خبر قتل اعضای خانواده توسط جوانی که در کودکی شاهد قتل ناموسی خواهر بزرگترش تنها به خاطر صحبت با یک پسر بود، خبری تکان دهنده و قابل تامل بود، اعضای ذکور خانواده در ۱۲ سالگی بهرام خواهرش را کشتند و او شاهدش بود، شاید خواستند به او درس «غیرت»!، «ناموسپرستی»! و «مردانگی» بدهند! بقیه اعضای خانواده هم از جنایت خبر داشتند.... بهرام اما ده سال بعد از آن واقعه رفتار دیگری کرد، باوری ارتجاعی و قتل در ده سال پیش قربانیان تازهای در سالها بعد گرفت. دکتر رضا احمدی، روانپزشک، متنی درباره این قتل و تاثیر این تروما بر روان یک کودک ۱۲ ساله نوشته است.
«بهرامهای زخمی
پسری دوازده ساله در اوج احساس غرور و همه توانی با صحنه کتکخوردن خواهر بزرگترش توسط پدر و برادران بزرگتر مواجه میشود، که میگویند توی دختر بدلیل حرفزدن با دوست پسر شایسته مجازات مرگ هستی و برادر دوازده سالهای که بخود میگوید چرا مرگ؟ و باید کاری کنم اما نمیتواند و پرونده قطور #قتل_ناموسی ورق دیگری میخورد. نوجوان دوازده ساله وحشتزده از مرگ خواهر می خواهد فریاد بزند، اما میترسد که او نیز ناتوان باشد و به ورطه نابودی بلغزد. روزها و شبها با خود فکر میکند، چرا کشتند؟ من چقدر بیعرضه و ناتوان بودم که جلوی مرگ خواهرم را نتوانستم بگیرم. اگر فلان کار را میکردم، الان خواهرم زنده بود و من خیلی برادر بدی هستم.
هر روز صحنه مرگ بصورت زنده از جلوی چشمانش گذر میکند، گویی هر لحظه، آنرا زندگی می کند، می خوابد که شاید از آن خلاصی یابد، اما کابوسها را پایانی نیست و کابوسی که در آن خواهر قربانی شده، فریاد کمک سر میدهد و برادری که میگوید، نمیتوانم، نمیشود، شرمندهام، گناهکارم، مرا ببخش و اینگونه از خواب میپرد و در بیداری هم باز این تکرارهای ناتمام.
پسر نوجوان بشدت تحت فشار است و از این همه احساس ناتوانی و درماندگی دردش میگیرد و گاه دوست دارد، دردش را، زخمش را، سفره دلش را جایی امن بگشاید، اما میترسد که نکند آبرویم برود که تو چکاره بودی که گذاشتی خواهرت را بکشند و یا اینکه اگر حرفی بزنم و به گوش بابا و برادران برسد، تنبیهی ویرانگر را باید تجربه کنم، بنابراین از دردش نمیگوید که نکند شرمگین و خجالتزده و عامل بیآبرویی خانواده شود، از طرفی هم میترسد و خود این ترس هم دوباره خجالتزدهاش میکند که تو بخاطر ترس و نجات خودت از حق خواهرت دفاع نمیکنی.
سالها این همه درد و زخم را بروز نمیدهد، با کسی صحبت نمیکند تا اینکه درد او را از پای میاندازد، بی حس و کرخت میکند که دیگر تاب و توانی برای دست و پنجه نرمکردن با این همه درد و احساسات ناخوشایند ندارد. مدتی در این کرختی میماند با درس،مدرسه، دانشگاه، شغل، بی حسی و کرختی هیجانی از این احساسات مقداری فاصله میگیرد، اما بالاخره در بیست و دو سالگی از این کرختی و بیحسی خسته میشود و میخواهد احساس گیرکردن و فریزشدن در دوازده سالگی را بدرد. گویی بیحسی هم درمان نبود، دیگر زندگی روزمره را حس نمیکند و میخواهد این کرختی و بیحسی را پاره کند تا خود و زندگی را حس کند، اما با گذر زمانی طولانی و سدکردن راه بروز احساساتش، قیمت این پارگی و دریدن سهمگین شده و حاصلش باز شدن سد بند ده ساله خشم تلنبار شده از احساس استیصال، ناتوانی، آدم بد بودن، گناه، سرزنش، شرمندگی و خجالت است که دیگر بهمنی پرخاشگر و ویرانگر شده، که هر آنچه در مسیر است را با خود به کام نابودی میبرد.
بیایید فرض کنیم که این سناریو میتواند داستان #بهرام ، بیست و دوساله، دانش آموخته دانشگاه فرهنگیان، معلم پیشه، اهل فاریاب و شاهد ترومای «قتل ناموسی» باشد، که اگر اینگونه باشد، یعنی بهرامها آموزش ندیدهاند که حق دارند، در محیطی امن از احساسات ناخوشایند خود بگویند، از احساساتی دردناک بگویند که قابل انکار نیست و اگر دیده و شنیده شود بسان گلوله برفی آب میشود، اما اگر دیده و شنیده نشود میتواند تبدیل به بهمنی ویرانگر و مخرب شود.
تروماهایی از این دست به اشکال مختلف رو به افزایش است و نقش مهم حاکمیت را باید گوشزد کرد. زمانی که حاکمیت نه تنها جانباختگان و آسیبدیدگان اعتراضات را به رسمیت نمیشناسد، بلکه موانعی در مسیر سوگواری، دیده شدن زخم و همدلی جمعی برای آنها ایجاد میکند، شاید مشکلی سیاسی را به زیر فرش میراند، اما مانع از ترمیم روانی کافی برای بازماندگان تروما میشود....»
ادامه را اینجا بخوانید:
#تروما #قتل_ناموسی #یاری_مدنی_توانا
«بهرامهای زخمی
پسری دوازده ساله در اوج احساس غرور و همه توانی با صحنه کتکخوردن خواهر بزرگترش توسط پدر و برادران بزرگتر مواجه میشود، که میگویند توی دختر بدلیل حرفزدن با دوست پسر شایسته مجازات مرگ هستی و برادر دوازده سالهای که بخود میگوید چرا مرگ؟ و باید کاری کنم اما نمیتواند و پرونده قطور #قتل_ناموسی ورق دیگری میخورد. نوجوان دوازده ساله وحشتزده از مرگ خواهر می خواهد فریاد بزند، اما میترسد که او نیز ناتوان باشد و به ورطه نابودی بلغزد. روزها و شبها با خود فکر میکند، چرا کشتند؟ من چقدر بیعرضه و ناتوان بودم که جلوی مرگ خواهرم را نتوانستم بگیرم. اگر فلان کار را میکردم، الان خواهرم زنده بود و من خیلی برادر بدی هستم.
هر روز صحنه مرگ بصورت زنده از جلوی چشمانش گذر میکند، گویی هر لحظه، آنرا زندگی می کند، می خوابد که شاید از آن خلاصی یابد، اما کابوسها را پایانی نیست و کابوسی که در آن خواهر قربانی شده، فریاد کمک سر میدهد و برادری که میگوید، نمیتوانم، نمیشود، شرمندهام، گناهکارم، مرا ببخش و اینگونه از خواب میپرد و در بیداری هم باز این تکرارهای ناتمام.
پسر نوجوان بشدت تحت فشار است و از این همه احساس ناتوانی و درماندگی دردش میگیرد و گاه دوست دارد، دردش را، زخمش را، سفره دلش را جایی امن بگشاید، اما میترسد که نکند آبرویم برود که تو چکاره بودی که گذاشتی خواهرت را بکشند و یا اینکه اگر حرفی بزنم و به گوش بابا و برادران برسد، تنبیهی ویرانگر را باید تجربه کنم، بنابراین از دردش نمیگوید که نکند شرمگین و خجالتزده و عامل بیآبرویی خانواده شود، از طرفی هم میترسد و خود این ترس هم دوباره خجالتزدهاش میکند که تو بخاطر ترس و نجات خودت از حق خواهرت دفاع نمیکنی.
سالها این همه درد و زخم را بروز نمیدهد، با کسی صحبت نمیکند تا اینکه درد او را از پای میاندازد، بی حس و کرخت میکند که دیگر تاب و توانی برای دست و پنجه نرمکردن با این همه درد و احساسات ناخوشایند ندارد. مدتی در این کرختی میماند با درس،مدرسه، دانشگاه، شغل، بی حسی و کرختی هیجانی از این احساسات مقداری فاصله میگیرد، اما بالاخره در بیست و دو سالگی از این کرختی و بیحسی خسته میشود و میخواهد احساس گیرکردن و فریزشدن در دوازده سالگی را بدرد. گویی بیحسی هم درمان نبود، دیگر زندگی روزمره را حس نمیکند و میخواهد این کرختی و بیحسی را پاره کند تا خود و زندگی را حس کند، اما با گذر زمانی طولانی و سدکردن راه بروز احساساتش، قیمت این پارگی و دریدن سهمگین شده و حاصلش باز شدن سد بند ده ساله خشم تلنبار شده از احساس استیصال، ناتوانی، آدم بد بودن، گناه، سرزنش، شرمندگی و خجالت است که دیگر بهمنی پرخاشگر و ویرانگر شده، که هر آنچه در مسیر است را با خود به کام نابودی میبرد.
بیایید فرض کنیم که این سناریو میتواند داستان #بهرام ، بیست و دوساله، دانش آموخته دانشگاه فرهنگیان، معلم پیشه، اهل فاریاب و شاهد ترومای «قتل ناموسی» باشد، که اگر اینگونه باشد، یعنی بهرامها آموزش ندیدهاند که حق دارند، در محیطی امن از احساسات ناخوشایند خود بگویند، از احساساتی دردناک بگویند که قابل انکار نیست و اگر دیده و شنیده شود بسان گلوله برفی آب میشود، اما اگر دیده و شنیده نشود میتواند تبدیل به بهمنی ویرانگر و مخرب شود.
تروماهایی از این دست به اشکال مختلف رو به افزایش است و نقش مهم حاکمیت را باید گوشزد کرد. زمانی که حاکمیت نه تنها جانباختگان و آسیبدیدگان اعتراضات را به رسمیت نمیشناسد، بلکه موانعی در مسیر سوگواری، دیده شدن زخم و همدلی جمعی برای آنها ایجاد میکند، شاید مشکلی سیاسی را به زیر فرش میراند، اما مانع از ترمیم روانی کافی برای بازماندگان تروما میشود....»
ادامه را اینجا بخوانید:
#تروما #قتل_ناموسی #یاری_مدنی_توانا
Telegraph
بهرام های زخمی
خبر قتل اعضای خانواده توسط جوانی که در کودکی شاهد قتل ناموسی خواهر بزرگترش تنها به خاطر صحبت با یک پسر بود، خبری تکان دهنده و قابل تامل بود، اعضای ذکور خانواده در ۱۲ سالگی بهرام خواهرش را کشتند و او شاهدش بود، شاید خواستند به او درس «غیرت»!، «ناموسپرستی»!…