آموزشکده توانا
58.5K subscribers
29.5K photos
36K videos
2.54K files
18.5K links
کانال رسمی «توانا؛ آموزشکده جامعه مدنی»
عكس،خبر و فيلم‌هاى خود را براى ما بفرستيد:
تلگرام:
t.me/Tavaana_Admin

📧 : info@tavaana.org
📧 : to@tavaana.org

tavaana.org

instagram.com/tavaana
twitter.com/Tavaana
facebook.com/tavaana
youtube.com/Tavaana2010
Download Telegram
روز ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک جایی که خدا هم آنتن نمیداد!
روز بیست و یکم تیرماه بود، تن‌های‌مان از شدت زخم‌ها و شکنجه ها حسابی عفونت کرده بود و نفس کشیدن برای‌مان لحظه به لحظه سخت تر می‌شد، صدای ناله‌های هم‌بندی‌های‌مان بلند‌ و بلند‌تر می‌شد. نگاهی به چهره خستهٔ امیر جوادی فر انداختم که از درد در خود می‌پیچید و می‌دیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سخت‌تر شده ، همه نگران و نا‌امید بودیم و محمد کامرانی همچنان چشم انتظار کنکورش بود. چند تن از مجرمان خطرناک برگه‌های دعای زیارت عاشورا داشتند، یکی از ما که صدای خوبی داشت برگه های زیارت عاشورا را از آنها گرفت و شروع به خواندن آن کرد ، در طول خواندن زیارت عاشورا همگی از مظلومیت خودمان گریه می‌کردیم که به کدامین گناه باید این همه عذاب بکشیم ، در آن لحظه حال و هوای صحرای کربلا که جمهوری اسلامی سالیان سال به دروغ در ذهن ما گنجانده بود انگار زنده شده بود و ما هم داشتیم به دست یزدیان زمانه تا مرگ شکنجه می‌شدیم و در حسرت آب خوردن بودیم ، در‌‌ همان لحظات بود که از داخل دریچه‌ای به داخل قرنطینه از دوباره دود گازوئیل وارد کردند ، فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا یا شاید به خاطر سوزی که در صدای‌مان بود.

افسر نگهبان حدود یک ساعت بعد دستور داد با همان بشمار سه و ضرب شتم ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان ، پابرهنه روی آسفالت داغ با لبهای تشنه احساس بسیار خوشایندی داشتیم زیرا در برابر آن هوای آلوده قرنطینه ، گرامی زیاد و دود گازوئیل هم که بهش اضافه می‌شد حکم بهشت را برای ما داشت ، چون می‌توانستیم به راحتی نفس بکشیم . شکنجه های روز قبل که باید چهار دست و پا روی آسفالت داغ سوار بر یکدیگر می‌رفتیم از دوباره تکرار شد و همچنین شعار های هر روزه کهریزک! اینجا کجاست ؟! کهریزک... کهریزک کجاست؟! اخر دنیا ... از غذا راضی هستین ؟! بله قربان ... آدم شدید ؟! بله قربان و ما باید آنقدر این جمله ها را بلند تکرار میکردیم که در و دیوارهای بازداشتگاه کهریزک به لرزه میوفتاد.

افسر نگهبان دستور داد با دستگاه سم پاشی داخل قرنطینه ما را سم پاشی کنند تا حشراتی مانند ، شپش ، گال ، کنه و غیره از بین بروند تا در خیال خودشون نظافت برای ما رعایت شود، ولی هدف آنها فقط شکنجه ما بود و نه نظافت ، بعد از آنکه داخل قرنطینه را سم پاشی کردند بلافاصله ما را به همان روش بشمار سه با ضرب شتم شدید به داخل قرنطینه فرستادند.
.
داخل که شدیم بوی شدید سم و دود گازوئیل که از قبل در قرنطینه مانده بود ما را داشت خفه می‌کرد، چند دقیقه‌ای گذشت، همبندی‌هایم را می‌دیدم که یکی یکی دارن بیهوش میشن و بعضی هاشون هم کف بالا میاوردند، در آن هوای آلوده و مسموم حدود بیست الی سی نفر از هم‌بندی‌هایم از هوش رفتند، راه نفس‌کشیدن برای من هم سخت تر و سخت تر می‌شد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و من با چشمهایم می‌دیدم که همبندی هایم دارند جان می‌سپارند و از اینکه کاری از دستم ساخته نبود از خودم شمسار بودم. آن‌قدر تصویر غم‌انگیز و زجر‌ دهنده‌ای بود که همگی از شدت خشم فریاد می‌زدیم که بچه ها یکی یکی دارند تلف میشوند و التماس افسر نگهبان را می‌کردیم که در‌ب قرنطینه را باز کند و ما را به داخل حیاط ببرد ، این صحنه به قدری وحشتناک بود که حتی در این میان مجرمان خطرناک از جمله عادل ترکه وکیل بند هم با ما هم صدا شدند ولی افسر نگهبان به فریادها و ضجه های ما بی‌توجهی می‌کرد، تعداد بیهوشی‌ها داشت بیشتر و بیشتر می‌شد و خود من هم به سختی می‌توانستم نفس بکشم، از شدت سم داخل قرنطینه چشم هایمان به شدت می‌سوخت، داخل گلویم انگار زخم شده بود. حالت تهوع شدید داشتم به همراه سرگیجه، از همه بدتر این بود که انگار داشتم خفه می‌شدم و نفس کشیدن در فضای آزاد برایم رویا شده بود، بعد از یک‌ساعت داد و فریاد و التماس بالاخره درب قرنطینه را باز کردند و اگر بیشتر طول می‌کشید شاید منم و خیلی ها هم بیهوش می‌شدیم و معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
ما هر کدام از آن‌هایی که از هوش رفته بودند را چند نفری از دست و پای آنها می‌گرفتیم و به بیرون می‌بردیم، متأسفانه تنها جایی که می‌شد آن‌ها را بگذاریم تا نفس‌شان بازگردد‌‌ داخل حیاط بود ، همان جهنمی را می‌گویم که برای‌مان رنگ بهشت گرفته بود، بر روی آسفالتی داغ و سوزان که سریعاً بدنمان را میسوزاند و زخم میکرد ، دوستانمان کم کم به هوش آمدند و آن روز توانستیم بیشتر در حیاط بمانیم ، افسر نگهبان بعد از حدود یک الی دو ساعت دستور داد به داخل قرنطینه برویم، ولی این بار خبری از بشمار سه و ضرب شتم نبود و از دوباره از جهنمی که کمی بوی بهشت میداد وارد جهنمی شدیم که نفس کشیدن برایمان آرزو بود.

از اینستاگرام مسعود علیزاده، شاهد جنایت کهریزک

#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
شب ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک ، انگار مرده بودم

شب شده بود و صدای ناله بود و بس! استوار خمس‌آبادی افسر نگهبان حدود ۱۲ نفر از بازداشتی‌های روز ۱۸ تیر را که در قفس‌های سوله‌های کهریزک نگهداری می‌شدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آن‌ها را شکنجه میداد و آمارگیری می‌کرد، بخاطر ناله ها و سر و صدای بچه‌های ما که بسیار آسیب دیده بودند و زخم‌هایشان هم عفونت کرده بود خمس آبادی به محمد کرمی معروف به ( ممد طیفیل ) که یکی از مجرمان خطرناک بود و وکیل بند کل بازداشتگاه کهریزک هم بود دستور داد تا چند نفر از بچه‌های داخل قرنطینه ما را بیرون بیاورد تا آن‌ها را جلوی همه شکنجه کنند که به قول‌ خودشان درس عبرتی شود برای همگی تا بفهمند کهریزک کجاست! من بعد از چند روز می‌خواستم یکی دو ساعت بخوابم که در‌‌ همان لحظه یکی از هم‌بندیهام از من خواهش کرد که یکی دو ساعت از جایم بلند بشم تا او کمی دراز بکشد و بخوابد، دلم برایش سوخت، چون می‌دانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دست‌شویی برای خوردن آب چاه که بوی گند و لجن می‌داد، در همان حال محمد کرمی از بیرون داخل قرنطینه ما آمد و از میان آن همگی ما سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و در یک لحظه نگاهش به من افتاد که جلوی دست‌شویی ایستاده بودم، نامرد صدایم زد: تو هم بیا بیرون و من می‌دانستم اگر بروم بیرون شکنجه زیادی خواهم شد.

بهش توجه نکردم و در لا به لای جمعیت که نشسته بودن مخفی شدم، در خیال خودم منو فراموش کرده بود ولی از دوباره وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا من را برای شکنجه از قرنطینه خارج کند، نمی‌خواستم بی‌گناه شکنجه بشم، چون گناهی نکرده بودم، کمی باهاش درگیر فیزیکی شدم که من بیرون نمیام، در همان حال محمد کرمی به زمین افتاد و حالت جنون بهش دست داد، با دو نفر دیگر از مجرمان خطرناک سابقه دار من را سه نفری با ضرب و شتم بیرون قرنطینه بردند، خمس‌آبادی افسر نگهبانان متوجه شد من با میل خودم بیرون نیومدم و شروع کرد با لوله پی وی سی حدود بیست دقیقه منو زد، بخاطر اینکه ضربه لوله‌ها به سر و صورتم نخوره با مچ و ساعدم جلوی ضربه‌ها را می‌گرفتم، آنقدر ضربه‌ها را محکم میزد دستم داشت می‌شکست، ساعدم ترکید و همان لحظه سیاه و کبود شد، بعد از کلی شکنجه با لوله پی وی سی بلند که جای دسته هم براش درست کرده بودند چند نفری و به زور پابندها را به پاهایم زدند و از مچ پاهایم به نرده‌ها آویزانم کردند.

سامان مهامی و احمد بلوچی را دیدم که سمت دیگری از پا آویزان شده بودند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابند ها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجه‌گران با لوله های پی وی سی با شدت تمام بر بدنم ضربه می‌زدند، این بار استوار گنج بخش هم به کمک استوار خمس‌آبادی آمد تا او هم خودش را با شکنجه‌کردن من ارضا کند، صدای صلوات هم بندی‌هایم و زندانی‌های دیگر هم کارساز نبود و محکم‌تر می‌زدند ضربه‌ها را، بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمی‌توانستم بایستم چون حس نداشتن، دوستانم زیر بغل منو گرفتند و به داخل توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند که هم زخم‌هایم شسته شود و هم از شوک در بیام، در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش که استوار بهش داده بود زیرا استوار گفته بود من را آنقدر بزند تا همان جا بمیرم، من در خیال خودم فکر می‌کردم به سراغم آمده تا از من معذرت خواهی کند ولی تا نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل سنگین آهنی بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لب‌هایم پاره شد، چشم‌هایم درونش خون شده بود و از داخل گوشم خون می‌آمد و چشم‌هایم همه جا را سیاه می‌دید، در حالی که با قفل کتابی بر سر و صورتم می‌کوبید منو به سمت درب ورودی قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند می‌کرد و با شدت تمام به کف زمین می‌کوبید، تنها آرزویم در آن حالت مرگ و بود و بس، صدای همبندی‌هایم تو گوشم زمزمه می‌شد که هم گریه می‌کردند و هم التماس تا دست از شکنجه‌ام بر دارد، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه همبندی‌هایم کف زمین بودم، حتی شرت هم بر تن نداشتم، زیرا همان روز اول دور انداخته بودیم، درد اینکه جلوی همه دوستانم لخت و عریان بودم از درد تمام شکنجه‌هایم بیشتر بود ....


ادامه را اینجا بخوانید:

https://tinyurl.com/Kahrit

از اینستاگرام مسعود علیزاده شاهد جنایت کهریزک

#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
صبح روز بیست و دوم تیر ماه هشتاد و هشت؛ مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک، جایی که خدا هم آنتن نمی‌داد

✍️ مسعود علیزاده

صبح روز چهارم بود، همگی از شدت ضعف و گرسنگی بی‌حال و بی‌انرژی بودیم و زخم‌های‌مان حسابی عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بی‌جان‌تر می‌شدیم و بعضی از دوستان به خاطر زخم های شدیدی که داشتند، بی‌هوش می‌شدند… من نیز که بر اثر شکنجه‌های شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخم‌هایم حسابی عفونی و چرکین شده بود و از شدت تب داشتم می‌سوختم، هوای داخل قرنطینه بسیار گرم شده بود و نفس‌کشیدن از روزی‌های قبل برای‌مان دشوار‌تر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدنم، می‌دیدم که چقدر خسته است و دست‌هایش بی‌جان اما برای مدتی همین‌طور مرا باد می‌زد، هر چقدر بهش می‌گفتم دیگر بس است توجه نمی‌کرد و همچنان بادم میزد تا کمتر در آتش تب بسوزم. چیزی نگذشت که از دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشم‌های‌مان حسابی عفونت کرده بود و به زور می‌توانستیم جلوی خود را ببینیم…خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا می‌کنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخ‌اش این همه عذاب؟ همه به وضعیت‌مان معترض بودیم و هر چه می‌گذشت ناامید‌تر می‌شدیم ، در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که می‌گفت !! بچه‌ها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید زود تسلیم بشیم و کم بیاریم، باید تا آخر هدفمان بایستیم، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟ که دیدم صدای محسن روح‌الامینی است، نمی‌دانم چرا در آن لحظات سخت حرف‌هایش به من نیروی عجیبی داد و از شخصیت او خوشم آمد. تشنه بودم و رفتم دستشویی از آن آب چاه تسویه نشده که بوی بسیار گندی هم میداد بخورم که یک دفعه چشمم به چهره خسته و داغون امیر جوادی‌فر افتاد که او هم می‌خواست از داخل شویی آب بخوره، یکدفعه بهم گفت؟؟ نمی‌دونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه!! گفتن واقعیت برایم بسیار سخت بود و نتوانستم بگویم برادر عزیزم، متاسفانه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشم‌هایت را از دست داده‌ای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دلداری‌دادن به او بود.

در اون چند روزی که در جهنم کهریزک اسیر بودیم امیر جوادی‌فر همیشه با صدای بلند از درد زیاد ناله می‌کرد و از مادرش کمک می‌خواست که مادرم! چرا یکی از چشم‌هایم دیگر نمی‌بیند، چشم‌هایم را به من باز گردان.

بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیری‌اش بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش هنوز بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش هم به یاد مادرش بود و از او کمک می‌خواست.

هوای داخل قرنطینه آنقدر آلوده و نفس‌گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظه‌ای هم که شده بتوانند در آن هوای داغ نفس بکشند. ظهر شد و ما را به داخل حیاط آوردند، سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی از ته بزنند، ماشین‌های دستی خراب بودند و گاهی اوقات پوست سرمان به همراه مو هایمان داشت کنده می‌شد، محسن روح‌الامینی موهای بسیار بلندی داشت، وقتی خواستند مو‌هایش را بزنند، جمله‌ای گفت که هر بار به آن جمله فکر می‌کنم به شجاعت و ایستادگی‌اش در برابر این همه ظلم و ستم افتخار می‌کنم. او گفت شاید این‌جا بتوانید موهایم را بزنید اما هرگز نمی‌توانید عقیده‌ام را بزنید و عوض کنید. موهای ما را با ماشین خراب زدند و سر همگی ما زخم شده بود، همچنان داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یک‌نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد، شاید برای این‌که بدن ما خشک نشود در حالی‌که آن‌قدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازه‌اش کنیم! آن مامور به کسی را که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه دست جمعی بود تا یک حرکت ورزشی، آن‌هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه روی آسفالت داغ و سوزان، مامور دیگری با صدای بلند می‌گفت: یا حسین و ما باید بلند می‌شدیم و بعد که می‌گفت یا علی باید می‌نشستیم، تعداد زیادی از بچه‌ها بخاطر اینکه جانی در بدن نداشتند نمی‌توانستند آن حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پی‌وی‌سی و شیلنگ حسابی تنبیه شدند.

ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahriz22

نوشته مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک

#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برنامه یادبود کوی دانشگاه سال ۱۳۷۸ و جنایت بازداشتگاه کهریزک سال۱۳۸۸

امروز مراسمی در سالگرد فاجعه کهریزک در سال ۱۳۸۸ و جنایت حمله به کوی دانشگاه درسال ۱۳۷۸، در شهر هامبورگ آلمان برگزار شد.

در این مراسم مهرداد لهراسبی زندانی سیاسی کوی دانشگاه،
مسعود علیزاده زندانی سیاسی کهریزک، الناز زینلی خواهر سعید زینلی از ناپدیدشدگان کوی دانشگاه سال۱۳۷۸، مادر جاویدنام ابوالفضل امیرعطایی و پارسا قبادی آسیب دیده چشمی انقلاب مهسا حضور داشتند
این برنامه با همکاری انجمن اتحاد ایرانیان هامبورگ و انجمن می گو هامبورگ برگزار شد.

#کوی_دانشگاه #جنایت_کهریزک #انقلاب_۱۴۰۱ #سعید_زینالی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در این ویدئو، مسعود علیزاده، از جان‌به‌دربردگان، جنایت کهریزک، از نتیجه دادگاه کهریزک سخن می‌گوید.

بشنوید!

#جنایت_کهریزک #کهریزک #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای چهل سالگی یک زخم کهنه ؛ برای امیری که چهل سالگی را تجربه نکرد :

امیر جانم ، تولدت مبارک !

امیر جانم ؛ میخواهم امروز کمی باهات درد و دل کنم.

خوشحالم که امروز چهل ساله شدی. چهل سالگی سن و سال پختگی است. تو را که دیدم بیست و پنج سال داشتی ولی به جوان ها نمی آمدی ؛ مردی بودی برای خودت. وااای امیر جان باورم نمیشه به همین زودی پانزده سال از آخرین دیدارمان گذشت، هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که این همه زمان بعد از تو محمد و محسن زندگی را پشت سر بگذارم.

امیر جانم؛ هنوز بعد از گذشت پانزده سال صدای شب ناله‌هایت در گوشم می پیچد که از مادرت چشم های زیبایت را می‌خواستی، امیر جانم، هنوز چهره خسته‌ات که رد پای باتوم و پوتین بر آن نشسته بود را فراموش نکردم که از من سراغ چشم.های زیبایت را می‌گرفتی و چقدر هراس و استرس داشتی که چرا یکی از چشمانت نمی‌بیند. به راستی گفتن واقعیت برایم بسیار سخت و دشوار بود که بگوییم قرینه چشمت را از دست دادی.

امیر جانم ؛ هنوز تصویر لب‌های خشک و تشنه‌ات را در خاطرم دارم که وقتی ناباورانه با ما وداع کردی و به سوی مادرت شتافتی. من را ببخش و حلال کن که در اون اتوبوس لعنتی نتوانستم برای نجاتت کاری انجام دهم، چقدر التماس یزدیان زمانه را کردیم بهت آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و تو در آخر چه سربلند زندگان را ترک گفتی و به سوی مادرت شتافتی.

امیر جانم؛ تو در بیست و پنج سالگی جاودانه شدی و من در چهل و یک سالگی در این روزگار گم خواهم شد. امیر جانم، به راستی چه جهنمی بود این کهریزک ( آخر دنیا ) که عزیزی همچون تو را از ما گرفت تا دیگر زندگی برای پدر، برادر، لبخند، دوستان و مردم داغدار ایران متوقف شود.

امیر جانم ! تصور عمومی بر این است که جاویدنامانی همچون تو از میان ما می‌روند و ما با زندگی در این دنیا باقی می‌مانیم، اما واقعیت این است که کسانی همچون تو جاودانه می‌شوند و این زندگی است که ما را با خود برده است. یقین دارم که فردای روزی نام خیابان‌های این شهر به اسم زیبای شما مزین خواهد شد و جشن پیروزی وطن را بر سر مزارتان برگزار خواهیم کرد.

امیر جانم تو مردانه پای آرمانت ایستادی و خون پاکت را نثار آزادی ایران کردی. بهت افتخار می‌کنم برادر شجاع و قهرمانم. 🎂💔🖤🌱

✍️مسعود علیزاده

مزار جاویدنام امیر جوادی فر ؛ بهشت زهرا : قطعه ۲۱۱، ردیف ۴۲، شماره ۱۰

#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#جنایت_کهریزک_فراموش_نخواهد_شد
#یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech