نوشتگاه
4.71K subscribers
12.4K photos
2.65K videos
40 files
545 links
اولين پست كانال
https://telegram.me/textplace/2
Download Telegram
...
روز n ام + یک

چندماهی گذشته
از انتخاب این مسیر تازه
برای بار سوم تپسی را تایید می‌کنم و چشم می‌دوزم به صفحه موبایل
اِنگار به اهدافم نگاه می‌کنم
به مسیری که آمده‌ام
به تنها دلگرمی‌ام که همین بودن رفیقِ روزهای همیشه است.
این روزها بیشتر از هر وقت دیگری مرور می‌کنم
دُرستی انتخاب‌هایم را
تردید هیچ وقت دست از سر آدمیزاد برنمی‌دارد
هنوز سفیری پیدا نشده
به دو روز پیش فکر می‌کنم
به خنده‌های بی‌امان آخر هفته
به دلمردگی‌هایی که همین گوشه و کنار گاه مجال نفس‌کشیدن نمی‌دهد
به دلتنگی که خفه می‌کند ...
هر کدام‌مان رازهایی داریم عجیب و بدون آنکه از روزها و لحظه‌های هم بدانیم، همدیگر را قضاوت می‌کنیم
به هم سخت می‌گیریم
و بعد از مچاله‌کردن همدیگر
انتظار داریم مثل روز اول همان کاغذ تا نخورده باشیم.
چه انتظار بی‌خودی
چه وهم ترسناکی

ساعت از ۷ گذشته و ۲ دقیقه دیگر سفیر می‌رسد.
پله‌ها را پایین می‌آیم
گلی لبخند بر لب طنازی می‌کند
و من بدون آنکه بدانم دیشب چه اضطرابی داشته تا دخترک همسایه او را نچیند، شیفته زیبایی‌اش می‌شوم.
به همین سادگی
قضاوت بعدی در حال رخ دادن است...



#آینور_فاروقی
...
کودکی‌هایم را مرور می‌کنم
آن زمان‌ها
خانه‌ها دیوارهایشان سیمانی بود
اگر خیلی خوش‌شانس بودی و بنّای هنرمندی پیدا می‌شد با کمی خرده شیشه رنگی، نقشی هم ضمیمه کار می‌کرد.
ساده و یکدست
خبری هم از گرانیت‌ و سنگ‌های رنگی نبود
آن زمان‌ها
آدم‌ها هم
رنگِ دلهایشان پیدا بود
دوستی و دشمنی‌شان عیان بود
تکلیفت را می‌دانستی
یک لقمه نان و یک استکان چای حرمت داشت
چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم
شاید تقصیر همین خانه‌های هفت رنگ امروزی است
که آدم‌ها را هفت رنگ کرده
که بلد شدنشان را سخت کرده
آخر، آدم‌های امروزی یاد گرفته‌اند همدیگر را مصرف کنند و به ته برسانند
اصلاساده‌تر بگویم می‌مانی که الان "عزیزم" را از روی عادت می‌گوید یا واقعا عزیزش هستی؟
بلاتکلیفی در مواجهه با آدم‌ها
حال عجیب و غریبی دارد
درست مثل دانش‌آموزی که نمی‌داند با تک ماده پاس شده یا باید مِهرماه دوباره در همان کلاس باشد؟

شاید اگر معمارها ذره‌ای از قلبشان را در ملات‌های سیمانی می‌زدند
و آجر به آجر خانه‌ها را با آن می‌چیدند
حالِ ما بهتر بود؟!
شاید، کسی چه‌ می‌داند؟

با صدای رفیق روزهای همیشه به خودم می‌آیم
خنده‌های بی‌امانش
سرخوشم می‌کند
آخر بعضی‌ها هنوز هم یک‌رنگی را بلدند.

#آینور_فاروقی
...
#هر_عکس_یک_روایت

پاییز که می‌آمد
آفتاب پاورچین مهمان خانه می‌شد
از شیشه‌ رنگی‌های اُرُسی نیم نگاهی می‌کرد
و آرام می‌خزید داخل خانه
از کنج دیوار می‌گرفت و قاب می‌شد روی عکس آقا‌جان
به ظهر که می‌رسید
کودک بازیگوشی بود
که
روی فرش‌ها می‌دوید
و لِی لِی بازی می‌کرد
اما
دم‌دمای عصر دیگر رمقی نداشت
خستگی‌ای در می‌کرد و آرام بدون آن‌که متوجه رفتنش شده باشی
غیبش می‌زد
از آن مدل‌ها که هم آمدنش دل می‌بَرَد
هم رفتنش ماجراها دارد

شاید زندگی هم همین باشد ...

خنکای دلچسب صبح پاییزی بود
با همه روزمرگی‌ها

#آینور_فاروقی