کانال خبری تهران تل
43.2K subscribers
40.5K photos
16.4K videos
145 files
9.06K links
تهران تل؛ قدیمی‌ترین کانال تلگرامی تهران

اخبار استان تهران را در بزرگترین رسانه تهران، متفاوت بخوان!

ارتباط

@AsreAdv

تبلیغات:
@asre_1400

اینستاگرام تهران تل
https://instagram.com/Tehran__tel

‎کد شامد؛ 1-1-719470-61
Download Telegram
#حکایت_شبانه

یه روز بهلول میره تو شهر می بینه هیچکی تو شهر نیست. 
میره کاخ شاه که ببینه چه خبره؟ از باغبون می پرسه: شاه کجاست؟ 
باغبون میگه: مردمو جمع کرده رفتن دعا کنن که بارون بیاد! 
بهلول بهش میگه: چرا باغ رو آب نمیدی؟! 
باغبون میگه به تو چه؟ مگه تو فضولی؟ من باغبونم خودم کارمو بلدم میدونم کی باغو آب بدم!

بهلولم میگه: پس برو به شاه بگو خدا خودش باغبونه!! می دونه کی باغشو آب بده. شما فضولی تو کارش نکن!

این داستان خطاب به کسایی که به جای کار و تلاش امید به دعا بستن و شب تا صبح فقط دعا میکنن. 
 اگه بخصوص پزشکا "فقط" دل به دعا می بستن، انقد تو درمان بیماری ها پیشرفت نمی کردن، نابرده رنج گنج میسر نمی شود!

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

« خاله خرسه » ها خطرناک ترین موجودات روی زمین هستند


با لبخند وارد زندگی تان می شوند، روی خوش نشانتان می دهند، از چشم های سیاه و قد بلند و کمر باریکتان تعریف می کنند، روزی صد مرتبه به شعورتان، به فکر بازتان، به خیال آرامتان هزار الله اکبر می گویند

دلتان را قرص می کنند به محبتشان، به لبخند همیشه روی لبشان.

بعد به وقتش، همان وقتی که حواستان نیست، همان لحظه ایی که توی خواب نازید، از روی محبت سنگی به طرفتان پرتاب می کنند تا آن مگس مزاحم نشسته روی سرتان را پرواز دهند.

« خاله خرسه » ها اینکار را فقط از روی محبت می کنند، اصلا « خاله خرسه » ها هر کاری می کنند از سر محبت می کنند.

آنها تقصیر ندارند، مقصر اصلی خود شما هستید. وقتی با « خاله خرسه » ها مراوده می کنید باید منتظر له شدن سرتان باشید.

این « خاله خرسه » ها عجیب آدم های خطرناکی هستند، اساسا آدم هایی که سعی در راضی نگهداشتن همه دارند موجودات خطرناکی هستند.

اگر « خاله خرسه » ها را بردارید و ببرید و بنشانیدشان توی یک کهکشان دیگر و از آنجا با تلسکوپ رصدشان کنید، باز سنگ پرت می کنند، سرتان هم نشکند شیشه تلسکوپ نوری تان خواهد شکست.

« خاله خرسه » ها را از مدار زندگی تان خارج کنید، از من گفتن بود، حالا شما دل بدهید به محبتشان، به لبخند همیشه روی لبشان، هی بگویید آخر خیلی مهربان هستند، آن سنگ که بخورد بر سرتان، یاد من خواهید افتاد، راستش من خودم کلی جای شکستگی دارم روی سرم.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

دزدی وارد خانه یک پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر  کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و  برای بیرون اوردن من از نهر  با صدای بلند پسرم عبود را صدا می کردم
عبووووووووود
عبووووووووود
بیا کمک.
پسرش عبود از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد رو گرفت و شروع کرد به زدن او پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش.

دزد گفت بگذار بزنه آخه منه خر نفهم برای دزدی اومدم یا تفسیر خواب  😂😂‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟

گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:

-دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد؛
ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند؛
ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود
ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ،
ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!

+ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنم.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !!

حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند.


@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

مردی شبی را در خانه‌ای روستایی می‌گذراند؛
پنجره‌های اتاق باز نمی‌شد، نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی‌توانست آن را باز کند!
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید...
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود! "
افکار از جنس انرژی‌اند و انرژی، کار انجام می‌دهد...

👤فلورانس اسکاول شین
@Tehran_Tel
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حکایت_شبانه

چیزی که سرنوشت انسان را می سازد استعدادهایش نیست، انتخاب‌هایش است...
‌‌
👤جی کی رولینگ

@Tehran_Tel
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حکایت_شبانه
این روایت داستانی از بهرام گور خیلی جالب بود

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه
8 روش کار برای "آرام شدن"

1. اگر عصبانی هستید، دو برابر انرژی صرف می کنید. و وقتی از نظر انرژی خالی بشوید، نمی توانید به اندازه کافی با احساسات خود کنار بیایید.

2. عباراتی را بیابید که به شما کمک می کند به خود بیایید. "من می توانم آن را تحمل کنم"، "این من را ناراحت نمی کند"، " همه چیز به زودی تمام می شود"و ...فقط عباراتی که به آنها اعتقاد دارید، تکرار کنید و از آن استفاده کنید

3. برخی افراد نوشتن تمام خشم و عصبانیت خود را روی یک کاغذ مفید می دانند. یک خودکار بردارید و هر آنچه را که احساس می‌کنید، نحوه شروع آن، آنچه بیشتر شما را تحت تأثیر قرار می‌دهد بنویسید. معمولاً پس از چنین "نامه هایی" مردم احساس بسیار بهتری دارند.

4. مدیتیشن و یوگا را فراموش نکنید.

5. رقصیدن روشی جالب برای مقابله با استرس است. برقص! بدن شما به آن نیاز دارد.

6. یک راه عالی برای "قطع ارتباط از یک مشکل" خنده است. یک فیلم خنده دار تماشا کنید یا در مورد موضوعات انتزاعی با دوستان چت کنید. وظیفه شما این است که حواس خود را پرت کنید و لبخند بزنید.

7. آواز خواندن یک کاهش دهنده استرس عالی است.

8. چشمان خود را ببندید و تصور کنید که همه مشکلات پشت سر شماست و تنها کاری که باید انجام دهید این است که از لحظه لذت ببرید. تمام جزئیات را تصور کنید، این چیزیست که معمولا به بسیاری از افراد کمک می کند تا آرام شوند

به یاد داشته باشید، برای خروج از هر موقعیتی راهی وجود دارد. و تنها چیزی که نیاز دارید این است که یاد بگیرید درست فکر کنید.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

نگاه متفاوت مردم به یک مسئله

*خر مشهدی رجب را شبانه دزدیدند.*
*صبح شد و داد مشهدی رجب بالا رفت.*
*اهالی روستا جمع شدند.*

*یکی گفت : تقصیر معمار است که دیوار را کوتاه ساخته، دزد براحتی اومده داخل.*
*یکی گفت : تقصیر نجار است، درب طویله را محکم نساخته.*

*یکی گفت : تقصیر قفل‌ساز است، قفل ضعیفی ساخته.*
*یکی گفت : تقصیر خود الاغ است که سر وصدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه.*
*یکی گفت : تقصیر خود مشهدی رجب است که شب‌ها می‌رفته راحت می‌خوابیده، اون باید روزها می‌خوابید و شب‌ها کنار الاغش می‌نشست.*
*خلاصه همه مقصر بودند، به جز شخص دزد.*

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

خدا خر را آفرید و گفت: تو بار خواهی برد از زمانی که افتاب بدمد تا شب و 50 سال عمر خواهی کرد خر گفت:میخواهم خر باشم اما فقط بیست سال عمرکنم....خدا پذیرفت.
خدا سگ را آفرید و گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی شد و هرچه دادند خواهی خورد و سی سال عمر میکنی. سگ گفت :میخواهم سگ باشم اما سی سال زیاد است 15سال برایم کافیست...خدا پذیرفت.
خدا میمون را آفرید و گفت: تو مدام از شاخه ای به شاخه ای میپری و 20 سال عمر میکنی. میمون گفت میخواهم میمون باشم اما 10سال عمر کافیست........

و خدا انسان رو آفرید و گفت: تو اشرف مخلوقاتی سرور تمام زمین و 20 سال عمر میکنی انسان گفت: می خواهم انسان باشم اما آن سی سالی که خر نخواست ...پانزده سالی که سگ نخواست و ده سالی که میمون نخواست به من بده...

و اینچنین شد که ما فقط بیست سال مثل آدم زندگی میکنیم. بعد ازدواج میکنیم و سی سال مثل خر کار میکنیم و پانزده سال نگهبان خونه و بچه هامون میشیم و آخرش هم مثل میمون از خونه دختر به خونه پسر و از خونه پسر به خونه دختر میدویم....

این بود سرنوشتی که از خدا میخواستیم!!!!!!

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

●  می‌گویند: مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم.

گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟

بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

در دزدی از یک #بانک ، #دزد فریاد زد:
“هیچکس حرکت نکند #پول مال دولت است”.
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
به این می گویند “شیوه تفکر”
وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:”بیاپولها را بشماریم”. دزد پیرگفت:”وقت زیادی میبرد، امشب #تلویزیون مبلغ را اعلام میکند.”
به این میگویند “#تجربه
بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت “صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم”.
به این میگویند “با #موج #شنا کردن”
وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و ۲۰میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر ۸۰ میلیون بدست آوردند.
به این میگویند “#دانش بیشتر از #طلا میارزد”
دانایی قدرت است🌺

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد.

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ 
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.

 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

 

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

یک شمش آهن را در نظر بگیرید که ارزش آن 5 دلار است.

اگر از این شمش آهن در کوره آهنگری، نعل اسب بسازید ارزش آن 10 دلار خواهد شد.

چنانچه همین شمش را به یک کارگاه سوزن سازی بدهیم، بهای سوزن های ساخته شده به3285 دلار بالغ می شود.

ولی اگر این شمش را به یک کارخانه ساعت سازی بدهیم. قیمت فنرهای ساعتی که نهایتا از آن ساخته می شود 250000 دلار خواهد شد.

در واقع، تفاوت ارزش ایجاد شده بین 5 دلار و 250000 دلار است. شما با خودتان چه می کنید؟ از خودتان چه می سازید؟ چه قدر به ارزش تان اضافه می‌شود؟!


@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ می‌رفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ می‌بندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ می‌کند.

👀ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می‌شود. 

ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ می‌دانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ می‌خورم.»

وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند.

ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.»


@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

🍯کوزه عسل ملانصرالدین و قاضی

ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

در قرن سوم پیش از میلاد، ژنرال ژیانگ یو ارتش خود را از رود یانگ‌تسه عبور داد تا با امپراتوری کین نبرد کند. درحالی‌که لشکریان او خوابیده بودند، دستور داد تمام کشتی‌ها را به آتش بکشند. روز بعد به آن‌ها گفت «حالا فقط یک انتخاب دارید: فقط می‌جنگید، یا پیروز می‌شوید یا کشته.» او، با حذف گزینهٔ عقب‌نشینی، حواس سربازان را بر تنها چیزی که اهمیت داشت متمرکز کرد: جنگیدن. کورتس، کشورگشای اسپانیایی، از همین کلک انگیزشی در قرن شانزدهم استفاده کرد. او بعد از ورود به ساحل شرقی مکزیک کشتی خود را غرق کرد. تمرکز قدرت فوق‌العاده‌ای دارد.

@Tehran_Tel
‌‌
#حکایت_شبانه

روان هرکسی طلاست، تنها باید خرج چیزی هم‌ارزش کرد وگرنه که معلوم است با طلا می‌توان آت‌ و آشغال خرید و تل انبار کرد.
روان بسیاری از ما آنقدر از آت و آشغال پر شده که جا برای خودمان هم ندارد و من را یاد داستان معروف برادران کالیر(عکس بالا) می‌اندازد که خانه‌ی زیبای پدر‌شان را آنقدر با چیزهای بی‌ارزش پر کردند که در آخر بر اثر سقوط آنها بر سرشان، هردو فوت شدند و جنازه‌شان بعد از روزها پیدا شد و وقتی خانه خالی شد، حدود ۱۳۰ تن، آت و اشغال از آن خارج شد.

@Tehran_Tel