نوشتگاه
4.73K subscribers
12.4K photos
2.65K videos
40 files
545 links
اولين پست كانال
https://telegram.me/textplace/2
Download Telegram
سقفِ آزادی رابطه ی مستقیم با قامتِ فکری مردمان دارد. در جامعه ای که قامتِ تفکر و همت مردم کوتاه باشد، سقفِ آزادی هم به همان نسبت کوتاه می شود. وقتی سقف کوتاه باشد آدم های بزرگ سرشان آنقدر به سقف می خورد که حذف می شوند، آدم های کوتوله اما راحت جولان می دهند. مردمِ عوام هم برای بقا آنقدر سرشان را خم میکنند که کوتوله میشوند و سقف ها پایین و پایین تر می آید و مردم بیشتر و بیشتر قوز میکنند تا اینکه کمرش خم میشود ودیگر نمیتواند قد علم کند ....

#داستایفسکی

@textplace
نیمه دوم زندگی ما، دنباله‌ی طولانی عاداتی است که در نیمه اول حاصل کرده ایم ...!

📕 تسخیرشدگان
#داستایفسکی

@textplace

من گاهی فکر کرده‌ام
که بهترین راه خُرد و متلاشی‌کردن انسان
به‌طور کامل این است، که کاری کاملاً پوچ و بی‌فایده به او واگذار کنیم

خاطرات خانه اموات
#داستایفسکی

@textplace
زیاد در خاطرات دیگران کنجکاوی نکنید؛ در خاطرات هر شخص چیزهایی هست که حتی می‌ترسد آنها را برای خودش آشکار کند ...


#داستایفسکی

@textplace

اطمینان داشته باشید که خوشبختی کریستف کلمب زمانی نبود که آمریکا را کشف کرد،

بلکه او زمانی خوشبخت بود که
می‌کوشید آن را کشف کند.

ابله | #داستایفسکی
@textplace
دزدهای کوچک قربانیان فقرند و دزدهای بزرگ ریشه های فقر، عدالت حقیقی در حذف ریشه های فقر است نه به زنجیر کشیدن قربانیان فقر!

#داستایفسکی

@textplace
اصلا غمگین و ناامید نیستم. هرجا که باشی زندگی، زندگی است، زندگی درون ماست نه بیرون ما.
آن جا تنها نخواهم بود. انسان بودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن، نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبت هایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کار زندگی همین است.
من این را درک کرده ام...

#داستایفسکی

@textplace
وقتی به تو ثابت می‌کنند که از نسل میمون پدید آمده‌ای، دیگر رو ترش کردن ندارد، باید واقعیت را بپذیری. یا مثلا وقتی ثابت می‌کنند، قطره‌ای از چربی بدنت باید از هزاران آدم مثل خودت برایت عزیزتر باشد، و در نتیجه، همه‌ی به اصطلاح نیکوکاری، وظیفه و اندیشه و دیگر مسائل طبق آن ارزش‌گذاری می‌شود، باید بپذیری. چاره‌ی دیگری نداری، چون مثل دو دوتا چهارتای ریاضی است. بفرما اعتراض کن، آن وقت است که سرت فریاد می‌کشند: لطفا بساط اعتراضتان را جمع کنید. دو دو تا چهارتاست دیگر، اعتراض ندارد که! طبیعت را که دیگر نمی‌توانید استنطاق کنید. کار او- چه از قوانینش خوشتان بیاید و چه نپسندید- به دل من و شما نیست که. باید همینطور که هست، دربست بپذیریدش و پیامدش را هم قبول کنید. دیوار، دیوار است و ...

خدایا، خداوندا! آخر من چه کار به کار قوانین طبیعت و ریاضیات دارم؟ آن هم وقتی نمی‌دانم که چرا از این قوانین و دو دو تا چهارتایش هیچ خوشم نمی‌آید؟ معلوم است که هرگز نمی‌توانم چنین دیواری را با سر بشکنم. اما حتی اگر نیروی کافی برای شکستنش را نداشته باشم، باز هم با آن سرِ آشتی و تسلیمی ندارم، و فقط به این علت ساده، که یک دیوار سنگی پیش رویم است و زورم بهش نمی‌رسد، جلویش وا نمی‌دهم.


👤 #داستایفسکی
📕 #یادداشتهای_زیرزمینی

@textplace
گداهای دیگری هستند که حرفه‌ای نیستند، و خشن و وحشتناک هستند- درست مثل همین امروز، وقتی که می‌خواستم نامه را از پسرک بگیرم، مردی کنار حصار ایستاده بود و افراد را برای پول گرفتن انتخاب می‌کرد و به من گفت: نیم کوپک به من بده آقا، به خاطر مسیح. صدایش چنان خشن و بی‌ادبانه بود که احساس وحشتناکی وجودم را لرزاند. آدم‌های ثروتمند از فقیر‌هایی که به صدای بلند از بختشان شکوه و شکایت می‌کنند خوششان نمی‌آیند. می‌گویند اینها سمج هستند و مزاحمشان می‌شوند! بله، فقر همیشه سمج است. شاید غرولند این گرسنه‌ها خواب را از سر ثروتمندان بپراند!


📕 #بیچارگان
👤 #داستایفسکی

@textplace
سال پيش با شخصی آشنا شدم که ماجرای عجيبی داشت، خيلی عجيب! خاصه به اين علت که اين جور ماجراها خيلی کم برای مردم پيس می آيد. اين شخص يک بار همراه محکومان ديگری به روی سکوی اعدام رفته بود و حکم اعدامش را خوانده بودند. جرمش سياسی بود و قرار بود تيربارانش کنند. بيست دقيقه بعد حکم يک درجه تخفيف مجازاتش را خواندند. ولی خوب، در فاصله ميان قرائت دو حکم، يعنی بيست دقيقه يا دست کم يک ربع ساعت با اين يقين زنده بود که چند دقيقه ديگر به مرگی فوری خواهد مرد. نمی دانيد چقدر دوست داشتم که گاهی، وقتی احساس های آن زمانش را به خاطر می آورد، حرف هايش را بشنوم و بارها از او خواهش کردم که خاطراتش را برايم بازگو کند و او همه احوال خود را با روشنی عجيبی به ياد داشت و می گفت که هرگز جزئيات اين دقايق را فراموش نخواهد کرد. در نوزده بيست قدمی سکويی که محکومان روی آن بودند و تماشاگران و سربازان پای آن ايستاده بودند سه تير در خاک فرو کرده بودند، زيرا شمار محکومان زياد بود. سه نفر اول را به پای ستون ها بردند و به آن ها بستند و روپوش مرگ را که کفن گشاد بلند سفيدی بود به آن ها پوشاندند و کلاه سفيدشان را روی چشمان شان پايين کشيدند تا تفنگ را نبينند. بعد در برابر هر يک از تيرها يک جوخه سرباز صف کشيدند. آشنای من هشتمين نفر بود، يعنی می بايست جزو گروه سوم به پای ستون ها برود. کشيش با صليبش به نزد يک يک آن ها می رفت. آن وقت معلوم شد که بيش از پنج دقيقه ديگر به مرگش نمانده است. می گفت که اين پنج دقيقه در نظرش فرصتی بی نهايت دراز می آمد، ثروتی بی کران بود. به نظرش می آمد که بايد ظرف اين پنج دقيقه چنان به ژرفی زندگی کند که فرصت فکر کردن به لحظه آخر را ندارد، به طوری که حتی کارهايی را که ظرف اين پنج دقيقه می بايست بکند مشخص کرده بود. وقتی را که برای وداع با دوستان همبندش لازم بود حساب کرده و برای آن حدود دو دقيقه گذاشته بود. دو دقيقه ديگر را به اين اختصاص داده بود که برای بار آخر به خود فکر کند و وقت باقی را برای آن، که اطراف خود را سير تماشا کند. خوب به ياد داشت که اين سه کار را خواسته بود بکند و وقت لازم را درست به همين صورت حساب کرده بود. آن روز بيست و هفت سال داشت و جوانی تندرست و نيرومند بود. به ياد می آورد که ضمن وداع با دوستانش از يکی شان سوال بيجايی کرده و حتی با علاقه بسيار منتظر جوابش مانده بود و چون وداعش با دوستانش تمام شد نوبت به دو دقيقه اي رسيد که برای فکر کردن درباره وجود خود منظور کرده بود. از پيش می دانست که چه فکر خواهد کرد. همه اش می خواست هر چه سريع تر و روشن تر برای خود مجسم کند که چه طور می شود که در اين لحظه هست و زنده است و سه دقيقه بعد شخص يا چيز ديگری خواهد شد. اما آخر چه کسی و کجا خواهد بود؟ و می خواست ظرف اين دو دقيقه به اين راز پی ببرد. در آن نزديکی کليسايی بود و گنبد مطلای آن در آفتاب برق می زد. به خاطر داشت که به اين گنبد و به نوری که بر آن منعکس می شد زل زده بود و نمی توانست از پرتو آن چشم بردارد. به نطرش می رسيد که اين اشعه ماهيت آينده اوست و او سه دقيقه ديگر معلوم نبود چه جور با آن ها در خواهد آميخت. اين جهل او و انزجار از اين ابهام وحشت آور بود. ولی می گفت هيچ چيز در اين هنگام برای او تاب رباتر از اين فکر مدام نبود که چه می شد اگر نمی مردم؟ چه می شد اگه زندگی به من باز داده می شد؟ آن وقت اين زندگی برايم بی نهايت می بود و اين بی نهايت مال من می بود! از هر دقيقه آن يک قرن می ساختم و يک لحظه از آن را هدر نمی دادم. حساب هر دقيقه آن را نگه می داشتم تا يکی شان را تلف نکنم. می گفت که اين فکر عاقبت به چنان خشمی مبدل شد که می خواست هر چه زودتر تيربارانش کنند
#ابله
#داستایفسکی
@textplace