آموزشکده توانا
57.8K subscribers
30.2K photos
36.3K videos
2.54K files
18.6K links
کانال رسمی «توانا؛ آموزشکده جامعه مدنی»
عكس،خبر و فيلم‌هاى خود را براى ما بفرستيد:
تلگرام:
t.me/Tavaana_Admin

📧 : info@tavaana.org
📧 : to@tavaana.org

tavaana.org

instagram.com/tavaana
twitter.com/Tavaana
facebook.com/tavaana
youtube.com/Tavaana2010
Download Telegram
یک #کاریکاتوریست متعلق به آسیای مرکزی به نام قندوز آقایف پس از انتشار عکس آیلان کوردی(کودک سوری که عکس جنازه او بر سواحل مدیترانه جنجالی شد) با طراحی دوباره همه عکس‌های معروفی که در آن #کودکان #قربانی فقر و جنگ و ارتجاع به تصویر کشیده شده‌اند، به شکلی متناسب با رویاهای #کودکانه بازآرایی کرده است تا آینده‌ای بدون #خشونت و #نابرابری در دنیایی کودکانه را بازنمایی کند.
@Tavaana_TavaanaTech
شما ره دیدن برخی از این تصاویر دعوت می کنیم.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
من و قصه سهراب/حق داری عمو!

از صفحه اینستاگرام مسعود باستانی

حق داری بعضی از عمو هایت را نشناسی و توی بغل شون غریبگی کنی!! اصلا غریبگی حق همه بچه هاست.
در زندان که بودم همه اش فکر می کردم طبیعی ست،طبیعی ست بچه های مانند تو یا باران و یا... در این سن و سال نتوانند دلیل بعضی از بغض ها و دلتنگی های شان را بفهمند،فقط یکهو بغض کنند و این سوال ها در ذهن شان شکل بگیرد که چرا بابا ناگهان از خانه رفت؟!
چرا بابا را فقط می توان از پشت میله های و شیشه های جایی که می گوینداسمش «اوین» هست،ببینم؟!
اصلا چرا بابا نیست تا وقتی مامان، حوصله ام را ندارد، بروم و در آغوشش بخوابم!؟

اصلا شاید شبیه آن شب هایی باشد که موقع رفتن پدرم به جبهه، من و مامان به ایستگاه قطار می رفتیم تا او را در حالیکه یک لباس خاکی رنگ پوشیده بود و چفیه ای به گردنش انداخته و در حال سوار شدنِ قطاری به مقصد اهواز بود،بدرقه اش کنیم.
آن شب وقتی مادرم در تنهایی خودش بی صدا گریه می کرد و من قایمکی غصه خوردن هایش را می شنیدم. اولین متهم غایب محاکمه ام بابا بود که نمی دانستم چرا به جبهه رفته است!
غریبگی های تو با عموهایت در این سن و سال خیلی طبیعی ست.

اما سهراب جان! من وحشت بزرگتری دارم، می ترسم وقتی که بزرگتر شدی، بابا و عمو هایت را به قضاوت بنشینی و با خودت بگویی، چرا آنها رفتند؟! آنها حق نداشتند دنیای شادمانه و کودکانه من را چنین تلخ کنند؟! می ترسم که بزرگ شوی و بی آنکه از عمو هایت بپرسی، آنها را متهم کنی! همه نامه هایی که در اتاق کوچک در خلوت زندان برایت نوشته ام دفاعیه ای است در برابر این اتهامات تو.
سهراب عزیزم، همه پسرها وقتی کمی بزرگتر می شوند به راه پدرشان شک می کنند و گاهی وقت ها با تمام وجود محکومش می کنند و همه وحشت من از این دادگاهِ توست.
امشب تولدت هست پسر! تو یکسال بزرگتر شدی و حالا هر روز قد می کشی تا روزگار را تماشا کنی و من از بزرگ شدنت خوشحالم، تنها و مهمترین وحشت من این است که آیا این فرصت را خواهم داشت که یک روز بنشینم و در پاسخ به اتهاماتی که در ذهنت شکل گرفته از خودم دفاع کنم.من همه این ها را برایت نوشته ام. در خلوت اتاقم در #زندان برایت نامه هایی نوشته ام تا بتوانم بگویم که چرا ما رفتیم؟ و چرا دنیای #کودکانه تو غمگین شد؟!

همه وحشت من این است که تو هم زبان ما را نفهمی, مثل امروز که در شهر غریبه ایم! می ترسم عمو های امروزت هم غریبه های فردای جوانی ات باشند، غریبه هایی که تو غایبانه محکومشان کنی...!

من از چنین روزی وحشت دارم، از بزرگ شدن و قد کشیدنت نمی ترسم اما از ناتوانی خودم در پاسخ به سوال هایت می ترسم! از اینکه نتوانم روایت کنم آنچه را که در سینه مادرت گذشت، وقتی که ترجیح داد تو متولد وطنت باشی و آن چیز بزرگتری که پدرت را راهی اوین کرد تا برایت از آنجا به سوغات بیاورد. می ترسم سوغاتی های عمو هایت را دوست نداشته باشی!

تولدت مبارک سهراب!
حسین جان پسرت یکسال بزرگتر شد.
@Tavaana_TavaanaTech
برای آرمان گاهی شعر میخوانم. شعرهایی که گاه کودکانه نیست. اما یکی از شعرهایی که برای او میخوانم، شعری است که زمانی پدر برای «عمار کوچولو» سروده بود در زندان. بالای این شعر در کتاب اشعار پدر نوشته شده: «عمار پسر کوچکم تنها کسی بود که در زندان اوین وقزلحصار میتوانست با من ملاقات حضوری داشته باشد. هر بار می پرسید«بابا کی میای خونه؟ آخه میخوام باهات بازی کنم»
این شعر سی سال پیش سروده شده است و نامش «قصه غصه عمار» است! در روزهای سیاه دهه شصت و زمامداری خاندان امام راحل و خط امامی ها!
دردا که حکایت این شعر هنوز زنده و جاری است؛ قصه غصه دوری ها. بابابزرگ هم دلش تنگ شده از دوری و دوست دارد دستهای کوچک «آرمان» را بگیرد و در آغوشش برای نوه اش قصه ها بگوید ...
من این شعر را برای پسرم زیاد میخوانم و گاه جای «عمار»، «آرمان» میگذارم؛ بغضم می گیرد از اینکه این قصه تلخ با جابجایی نامها و عبور سالها هیچ تغییری نکرده و هنوز روزی نیامده که «ظلم و ستم دیگه نیست» و هنوز هم «بابا ناصر اسیره»، «تو زندون امیره» frown emoticon
خیر نبینند آنها که این جدایی ها را رقم زدند ...
قصه غصه عمار
(شعر #کودکانه برای عمار)
یک صبح سرد و برفی
خروسه میکرد پر حرفی
قوقولو قوقولو می گفت
به عمار کوچولو می گفت
می گفت بلند شو از جا
با قار قار کلاغا
عمار که از خواب پرید
خروسه بهش می خندید
بلند شد از رختخواب
شست دست و رو شو با آب
خشک کرد با حوله رو شو
شانه نمود موشو
سلام گفت به مادر
به خواهر و برادر
نشست زیر کرسی
کنار دست «قدسی»
وقتی که صبحانه خورد
زیادیشو مامان برد
وقتی که سفره جمع شد
کارهای خونه کم شد
مامان نداشت دیگه کار
اومد به پیش عمار
عمار تا مامانو دید
پرید و روشو بوسید
گفتش مامان نازی
میکنی با من بازی؟
حوصله ام سر اومد
بابا ناصرم نیومد
عمار میخواس بدونه
بابا کی میاد به خونه
مامان با چشم گریون
خسته و گیج و حیرون
اشگاشو رُفت با دست
گفت عمارم خدا هست
اگر بابا اسیره
تو زندون امیره
خدا که مهربونه
همه چیزو می دونه
غصه نخور پسر جون
تموم میشه زمستون
بهار میاد دوباره
کار زمستون زاره
زمین میشه پر از گل
آواز میخونه بلبل
بابا میاد به خونه
غم خاطرش میمونه
بابا یه روز میادش
هستیم همیشه یادش
روزی که غم دیگه نیست
ظلم و ستم دیگه نیست
آزاد میتوان زیست
دلشاد میتوان زیست
آن روز روز شادیست
آن روز روز بازیست
#محمدملکی (ناصر) - زندان قزل حصار – زمستان ۱۳۶۴

عمار ملکی on.fb.me/1PpRUew

@Tavaana_Tavaanatech
گرداندن دو کودک در سطح شهر به خاطر شکستن شیشه

سهراب سپهری می‌گفت:
«پسری سنگ به دیوار دبستان می‌زد.
‌کودکی هسته‌ی زردآلو را، روی سجاده‌ی بی‌رنگ پدر تف می‌کرد»

پلیس ساری چندی پیش دو نوجوان را که با سنگ شیشه‌ی فروشگاه‌های لوکس را می‌شکستند و این اتفاق در روزهای ۲۷ و ۲۸ دی‌ماه افتاده است را بازداشت می‌کند. پلیس پی می‌برد که موتورسوار جوانی که به کار فروش ضایعات مشغول است با همراهی پسرعموی #کودک خود به شکستن شیشه‌های دست زده‌اند.

پلیس پس از بازداشت این دو نوجوان را با آلت جرمشان که یک جفت تیر وکمان بازی‌های #کودکانه است در سطح شهر چرخانده‌اند تا درس عبرتی باشند برای دیگران!

در جامعه‌ای که #اعدام را بر سر گذرگاه‌ها به تفریح به تماشا می‌نشینند شاید گرداندن این کودکان در سطح شهر نیز تفریح جدیدی باشد اما مشکلات این رفتار نادرست می‌تواند برای آینده‌ی همین #کودکان و جامعه زیان‌بار باشد.

روزنامه‌ی اقتصادی جهان صنعت چهارشنبه ۲۱ بهمن گفت‌وگویی دارد با بهمن کشاورز، حقوق‌دان در همین زمینه.

بهمن کشاورز حقوقدان، وکیل دادگستری و رییس اتحادیه سراسری کانون‌های وکلای دادگستری ایران درباره رفتاری که با این دو نوجوان شده است به «جهان صنعت» می‌گوید: آنچه انجام شده از نظر کیفری تخریب عمدی است و #مجازات دارد. البته با توجه به سن متهمان رسیدگی به اتهام آنها تابع ضوابط خاصی است که فعلا مورد بحث ما نیست. ما فقط برآنیم که در خصوص رفتاری که با این دو نوجوان شده، بحث کنیم.

به گفته کشاورز، اگر این عمل از ناحیه بزرگسالان یعنی افراد بالای ۱۸ سال انجام شده بود، مرتکب در معرض مجازات حبس و شلاق و جزای نقدی قرار می‌گرفت و به جبران خسارت نیز محکوم می‌شد. در قوانین ما مجازاتی با عنوان گرداندن در شهر وجود ندارد. در گذشته‌هایی بسیار دور یعنی شاید پیش از انقلاب مشروطیت مرتکبان برخی جرایم، وارونه بر خری می‌نشاندند و قیفی را به شکل کلاه بر سرشان می‌گذاشتند و بر گردنشان هم افساری می‌انداختند و در شهر می‌گرداندند اما گمان نمی‌رود که در عصر حاضر و در نظام قضایی جمهوری اسلامی حرکاتی از این قبیل قابل قبول یا توجیه باشد…. آنچه در مورد این مجازات انجام شده درخور توجه و اظهارنظر جرم‌شناسان و روان‌شناسان کیفری است. گمان نمی‌رود این نحوه عمل باعث تنبیه یا عبرت آنان شود بلکه به احتمال قوی این بچه‌ها اگر مشکلات اخلاقی و روانی مختصری داشته باشند (که با توجه به آنچه انجام داده‌اند قطعا چنین مشکلاتی دارند.) با این اقدام به جانب بدتر شدن و پیدا کردن شخصیت ضداجتماعی رانده خواهند شد. واضح است که وقتی بعد از چند سال مثلا مرتکب سرقت و مفاهیم مقرون به آزار یا مسلحانه یا قتل شدند، آسان‌ترین راه برای جامعه این خواهد بود که در کوتاه‌ترین مدت آنها را به عنوان محارب اعدام کنند.

شما چه فکر می‌کنید؟

عکس: مصطفی شانچی - ایسنا

@Tavaana_TavaanaTech
فرزاد کمانگر، یکی از زندانیان سیاسی اوین، یکی از آن‌ها که رفت و نیامد
http://bit.ly/1TwR1Pj
«من عاقبت از اینجا خواهم رفت.
پروانه‌ای که با شب می‌رفت،
این فال را برای دلم دید….»
کمتر از یکسال از انتخابات بحث برانگیز ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ گذشته بود. هنوز داغ سهراب، ندا، محسن و ده‌ها کشته دیگر اعتراضات آن سال تازه بود که خبری تلخ رسید: پنج زندانی سیاسی اعدام شدند؛ فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان. در میان این پنج اسم، نام فرزاد به واسطه نامه‌هایش بیشتر می‌درخشید.
فرزاد در سال ۱۳۵۴ در کامیاران استان #کردستان متولد شد. دوران کودکیش با جنگ گره خورده بود: «کودکی من (و نسل ما) تاثیرات عمیقی بر همه وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکی‌ام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. باور کن نگذاشتند کودکی کنیم، کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد.»
می‌خواست کودکی کند، می‌خواست رویاهای کودکی در وجودش تازه بماند، پس #معلم شد. می‌گفت: «هنوز در سی و چند سالگی دوست دارم بازی‌های #کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که این‌قدر از بازی با بچه‌ها لذت می‌برم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم.»
در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مساله درمان بیماری برادرش به تهران آمده بود که به اتهام عضویت در پژاک و مشارکت در چند عملیات بمب گذاری و خرابکارنه دستگیر شد. از شرح شکنجه‌هایش اینگونه می‌نویسد: با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می‌نامیدند به گوشه‌ای دیگر از دنیا می‌رفتم… با هر ضربه ذوالفقار سال‌ها به عقب بر می‌گشتم، به عهد قاجار به مناره‌ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و.. باز می‌زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم می‌رسیدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش می‌شدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می‌آمدم. فردا شب باز صدای درد و باز…. یکی می‌زد به خاطر افکارم، دیگری می‌زد به خاطر زبانم، سومی می‌پنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته‌ام، چهارمی می‌زد تا ببیند صدایم به کجای دنیا می‌رسد.»
از قاضی پرونده شنید که: «وزارت اطلاعات خواستار اعدام شماست، بروید و آن‌ها را راضی کنید». تقاضای عفو نکرد و نوشت:«آیا من شایسته حکم اعدام بوده‌ام؟ و آیا اینجانب جهت حفظ زندگی خود باید تقاضای عفو نمایم؟ عفو و عذر تقصیر از چه و به که؟ آیا آنانی که حتی قانون مکتوب خود را به کرات زیر پا گذاشته و به قانون نانوشته و خودسرانه خود حکم به #شکنجه و اعدام می‌دهند، در این راه با دست و دلبازی تمام زندگی بخشش می‌کنند به درخواست عفو مستحق‌تر نیستند؟»
زندانی بند ۲۰۹ اوین بود و اینگونه زندانش را توصیف کرد :«غروب‌ها به دلم می‌گویم که من یکی از ده‌ها #زندانی_سیاسی #اوین شده‌ام، یکی از هزاران از آن‌ها که آمدند و رفتند و آن‌ها که آمدند و نرفتند.»
رویای دوباره دیدن شبی پرستاره برایش محقق نشد. فرزاد در نامه‌ای به محسنی اژه‌ای نوشته بود قلبش را به #کودکی هدیه کنند. ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ و در آستانه سالگرد انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ خبر #اعدام فرزاد به همراه پنج نفر دیگر همه جا را پر کرد.
قلبش اما در سینه هیچ کودکی نتپید، حتی هرگز نشانی هم از مزارش داده نشد.
متن کامل:
http://bit.ly/1TwR1Pj

@Tavaana_TavaanaTech
تابستان «سعید» چگونه گذشت؟

«سعید» در کلاس انشای مهرماه امسالش از تابستانی خواهد نوشت که در کوره های داغ آجرپزی گذشت. از روزهایی که هزار آجر سنگین را با دستان کوچکش جا به جا کرد، فقط برای 2 هزار و 500 تومان!

اطراف شهر اصفهان زیادند، کوره های آجرپزی. کوره‌های خانوادگی که از لگدمال کردن گل بگیر تا پختن آجر در آتش را خودشان انجام می‌دهند. کوره ها پُر اند از بچه‌هایی که تابستانشان به «دپو» کردن آجر می‌گذرد، در میان این بچه‌ها اما خبری از صدای خنده و بازی‌های کودکانه نیست. هرچه هست، کار است و مردانگی.

این کوره‌های آجرپزی زمستان‌ها خاموش اند، اما تابستان که می‌شود، طبقه کارگر و آنها که دستشان کمتر می‌رسد، به همراه اعضای خانواده شان راهی کوره‌ها می‌شوند. کسانی که خانه‌ای از خود ندارند، آجر می‌سازند برای خانه‌های دیگران. تا پایان ماه شهریور کارشان همنشینی با خاک، گل و آتش زیر آفتاب داغ است.

سعید روی آجرهای دپو شده می‌نشیند و دست‌هایش را به عکاس نشان می‌دهد
سعید یکی از همان بچه‌هایی است که صبح و عصر در کوره کار می‌کند. وظیفه‌اش جمع کردن آجر گلی خشک شده و انبار کردن آن برای خشک شدن کامل است. 10 ساله است با این نگاه مردانه و صبور.

او هر روز برای کارگری به کوره می آید. زیر آفتاب داغ که بدجوری هم پوست صورتش را سوزانده آجرها را روی هم می گذارد تا روزگارش را بنا کند. آن هایی که از نزدیک او را دیده‌اند، می گویند، سعید اهل اعتراض نیست. از همان اول صبح که به کوره می‌آید، فقط کار می‌کند و کار.

شاید ما به سعید بگوییم «کودک 10 ساله» اما او فقط عنوان کودک را یدک می کشد؛ مردی است، برای خودش. سعید و امثال او در ازای دپو کردن هر هزار آجر که وزن زیادی هم دارد، 2 هزار و 500 تومان دستمزد می‌گیرند که نتیجه‌اش می شود، همین دست های کوچک پینه بسته.
بیشتر بخوانید:
https://www.instagram.com/p/BKuypAuhRLP/
منبع: ایسنا

کودکان کار، ستمدیدگان بیصدا
http://bit.ly/1nUB4YK

@Tavaana_TavaanaTech
آموزشکده توانا
فرزاد کمانگر: شعر، شلاق، شکنجه http://bit.ly/1TwR1Pj «من عاقبت از اینجا خواهم رفت. پروانه‌ای که با شب می‌رفت، این فال را برای دلم دید….» @Tavaana_TavaanaTech
فرزاد کمانگر، یکی از زندانیان سیاسی اوین، یکی از آن‌ها که رفت و نیامد
http://bit.ly/1TwR1Pj
«من عاقبت از اینجا خواهم رفت.
پروانه‌ای که با شب می‌رفت،
این فال را برای دلم دید….»
کمتر از یکسال از انتخابات بحث برانگیز ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ گذشته بود. هنوز داغ سهراب، ندا، محسن و ده‌ها کشته دیگر اعتراضات آن سال تازه بود که خبری تلخ رسید: پنج زندانی سیاسی اعدام شدند؛ فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان. در میان این پنج اسم، نام فرزاد به واسطه نامه‌هایش بیشتر می‌درخشید.
فرزاد در سال ۱۳۵۴ در کامیاران استان #کردستان متولد شد. دوران کودکیش با جنگ گره خورده بود: «کودکی من (و نسل ما) تاثیرات عمیقی بر همه وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکی‌ام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. باور کن نگذاشتند کودکی کنیم، کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد.»
می‌خواست کودکی کند، می‌خواست رویاهای کودکی در وجودش تازه بماند، پس #معلم شد. می‌گفت: «هنوز در سی و چند سالگی دوست دارم بازی‌های #کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که این‌قدر از بازی با بچه‌ها لذت می‌برم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم.»
در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مساله درمان بیماری برادرش به تهران آمده بود که به اتهام عضویت در پژاک و مشارکت در چند عملیات بمب گذاری و خرابکارنه دستگیر شد. از شرح شکنجه‌هایش اینگونه می‌نویسد: با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می‌نامیدند به گوشه‌ای دیگر از دنیا می‌رفتم… با هر ضربه ذوالفقار سال‌ها به عقب بر می‌گشتم، به عهد قاجار به مناره‌ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و.. باز می‌زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم می‌رسیدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش می‌شدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می‌آمدم. فردا شب باز صدای درد و باز…. یکی می‌زد به خاطر افکارم، دیگری می‌زد به خاطر زبانم، سومی می‌پنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته‌ام، چهارمی می‌زد تا ببیند صدایم به کجای دنیا می‌رسد.»
از قاضی پرونده شنید که: «وزارت اطلاعات خواستار اعدام شماست، بروید و آن‌ها را راضی کنید». تقاضای عفو نکرد و نوشت:«آیا من شایسته حکم اعدام بوده‌ام؟ و آیا اینجانب جهت حفظ زندگی خود باید تقاضای عفو نمایم؟ عفو و عذر تقصیر از چه و به که؟ آیا آنانی که حتی قانون مکتوب خود را به کرات زیر پا گذاشته و به قانون نانوشته و خودسرانه خود حکم به #شکنجه و اعدام می‌دهند، در این راه با دست و دلبازی تمام زندگی بخشش می‌کنند به درخواست عفو مستحق‌تر نیستند؟»
زندانی بند ۲۰۹ اوین بود و اینگونه زندانش را توصیف کرد :«غروب‌ها به دلم می‌گویم که من یکی از ده‌ها #زندانی_سیاسی #اوین شده‌ام، یکی از هزاران از آن‌ها که آمدند و رفتند و آن‌ها که آمدند و نرفتند.»
رویای دوباره دیدن شبی پرستاره برایش محقق نشد. فرزاد در نامه‌ای به محسنی اژه‌ای نوشته بود قلبش را به #کودکی هدیه کنند. ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ و در آستانه سالگرد انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ خبر #اعدام فرزاد به همراه پنج نفر دیگر همه جا را پر کرد.
قلبش اما در سینه هیچ کودکی نتپید، حتی هرگز نشانی هم از مزارش داده نشد.
متن کامل:
http://bit.ly/1TwR1Pj

@Tavaana_TavaanaTech
فرزاد کمانگر، یکی از زندانیان سیاسی اوین، یکی از آن‌ها که رفت و نیامد
is.gd/O8uM4V

«من عاقبت از اینجا خواهم رفت.
پروانه‌ای که با شب می‌رفت،
این فال را برای دلم دید….»
کمتر از یکسال از انتخابات بحث برانگیز ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ گذشته بود. هنوز داغ سهراب، ندا، محسن و ده‌ها کشته دیگر اعتراضات آن سال تازه بود که خبری تلخ رسید: پنج زندانی سیاسی اعدام شدند؛ فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان. در میان این پنج اسم، نام فرزاد به واسطه نامه‌هایش بیشتر می‌درخشید.
فرزاد در سال ۱۳۵۴ در کامیاران استان #کردستان متولد شد. دوران کودکیش با جنگ گره خورده بود: «کودکی من (و نسل ما) تاثیرات عمیقی بر همه وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکی‌ام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. باور کن نگذاشتند کودکی کنیم، کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد.»
می‌خواست کودکی کند، می‌خواست رویاهای کودکی در وجودش تازه بماند، پس #معلم شد. می‌گفت: «هنوز در سی و چند سالگی دوست دارم بازی‌های #کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که این‌قدر از بازی با بچه‌ها لذت می‌برم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم.»
در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مساله درمان بیماری برادرش به تهران آمده بود که به اتهام عضویت در پژاک و مشارکت در چند عملیات بمب گذاری و خرابکارنه دستگیر شد. از شرح شکنجه‌هایش اینگونه می‌نویسد: با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می‌نامیدند به گوشه‌ای دیگر از دنیا می‌رفتم… با هر ضربه ذوالفقار سال‌ها به عقب بر می‌گشتم، به عهد قاجار به مناره‌ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و.. باز می‌زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم می‌رسیدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش می‌شدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می‌آمدم. فردا شب باز صدای درد و باز…. یکی می‌زد به خاطر افکارم، دیگری می‌زد به خاطر زبانم، سومی می‌پنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته‌ام، چهارمی می‌زد تا ببیند صدایم به کجای دنیا می‌رسد.»
از قاضی پرونده شنید که: «وزارت اطلاعات خواستار اعدام شماست، بروید و آن‌ها را راضی کنید». تقاضای عفو نکرد و نوشت:«آیا من شایسته حکم اعدام بوده‌ام؟ و آیا اینجانب جهت حفظ زندگی خود باید تقاضای عفو نمایم؟ عفو و عذر تقصیر از چه و به که؟ آیا آنانی که حتی قانون مکتوب خود را به کرات زیر پا گذاشته و به قانون نانوشته و خودسرانه خود حکم به #شکنجه و اعدام می‌دهند، در این راه با دست و دلبازی تمام زندگی بخشش می‌کنند به درخواست عفو مستحق‌تر نیستند؟»
زندانی بند ۲۰۹ اوین بود و اینگونه زندانش را توصیف کرد :«غروب‌ها به دلم می‌گویم که من یکی از ده‌ها #زندانی_سیاسی #اوین شده‌ام، یکی از هزاران از آن‌ها که آمدند و رفتند و آن‌ها که آمدند و نرفتند.»
رویای دوباره دیدن شبی پرستاره برایش محقق نشد. فرزاد در نامه‌ای به محسنی اژه‌ای نوشته بود قلبش را به #کودکی هدیه کنند. ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ و در آستانه سالگرد انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ خبر #اعدام فرزاد به همراه پنج نفر دیگر همه جا را پر کرد.
قلبش اما در سینه هیچ کودکی نتپید، حتی هرگز نشانی هم از مزارش داده نشد.
متن کامل:
bit.ly/1TwR1Pj

@Tavaana_TavaanaTech
بوی ماه مهر

باز آمد بوى ماه مدرسه
بوى بازى هاى راه مدرسه...
📚📐📖📏📕📝
ماه مهر براى همه ما یاد آور اشتیاق خرید کیف و کتاب و مداد ودفتره
کم نیستند بچه‌هایی که مدرسه و کلاس و درس به جای اینکه روال عادی زندگیشون باشه، یکی از آرزوهاشونه .
امسالم مثل سالای قبل ‌پروژه #کودکانه_طلوع بعد از شناسایی این بچه‌ها و اطمینان از وضعیت نابسامان اونها تلاش می‌کنه با کمک شما که همیشه تو صف اول همراهی و حمایت هستید، به استقبال «بوی ماه مهر» بره و دوباره به خودمون یادآوار بشیم که:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷آینده ایران یعنی کودکان این سرزمین و آموزش تنها راه برای ساختن ایرانى شاد و آباد است.🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تا این لحظه:
🥁۲۷۰ کودک واجد شرایط جهت حمایت تحصیلی شناسایی شده اند
🎷با همراهی دوستانمان در کمپین #مهر_بدون_مرز از ۷۰ کودک مهاجر افغان هم حمایت تحصیلی صورت خواهد گرفت
📒🎒👟🧥
هزینه حمایت تحصیلی از هر کودک ۶۵۰ هزار تومان که شامل:خرید کیف و کفش، لوازم التحریر(اجناس مرغوب و با توجه به نیاز هر مقطع تحصیلى متفاوت است)، لباس فرم مدارس، هزینه‌ثبت نام
👧🏻👦🏼🔜👩🏻‍🎓👨🏻‍🎓
👇👇👇👇
خبرهاى خوبى تو راهه
با ما همراه باشید:
🏧💻📱
شماره کارت موسسه :
5022297000012653
بانک پاسارگاد، به نام موسسه طلوع بی نام و نشان ها
*۷۸۰*۲۰۲۰*۳#
📱💻

http://uupload.ir/files/1do_photo_2018-08-26_01-01-25.jpg

مسیر های ارتباطی در فضای مجازی با جمعیت طلوع بی نشان ها

سایت اینترنتی: www.toloo.org
کانال رسمی اطلاع رسانی طلوع در تلگرام:
toloo_bineshanha_society

صفحه طلوع بی نشان ها در اینستاگرام
https://www.instagram.com/toloo_bineshanha_society

ویدئوهای طلوع بی نشان ها در سایت آپارات
http://www.aparat.com/toloobineshanha

نشانی دفتر مرکزی موسسه: تهران ، بزرگراه شهید محلاتی شرق به غرب - قبل از خروجی امام علی شمال - دسترسی محلی - کوچهشهید صالحی - مقابل درمانگاه مسجد قاسم ابن الحسن - مرکز اقامتی کودک و خانواده مهر

🌱@bakarimanbot
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

فرزاد کمانگر، یکی از زندانیان سیاسی اوین، یکی از آن‌ها که رفت و نیامد

از اینجا خواهم رفت. پروانه‌ای که با شب می‌رفت، این فال را برای دلم دید….»

کمتر از یکسال از انتخابات بحث برانگیز ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ گذشته بود. هنوز داغ سهراب، ندا، محسن و ده‌ها کشته دیگر اعتراضات آن سال تازه بود که خبری تلخ رسید: پنج زندانی سیاسی اعدام شدند؛ فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان. در میان این پنج اسم، نام فرزاد به واسطه نامه‌هایش بیشتر می‌درخشید. فرزاد در سال ۱۳۵۴ در کامیاران استان #کردستان متولد شد. دوران کودکیش با جنگ گره خورده بود: «کودکی من (و نسل ما) تاثیرات عمیقی بر همه وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکی‌ام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. باور کن نگذاشتند کودکی کنیم، کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد.» می‌خواست کودکی کند، می‌خواست رویاهای کودکی در وجودش تازه بماند، پس #معلم شد. می‌گفت: «هنوز در سی و چند سالگی دوست دارم بازی‌های #کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که این‌قدر از بازی با بچه‌ها لذت می‌برم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم.» در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مساله درمان بیماری برادرش به تهران آمده بود که به اتهام عضویت در پژاک و مشارکت در چند عملیات بمب گذاری و خرابکارنه دستگیر شد.

از شرح شکنجه‌هایش اینگونه می‌نویسد: با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می‌نامیدند به گوشه‌ای دیگر از دنیا می‌رفتم… با هر ضربه ذوالفقار سال‌ها به عقب بر می‌گشتم، به عهد قاجار به مناره‌ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و.. باز می‌زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم می‌رسیدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش می‌شدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می‌آمدم. فردا شب باز صدای درد و باز…. یکی می‌زد به خاطر افکارم، دیگری می‌زد به خاطر زبانم، سومی می‌پنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته‌ام، چهارمی می‌زد تا ببیند صدایم به کجای دنیا می‌رسد.» از قاضی پرونده شنید که: «وزارت اطلاعات خواستار اعدام شماست، بروید و آن‌ها را راضی کنید». تقاضای عفو نکرد و ...

ادامه را اینجا بخوانید:
t.me/Tavaana_TavaanaTech/27647

#فرزاد_کمانگر #یادمون_نمیره #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech