ص)فرمود : انا مدینه العلم و علی بابها؟!
مگر پیامبر بارها و بارها نفرمود که مقام علی نسبت به من ،مانند هارون است نسبت به موسی؟! پس اگر دلیلشان برای خلافت، قرابت با پیامبر است ،چه کسی نزدیک تر از علیِ مظلوم است؟
اگر دلیل آنها برای نشستن بر کرسی خلافت مسلیمن ، آیات قرآن است مگر فراموش کرده اند به حکم آیه ی مباهله ،علی(ع) نفس و جان پیامبر (ص) قلمداد شده ، مگر فراموش کردند که آیه ی تطهیر در شأن علی و خانواده اش نازل شد؟ مگر آیه ی ولایت را(مائده۵۴_۵۶) نشنیدند و نمی دانند که این آیه ، زمانی به پیامبر نازل شد که علی در مسجد در رکوع نماز، انگشترش را به فردی تهی دست بخشید و پیامبر این آیه را تلاوت فرمود و گفت : این آیه هم اکنون در شأن و منزلت علی (ع) نازل شده....
مگر فراموش کردند که در شب لیلة المبیت که علی(ع) در بستر پیامبر(ص) خوابید و جانش را سپر جان پیامبر (ص) نمودند ، آیه۲۰۷بقره که معروف به ایه ی لیلة المبیت است، در منزلت علی نازل شد... و آیات دیگری که همه و همه از برتری علی(ع) سخن گفته بود.
براء بن عازب زیر لب زمزمه کرد : به خدا قسم ،به هر چه استدلال کنید برای رسیدن به خلافت ، علی، در آن مورد بر همه ی شما ارجحیت دارد.
براء که از دیدن این صحنه های دلخراش و شنیدن این سخنان واهی دلش سخت به درد آمده بود ، راه را باز کرد و از بین مردم بیرون آمد و درحالیکه بر سر میزد به سمت مسجدالنبی و خانه ی پیامبر(ص) حرکت کرد....

#ادامه دارد....
🖊 به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان «سقیفه» #قسمت : دهم 🎬 خبر ارتحال پیامبر (ص) به گوش براء بن عازب رسید ، براء بن عازب یکی از دوستداران پیامبر(ص) و بنی هاشم بود ، به محض دانستن این مصیبت عظمی به سمت خانه ی پیامبر راه افتاد ، پشت درب رسید و‌ چون اطراف را خالی از جمعیت دید ، با تعجب…
🖤🌹

#داستان«سقیفه»
#قسمت : یازدهم 🎬

براء بن عازب ،شیون کنان خود را به مسجد و بنی هاشم رساند و درب خانه ی پیامبر(ص) را به شدت زد.
فضل بن عباس ،پسر عباس عموی پیامبر درب را گشود و تا چشمش به براء افتاد گفت : چه شده ؟ چرا اینچنین پریشانی؟!
براء با دو دست بر سرش کوبید و گفت :خاک بر سر مردم شد ، نتوانستد بیعتی را که پیامبر(ص) در زمان حیات مبارکش، برای علی(ع) گرفت، حفظ کنند، مردم در سقیفه با ابوبکر بیعت کردند و اکنون هم به سمت مسجد می آیند تا ابوبکر به نام خود خطبه بخواند و از همگان بیعت بستاند.

فضل بن عباس ،سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت : بدانید که دست های شما تا آخرالزمان آلوده شد، همانا من به شما دستورهایی داده بودم و شما سرپیچی کردید.

در همین حین صدای غلغله ای ازبیرون مسجد بلند شد ، ابن عباس داخل خانه ی پیامبر(ص) شد و درب را بست.
ابوبکر و جمعی از صحابه وارد مسجد شدند، بی توجه به شیون و ناله ای که از سوی خانه ی پیامبر(ص) می آمد، ابوبکر بر منبر رسول خدا بالا رفت و به نام خود خطبه ی خلافت خواند، پس از آن مشغول ستادن بیعت شد و پس از آنکه تمام جمع حاضر، دست در دست ابوبکر نهادند ، عمر که رفیق شفیق او محسوب میشد ،برای آسودگی خیالشان سر درگوش خلیفه ی تازه تعیین شده ،برد و پیشنهادی داد .
ابوبکر با شنیدن پیشنهاد عمر از جا برخاست و از منبر رسول الله پایین آمد ، همگان فکر می کردند که او می خواهد به منزل پیامبر(ص) برود و خود را در این غم عظمی شریک کند ،اما متوجه شدند که آنها قصد بیرون رفتن از مسجد را دارند...
براء بن عازب که تمام حرکات آنها را زیر نظر داشت ، به دنبال آنها از مسجد خارج شد....

#ادامه دارد....
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت : یازدهم 🎬 براء بن عازب ،شیون کنان خود را به مسجد و بنی هاشم رساند و درب خانه ی پیامبر(ص) را به شدت زد. فضل بن عباس ،پسر عباس عموی پیامبر درب را گشود و تا چشمش به براء افتاد گفت : چه شده ؟ چرا اینچنین پریشانی؟! براء با دو دست بر سرش…
🖤🌹

#داستان «سقیفه»
#قسمت : دوازدهم

براء بن عازب ،به دنبال گروهی که سر دسته ی آنان ،خلیفه ی تازه تعیین شده و رفیقش بودند حرکت کرد .
آنها وارد کوچه های مدینه شدند وبه هرکس می‌رسیدند ، با شیطنت او را شناسایی می کردند و بالاجبار دست اورا در دست ابوبکر قرار می دادند و بااصطلاح برای ابوبکر بیعت می‌ستاندند.
براء با دیدن این صحنه ،به سرعت از بین آن جمع بیرون آمد و شیون کنان خود را به مسجد رساند.
از آن طرف ، یاران باوفای پیامبر در منزل ایشان جمع بودند.
سلمان که از زمان ارتحال پیامبر(ص) در کنار علی(ع) بود ، می گوید : خدمت علی(ع) بودم، علی طبق وصیت پیامبر(ص) که فرموده بودند غیر از علی (ع) کسی غسلش را بر عهده نگیرد و علی به کمک جبرئیل ،پیکر مطهرپیامبر(ص) را غسل داد به این طریق که هر عضوی را می خواست غسل دهد، برایش توسط ملائکه برگردانده می شد.
وقتی غسل و حنوط و کفن او به پایان رسید، علی (ع) به سلمان امر کرد تا به همراه ابوذر و مقداد و فاطمه (س) و حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند داخل اتاق شوند.
علی(ع) جلو ایستاد ، ما هم پشت سر او به صف ایستادیم و بر جنازه ی پیغمبر نماز خواندیم.
قبل از اینکه مهاجرین و انصار وارد اتاق شوند و ده نفر ده نفر بر پیکر پیامبر(ص) نماز بخوانند ، سلمان خود را نزدیک علی(ع) نمود و آرام گفت : این مهاجرین و انصار که الان پیدایشان شده ، من با چشم خود دیدم ،در مسجد با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت کردند ، هم اکنون در مسجد بلوایی به پاست یکی یکی جلو می آیند بیعت می کنند، آنهم نه با یک دست ، با دو دست بیعت می کنند!!
علی (ع) رو به سلمان گفت : ای سلمان، هیچ فهمیدی اولین کسی که روی منبر پیامبر(ص) با ابوبکر ،بیعت کرد ، چه کسی بود؟
سلمان عرض کرد: نشناختمش ، فقط همین قدر می دانم که او را در سقیفه ی بنی ساعده هم دیدم و هنگاهی که بحث بالا گرفت با انصار مخاصمه می کرد تا به نتیجه ی دلخواهی برسد و اولین کسی که با او بیعت کرد مغیره بود بعد از بشیربن سعید، سپس ابو عبیده، عمربن خطاب،سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل...
علی (ع) فرمودند: درباره ی اینان از تو سؤال نکردم، بگو آیا فهمیدی اولین کسی که از منبر بالا رفت و با او بیعت کرد که بود؟
سلمان گفت : عرض کردم که نفهمیدم چه کسی بود ،ولی پیرمردی سالخورده را دیدم که بر عصا تکیه کرده و گویا پیشانی اش در اثر سجده زیاد پینه بسته بود و نشان میداد در عبادت کوشاست او در حالی که گریه می کرد از منبر بالا رفت و گفت : شکر خدا قبل از مردن تو را در اینجا دیدم ،دستت را برای بیعت دراز کن ، ابوبکر دستش را جلو برد،او هم بیعت کرد و گفت :«روزی ست مانند روز آدم» و سپس از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد.
امیرالمؤمنین فرمودند : ای سلمان، آیا او را شناختی؟
سلمان گفت : نه ! ولی از گفتارش ناراحت شدم، مثل این که مرگ پیامبر(ص) را به مسخره گرفته بود....
علی(ع) فرمود :....

#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان «سقیفه» #قسمت : دوازدهم براء بن عازب ،به دنبال گروهی که سر دسته ی آنان ،خلیفه ی تازه تعیین شده و رفیقش بودند حرکت کرد . آنها وارد کوچه های مدینه شدند وبه هرکس می‌رسیدند ، با شیطنت او را شناسایی می کردند و بالاجبار دست اورا در دست ابوبکر قرار می…
🖤🌹

#داستان«سقیفه»
#قسمت : سیزدهم

امام علی (ع) رو به سلمان فرمود: او شیطان بود!! پیامبر(ص) به من خبر داد که ابلیس ،رؤسای یارانش در روز عید غدیرخم، شاهد منصوب شدن من به امرخداوند بودند و این که من صاحب اختیار آنان هستم و پیامبر هم به جمع دستور دادند تا حاضران به غائبان اطلاع دهند. در این هنگام شیاطین و بزرگان آنها به سوی شیطان روی آوردند و گفتند: این امت مورد رحمت خداوند قرار گرفته واز گناه دور خواهند بود، ما دیگر بر اینان راه نخواهیم یافت و نتوانیم که آنها را از مسیر رسیدن به خدا باز داریم ،آنها امام و پناهگاه امن خود را بعد از آخرین پیامبر شناختند ، و وای برما وای بر ما که کار از دستمان بیرون شده و در این زمان ابلیس بسیار محزون و درهم شده بود!!!!

امیرالمؤمنین(ع) فرمود : پیامبر (ص) به من خبر داده است که : ای علی(ع)،ای اولین ولی خدا پس از من ، بدان که بعد از من ، مردم در سقیفه بر سر حق ما، اختلاف پیدا می کنند و با دلیل ما استناد می کنند ،بعد به مسجد می آیند و اول کسی که بیعت می کند شیطان است که به صورت پیرسالخورده ای جدی در عبادت ،خواهد بود که این حرف ها را خواهد گفت و بعد خارج شده و شیاطین خود را جمع می کند، آنها در مقابلش سجده می کنند و می گویند: ای رئیس و بزرگ ما، تو همان کسی هستی که آدم را از بهشت راندی....
او هم می گوید : کدام امت بعد از پیامبرش گمراه نشد؟!خیال کرده اند من دیگر راهی بر آنان ندارم؟! هان ای شیاطین؛ نقشه ی مرا چگونه دیدید؟ وقتی که به حیله ی من ،آنان امر خداوند را مبنی بر اطاعت از علی و امر پیامبر را راجع به همین مطلب ترک کردند،چگونه است این فکر؟
واین بی شک همان گفته ی خداوند است «همانا شیطان حدسی که درباره آنان زده بود به مرحله ی عمل رسانید ، سپس او را پیروی کردند جز گروهی از مؤمنان» «سوره سبأ، آیه ۲۰»

آری ،صحابه ی رسول الله به گفتار و کتابی که ایشان آورده بودند ،استناد کردند و به حقی که از آنِ آنان نبود تجاوز کردند و بعد از اتمام سر سپردگی و دنیا طلبیشان تازه یادشان افتاده بود که پیکر پیغمبر(ص) هنوز بر زمین است.
آنها دسته دسته وارد اتاق می شدند و درحالیکه روح ناپاکشان جای دیگر سیر می کرد ، ظاهرا بر پیکر پیامبر(ص) نماز خواندند.

علی (ع) پیکر پیامبر (ص) را در قبر نهاد ، انگار روح زهرا(س) در این لحظه به آسمان رفت ، زهرای مرضیه ، این تک دختر رسول ، این مادر پدر ، این سرور زنان دو عالم از دیده خون می بارید و خوب می دانست که رفتن پدر همان و ظلم های فراوان همان.... عروج پدر همان و غربت دختر همان ، پرواز محمد (ص) همان و تنهایی علی (ع) همان....
آن روز غم انگیز به شبی غم انگیزتر گره خورد...

#ادامه دارد....
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت : سیزدهم امام علی (ع) رو به سلمان فرمود: او شیطان بود!! پیامبر(ص) به من خبر داد که ابلیس ،رؤسای یارانش در روز عید غدیرخم، شاهد منصوب شدن من به امرخداوند بودند و این که من صاحب اختیار آنان هستم و پیامبر هم به جمع دستور دادند تا حاضران…
🖤🌹

#داستان«سقیفه»
#قسمت :چهاردهم

آسمان و زمین تیره و تار بود از ناله ای که سکوت شب را می شکست، هق هق دختری در فراق پدر ، صدای ناله از طرف مسجد می آمد....
نه از مسجد و نه از منزل پیامبر(ص) بلکه از منزل علی و زهرا ، همان خانه ای که زمانی پیامبر (ص) مسجد را بنا کرد ،دستور داد تمام درهایی که به مسجد باز می شوند ، به جز درب این خانه بسته شود.
آخر حرمت این خانه و اهلش با بقیه ی مردم ،توفیر داشت...
آخر ساکنان این خانه ، ذریه ی رسول الله بودند و حکم رسول خدا، بنا بر حکم پروردگار بود که خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش در مسجد نهی شود .
تنها منزل علی و محمد بود که در مسجد خدا قرار گرفت تا فرزندان این بزرگواران ، فرزندان مسجد باشند و خداوند اینگونه برتری این خاندان را بر همگان فریاد زد .
یعنی بدانید که حرمتِ منِ پروردگار، حرمت این خاندان است ،همانطور که خانه ی من ،خانه ی این خاندان است.

همگان به این امر خداوند واقف شدند و حتی وقتی عُمر نزد پیامبر(ص) آمد و گفت : اجازه دهید درب خانه ی من شکافی به اندازه ی یک چشم به مسجد باز باشد...
پیامبر (ص) مانع شد و فرمود : خداوند به موسی دستور داد تا مسجد طاهر و پاکیزه ای بنا کند که غیر از او و هارون و دو فرزندش، کسی در آن سکونت نداشته باشد، به من هم امر کرده که مسجد طاهری بنا کنم که جز خودم و برادرم علی(ع) و فرزندانش کسی در آن سکنی نگزیند....
و این یک اشاره از سوی پروردگار بود ، اشاره ای که آشکارا همگان را به وجوب احترام این خاندان مطهر امر می کرد...

حالا در این لحظات پر از التهاب و غم ناله ی زهرای مرضیه در رسای پدرش و در مظلومیت دینی که پدرش آورد و در غربت ولیِّ بلافصل بعد از پدرش ، بلند بود.
علیِ مظلوم ، مأمور بود برای عمل به وصیت پیامبرش ، وصیت اول را که همان غسل وتدفین وخواندن نماز بر پیکر او ،توسط امیرالمؤمنین علی (ع)، عمل نمود و حالا نوبت اجرای دومین سفارش بود.
پیش بینی پیامبر(ص) از اقدامات قریش پس از ارتحالش ،مانند تمامی سخنان ایشان ،درست از کار درآمد و حالا نوبت دومین سفارش بود و صدای محمد(ص) در گوش او می پیچید : اگر یارانی پیدا کردی ،برای احقاق حق خود و اجرای حکمی که خداوند به عنوان ولایت برمسلمین، به تو عطا کرده ،قیام کن ....

و چه سخت بود برای این مردترین مرد دوران ، چه طاقت فرسا بود برای این ولیِّ تنها....چه نفس گیر بود برای این نَفسِ عالمِ خلقت....
علی ، نزد زهرایش زانو زد ، اشک از دیدگان یارش پاک نمود، او با مهربانی نگاهش ،با شرم در حرکات و مظلومیت سیمایش ، با زبان بی زبانی حرفش را زد و زهرا(س) ،این همسر و همزبان علی(ع)، ناگفته های مردش را شنید ، به خاطرسنگینی باری که در شکم و غمی که در دل داشت ، دست علی (ع) را تکیه گاه نمود و از جا برخاست .

حسن و حسین هم که کودکانی بیش نبودند،پشت سر مادر برخاستند و علیِ مظلوم هم در پی آنان روان شد.
اینان می بایست، می رفتند تا تصویری از غربت و مظلومیت را خلق کنند ، می رفتند تا بهانه ای به دست بهانه جویان ندهند...میرفتند تا حجت را تمام کنند....تا در روز رستاخیز برای کسانی که ادعای دوستی شان را داشتند روزنه ای نباشد که بگویند....نیامدی...نگفتی....روشن نکردی....سکوت کردی و ما سکوتت را علامت رضایت دانستیم....علی و زهرا و حسنین باید حجت تمام می کردند...هر چند که دلشان داغدار بود....هرچند که هنوز عروج پدر را باور نکرده بودند....هر چند که هنوز کسی برای عرض تسلیت نزدشان نیامده بود...هرچند....

#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت :چهاردهم آسمان و زمین تیره و تار بود از ناله ای که سکوت شب را می شکست، هق هق دختری در فراق پدر ، صدای ناله از طرف مسجد می آمد.... نه از مسجد و نه از منزل پیامبر(ص) بلکه از منزل علی و زهرا ، همان خانه ای که زمانی پیامبر (ص) مسجد را…
🖤🌹

#داستان«سقیفه»
#قسمت : پانزدهم

علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه های تاریک و غریب کش مدینه روان شد .
مهتاب از آن بالا بر این غربت و بی کسی، خون گریه می کرد و علی همراه ستون های عالم خلقت ،میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او واولادش زده بود را گوشزد کند، میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند، میرفت تا شاید کسانی را که خود را به خواب زده اند، بیدار نماید...
می رفت تا دیگر بهانه ای به دست بهانه جویان نباشد....تا فردا نگویند ...علی تو نگفتی....تو مارا به جهاد نخواندی...تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی....
علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خفه کند ...

علی، درب خانه ی تمام مهاجرین و انصار و اصحاب بدر و خیبر را یکی یکی میزد....
اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمی شد ، اهل خانه صدای خود راخفه می کردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند ....آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند ، درب را نمی گشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی(ع) شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند.

درب بعضی از خانه ها که زده می شد ، صاحب خانه بی خبر از زننده ی درب ، می گفت : کیستی؟
و علیِ تنها ، نمی گفت من علی ام، داماد پیامبرتان ، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد(ص)، بلکه آرام می فرمود : باز کنید دختر پیامبر(ص) پشت در است و وای بر مدینه ....وای بر این یاران بی وفا....به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریه ی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی، مظلوم و مظلومه ی عالم را به کوچه ها کشانیدند و کاش این ظلم همین جا پایان می گرفت و غصه های دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمی آمد....

علی(ع) درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر توای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!! وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!!
و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علیِ و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی....مگر علی ابوتراب نیست؟؟ مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟ چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت ،از ابو تراب ،حرکتی نکردی و با زلزله ای این شهر مظلوم کُش را کن فیکون نکردی؟

بالاخره درب آخرین خانه هم زدند، آنطور که بر می آمد ، همگان سخنان علی (ع) را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی(ع) جواب مثبت و قول یاری دادند.
پس علی(ع) روی حرف و قول آنها حساب کرد ، گرچه تاریخ نشان داد که این مردم فراموشکارند...
اما علی (ع) به آنان فرمان داد تا هنگام صبح با سر تراشیده و اسلحه در دست برای هم پیمانی و شهادت آماده شوند و خود را به مکانی که تعیین نمود ، برسانند تا با کمک هم قیام کنند ،تا دین محمد(ص) و آیین اسلام را از بیراهه به راه کشانند ، اما...‌‌

#ادامه دارد...
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت : پانزدهم علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه های تاریک و غریب کش مدینه روان شد . مهتاب از آن بالا بر این غربت و بی کسی، خون گریه می کرد و علی همراه ستون…
🖤🌹

#داستان«سقیفه»
#قسمت : شانزدهم

صبح زود علی(ع) با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد.
حیدر ، این جنگاور میدان های سخت همو که جز او‌کسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و‌ قلعه را فتح نمود و این پیروزی شد کینه ای در دل یهودیان خیبرنشین ، کینه ای که به گمانم اینک وقت سرباز کردنش بود .خود را به مکان موعود رساند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر که با سرهای تراشیده آماده ی جهاد بودند ، کسی را نیافت...
علی (ع)که چشمش به این چهار نفر افتاد توصیه ی پیامبر (ص) در گوش مبارکش طنین انداخت : اگر یارانی یافتی با آنان جهاد کن وگرنه جان خویش را حفظ کن و میان آنان جدایی نیانداز....

علی (ع) خوب می دانست که این طایفه ی پیمان شکن ، پایش بیافتد خون علی که سهل است خون دختر پیامبرشان و نواده های او را بر زمین خواهند ریخت ، پس دست نگهداشت و رو به یارانش ،توصیه به صبر نمود ، اما برای اینکه ،بر همه ی اهل مدینه و تمام دنیای آیندگان،حجت را تا حد اعلایش ،تمام کند ، شب دوم هم دوباره با همسر و فرزندانش به درب خانه ی مهاجرین و انصار روان شد و باز هم همان واقعه تکرار شد....
اما علی که ولیِّ خدا بود و کارهایش رنگ و بویی از احکام و تلنگرهای پروردگار داشت ، برای بار سوم ،فرصتی دیگر به مدعیان مسلمان داد و برای سومین بار ،شب هنگام بر درب خانه ی صحابه رفت و باز هم شب ،چهل و چهار نفر قول یاری دادند و وقتی که سپیده دم سر زد، فقط همان چهار نفر ، آماده ی جهاد بودند...

و این است رسم خلقت، همان طور که در آیات قرآن نیز آمده«انَّ الله لایغیر ما بقومٍ حتی....» همانا خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند....این رویه ی خداوند است و این قوم نادان لجوجانه بر انحراف دینشان پافشاری می کردند ،بی خبر از این بودند که این بیراهه رفتنشان امتی را تا ظهور آخرین سلاله ی پیامبر(ص) منحرف می کند و بی شک گناه آیندگانی که نبودند و ندیدند، بر عهده ی همین کسانی هست که بودند و دیدند و بیعت کردند اما پس از ارتحال پیامبر(ص)،همه چیز را به بوته ی فراموشی سپردند و حکم پروردگار را نادیده گرفتند و دنیا طلبی خودشان را سرلوحه قرار دادند.....

پس علیِ مظلوم ،خانه نشین شد...نه یارانی یافت که جهاد کند ، نه به مسجد رفت که سر تسلیم فرود آورد و بیعت کند با بیعت شکنان.......

آهای مردم؛
آهای دنیا؛ بدانید، که علی (ع) قبل از خانه نشینی سکوت نکرد....یاری نیافت تا احقاق حق کند و کاش آن زمان، من و تو و ما بودیم و جان می دادیم در راه ولایتش ...

#ادامه دارد.....
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت : شانزدهم صبح زود علی(ع) با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد. حیدر ، این جنگاور میدان های سخت همو که جز او‌کسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و‌ قلعه را فتح نمود و این پیروزی شد کینه ای در دل…
🖤🌹

#داستان«سقیفه»
#قسمت :هفدهم

علیِ مظلوم. چون بی وفایی مسلمان نماها و حیله گری اهل مدینه را دید و یاری نیافت برای جهاد و احقاق حق خدا، به توصیه ی پیامبر(ص) ،«خانه نشینی» را برگزید و مشغول جمع آوری و ترتیب قرآن شد و از خانه خارج نشد تا قرآنی را که در اوراق پراکنده و پاره پاره بود ، جمع کند.
همه ی آنچه که بر پیامبر(ص) نازل شده بود، آنچه قابل تأویل بود و ناسخ و منسوخ را جمع آوری نمود و با دست مبارک خود ،آن را نگاشت.

ابوبکر که خود را خلیفه می خواند ،قاصدی به درب خانه ی امیرالمؤمنین فرستاد و به او پیغام داد: ای علی(ع) ،از خانه بیرون آی و با ما بیعت کن!
و علی(ع)، این مردترین مرد دنیا و تنهاترین ولیِّ زمان، جواب فرستاد: من مشغولم و با خود قسم یاد کرده ام که عبا به دوش نیاندازم جز برای نماز ، تا قرآن را جمع آوری و مرتب کنم‌.

وقتی این خبر به ابوبکر و عمر رسید، آن دو عبیده و مغیره را فراخواندند و از آنها نظریه ای خواستند، تا دوباره برخورد با علی (ع) را به شورا کشانند.
همه نظرشان بر این بود که علی(ع) به پشت گرمی همسرش زهرا(س) و عباس بن عبدالمطلب ،عموی پیامبر(ص) است که با آنها بیعت نمی کند ، پس باید نقشه ای می کشیدند تا این دوحامی را از سر راه برمیداشتند...
بحث شان به دراز کشید ، فاطمه (س)را نمی شد به هیچ‌وجه از علی(ع) جدا کرد ،چون همگان واقف بودند که فاطمه(س) جانِ علی(ع)ست و علیِ نَفَس فاطمه..... کجا می شود بین جان و نفس جدایی انداخت؟؟؟
همه می دانستند که اگر پایش بیافتد ،علی در راه فاطمه جان می دهد و فاطمه خود را فدایی علی می کند.
همگان اقرار می کردند که زهرا همان حیدر است و حیدر همان فاطمه است. پس این روح در دوجسم را به هیچ وجه نمی توان از هم جدا نمود .....
پس باید اول فکری به حال عباس می کردند ، در این هنگام مغیره بن شعبه گفت: به نظر من اول باید با عباس بن عبدالمطلب ملاقات کنید و او را به طمع بیاندازید که برای تو و نسل هایت هم نصیبی از خلافت خواهد بود ، با این سیاست او را از علی بن ابی طالب جدا سازید، زیرا اگر عباس بن عبدالمطلب با شما باشد ، این خود دلیلی برای مردم ظاهر بین است و مقابله ی ما با علی بن ابی طالب کار آسانی ست...
ابوبکر و عمر و ابو عبیده این نظریه را پذیرفتند و هر سه با هم به سراغ عباس رفتند و این در حالی بود که چند روز بیشتر از رحلت پیامبر(ص) نمی گذشت.

وقتی ابوبکر پیش روی عباس قرار گرفت گفت :....

#ادامه دارد
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت :هفدهم علیِ مظلوم. چون بی وفایی مسلمان نماها و حیله گری اهل مدینه را دید و یاری نیافت برای جهاد و احقاق حق خدا، به توصیه ی پیامبر(ص) ،«خانه نشینی» را برگزید و مشغول جمع آوری و ترتیب قرآن شد و از خانه خارج نشد تا قرآنی را که در اوراق…
🖤🌹

#داستان«سقیفه»
#قسمت : هجدهم

ابوبکر بادی به غبغب انداخت ، گلویی صاف کرد و گفت : خداوند محمد(ص) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است.
خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و «ریاست مردم را به خود آنها واگذار کرد تا خودشان، مصلحت خویش را به اتفاق ،اختیار کنند» مردم هم مرا به عنوان والی خود و مسؤل کارهایشان انتخاب کردند و من به یاری خدا هیچ سستی و حیرت و ترسی به خود راه نمی دهم و فقط به یاری خدا توفیق خواهم یافت ، لکن مخالفی دارم که بر خلاف مردم سخن می گوید و تو را پناه خویش قرار داده و تو هم قلعه ای محکم و خواستگار و پناهی امن برای او شده ای!
ای عباس؛ تو هم باید یا بر آنچه که همگان اتفاق دارند و هم رأی شده اند ، داخل شوی یا مردم را از عقیده شان برگردانی، حال ما پیش تو آمده ایم و پیشنهادی برایت داریم ، ما می خواهیم سهمی از خلافت برای تو قرار دهیم تا برای تو نسل بعد از تو این نصیب و سهم باشد، زیرا تو عموی پیامبری، اگر چه مردم با اینکه مقام تو و رفیقت علی را می دانند ، اما در خلافت ازشما رویگردانی کردند.
در این هنگام عمر هم به سخن در آمد تا آتش حرفهای ابوبکر را تند تر کند و عباس بن عبدالمطلب را به هر طریق شده با خود همراه کند تا دست از حمایت علی(ع) بردارد، پس ادامه ی سخنان ابوبکر را گرفت و گفت:به والله، از طرف دیگر ای بنی هاشم،بر پیامبرتان افتخار دارید،پیامبر از خانواده ی شماست...
ای عباس؛ برای حاجتی نزد تو نیامدیم اما خوش نداریم که ایراد و فتنه ای بر سر آنچه که مسلمانان برآن توافق کرده اند پیش آید و شما در مقابل ما قرار بگیرید، به صلاح خود و مردم نظر دهید!!
عباس بن عبدالمطلب ،سخنان این دو را که نه مطابق با عقل و منطق و نه مطابق با حکم خداوند بود شنید و در پاسخ گفت : خداوند محمد(ص) را همانطور که گفتی به عنوان پیامبر و صاحب اختیار مردم مبعوث کرد ، اگر تو خلافت را بنا به حکم و امر پیامبر گرفته ای که همگان میدانند این حق ماست که غصب کرده ای و اگر به درخواست مؤمنین است، ما هم از آن مؤمنین بودیم و لیکن از خلافت تو اطلاع نداشتیم و مشاوره و سؤالی هم در این مورد از ما نکردی و بدان ما هم به خلافت تو رضایت نمی دهیم ،زیرا ما هم از مؤمنان هستیم ،اما تو را دوست نداریم و خلافت تو را قبول نداریم.
اما اینکه گفتی برای من هم سهم و نصیبی در خلافت باشد : اگر خلافت اختصاص به تو دارد برای خودت نگهدار که ما احتیاج به حق تو نداریم و اگر حق مؤمنین است پس تو حق نداری راجع به حقوق آنان دستور بدهی و یا اظهار نظر بکنی و اگر حق ماست (که طبق امرپیامبر و حکم خدا از ماست) ما به قسمتی از آن راضی نمی شویم(یعنی خلافت را غصب کردی ، باید آن را بگردانی).
اما آنچه تو‌گفتی ای عمر، که پیامبر از ما و شما است. بدان که پیامبر درختی است که ما شاخه های آن و شما همسایگان آن هستید، پس ما از شما سزاوارتریم.
واما آنچه گفتی که از خواسته های پراکنده می ترسیم، بدان کاری را که شما آغاز کرده اید ،ابتدای پراکندگی و اختلاف است.....
و خداوند یاری کننده است.
و اینچنین بود که توطئه عمر و ابوبکر برای جلب حمایت عباس از خلافت غصبی شان ، نافرجام ماند.
و پس از این مناظره ، عباس بن عبدالمطلب شعری سرود به این مضمون و در هر کجا و هر زمان آن را می خواند تا به گوش همگان برسد:
گمان نمی کردم خلافت از بنی هاشم و از میان آنها از ابی الحسن علی(ع) انحراف پیدا کند.
آیا علی(ع) اولین کسی نیست که به طرف قبله نماز خواند؟آیا او عالم ترین مردم به آثار و سنت های پیامبر نیست؟آیا او نزدیک ترین مردم در دوران زندگی نسبت به پیامبر نبود؟ آیا او همان کسی نبود که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر یار او بود؟همان کسی که آنچه همه ی خوبا‌ن دارند او به تنهایی دارد و خوبی های او در این مردم نیست...
هان ای مردم؛ چه کسی شما را از او‌جدا کرد؟ باید او را بشناسیم! بدانید که بیعت شما آغاز فتنه هاست!!

و عالم و آدم شهادت می دهند ، که سخنان عباس بن عبدالمطلب که خدا او را رحمت کند ، عین حقیقت است ، براستی علی نیست مگر ولیّ بلافصل بعد از پیامبر(ع)، علی اولین مظلوم عالم ،همو‌که عالم به بهانه ی وجودش ،موجودیت گرفت ....و ولایت علی نیست مگر آزمایشی از جانب خدا ،تا ما را محک بزند در عشق خودش...و خدا را صد هزار بار شکر که ما ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه پیامبر را از ورای قرن ها شنیدیم و دل دادیم به دلداگان الهی و جان می دهیم در راه این دلدادگی....
الهی مرحبا بر درگهت باد
که مادر هم مرا با یا علی زاد

#ادامه دارد...
به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت : هجدهم ابوبکر بادی به غبغب انداخت ، گلویی صاف کرد و گفت : خداوند محمد(ص) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است. خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و «ریاست…
#داستان «سقیفه»
#قسمت: نوزدهم

چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه ی خلیفه ی غاصب می گذشت ، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانه ی علی(ع) بسنده کردند.
آنها می خواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی چه کرد ، آنها می خواستند با گذشت زمان و جا افتادن بیعت تازه ی مردم ، بیعت گذشته را که پیامبر(ص) برای علی(ع) گرفته بود از خاطره ها محو کنند ....

اما علی(ع) باید ،یک بار دیگر حقی را که از آنِ او بود و حکم پروردگار در آن بود را دوباره برملا کند، او می خواست برای آخرین بار حجت را بر اهل مدینه تمام کند و در تاریخ ثبت نماید که علی(ع) حقش را جار زد اما یاری نیافت تا به کمکشان خلافتی را که غصب شده بود به صاحب اصلی اش برگرداند...

بعد از چند روز که قضیه ساکت مانده بود ، علی (ع) از خانه اش بیرون آمد ، درحالیکه قرآن را در یک پارچه جمع آوری و مُهر کرده بود ،داخل مسجد شد .
ابوبکر و جمع زیادی از مردم در مسجد پیامبر(ص) نشسته بودند.
علی(ع) نزدیک محراب مسجد شد و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد چنین ندا برآورد:
«ای مردم، من از زمانی که پیامبر(ص) رحلت نموده مشغول غسل او و سپس جمع آوری قرآن بودم تا این که همه ی آن را در یک پارچه جمع آوری کردم، بدانید که خداوند هر آیه ای بر پیامبر(ص) نازل کرده در این مجموعه است، تمام آیات را پیامبر برای من خوانده و تأویل آن را به من آموخته است».
علی(ع) با این سخنش فهماند که اگر اسلام محمدی را خواهانید ،اگر دین خدا را برمی تابید، پس بدانید کتاب خدا با تمام تفاسیرش که هر حرف آن حکمت و رازی دارد ، پیش من است، اگر می خواهید؛ این گوی و این میدان...ولیّ خدا را دریابید و غاصبان خلافت را رها کنید.

علی گفت، اما صدا از جمع بلند نشد...
مولایمان نگاهی به جمع غافل و پیمان شکن روبرویش کرد و ادامه داد «این کار را کردم تا فردا نگویید، ما از قرآن بی خبر بودیم»و بعد نگاهی معنا دار به جمع کرد و فرمود:« روز قیامت نگویید که من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما بیان نکردم و شما را به اول تا آخر قران دعوت نکردم»
علی گفت و گفت و گفت ،اما هیچ یک از دنیا پرستان پیش رویش نفهمید که علی همان قرآن است و قرآن همان علی ست و بارها و بارها این سخن در کلام پیامبر آمده بود که علی با قرآن و قرآن با علی ست ، این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر در بهشت به من برسند و چه بی سعادت بودند این دنیا پرستان بی دین، چه بی لیاقت بودند این مسلمان نماهای مدعی و قرآن را در غربت خود تنها گذاشتند.
در این هنگام که علی(ع) این سخنان را فرمودند، عمر که در جمع حضور داشت پاسخ داد : ای ابوتراب، آنچه که از قرآن پیش روی ماست ،ما را کفایت می کند و احتیاجی به آنچه ما را دعوت می کنی نداریم!
و علیِ مظلوم ، با شنیدن این سخن ، تنها تر از همیشه وارد خانه شد....
علی(ع) تلنگری به جمع زد تا اگر فطرت پاکجویی در آنجا باشد به خود آید....
اما به خود که نیامدند هیچ، کینه های درون سینه شان از حقد و حسد که سالیانی دور در آن انبار کرده بودند، به جوش آمد و واقعه ای را رقم زدند که تا قیام قیامت لکه ی ننگش بر دامان بشریت مانده است و غربت و مظلومیت این واقعه، مُهری شد که بر جبین شیعه خورد تا واقعه ها پس از این واقعه پیش آید...تا خوردن سیلی زهراپویان تکرار و تکرار شود.......و گذشتگان چه ظلم عظیمی کردند و چه ظلم عظیمی می کنیم ما، اگر واقعیت این مطلب را به همگان نرسانیم و نگویم که حق با مادرمان زهراس و حقیقت در ولایت مولایمان علی ع بود و بس...‌‌

#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
#داستان «سقیفه» #قسمت: نوزدهم چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه ی خلیفه ی غاصب می گذشت ، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانه ی علی(ع) بسنده کردند. آنها می خواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی…
#داستان«سقیفه»
#قسمت :بیستم

علی(ع)، این قرآن ناطق ، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت ، سخنان علی(ع) به ثمر می رسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور می کردند.
علی(ع) که وارد خانه شد و درب خانه را بست.
عمر از ترس اینکه ،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(ع) گُر گیرد ، رو به ابوبکر نمود و گفت : هم اینک به سراغ علی(ع) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایه ای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند.
ابوبکر با این اشاره ی عمر ، قاصدی نزد علی(ع) فرستاد و گفت :«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو»
قاصد ابوبکر پیام را به امیرالمؤمنین رسانید و علی(ع) فرمودند:«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ می بندید ،او و یارانش می دانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند»
قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند.
ابوبکر که در جمع یارانش احساس بزرگی می کرد دوباره قاصد را روانه نمود و گفت :بگو ،جواب امیرالمؤمنین ابابکر را بده!
قاصد دوباره درب خانه را زد و گفته های ابوبکر را به علی(ع) رساند.
امیرالمؤمنین ،علی بن ابی طالب فرمودند:«سبحان الله! دیر زمانی از پیمانتان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید ،او(ابوبکر) خوب می داند که این مقام(مقام امیر مومنان بودن) جز برای من صلاحیت ندارد، پیامبر به او میان هفت نفر امرکرد و همه ی آنها بر امیرمؤمنان بودن من تسلیم شدند ، در آن هنگام ،او و رفیقش عمر از میان آن هفت نفر از پیامبر پرسیدند:ایا این امر خداوند و پیامبر اوست؟ و پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، علی امیرالمومنین و رئیس مسلمانان و صاحب پرچم سفید نشاندار است ، روز قیامت خداوند او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستند....»
چون این پیغام از جانب مولا علی (ع) به خلیفه ی غاصب و رفیقش رسید و همگان بر صحت گفتار علی(ع) شهادت می دادند، آن دو به ناچار‌جوابی ندادند و آن روز هم قضیه را به طور مصلحتی ساکت گذاردند.

و زهرای مرضیه ، این دختر داغدیده ،شاهد تمام این پیغام و پسغام ها و این ظلم و غصب و پیمان شکنی ها بود ....
مادرمان زهرا ،اشک از چهار گوشه ی چشمان مبارکش روان بود و نمی دانست بر کدامین داغ بگرید.‌‌بر عروج پدری که از جان عزیزترش می دانست؟ بر مظلومیت همسری که نفسش به نفس او بند بود ؟ بر غصب حق خلافت ،ولیّ زمانش بگرید یا بر پیکر اسلام که ناکسانی آن را به بیراهه می کشاندند...‌بر دینی که داشت از مسیر خدایی اش خارج می شد‌.... آری او میبایست بر تمام این دردها بگرید ، بگرید و بگرید تا جایی که به او بگویند : یا شب گریه کن و یا روز...

آن روز هم چون به شب رسید باز علی(ع) ،فاطمه (س) را بر الاغی سوار کرد و دست حسن و حسین ع را در دست گرفت و دوباره صحنه ای دیگر از غربت و مظلومیت به رخ مردم پیمان شکن کشیده شد.....
علیِ مظلوم درب خانه ی همه ی اصحاب پیامبر را زد و در اثبات حق خود آنها را به خدا قسم داد و از آنها خواست تا او را یاری کنند....اما باز هم فقط چهار نفر با او همصدا شدند‌...

#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
#داستان«سقیفه» #قسمت :بیستم علی(ع)، این قرآن ناطق ، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت ، سخنان علی(ع) به ثمر می رسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور می کردند. علی(ع) که وارد خانه شد و درب خانه را بست.…
#داستان «سقیفه»
#قسمت :بیست و یکم

چند روزی از ارتحال آخرین پیامبر خدا می گذشت ، چند روزی که به اندازه ی قرن ها دین خدا را به بیراهه کشانید ،چند روزی که علی خانه نشین شده بود که گریه ی دختر پیامبر(ص) هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
چند روزی که دنیا به کام دنیا پرستان شده بود و مؤمنان این دیار در غربت و مظلومیت خود بودند .
دوباره وسوسه های اطرافیان ابوبکر شروع شد که : چرا ساکت نشسته ای و کسی را به سراغ علی(ع) نمی فرستی؟ مگر نمی دانی تا علی (ع) بیعت نکند پایه های خلافت تو همچنان میلرزد...
وقتی عمر این سخنان را درگوش ابوبکر زمزمه کرد ، ابوبکر که به نسبت مردی نرم تر و عاقل تر و دور اندیش تر از عمر بود و برعکس عمر خشن تر و سخت تر از او بود ،رو به عمر گفت : چه کسی را بفرستیم؟
عمر گفت : هر کس را که بفرستی کاری از پیش نخواهد برد مگر قنفذ،آخر او‌ فردی خشن و سخت و سنگدل است ، او از آزاد شدگان و یکی از افراد قبیله ی«بنی عدی بن کعب» است.
ابوبکر ، نظر رفیقش را پسندید و قنفذ را به همراهی عده ای به سوی خانه ی امیرالمؤمنین روان کرد.
پشت درب رسیدند و اجازه خواستند تا وارد شوند ولی علی (ع) اجازه نداد!

قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.
در این هنگام عمر و ابوبکر در مسجد نشسته بودند و مردم هم اطرافشان را گرفته بودند.
عمر رو به قنفذ گفت : برگردید! اگر اجازه داد داخل شوید وگرنه بدون اجازه داخل شوید!
و قنفذ ملعون براه افتاد تا واقعه ای را رقم بزند که سرآغاز وقایع بسیار دیگری بود....
قنفذ رفت تا به آیندگان اجازه ی هتک حرمت آل طه را صادر کند....
این ملعون رفت تا مقدمه ی سیلی خوردن سه ساله های کربلا، صورت گیرد
او رفت تا آتشی به پا کند و شعله های این آتش در نینوا بر خیمه ی پسرفاطمه (س) افتد و کمر زینب(س) را خم نماید..
و کاش آن لحظه آسمان به زمین می آمد و این واقعه ی ننگین که آتش به دل عرشیان زد ، به وقوع نمی پیوست...
کاش صاعقه ای بر سرشان فرود می آمد تا این لکه های ننگ، از دامان بشریت پاک می شدند...
قنفذ رفت تا رسمی دیگر در بین عرب بنا کند....همه می دانستند که فاطمه (س) عزادار است، همه می دانستند که حال فاطمه بعد از پدر بزرگوارش آنچنان است که افلاکیان بر او اشک میریزند...
قنفذ رفت تا برای عرض تسلیت ،ارادت عرب را به خانواده ی پیامبرشان به رُخ تاریخ و آیندگان بکشد...
وکاش نمی رفت، کاش این واقعه ی جگر سوز شکل نمی گرفت و من و مایی که فقط از آن واقعه اندکی شنیدیم قلبمان مالامال غم است، خدا به داد دل علی (ع) برسد....خدا به فریاد زینب و حسنین کوچک برسد...خدا به فریاد دل منتقم آل محمد(ص) برسد که سالها در پرده ی غیبت بسر میبرد و هنوز به خاطر اعمال چون منی اجازه ی خروج و انتقام این زخم سربسته را ندارد....
قنفذ ملعون میرفت تا آن واقعه به تصویر کشیده شود...

#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
#داستان «سقیفه» #قسمت :بیست و یکم چند روزی از ارتحال آخرین پیامبر خدا می گذشت ، چند روزی که به اندازه ی قرن ها دین خدا را به بیراهه کشانید ،چند روزی که علی خانه نشین شده بود که گریه ی دختر پیامبر(ص) هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد... چند روزی که دنیا به کام دنیا…
#داستان«سقیفه»
#قسمت بیست و دوم :

قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه ی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست.
در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سرمبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحش غصه دار وهم جسمش لاغر شده بود به پشت درب آمد و فرمود: نمی گذارم بدون اجازه وارد خانه ی من شوید....
وشاید فاطمه(سلام الله علیه) با این حرکتش می خواست بگوید ،اگر حرمت علیِ مظلوم را نگه نمی دارید ، حرمت دختر پیامبرتان را حفظ کنید، حرمت پاره ی تن رسولتان را نگه دارید ،مگر شما نشنیده اید که بارها و بارها ،پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمودند: فاطمه(سلام الله علیه) پاره تن من است ، هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزرده....
و وای بر این قوم پیمان شکن و فراموش کار ، هنوز اندکی از عروج پیامبرشان نگذشته که امانت های او را با دستان کریه شان پرپر کردند....
قنفذ ملعون چون این کلام دختر پیامبر را شنید ، خود پشت درب خانه ماند و قاصدی روان کرد تا سخن مادرمان زهراس را به عمر و ابوبکر برسانند.
عمر زمانی که جواب فاطمه(سلام الله علیه) را شنید با خشم از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می فشرد گفت : ما را با زنان کاری نیست و سپس خالدبن ولید را صدا زد و به سمت خانه ی امیرالمؤمنین حرکت کردند.

پشت درب خانه که رسید دستور داد تا هیزم و آتشی فراهم کنند.
بی شک هیزمی که در پشت این درب جمع شد ، آتشی از آن فراهم شد که در صحرای نینوا خیمه های حسین زهرا(سلام الله علیه) را در خود بلعید ، آری یزیدیان بی شک نواده های همین اهل سقیفه بودند و حسین(علیه السلام) هم باید رنگ و بویی از مادر داشته باشد....
و وای از دل زینب(سلام الله علیه)،کودکیِ زینب(سلام الله علیه)با دیدن این آتش ،غصه دار شد ، او‌می بایست آتش ها ببیند تا در جایی دیگر این واقعه تکرار شود و آنجا کودکانی دور زینب از ترس آتش به او پناه آورند....

ای آسمان اُف بر تو که دیدی ،درب خانه ی خلیفه الله را بر روی زمین ، آتش زدند و آتش نگرفتی....چرا نباریدی که این شعله آتش نکشد؟
مگر از آن بالا ندیدی که مادرِعالم خلقت به پشت در است؟
مگر ندیدی که درب شعله ور ،میخی سخت و آهنین دارد و نمی دانستی که این میخ گداخته چه بر سر سینه ی مادرِ ما می آورد ؟
چرا چون لشکر ابابیل ،سنگ بر سر این ظالمان، نباریدی؟
چرا نشستی به تماشا تا این واقعه صورت گیرد و تا دوباره واقعه ها شکل بگیرد و سوزِ واقعه ها جگرمان را آتش زند....

دردِ این درد سخت است ، مرا فی الحال طاقت بیان آن نیست....ان شاالله ادامه در قسمت بعد...😭
#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
@TheLastSavior_ir
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
#داستان«سقیفه» #قسمت بیست و دوم : قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه ی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست. در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سرمبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحش غصه دار وهم جسمش لاغر شده بود به…
#داستان«سقیفه»
#قسمت : بیست و سوم

هیزم ها را پشت درب انباشتند و عمر با صدای بلند طوری که علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها بشنوند ،فریاد زد : ای پسر ابی طالب به خدا قسم ،یا باید از خانه خارج شوی و با خلیفهٔ رسول الله صل الله علیه واله وسلم بیعت کنی یا اینکه این خانه را به همراه اهلش آتش می زنم.
در این هنگام فاطمه سلام الله علیها با بدنی تکیده به پشت درب آمد و فرمود: ای عمر ، تو را با ما چکار است، چرا ما را با مصیبت خودمان وا نمی گذاری؟!
عمر با خشمی در صدایش فریاد زد : در را باز کن وگرنه آن را بر سر شما آتش میزنم
فاطمه سلام الله علیها با بغضی درگلو فرمودند: ای عمر آیا از خداوند عزوجل نمی ترسی و برخانه ی من ، خانه ی دختر پیامبرتان هجوم می آوری؟!
عمر که فقط در پی به سرانجام رسیدن هدف و مقصدش بود با شنیدن سخنان مادرمان زهرا سلام الله علیها ، حتی اندکی هم از کارش منصرف نشد و می خواست نشان دهد که مثلاً مرررد است ، فوری آتش خواست و آن واقعه به وقوع پیوست....
هیزم ها که آتش گرفت ، حِقد و حسد به جوشش آمد، کینه های بدر و حنین سرباز کرد و شد آنچه که نباید می شد.
فاطمه که هرم و دود آتش را دید و فهمید این جماعت نه حرمت سرشان می شود و نه دل داغدیده می فهمند و حتی نمی دانند که پشت درب زنی آبستن است و برای این زنان ،حتی شنیدن فریاد خطرآفرین است ، چه برسد به آتش و تازیانه... فاطمه سلام الله علیها خود را به گوشه ی درب و دیوار کشانید تا از گزند آتش در امان باشد و در همین حین ،اتش زبانه کشید و عمر با فشار دادن درب نیم سوخته ،درب را شکست و داخل شد و غنچه ی نشکفته ی حیدر، در پشت درب پرپر شد...
زینب سلام الله علیها با دو چشم اشک بار تمام حواسش پی مادر داغدیده اش بود و وقتی متوجه شد میخ گداخته ی درب به سینه ی مادر فرو رفته ،بر سر زنان به سمت درب خانه روان شد و اما تمام حواس فاطمه سلام الله علیها، پی ولیِّ مظلوم زمانش بود...

فاطمه سلام الله علیها سراسیمه ،بدون توجه به پهلویی که شکسته بود و میخی که در بدنش فرو رفته بود ،در حالیکه فریاد میزد :یا ابتاه ،یا رسول الله.....به سمت عمر رفت تا خود را بین او و مردش حائل کند .
در این هنگام عمر ، شمشیری را که در غلاف بود بلند کرد به پهلوی مبارک مادرمان زهرای مظلومه فرود آورد با ضربه ی غلاف شمشیر ،دردی در وجود مبارک دختر پیامبر پیچید و ناله اش را بلند نمود...
عمر ترس از این داشت با بلند شدن این ناله ،دلهایی به راه آید و می خواست به هر طریقی صدای فاطمه سلام الله علیها را ببرد، شلاق را بلند کرد و بر بازوی نازنین سرور زنان عالم کوبید و خاک بر سرت ای دنیا که دیدی چه شد و از این داغ آتش نگرفتی....
ناله ی زهرا سلام الله علیها به آسمان بلند شد و بار دیگر این دختر داغدیده صدا زد: یا ابتاه یا رسول الله بیا و ببین امتت بعد از تو با تو چه کردند.‌‌
با بلند شدن صدای زهرا و شلاقی که هوا را می‌شکافت تا بر بدن نازنین او فرو افتد ، غیرت حیدری شیر خدا به جوش آمد و....

#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹
#فهرست_موضوعی
#شناخت_امام_زمان


🟢رسول خدا(صلی الله و علیه وآله) می‌فرمایند:

«مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِیتَةً جَاهِلِیَّة» چنانچه کسی بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.

🔴چقدر امام زمانت را میشناسی؟

🔹برای شناخت لازم است شناخت شناسنامه ای (مثل القاب ،نام پدر ،محل تولد) و شناختی از تمام ویژگی ها و صفات و خصوصیات ان حضرت و نشانه های ظهور ، دولت کریمه ایشان و....داشته باشیم.

🔹مجموعه پاکدست های شناخت امام زمان (ع) با هدف کسب این شناخت در کانال قرار دارد که ما برای دسترسی آسان تر شما به آنها به صورت منظم لینک این پاکدست هارو در پایین این پیام‌قرار داده ایم .
برای دسترسی به محتوای مورد نیاز، لینک های دانلود(قسمت آبی رنگ) زیر را انتخاب کنید:


🔸شناخت امام زمان (قسمت اول)
🔸شناخت امام زمان (قسمت دوم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت سوم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت چهارم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت پنجم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت شیشم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هفتم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هشتم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت نهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت دهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت یازدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت دوازدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان قسمت سیزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت چهاردهم)
🔸شناخت امام زمان (قسمت پانزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت شانزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هفدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هجدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت نوزدهم)
#فهرست_موضوعی
#شناخت_امام_زمان


🟢رسول خدا(صلی الله و علیه وآله) می‌فرمایند:

«مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِیتَةً جَاهِلِیَّة» چنانچه کسی بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.

🔴چقدر امام زمانت را میشناسی؟

🔹برای شناخت لازم است شناخت شناسنامه ای (مثل القاب ،نام پدر ،محل تولد) و شناختی از تمام ویژگی ها و صفات و خصوصیات ان حضرت و نشانه های ظهور ، دولت کریمه ایشان و....داشته باشیم.

🔹مجموعه پادکست های شناخت امام زمان (ع) با هدف کسب این شناخت در کانال قرار دارد که ما برای دسترسی آسان تر شما به آنها به صورت منظم لینک این پاکدست هارو در پایین این پیام‌قرار داده ایم .
برای دسترسی به محتوای مورد نیاز، لینک های دانلود(قسمت آبی رنگ) زیر را انتخاب کنید:


🔸شناخت امام زمان (قسمت اول)
🔸شناخت امام زمان (قسمت دوم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت سوم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت چهارم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت پنجم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت شیشم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هفتم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هشتم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت نهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت دهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت یازدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت دوازدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان قسمت سیزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت چهاردهم)
🔸شناخت امام زمان (قسمت پانزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت شانزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هفدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هجدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت نوزدهم)
Forwarded from 🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸 (مهرداد)
#فهرست_موضوعی
#شناخت_امام_زمان


🟢رسول خدا(صلی الله و علیه وآله) می‌فرمایند:

«مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِیتَةً جَاهِلِیَّة» چنانچه کسی بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.

🔴چقدر امام زمانت را میشناسی؟

🔹برای شناخت لازم است شناخت شناسنامه ای (مثل القاب ،نام پدر ،محل تولد) و شناختی از تمام ویژگی ها و صفات و خصوصیات ان حضرت و نشانه های ظهور ، دولت کریمه ایشان و....داشته باشیم.

🔹مجموعه پادکست های شناخت امام زمان (ع) با هدف کسب این شناخت در کانال قرار دارد که ما برای دسترسی آسان تر شما به آنها به صورت منظم لینک این پاکدست هارو در پایین این پیام‌قرار داده ایم .
برای دسترسی به محتوای مورد نیاز، لینک های دانلود(قسمت آبی رنگ) زیر را انتخاب کنید:


🔸شناخت امام زمان (قسمت اول)
🔸شناخت امام زمان (قسمت دوم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت سوم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت چهارم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت پنجم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت شیشم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هفتم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هشتم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت نهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت دهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت یازدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت دوازدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان قسمت سیزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت چهاردهم)
🔸شناخت امام زمان (قسمت پانزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت شانزدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هفدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت هجدهم)
🔸شناخت امام‌ زمان (قسمت نوزدهم)
🇮🇷منتظران ظهور🇵🇸
خیلی بی معرفیته از این مرد بزرگ مخزن الاسرار ،هم نفس ،همراه و همرزم سردار صحبت نکنیم... شهید حُسین پور جعفری که در آخر هم با رفیق دیرینه اش به سوی ارباب رفت کی بود؟ نامه سردار رو بخونیم:
#قسمت_اول

بسم الله الرحمن الرحیم

عزیز برادرم حسین، پس از سی سال خصوصا در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو درحال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم. همه تعجب کردند، در هواپیما، ماشین و . . بارها نگاه کردم،جایت خالی بود، معلوم شد خیلی دوستت داشته‌ام.

حسین عزیز تو نسبتی با من داشتی که حتما فرزندانت با شما و شما با فرزندانت نداشته ای و فرزندانم هم با من نداشته اند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت می کردی، بلکه مراقب روحم هم بودی. اصرار به استراحت، اصرار به خوردن، خوابیدن و . . بیش از احساس یک فرزند به پدرش بود. بیست سال اخیر پیوسته مراقبت کردی که تمام وقت من صرف اسلام و جهاد شود و اجازه ندادی وقت من بیهوده هدر رود.