نوشتگاه
4.71K subscribers
12.4K photos
2.65K videos
40 files
545 links
اولين پست كانال
https://telegram.me/textplace/2
Download Telegram
بهانه های زیادی میشود گرفت
تا بعد از جدایی،
دوباره چند خطی با هم حرف بزنیم!
مثلا ...
"سلام،شماره ی فلانی را داری؟؟؟"
یا...
"سلام عزیزم فردا ساعت 6منتظرم"
و بعد در پیام بعدی بنویسیم،
ببخشید اشتباهی فرستادم!!!
و
هزاران هزار بهانه ی دیگر...
اما،
عزیزترین بهانه ی من برای عاشق ماندن!
بجای تمام بهانه هایی که باید  برای دوباره هم کلام شدن با هم بیاوریم،
بیا هیچ بهانه ای دست دنیا ندهیم که ما را از هم جدا کند...
بیا بهانه ی عشق،
برای زنده ماندن باشیم...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
بهار،
بهانه ایست،
برای اینکه
یادمان نرود
درخت سرسبز امروز
همان چوب بی جان
دیروز است...
بی گمان
سبز خواهی شد
امید در تو
شکوفا خواهد شد
و تدبیر این رشد و نمو
در رسیدگی
به ریشه ها نهفته است . . .

#مصطفی_جمال_امیدی

#شما_فرستادین
می‌دانی جان دلم،
به نظر من مهم نیست که کی سال تمام می‌شود یا کی سال بعدی شروع می‌شود، اینکه عید چه روزی باشد، چه ساعتی باشد، حتا اینکه کجا باشیم هم شاید خیلی مهم نباشد...
به نظر من وقتی بتوانی از ته دل بخندی، هر روز و هر لحظه برایت عید می‌شود!
چیزی که از خندیدن هم مهم تر است، علت آن است که کیفیت عید تو را مشخص می‌کند!
می‌دانی جان دلم،
هر کسی باید در زندگی‌اش یک تو داشته باشد تا فقط و فقط به برکت بودنش با تمام بدی ها و خوبی های دنیا کنار بیاید و لبخند همیشه بر لبانش باشد...
کسی که بتوان با تکیه به بودنش تمام سختی ها را پشت سر گذاشت، از زمستان عبور کرد و به بهار رسید...
‌‌
#مصطفی_جمال_امیدی

#شما_فرستادین
برسد به دستِ خدایی که همه چیز را می داند و باز دوستمان دارد!
چشمهایم را میبندم و به زیبایی ات فکر میکنم که عشق همه چیز را از تو می آموزد.
چشم هایم را می بندم و به بدی هایم فکر میکنم که دلت را میشکند.
میدانم که می دانی گاهی فراموشت می کنم،
میدانم که می دانی گاهی به بودنت پشت میکنم،
میدانم که می دانی گاهی که دلت میگیرد حواسم به سویت پرت نمی شود،
میدانم که می دانی گاهی تمام صبح تا شب را از تو دور می شوم،
میدانم که تمام اینها را می دانی و باز دوستم داری،
می دانی و باز دوستم داری،
می دانی و باز دوستم داری،
میدانی و گاهی نه!که همیشه کنارم می مانی...

#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
🌸
راه افتادم سمت همان پاساژ همیشگی، نزدیک بودو هرچه میخاستی پیدا میکردی از دور توجهم به پیرمردی جلب شد که کنار درب ورودی روی پله ها نشسته بود.
دوتا خانمی ک پاکت های خرید به دستشان بود مقداری پول به او دادند و رد شدند به ثانیه نکشید که پدری پیرمرد را باانگشت به بچه هفت هشت ساله اش نشان داد و اورا اسکناس به دست به سمتش فرستاد فهمیدم پیرمرد نیازمندی است،
کیفم را باز کردم و یک اسکناس در آوردم
سرش پایین بود،نزدیکتر شدم احساس کردم قبلا هم اورا جایی دیده ام
یک آن قیافه پیرمرد دستفروشی جلوی چشمانم آمد که هروقت برای خرید به پاساژ می آمدم میدیدمش جعبه ای را با بندی به گردنش بسته بود و آدامس و دستمال کاغذی برای فروش داشت
ازآنجایی ک نیازی نداشتم همیشه از کنارش رد میشدم اکثرا هم خریداری نداشت
خودش بود، ولی با قدی خمیده تر و سری که خیلی پایین بود، پول را گرفت و برایم دعای خیر کرد اولینبار بود که دعای خیری به جانم نمیچسپید ،شرمنده شده بودم
هنوز از او دور نشده بودم که بازهم خانم جوانی همینطور که کیف پولش را وارسی میکرد به این سمت آمد


پ.ن گاهی ما از خودمون بتی میسازیم که تصور میکنیم هیچوقت باعث رنج کسی نمیشیم ولی لازمه این بت شکسته بشه و بیبینی خاسته یا ناخاسته توهم در شکسته شدن غرور کسی نقش داشتی
"انقدر خوب باشیم که زمین از داشتنمان لذت ببرد"

#شما_فرستادین
زندگی بی حوصله تر از اونه که صبر کنه ما حال دلمون رو خوب کنیم تا فراموش کنیم شکستای گذشتمونو،تا یه دربست بگیریم و به خنده های از ته دل برسیم...زندگی به پشت سرش هم نگاه نمیکنه که ببینه ما نشستیم و آلبوم خاطره هامونو با بغض ورق میزنیم و با هر صفحه از دیروزمون اشک میریزیم...زندگی حتی وقت نداره ببینه هنوز تو دلمون یه حسی به اون کسی که عمیق ترین زخمها رو به قلبمون زد داریم...زندگی جلو میره حتی اگه ما حالمون بد باشه،حتی اگه نای پا شدن نداشته باشیم...
باید پا شیم قبل از اینکه زندگی اونقد ازمون جلو بزنه که ناپدید شه،باید پا شیم و پشت سر زندگی راه بیفتیم باید پا به پای زندگی راه بریم...باید اونقد حالمون رو خوب کنیم تا یه روزی بیاد که ببینیم این زندگی هست که داره پشت سرمون می دوه که به ما برسه...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین

@textplace
از همین حالا به پیری فکر می‌کنم.
خودم را می‌بینم با لکه هایی از نبودش که روی تنم سایه انداخته است.
سایه ای که مدام با من است، روی تنم دراز می‌کشد و از ته دل به دست هایم که نبودش را سفت در آغوش کشیده اند می‌خندند.
نبودش می‌خندد و سایه های روی تنم گودالی می‌شوند که هر چه دستم را دراز می‌کنم به روزهای با او بودن نمی‌رسند.
نگاهم می‌کند، می‌ترسم.
نگاهش می‌پرسد عشق فقط دوست داشتن است؟
مثل جاده ای که یخبندان تنش آرزوی در آغوش کشیدن را دارد نگاهش مرا می‌بلعد.
کسی در من می‌گوید به روزهای پیری فکر کن.
زیبایی اش بی اندازه بی رحم است.
از عشق می‌ترسم، از زیبایی آدم ها می‌ترسم.
می‌ترسم!
می‌ترسم از تمام داشته هایش و از نداشته های ناتمامم.
می‌ترسم عشق فقط دوست داشتن نباشد.‌‌ می‌ترسم بفهمد موقع رفتن هم می‌تواند بیش از اندازه زیبا باشد.
آدم های زیبا مرا می‌ترسانند.
من بیش تر از حالا به پیری ام فکر می‌کنم.
به سایه های روی تنم، گودال های تنهایی، زیبایی، نبودنش، دست های کوتاهم که نمی‌توانند زمان را ورق بزنند.
باید رهایش کنم.
باید قبل از اینکه زیبایی اش مرا پیر کند لکه های نبودش را از روی تنم پاک کنم.

#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین

@textplace
بچه که بودم همیشه میترسیدم موقع بازی کردن در داخل کوچه، توپ مان داخل خانه ی همسایه بیوفتد.
آن روزها در همسایگی ما پیرمردی تنها زندگی میکرد!
هر بار کار ما به خانه ی پیرمرد می افتاد، پیرمرد با همان کمر قوز کرده اش به استقبال از ما می آمد.
تنها دلیل فرار اهالی محل از همنشینی با پیرمرد پر حرفی و خاطرات تکراری او بود!
پیرمرد قدی متوسط و هیکل ظریفی داشت و مانند بیشتر شخصیت های کاریکاتوری گوش های بزرگ و بینی کشیده اش در چهره ی او جلب توجه میکرد.
اما شاخصه اصلی که برای همه در نگاه اول غیرعادی به نظر میرسید، خراش واضحی بود که از انتهای پیشانی در کنار دو چشمش تا زیر استخوان گونه ادامه پیدا میکرد.
هر بار که ناخواسته پیرمرد را می دیدم و یا توپم داخل حیاط او می افتاد مجبور میشدم صرفا برای احترام هم که شده چند ساعتی صدای بلندش را تحمل کنم و گوش به خاطرات تکراری اش دهم.
از گذشته اش میگفت ،از سالها قبل که افسر ارشد نیرودریایی بوده و من همیشه واکنشی به جز لبخند برای خاطرات تکراری اش نداشتم.
تنها داستانی که دوست داشتم از گذشته ی پیرمرد بدانم ماجرای همین خط بلند نقش بسته بر روی صورتش بود !
یک روز که دنبال گوش میگشت و از بد روزگار من را در پیدا کرده بود دل به دریا زدم و ماجرای زخم روی صورتش را پرسیدم.
پیرمرد لحظه ای تامل کرد!
توقع داشتم عصبانی شود و یا بحث را عوض کند!
پیرمرد به افق خیره شد و گفت:(( تاحالا برایت گفتم که سالها قبل افسر ارشد نیروی دریایی بودم؟))
قبل از اینکه منتظر پاسخی از سمت من باشد ادامه داد:
(( جوان که بودم در سالهای آغازین خدمتم در ارتش به عنوان مأمور حفاظت از اسکله های مازندران منصوب شدم. یک روز که مشغول بازدید از اسکله بودم، صدایی نا آشنا میان خلوتی های دریا توجه من را به خود جلب نمود!
من صدای دریا را خیلی خوب میشناختم! صدای دریا نبود!
بلافاصله دوربین را برداشتم و تمام محوطه را رصد کردم.
متوجه حضور یک زن شدم که احتمالا از ترس غرق شدن با فریاد هایش کمک میخواست!
سریعا سوار قایق شدم و به سمت آن زن پارو زدم.
به داخل آب پریدم تا زن را به سوار قایق کنم!
زن بیچاره که از شدت ترس بال بال میزد ناخواسته چنگی به صورت من کشید و این زخم یادگار همان روز است.
آن زن از مرگ نجات یافت و به آغوش خانواده اش بازگشت.
بماند که من بخاطر ترک پست توسط از افسر ارشد اسکله تنبیه شدم!
هر وقت مقابل آینه می ایستم همین زخم به تنهایی جای خالی تمام مدال های دوران خدمتم را پر میکند.))
پیرمرد راست میگفت!
روزی که تمام درجه ها و افتخار ها دیگر به کار نیاید همین زجر ها و زخم ها که عمری آزارمان داده بود میشود تنها مدالی که بدان افتخار کنیم!

کتاب #چراغ_ها_را_خاموش_کن
#امین_خوشگواری
#شما_فرستادین

@textplace
آیا وقت آن نرسیده که حالمان خوب شود؟؟؟
همه ی ما آدمها روزی عاشق بودیم و به کسی علاقمند شدیم و نتوانستیم عشقمان را به طور  مستقیم و غیر مستقیم ابراز کنیم و یا شاید کسی را دوست داشتیم که با دلیل و بی دلیل تنهایمان گذاشته و رفته.
همه ی ما شاید کسی دوستمان داشته که قسمت نبوده باهم باشیم.
همه ی ما آدمها حتما روزی اشک ریختیم و مردیم و زنده شدیم از نو و حتما هزاران بار از گذشتن از کوچه ی تنگ و تاریک خاطراتمان ترسیده ایم و حتما بی نهایت بار لحظه های گذشته را تکرار کرده و اشک هایمان را به هق هق تبدیل کرده ایم.
اما آیا وقت آن نرسیده که دیگر حالمان خوب شود؟؟چاره ی کار لبخندهای قسطی و خنده های مصنوعی و فراموشی های قرصی نیست.
چاره ی کار دوست داشتن خودمان است. باید توی چشمهای خودمان زل بزنیم و رک و راست با خودمان حرف بزنیم،چند روزی به خودمان فرصت بدهیم، فقط چند روز برای ریختن اشک هایمان!!و اگر بعد از چند روز ته کاسه ی چشممان اشکی باقی ماند باید با دستمالی اشکش را بگیریم و بچلانیم پای درخت لبخندمان.
یادمان نرود که خیلی وقت است حال خوب منتظرمان هست.
یادمان نرود کسی جز ما نمی‌تواند دست لبخند را بگیرد و نازش را بکشد و قربان صدقه اش برود و انگشتری دستش کند و به عقد لبهایمان در آورد.
یادمان نرود فردا که برسد امروز را از دست داده ایم.

#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
بيا برويم به صد و پنجاه سال قبل...
به خانه های حوض دار، به اتاق های تو در تو...
من، پاييز كه شد انار دان كنم برايت با گلاب و شكر!
شب ها درز پنجره ها را با ملافه بگيری كه سرما توی تنمان نرود.
بنشينيم دور كرسی، از حجره بگويی برايم و كسب و كارت. لبخند بزنم و سيب پوست كنم بعد از شامت بخوری كه خستگی در كنی،
دراز كشيده باشی، لا به لای حرف هايت سكوت بشود، دنبال چشم هايت بدود نگاهم، بفهمم كه خوابی و لحاف را روی تنت صاف و صوف كنم...
بيا برويم به صد وپنجاه سال قبل...
به همان جايی كه تا زمان پير شدنمان، يادم نيايد كِی گفتی دوستم داری، يادم نيايد كِی كادوهای يک دفعه ای گرفته باشی برايم،
ولی خوب بخاطر بياورم لا به لای ملافه هايی كه لای درزهای پنجره ميگذاشتی چقدر "دوستت دارم" بوده...
بيا برويم به صد و پنجاه سال قبل...
به واقعيت، به پای هم ديگر پير شدن، به ماندن، به با لباس سفيد رفتن با كفن سفيد برگشتن...
بيا فاصله بگيريم از امروزی بودن ها، از ماهگرد گرفتن ها و سالگرد گرفتن ها، از كادو های يک دفعه ای، از دوستت دارم های تلگرامی، از امروز بودن ها و فردا رفتن ها...
بيا فاصله بگيريم از اين همه مجازی بودن، بيا برايت انار دان كنم با گلاب و شكر، بيا لای درزهای پنجره ها را با ملافه بگير كه سرما توي تنمان نرود، بيا اصلا حرفی نزن نگو دوستم داری اما واقعی باش...
اين دنيای امروز دارد حال همه را بهم می زند...

#مرآجان
#شما_فرستادین
تا چشم بر هم بزنیم پاییز هم بساطش را جمع می کندُ می رود؛
انگار اصلا با مهر نیامده بود
انگار آبانش با موهای رنگی از ما دل نبرده بود
انگار سرمایش با آتش آذر،بغل کردنی نشده بود!
تا پاییز فکر رفتن به سرش نزده کینه هایمان را به دست بارانش بسپاریم تا از دلمان بشوید،
غم هایمان را به دست باد بسپاریم تا از شاخه های دلمان جدا کند.
زمستان که برسد دردهایمان یخ می‌بندند
لیز میخوریم زیر نگاه سنگین تنهایی
و آنوقت است که بغضُ دلمان با هم می شکند.
پاییز را از دست ندهیم...
زمستان اگر فصل شکستنِ بغض ها باشد،
ایمان بیاوریم که پاییز فصل شکستن غصه هاست...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
یلدا، فقط آخرین شب پاییز نیست!
یلدای دوست داشتنت قبل از اینکه آدم و حوا زبان بوسه را یاد بگیرند،قبل ازینکه خورشید با تولدش جهان را از شر تاریکی اهریمنی نجات دهد،قبل از اینکه برای اولین بار کسی در طولانی ترین شب سال، دانه های عشق را در دل معشوقش بکارد شروع شد.

یلدای دوست داشتنت از همان اولین روز بهار شروع شد و تا اولین روز تابستان و پاییز و زمستانهایی که مرگ چشمهای دنیا را ببندد ادامه خواهد داشت...
یلدای دوست داشتنت همچون دانه های سرخ و شیرین انار در ظرف بلوری دلم درخشید و گنگ ترین لحظه های تنهایی ام را با بوسه های شیرین به طلوع عشق دعوت کرد.

و حالا دوست داشتنت را نه در آخرین روز پاییز،نه در طلوع اولین روز زمستان بلکه از اولین طلوعِ بهاری ترین روز، تا غروب زمستانی ترین روز در گوش جهان، عاشقانه اعتراف می کنم.
تا جهان بداند یلدای دوست داشتنت فقط یک شب نیست!
تا جهان بداند یلدای دوست داشتنت قبل از اینکه دستهایم را بگیری، قبل ازینکه عاشقت شوم، قبل ازینکه خدا به فکر آفریدن جهان بیفتد شروع شده بود.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
شب که دلتنگی بیاید سراغت کارت ساخته هست!
تا خود صبح باید توی ذهنت داستانی خیالی بسازی.
شب است. دلم گرفته. کارم ساخته هست.
باید داستانی خیالی بسازم!
قصه از آنجا شروع شد که عصر بودُ توی پارک قدم میزدیم. نمی دانستی دوستت دارم، نمیدانستی سرت که گرم خیالی جز من میشود دلم میترسد و نگران دوست داشتن معمولی ات می شوم.
عصر بود از همه ی چیزهای معمولی دنیا حرف زدیم، آنقدر قدم زدیم که به جاده ی شب رسیدیم. از شب فقط صدای ترس می آمد.
دوست داشتنم معمولی نبود که گفتم از شب میترسم که شاید در آغوشم بگیری!
دوست داشتنت معمولی بود که گفتی شب که ترس ندارد!
چند قدم از تو فاصله گرفتم که شاید دلت تنگم شودو از آغوش شب بیرونم بکشی.
دوست داشتنت معمولی بود که این داستان خیالی را هزار خط هم ادامه بدهم، باز هم به جایی ختم نمی شود.
به چشمهایت فکر می کنم و داستان را رنگ تخیل بیشتری میزنم!
قصه از آنجایی شروع شد که عصر بودُ توی پارک قدم میزدیم.
نمی دانستی دوستت دارم. دستهایت را که گرفتم چشمهایت عشق را فهمید، دوست داشتن معمولی ات را کنار گذاشتی، در آغوشم گرفتی و مرا از آغوش شب جدا کردی.
خواستم نگاهت را ببوسم که نزدیکتر آمدی،تابستانِ نفسهایت هوس آبتنی در دریای آغوشت را برایم زنده کرد، خواستم توی آن دریا غرق شوم و نگاهت را ببوسم که توی گوشم گفتی عزیزم یادت نرود این یک داستان خیالیست و دوس داشتن من فقط یک دوست داشتن معمولیست...

#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
قبل ازینکه یاد "پدرم" بیفتم فکر میکردم مظلوم ترین عضو خانواده  کاکتوسِ کنارِ پنجره است!
با آن تیغ های روی صورتش،همیشه گوشه ی پنجره کز میکردُ به تنهایی اش فکر میکرد.
گاهی آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میساخت که یادمان میرفت اصلا وجود دارد!
کاکتوسِ مظلومی که هر طوری شده زور میزد برای شادی دلمان گل بدهد ولی تا حالا هیچوقت موفق به این کار نشده بود و شاید ما را با این کارش مجبور کرده بود که کمی بیشتر نازش را بکشیم.
ولی حالا که "پدرم" را نگاه میکنم میتوانم قسم بخورم که مظلوم ترین عضو خانواده مان اوست.
ته ریش مردانه و زبرش را بهانه میکنیم که بغضِ تویِ حرفهایش را نوازش نکنیم.
آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میسازد که فکر می کنیم دلش از پولاد استُ تنش چیزی سخت تر از آن.
فکر میکنیم خستگی های مدام در او اثری ندارد،
ولی دلش آنقدر نازک است که با آهی از طرف ما میشکندُ با نگاهی از سرِ بی حوصلگیمان اشکهای مردانه اش را توی دلش چال می کند!
"پدر مظلومی" که هر طوری شده برای شادیِ دلمان،زندگیمان را گلستان میکند و ما بیشتر وقتها یادمان می رود ناز باغبانی که صاحبِ گلستان است را بکشیم.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
بهار عزیزم سلام!
می دانم سرت شلوغ استُ داری چمدانت را برای آمدن، آماده می کنی!
خواستم بگویم میان بارانُ بوی عشقُ  شکوفه های رنگارنگ برای همه ی آدم ها یک دشت آرزوی برآورده شده بگذار توی چمدانت، که امسالمان سال بغض بود، سال آه بود!
حالا که داری از راه می رسی توی آغوشت برایمان عشق بیاور، توی چشمهایت برایمان اشک شوق بیاور!
بهار عزیزم!
لطفا آنقدر خوب باش تا تمام روزهای سال، به یمن آمدنت غصه ها را به در کنند!
لطفا زودتر بیا که دلمان به آمدنت خوش است...

#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
اردیبهشت ماه مورد علاقه ی خداست!
دست و دلبازتر از همیشه میشود
زشتی ها را روانه ی خانه ی شیطان می کند
و با صدایی به بلندای هفت آسمان
دوستت دارم میگوید
تا درخت ها از شادی گل دهند
تا پرنده ها از ته دل برقصند
تا زمین و زمان عشق را تجربه کنند
اردیبهشت ماه عاشقیست
کافیست لبخندمان کمی شبیه خدا باشد.

#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
قُلِ عزیزم سلام!
گاهی فکر میکنم ما بجز مامانُ بابا،
بجز اتاقُ اسباب بازی هایمان،در قلب هایمان هم باهم شریک بودیم!
گاهی فکر میکنم خدا قبل از به دنیا آمدنمان برایمان فقط یک قلب آفرید چون می دانست ما آنقد همدیگر را دوست داریم که بدون جنگُ دعوا تویِ آشیانه ی مادرمان آن قلب را به طور مساوی بین خودمان تقسیم خواهیم کرد.
قُلِ عزیزم!
ما عشق را قبل از به دنیا آمدن تجربه کردیم،وقتی در جایی که فقط تاریکی بود با در آغوش کشیدن تنهاییمان،
عاشقِ دوست داشتنِ هم شدیم...

#صفا_سلدوزی
#روز_جهانی_دوقلوها
#شما_فرستادین
جایی خواندم که:
"همه چیز قدیمی اش خوب است
حتی نیمکت هایی که سه نفره بودند وبه زور، هم خودمان را در دلش جای می دادند هم کیف هایمان را."
جمله ها قدرت عجیبی دارند میتوانند آدم را به چند سال پیش ببرند.
یاد سال آخر دوره ی راهنمایی افتادم.
با بچه های کلاس قرار گذاشته بودیم امتحان ریاضی را نخوانیم و معلم را راضی کنیم با امتحان نگرفتن، عیدی مان را بدهد و اگر قبول نکرد ورقه های سفید را به نیت عیدی تقدیمش کنیم!
قول و قسم و به جان مامانم مثل نقل و نبات،همه جای کلاس پخش می شد.
.
فردا، همه با دل قرص روی نیمکت های سه نفره که دل هایمان را به هم نزدیک تر میکرد نشستیم.
وقتی معلم آمد، با حالت سرد و خشکِ همیشگیِ روزهای امتحان گفت: سریع کتابا توی کیف.
هیچ کس جرات نکرد بگوید ما عیدی، می خواهیم!
وقتی ورقه های سوال را پخش می کرد، با ترس و لرز گفتم: " اجازه  ما نخوندیم، با بچه ها خواستیم ازتون خواهش کنیم امتحان رو نگیرین. "
.
یادم نیست موقع گفتن این حرفها، چشمهایم باز بود یا بسته ولی هنوز لرزش دستهایم یادم هست.
گفتنِ همین حرف کافی بود که خودم را در حیاط مدرسه ببینم.
با اینکه نزدیک بهار بود ولی هوا هنوز خیلی سرد بود، میلرزیدم و در آن سرما به بچه های کلاس حق میدادم که از ترس چیزی نگفته بودند و شاید الان بیشتر از من می لرزند.
حتی چند بار توی دلم به خودم لعنت فرستادم که کاش من هم مثل آنها سکوت میکردم و ورقه سفید را تحویل می دادم.
وقتی زنگ خورد و برگشتم کلاس، بچه ها دورم جمع شدند وبغلم کردند. مطمئن شدم همگی با هم و کنار هم هستیم.
دوستهای خیلی خوبی برای هم بودیم.
.
فردای آن روز، زنگ اول وقتی معلم برگه ی بچه ها را از کیفِ چرمِ مشکیِ مستطیل شکلش در آورد، بدون اینکه نگاهم کند گفت:
"انگار منظورت از ما نخوندیم «فقط چند نفرتون بودین» باید بگم که اکثر بچه ها عالی دادن، بجز سه چهار نفر که برگه رو خالی داده بودن."
 
چشمهایم پر از اشک شد و اشکهایم سرازیر.
نه بخاطر یک صفر کله گنده
نه بخاطر سرمای دیروز
نه بخاطر خیانت دوستهایم
فقط بخاطر اعتمادی که برای همیشه نیست و نابود شده بود.
فقط بخاطر اینکه مطمئن شدم با اینکه با هم کلاسی ام روی یک نیمکت نشستیم ولی دیگر دلم به اندازه ی هزار دنیا با او فاصله دارد.

#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
خدایا می شود دلت به حالمان بسوزد؟!
می شود آتش به جان روزهای بدمان بزنی؟!
خدایا به جان خودت قسم...
تا دلت بخواهد اشک ریختیم
تا دلت بخواهد به پایت افتادیم
تا دلت بخواهد ترسیدیم
تا دلت بخواهد مُردیم.
بین خودمان بماند...
دیگر نمیدانیم دلمان را به چه چیز خوش کنیم!!
ما از همه چیز می ترسیم!
خدایا...
خدایا اینبار تو پا در میانی کن!
خودت که می دانی
ما سالهاست مرگ را مزه مزه می کنیم،
ما سالهاست زندگی نکرده ایم.
دیگر جانی برایمان نمانده
ما مانده ایم و گریه برای هزار درد بی درمان!
ما مانده ایم و ترس از امتحان های مرگبار!
خدایا می شود دست از امتحان کردنمان برداری؟!
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
کوچیک  که بودم از مسافرت متنفر بودم
وقتی میدیدم بقیه واسه یه سفر کوچیک سر و دست میشکنن و ذوق میکنن تعجب میکردم
آخه من احساس تعلق خاطر زیادی به خونمون و دوستام و کوچه و محلمون داشتم
فکر میکردم اگه یه روز خونه نباشم عروسکا و بازی های تو کامپیوتر و تلوزیون و کارتن هاش دق میکنن و بالعکس منم از غم دوری اونا شرحه شرحه میشم
یادمه اگه میخواستیم بریم مسافرت از دو روز قبل التماس منو میکردن که راضی بشم و آخرشم با قهر و دعوا و اوقات تلخی راهی سفر میشدم باهاشون.
کل مسیر هم اخمام تو هم بود و غصه میخوردم و تنها سوالم از بابام این بود کی برمیگردیم؟
مامانم همیشه میگفت یه روزی میاد دلت واسه این مسافرتا تنگ میشه میگی کاش یکم لذت برده بودم و سفرُ زهر مارخودم و بقیه نمیکردم.
منم تو دلم میگفتم آخه کیه که لذت ببره از جاده های طولانی و شب تو چادر خوابیدن و در به در تو مسیر دنبال دسشویی گشتن و رو چمن کنار مورچه ها غذا خوردن و آخرشم بعد دو روز خسته مرده برسه به مقصد و حالا فکر برگشتن این راه و اون کارای تکراری که بماند...
گذشت و منم بزرگ شدم ...دیگه وقتی میرفتیم سفر نمیپرسیدم کی برمیگردیم میگفتم کاش میشد چند روز دیگه بمونیم
دیگه دیدن غروب افتاب از پنجره ی ماشین ، کنار مورچه های پارک شهرغریب غذا خوردن و در به در گشتن دنبال دسشویی تمیز تو مسیر آرزوی هر هفته و ماهم بود. وقتی از سفر برمیگشتیم بعد یه استراحت کوتاه میگفتم قابلیت اینو دارم همین الان سفر بعدی رو شروع کنم.
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی شد که اینجوری شد..‌.
نه به اون همه نفرت نه به این همه اشتیاق برای مسافرت.
فکر میکنم تنها دلیلش این باشه که دیگه عروسکی نیست که بدون من خوابش نبره شبا،دیگه کارتن خرس مهربون و آقای بلوط پخش نمیشه ، دیگه  دوستی نیست که بیاد زنگ خونمونُ بزنه و از نبودن من غمباد بگیره...الان دیگه فقط به خودم تعلق دارم  و دلم فقط یه جاده ی طولانی بی مقصد میخواد که غرق بشم تو شب هاش.
#سحرخسروانی
#شما_فرستادین