علیه فراموشی
چهارم آبان ۱۴۰۱ همزمان با چهلم مهسا امینی، سراسر ایران غرق انقلاب بود. از جمله دانشگاههای ایران در آن روزها تقریبا همه روزه دانشجویان تظاهرات میکردند و شعار میدادند.
این دو ویدیو مربوط به دانشگاه اصفهان است که در آن روزهای به یاد ماندنی همه دانشجویان در صحن دانشگاه حضور داشتند.
#علیه_فراموشی #دانشگاه_اصفهان #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
چهارم آبان ۱۴۰۱ همزمان با چهلم مهسا امینی، سراسر ایران غرق انقلاب بود. از جمله دانشگاههای ایران در آن روزها تقریبا همه روزه دانشجویان تظاهرات میکردند و شعار میدادند.
این دو ویدیو مربوط به دانشگاه اصفهان است که در آن روزهای به یاد ماندنی همه دانشجویان در صحن دانشگاه حضور داشتند.
#علیه_فراموشی #دانشگاه_اصفهان #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
من #محمدحسین_فرجی کشته شدم، در تاریخ ۴ آبان ماه ۱۴۰۱. فقط ۱۸ سالم بود، متولد ۲۴ تیر ماه ۱۳۸۳. فرزند نسرین و جمشید و اهل و ساکن تهران بودم و در محله تهرانسر زندگی میکردم. تک پسر بودم و دو خواهر بنامهای فائزه و فریماه داشتم. فائزه ازدواج کرده بود و فریماه شاگرد مدرسه بود. به عکاسی علاقمند بودم و بخصوص عکاسی چهره رو خیلی دوست داشتم. اصولا پسری قوی، شجاع، مهربون، مردم دار، خونگرم و پرانرژی و کاری بودم. یه مدت بعد از مدرسه میرفتم تو خیابون اصلی تهرانسر دستفروشی میکردم، دلم میخواست مستقل باشم و دستم تو جیب خودم باشه. به داییم میگفتم من دیگه کاسب شدم، میخوام یه مغازه اجاره کنم.
با کشته شدن مهسا ژینا امینی و شروع اعتراضات سراسری، منم ساکت نموندم و در کنار هموطنام به خیابون رفتم و اعتراضمو فریاد زدم. تمام دوستام میدونستن که آدم شجاع و نترسی بودم و بین اونا نقش لیدری داشتم، توی تمام اعتراضات شرکت میکردم و یه لیدر میدانی بودم، حتی تو تجمع جلوی زندان اوین همحضور داشتم. روزای آخر مهرماه بود که به مادرم گفتم که تو شلوغیا توی یه کوچه چند نفر منو دوره کردن و یه بسیجی که مال همون منطقه بود منو بیخ دیوار گذاشت و ازم عکس گرفت و بعد گفت عکستو داریم اگه بازم حول و حوش شلوغيا ببینیمت دستگیرت میکنیم!
روز چهارشنبه ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ مصادف با چهلم مهسا امینی حدود ظهر بود که برای شرکت تو تظاهرات از خونه رفتم بیرون. مزدورای سرکوبگر وحشیانه به تجمع مردم حمله ور شدن، منم توی اون تجمع بودم ولی بعد ناپدید شدم.
از اونطرف من اونروز تا شب با چند نفر تماس تلفنی داشتم ولی دیگه از شب تلفنم خاموش شد و هرچی خانوادم باهام تماس گرفتن جواب ندادم. اونا که خیلی نگران شده بودن شروع کردن به جستجو، به همه جا سر زدن و پیگیریکردن ولی هیچکس پاسخگو نبود. پنج روز گذشت و خانوادم خبری از زنده یا مرده من نداشتن، تو روزایی که خانوادم از من بیخبر بودن، خواهرم فائزه تو اینستاگرام برام یه پست گذاشت، بعدش بلافاصله چند مامور لباس شخصی به منزل پدرم مراجعهکردن و فائزه رو تهدید کردن. تا اینکه دوشنبه ۹ آبان ماه نیمه شب مامورا با پدرم تماس گرفتن و گفتن که جسد پسرت توی یه پارک تو منطقه زعفرانیه پیدا شده بیاین برای شناسائی. وقتی خانوادم رفتن اونجا مامورای امنیتی یه برگه گذاشتن جلوشون که روی اون نوشته شده بود من بر اثر سکته از دنیا رفتم! و بعد با تهدید از پدرم پای اون برگه امضا گرفتن. به خانوادم اجازه ندادن توی پزشکی قانونی سر و بدن منو ببینن و فقط یه عکس بهشون نشون دادن. مامورا تهدیدشون کردن که خاکسپاری باید در سکوت برگزار بشه و نباید اطلاع رسانی انجام بگیره.
پزشک قانونی تاریخ کشته شدن منو جمعه ۶ آبان ۱۴۰۱ قید کرد، مامورا از پدرم تعهد گرفتن که هیچ جا مخالف با تاریخی که پزشکی قانونی اعلام کرده حرفی نزنه.
مزدورا جنازمو به خانوادم تحویل ندادن و نذاشتن منو برای شستشو و خاکسپاری ببرن به بهشت زهرا، خودشون جسدمو با آمبولانس انتقال دادن.
پیکر بیجون من در تاریخ ۱۱ آبان ماه ۱۴۰۱ در بهشت زهرای تهران در قطعه ۳۱۰ ردیف ۱۳ شماره ۵۹ در جو شدید امنیتی مظلومانه و در سکوت خبری به خاک سپرده شد…. ۱۰،۱۵ تا مامور لباس شخصی اونجا بودن و نمیذاشتن کسی کفن منو کنار بزنه، فقط موقع دفن گذاشتن گردی صورتم از زیر کفن معلوم بشه. دو تا سمند هم ماشین نعش کش رو از غسالخونه تا لحظه ای که منو از ماشین بیرون آوردن و توی قبر گذاشتن تعقیب میکرد.
مراسم ختم در تاریخ ۱۳ آبان ماه ۱۴۰۱ تو مسجد نبی تهرانسر برگزار شد. مزدورای امنیتی اعلامیه های تشییع جنازه رو از روی دیوارها کندن و پاره کردن. مراسم هفتم که برگزار شد تازه دوستام فهمیدن که من کشته شدم.
بعد از کشته شدنم پدرم که به شدت تهدید شده بود به سکوت فرو رفت. تهدیدش کرده بودن که اگه حرفی بزنه جفت خواهرامو میکشن! اونقدر ترسوندنش که هنوزم حرفی نمیزنه و نمیذاره کسی ببینه تو برگه پزشک قانونی چی نوشته شده. وقتی فامیلا ازش میپرسیدن که چه بلایی به سر من اومده؟ میگفت فکر کنین تصادف یا سکته کرده من از جون دخترام میترسم.
من از پشت سر تیر خورده بودم ولی خانوادم هنوزم نمیدونن مزدورا چجوری و کجا منو کشتن، کسی نمیدونه لحظه آخر چه بلایی به سر من آوردن، آیا تو شلوغی تیر خوردم و جنازمو دزدیدن یا منو دستگیر و شکنجه کردن و بعد کشتن؟
هموطن، من با اینکه سن و سالی نداشتم ولی در برابر ظلمی که حکومت جنایتکار سالها به مردم کشورم روا داشته بود ساکت ننشستم و توی این راه جان باختم…به زندگی امیدوارم بودم و دلم میخواست بعد از آزادی گواهینامه بگیرم آخه من عاشق موتور سنگین بودم! ولی نذاشتن و آرزوشو به گور بردم… دوست دختری داشتم که هنوزم رخت عزا بر تن داره…نذار خونم پایمال بشه، سکوت نکن، به مبارزه ادامه بده و یقین داشته باش که پیروز میشی، تو جشن آزادی وطن به یاد منم باش💔
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
با کشته شدن مهسا ژینا امینی و شروع اعتراضات سراسری، منم ساکت نموندم و در کنار هموطنام به خیابون رفتم و اعتراضمو فریاد زدم. تمام دوستام میدونستن که آدم شجاع و نترسی بودم و بین اونا نقش لیدری داشتم، توی تمام اعتراضات شرکت میکردم و یه لیدر میدانی بودم، حتی تو تجمع جلوی زندان اوین همحضور داشتم. روزای آخر مهرماه بود که به مادرم گفتم که تو شلوغیا توی یه کوچه چند نفر منو دوره کردن و یه بسیجی که مال همون منطقه بود منو بیخ دیوار گذاشت و ازم عکس گرفت و بعد گفت عکستو داریم اگه بازم حول و حوش شلوغيا ببینیمت دستگیرت میکنیم!
روز چهارشنبه ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ مصادف با چهلم مهسا امینی حدود ظهر بود که برای شرکت تو تظاهرات از خونه رفتم بیرون. مزدورای سرکوبگر وحشیانه به تجمع مردم حمله ور شدن، منم توی اون تجمع بودم ولی بعد ناپدید شدم.
از اونطرف من اونروز تا شب با چند نفر تماس تلفنی داشتم ولی دیگه از شب تلفنم خاموش شد و هرچی خانوادم باهام تماس گرفتن جواب ندادم. اونا که خیلی نگران شده بودن شروع کردن به جستجو، به همه جا سر زدن و پیگیریکردن ولی هیچکس پاسخگو نبود. پنج روز گذشت و خانوادم خبری از زنده یا مرده من نداشتن، تو روزایی که خانوادم از من بیخبر بودن، خواهرم فائزه تو اینستاگرام برام یه پست گذاشت، بعدش بلافاصله چند مامور لباس شخصی به منزل پدرم مراجعهکردن و فائزه رو تهدید کردن. تا اینکه دوشنبه ۹ آبان ماه نیمه شب مامورا با پدرم تماس گرفتن و گفتن که جسد پسرت توی یه پارک تو منطقه زعفرانیه پیدا شده بیاین برای شناسائی. وقتی خانوادم رفتن اونجا مامورای امنیتی یه برگه گذاشتن جلوشون که روی اون نوشته شده بود من بر اثر سکته از دنیا رفتم! و بعد با تهدید از پدرم پای اون برگه امضا گرفتن. به خانوادم اجازه ندادن توی پزشکی قانونی سر و بدن منو ببینن و فقط یه عکس بهشون نشون دادن. مامورا تهدیدشون کردن که خاکسپاری باید در سکوت برگزار بشه و نباید اطلاع رسانی انجام بگیره.
پزشک قانونی تاریخ کشته شدن منو جمعه ۶ آبان ۱۴۰۱ قید کرد، مامورا از پدرم تعهد گرفتن که هیچ جا مخالف با تاریخی که پزشکی قانونی اعلام کرده حرفی نزنه.
مزدورا جنازمو به خانوادم تحویل ندادن و نذاشتن منو برای شستشو و خاکسپاری ببرن به بهشت زهرا، خودشون جسدمو با آمبولانس انتقال دادن.
پیکر بیجون من در تاریخ ۱۱ آبان ماه ۱۴۰۱ در بهشت زهرای تهران در قطعه ۳۱۰ ردیف ۱۳ شماره ۵۹ در جو شدید امنیتی مظلومانه و در سکوت خبری به خاک سپرده شد…. ۱۰،۱۵ تا مامور لباس شخصی اونجا بودن و نمیذاشتن کسی کفن منو کنار بزنه، فقط موقع دفن گذاشتن گردی صورتم از زیر کفن معلوم بشه. دو تا سمند هم ماشین نعش کش رو از غسالخونه تا لحظه ای که منو از ماشین بیرون آوردن و توی قبر گذاشتن تعقیب میکرد.
مراسم ختم در تاریخ ۱۳ آبان ماه ۱۴۰۱ تو مسجد نبی تهرانسر برگزار شد. مزدورای امنیتی اعلامیه های تشییع جنازه رو از روی دیوارها کندن و پاره کردن. مراسم هفتم که برگزار شد تازه دوستام فهمیدن که من کشته شدم.
بعد از کشته شدنم پدرم که به شدت تهدید شده بود به سکوت فرو رفت. تهدیدش کرده بودن که اگه حرفی بزنه جفت خواهرامو میکشن! اونقدر ترسوندنش که هنوزم حرفی نمیزنه و نمیذاره کسی ببینه تو برگه پزشک قانونی چی نوشته شده. وقتی فامیلا ازش میپرسیدن که چه بلایی به سر من اومده؟ میگفت فکر کنین تصادف یا سکته کرده من از جون دخترام میترسم.
من از پشت سر تیر خورده بودم ولی خانوادم هنوزم نمیدونن مزدورا چجوری و کجا منو کشتن، کسی نمیدونه لحظه آخر چه بلایی به سر من آوردن، آیا تو شلوغی تیر خوردم و جنازمو دزدیدن یا منو دستگیر و شکنجه کردن و بعد کشتن؟
هموطن، من با اینکه سن و سالی نداشتم ولی در برابر ظلمی که حکومت جنایتکار سالها به مردم کشورم روا داشته بود ساکت ننشستم و توی این راه جان باختم…به زندگی امیدوارم بودم و دلم میخواست بعد از آزادی گواهینامه بگیرم آخه من عاشق موتور سنگین بودم! ولی نذاشتن و آرزوشو به گور بردم… دوست دختری داشتم که هنوزم رخت عزا بر تن داره…نذار خونم پایمال بشه، سکوت نکن، به مبارزه ادامه بده و یقین داشته باش که پیروز میشی، تو جشن آزادی وطن به یاد منم باش💔
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
من #کیمیا_مقدسی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۳ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست سالم بود، متولد ۲ شهریور ماه ۱۳۸۱. فرزند ناصر بودم و اهل و ساکن تهران.
دانشجوی دانشگاه آزاد تهران واحد جنوب در رشته مهندسی کامپیوتر، اهل شعر و عاشق موسیقی و هنر بودم.
وقتی اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی شروع شد، منم در کنار هموطنام تو تهران به خیابون رفتم و فریاد آزادیخواهی سر دادم. روز ۳ آبان ماه ۱۴۰۱ بود، اونروز توی تجمع محله گیشا بودم، بارون میومد…مزدورا به طرف مردم حمله ور شدن که ناگهان یکی از لباس شخصیا با کلت کمری منو نشونه گرفت و دو گلوله به سمتم شلیک کرد، گلوله اول به قلبم و دومی به وسط پیشونیم اعصابت کرد، من افتادم زمین و در خون خودم غلطیدم و کف خیابون جون دادم….
بعد از کشته شدنم مزدورای حکومتی سریع جنازمو برداشتن و با خودشون بردن. توی سردخونه اعضای داخلی بدنمو تخلیه کردن. وقتی خانوادم از قتل من باخبر شدن و اومدن سردخونه مامورا حسابی تهدیدشون کردن و اونا رو تحت فشار گذاشتن که شکایت نکنن و علت م ر گ منو سکته قلبی به همه اعلام کنن وگرنه جنازه رو بهشون تحویل نمیدن. خانوادم در نهایت رضایت دادن و سکوت اختیار کردن!
پیکر بیجون من در تاریخ ۵ آبان ماه ۱۴۰۱ در بهشت زهرا قطعه ۵۰۴، ردیف ۱۶۶، شماره ۴۰ در جو شدید امنیتی مظلومانه به خاک سپرده شد…
هموطن، من یکی از جانباخته های گمنامم، در اوج جوانی در راه آزادی خودم، تو و همه مردم به خیابون رفتم و مبارزه کردم، منم عاشق زندگی بودم ولی برای به دست آوردن آزادی و یه زندگی بهتر جنگیدم و تو این راه جونمو فدا کردم، نذار خونم به هدر بره راهمو ادامه بده و روزی که پیروز شدی به یاد منم باش که با همه آرزوهام و شوق زندگی خاک سرد رو در آغوش کشیدم و جاودانه شدم…💔
جمعآوری اطلاعات و تنظیم متن از خانم لعبت
#مهسا_امینی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
دانشجوی دانشگاه آزاد تهران واحد جنوب در رشته مهندسی کامپیوتر، اهل شعر و عاشق موسیقی و هنر بودم.
وقتی اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی شروع شد، منم در کنار هموطنام تو تهران به خیابون رفتم و فریاد آزادیخواهی سر دادم. روز ۳ آبان ماه ۱۴۰۱ بود، اونروز توی تجمع محله گیشا بودم، بارون میومد…مزدورا به طرف مردم حمله ور شدن که ناگهان یکی از لباس شخصیا با کلت کمری منو نشونه گرفت و دو گلوله به سمتم شلیک کرد، گلوله اول به قلبم و دومی به وسط پیشونیم اعصابت کرد، من افتادم زمین و در خون خودم غلطیدم و کف خیابون جون دادم….
بعد از کشته شدنم مزدورای حکومتی سریع جنازمو برداشتن و با خودشون بردن. توی سردخونه اعضای داخلی بدنمو تخلیه کردن. وقتی خانوادم از قتل من باخبر شدن و اومدن سردخونه مامورا حسابی تهدیدشون کردن و اونا رو تحت فشار گذاشتن که شکایت نکنن و علت م ر گ منو سکته قلبی به همه اعلام کنن وگرنه جنازه رو بهشون تحویل نمیدن. خانوادم در نهایت رضایت دادن و سکوت اختیار کردن!
پیکر بیجون من در تاریخ ۵ آبان ماه ۱۴۰۱ در بهشت زهرا قطعه ۵۰۴، ردیف ۱۶۶، شماره ۴۰ در جو شدید امنیتی مظلومانه به خاک سپرده شد…
هموطن، من یکی از جانباخته های گمنامم، در اوج جوانی در راه آزادی خودم، تو و همه مردم به خیابون رفتم و مبارزه کردم، منم عاشق زندگی بودم ولی برای به دست آوردن آزادی و یه زندگی بهتر جنگیدم و تو این راه جونمو فدا کردم، نذار خونم به هدر بره راهمو ادامه بده و روزی که پیروز شدی به یاد منم باش که با همه آرزوهام و شوق زندگی خاک سرد رو در آغوش کشیدم و جاودانه شدم…💔
جمعآوری اطلاعات و تنظیم متن از خانم لعبت
#مهسا_امینی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
من #علی_روزبهانی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱۳ آبان ۱۴۰۱. سی و پنج سالم بود، متولد ۴ آبان ۱۳۶۶. فرزند علی عباس، دو خواهر و یه برادر بنام محمد داشتم و اهل و ساکن تهران بودم. من با محمد که دو سال از من بزرگتر بود یه خونه اجاره کرده بودیم و با هم زندگی میکردیم. ما دو برادر یه روح در دو جسم بودیم، عاشقانه همدیگه رو دوست داشتیم. محمد زبان درس میداد و کریپتو ترید میکرد منم روی موتور کار میکردم. ما در یه خانواده مذهبی بزرگ شدیم ولی کاملا مخالف حکومت بودیم. من اعتقادات مذهبی داشتم و کربلا میرفتم. وقتی میرفتم حسابی دلتنگ هم میشدیم. ما به با هم بودن بدجوری عادت داشتیم. با هم توی باشگاه ورزش میکردیم و شبا که خونه میاومدیم مینشستیم سریال تماشا میکردیم.
اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا امینی شروع شده بود. همون روز اول که مهسا رو کشتن من کربلا بودم، با محمد تماس گرفتم و گفتم: یعنی چی دختر مردمو گرفتن و جنازه تحویل دادن؟ اگه خواهر خودمون بود چی؟ مهسا تهران غریب بود، برای چهلمش ردیف کن بریم سقز. من نمیتونستم نسبت به اونهمه ظلمی که به هموطنام میشد سکوت کنم و منفعل باشم. شب آتش سوزی زندان اوین من و محمد به به سمت زندان رفتیم، محمد تو ترافیک بهم گفت: خب صبح میاومدیم به جای نصفه شب! منم در جوابش گفتم: اگه من تو زندان بودم تو نمیاومدی؟ و محمد گفت: چرا میدویدم تا اونجا! منم گفتم: الانم یکی مثل من اونجا گیر کرده….
روز ۴ آبان ماه که مصادف بود با چهلم مهسا، من بلوز سیاهمو تن کردم و تصمیم خودمو گرفتم که به خیابون برم و به هموطنای معترضم بپیوندم. اونروز به خیابون بنی هاشم رفتم، سرکوبگرا به مردم حمله ور شدن، ناگهان از یه پنجره بمن شلیک شد و افتادم زمین، شش هفت نفر از مامورا منو دوره کردن، آنقدر بهم لگد زدن که کتفم شکست، بعد با باتوم به پاهام میزدن و به کمرم از فاصله نزدیک با گلوله ساچمهای شلیک کردن، حدود ۱۵۰ تا ساچمه تو بدنم نفوذ کرد. چند تا گلوله از شونه ام گذشته بود، بعد از نای استخوان گلوم رو متلاشی کرده بود و توی نخاع متوقف شده بود.
از اون طرف چون روز تولدم بود محمد به پدر و مادرم زنگ زده بود و گفته بود بعد از باشگاه من و علی میایم خونتون که یه تولد کوچک خانوادگی برای علی بگیریم. ولی ساعت پنج و نیم آرش دوستش بهش تلفن زده بود و گفته بود که من تیر خوردم و بردنم توی یه مغازه تو کوچه سپید، و ازش خواسته بود سریع بره تا مزدورا نیومدن منو ببره. وقتی محمد اومد من اصلا اوضاع خوبی نداشتم، فکم گلوله ساچمهای خورده بود و سوراخ شده بود و خونریزی داشت، نمیتونستم حرف بزنم، کمرم شدیدا درد داشت و نمیتونستن منو به پشت بخوابونن برای همین به دیوار تکیه داده بودم، وضعیت تنفسم در حال بدتر شدن بود. دگمههای بلوزمو باز کردن ولی نمیتونستن درش بیارن. محمد با نگرانی زنگ زد به ۱۱۵ که آمبولانس بفرستن ولی گفتن نمیتونن!! مجبور شدن خودشون منو به بیمارستان ببرن. من که قد بلند و ورزشکار بودم با اون وضعیت ناجور خیلی برام سخت بود توی ماشین سوار بشم ولی به هر بدبختی بود منو روی صندلی عقب یه تاکسی گذاشتن و بردن به بیمارستان گلستان نیروی دریایی ارتش. محمد فکر میکرد فقط مشکل به گلوله ای هست که به فکم اصابت کرده و نمیدونست گلولهای هم به نخاع اصابت کرده. محمد هی باهام حرف میزد که نخوابم منم که تمام تنم درد داشت با ایما و اشاره ازش میخواستم دست و پاهامو ماساژ بده. تو بیمارستان منو با نام مستعار با سطح هوشیاری پایین بستری کردن. توی مسیر اورژانس و اتاق عمل بیصدا به محمد گفتم نریا! اونم گفت معلومه که نمیرم اینجا هستم تا با هم بریم تولدتو جشن بگیریم داش علی!
بعد از عمل اصلا وضعیت خوبی نداشتم، تمام مدت دردهای وحشتناک داشتم طوری که از شدت درد بیهوش میشدم. تمام بدنم داغون بود و از درد فقط اشک میریختم، نه گلویی داشتم فریاد کنم، نه حتی دست سالمی که شدت دردمو بتونم بنویسم…من با اون بدن قوی و ورزشکار آنقدر درد میکشیدم که فقط بهم آمپول میزدن از هوش برم و درد نکشم. تشنه بودم ولی نمیتونستن بهم آب بدن و محمد با پنبه مرطوب لبهای منو خیس میکرد. وضعیت من بدتر و بدتر شد و درد امانم رو بریده بود. من طاقت نیاوردم و روز ۱۳ آبان بر اثر شدت جراحات وارده چشم از دنیا فرو بستم….محمد تمام این ۹ روز رو تو بیمارستان موند تا آخرین لحظه…وقتی پیکر منو به سردخونه بیمارستان بردن، تازه اونجا برای اولین بار گلولههای ساچمهای توی کمر منو دید.
بعد از کشته شدنم، مامورای امنیتی خانوادمو شدیدا تحت فشار گذاشتن برای تحویل جنازه، میخواستن اونا رو مجبور کنن منو شهید حکومتی اعلام کنن ولی خانوادم زیر بار نرفتن.
ادامه اینجا:
https://tinyurl.com/33czzuxr
جمعآوری اطلاعات و تنظیم از خانم لعبت
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا امینی شروع شده بود. همون روز اول که مهسا رو کشتن من کربلا بودم، با محمد تماس گرفتم و گفتم: یعنی چی دختر مردمو گرفتن و جنازه تحویل دادن؟ اگه خواهر خودمون بود چی؟ مهسا تهران غریب بود، برای چهلمش ردیف کن بریم سقز. من نمیتونستم نسبت به اونهمه ظلمی که به هموطنام میشد سکوت کنم و منفعل باشم. شب آتش سوزی زندان اوین من و محمد به به سمت زندان رفتیم، محمد تو ترافیک بهم گفت: خب صبح میاومدیم به جای نصفه شب! منم در جوابش گفتم: اگه من تو زندان بودم تو نمیاومدی؟ و محمد گفت: چرا میدویدم تا اونجا! منم گفتم: الانم یکی مثل من اونجا گیر کرده….
روز ۴ آبان ماه که مصادف بود با چهلم مهسا، من بلوز سیاهمو تن کردم و تصمیم خودمو گرفتم که به خیابون برم و به هموطنای معترضم بپیوندم. اونروز به خیابون بنی هاشم رفتم، سرکوبگرا به مردم حمله ور شدن، ناگهان از یه پنجره بمن شلیک شد و افتادم زمین، شش هفت نفر از مامورا منو دوره کردن، آنقدر بهم لگد زدن که کتفم شکست، بعد با باتوم به پاهام میزدن و به کمرم از فاصله نزدیک با گلوله ساچمهای شلیک کردن، حدود ۱۵۰ تا ساچمه تو بدنم نفوذ کرد. چند تا گلوله از شونه ام گذشته بود، بعد از نای استخوان گلوم رو متلاشی کرده بود و توی نخاع متوقف شده بود.
از اون طرف چون روز تولدم بود محمد به پدر و مادرم زنگ زده بود و گفته بود بعد از باشگاه من و علی میایم خونتون که یه تولد کوچک خانوادگی برای علی بگیریم. ولی ساعت پنج و نیم آرش دوستش بهش تلفن زده بود و گفته بود که من تیر خوردم و بردنم توی یه مغازه تو کوچه سپید، و ازش خواسته بود سریع بره تا مزدورا نیومدن منو ببره. وقتی محمد اومد من اصلا اوضاع خوبی نداشتم، فکم گلوله ساچمهای خورده بود و سوراخ شده بود و خونریزی داشت، نمیتونستم حرف بزنم، کمرم شدیدا درد داشت و نمیتونستن منو به پشت بخوابونن برای همین به دیوار تکیه داده بودم، وضعیت تنفسم در حال بدتر شدن بود. دگمههای بلوزمو باز کردن ولی نمیتونستن درش بیارن. محمد با نگرانی زنگ زد به ۱۱۵ که آمبولانس بفرستن ولی گفتن نمیتونن!! مجبور شدن خودشون منو به بیمارستان ببرن. من که قد بلند و ورزشکار بودم با اون وضعیت ناجور خیلی برام سخت بود توی ماشین سوار بشم ولی به هر بدبختی بود منو روی صندلی عقب یه تاکسی گذاشتن و بردن به بیمارستان گلستان نیروی دریایی ارتش. محمد فکر میکرد فقط مشکل به گلوله ای هست که به فکم اصابت کرده و نمیدونست گلولهای هم به نخاع اصابت کرده. محمد هی باهام حرف میزد که نخوابم منم که تمام تنم درد داشت با ایما و اشاره ازش میخواستم دست و پاهامو ماساژ بده. تو بیمارستان منو با نام مستعار با سطح هوشیاری پایین بستری کردن. توی مسیر اورژانس و اتاق عمل بیصدا به محمد گفتم نریا! اونم گفت معلومه که نمیرم اینجا هستم تا با هم بریم تولدتو جشن بگیریم داش علی!
بعد از عمل اصلا وضعیت خوبی نداشتم، تمام مدت دردهای وحشتناک داشتم طوری که از شدت درد بیهوش میشدم. تمام بدنم داغون بود و از درد فقط اشک میریختم، نه گلویی داشتم فریاد کنم، نه حتی دست سالمی که شدت دردمو بتونم بنویسم…من با اون بدن قوی و ورزشکار آنقدر درد میکشیدم که فقط بهم آمپول میزدن از هوش برم و درد نکشم. تشنه بودم ولی نمیتونستن بهم آب بدن و محمد با پنبه مرطوب لبهای منو خیس میکرد. وضعیت من بدتر و بدتر شد و درد امانم رو بریده بود. من طاقت نیاوردم و روز ۱۳ آبان بر اثر شدت جراحات وارده چشم از دنیا فرو بستم….محمد تمام این ۹ روز رو تو بیمارستان موند تا آخرین لحظه…وقتی پیکر منو به سردخونه بیمارستان بردن، تازه اونجا برای اولین بار گلولههای ساچمهای توی کمر منو دید.
بعد از کشته شدنم، مامورای امنیتی خانوادمو شدیدا تحت فشار گذاشتن برای تحویل جنازه، میخواستن اونا رو مجبور کنن منو شهید حکومتی اعلام کنن ولی خانوادم زیر بار نرفتن.
ادامه اینجا:
https://tinyurl.com/33czzuxr
جمعآوری اطلاعات و تنظیم از خانم لعبت
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مادر جاویدنام سیدعلی سیدی، به مناسبت دومین سالگرد جانباختن فرزندش این ویدیو را منتشر کرد و نوشت:
«چهارشنبه سیاه چهارشنبه آبان خونینی که یک ساعت بعد از رفتنت از خونه قلبم به تپش افتاد بند دلم پاره شد بعد رفتنتو پر پر شدنت امیدم نامید شد من نذاشتن باهات وداع کنم داغ بقل کردنت بوسیدنت بر دلمماند 💔 جیگرمو سوزندن قلبم شکسته کمرم خم شده طاقت زانوهام رفته و نفسم کوتاه شده ولی😔
علی جانم بغض تو گلوم رو مثل زهر قورت میدم آخه میگن اشکای من ناراحتت میکن و قاتلانتو خوشحال ولی قاتلانت زیاد خوشحال نباشن شاید دیر شاید زود اما شدنیه نابود شدنشون افتاب ایران همیشه زیر ابر نمیمون بالاخره این مملکت یه روزی سرپا میشه ✌🏻✌🏻
همیشه این زخم ها باهامه پسر قهرمانم هیچ وقت نمی بخشم کسانی که باتو اینکار کردن یادو خاطراتو همیشه گرامی میدارم که با فداکاری و ایثار خود راه آزادی وطنتو انتخاب کردی و بهت افتخار میکنم پسر شجاعم»
- جاویدنام علی سیدی، جوانی ۲۵ سالهای بود که چهارم آبان ماه در شهر پرند در چهلم مهسا امینی توسط ماموران حکومتی به قتل رسید.
شاهدان میگویند او در حال فرار بود که پایش پیچ خورد، ماموران رسیدند، با شوکر و باتوم او را زدند، مامور دیگری از نزدیک به او شلیک کرد و شدت ضربه جوری بود که اندامهای داخلی بدنش به بیرون ریخت. او را کشیدند به گوشه دیوار و رفتند. عابران او را به درمانگاه و بیمارستان بردند، ولی او در اثر شدت جراحت جان باخت.
#علی_سیدی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«چهارشنبه سیاه چهارشنبه آبان خونینی که یک ساعت بعد از رفتنت از خونه قلبم به تپش افتاد بند دلم پاره شد بعد رفتنتو پر پر شدنت امیدم نامید شد من نذاشتن باهات وداع کنم داغ بقل کردنت بوسیدنت بر دلمماند 💔 جیگرمو سوزندن قلبم شکسته کمرم خم شده طاقت زانوهام رفته و نفسم کوتاه شده ولی😔
علی جانم بغض تو گلوم رو مثل زهر قورت میدم آخه میگن اشکای من ناراحتت میکن و قاتلانتو خوشحال ولی قاتلانت زیاد خوشحال نباشن شاید دیر شاید زود اما شدنیه نابود شدنشون افتاب ایران همیشه زیر ابر نمیمون بالاخره این مملکت یه روزی سرپا میشه ✌🏻✌🏻
همیشه این زخم ها باهامه پسر قهرمانم هیچ وقت نمی بخشم کسانی که باتو اینکار کردن یادو خاطراتو همیشه گرامی میدارم که با فداکاری و ایثار خود راه آزادی وطنتو انتخاب کردی و بهت افتخار میکنم پسر شجاعم»
- جاویدنام علی سیدی، جوانی ۲۵ سالهای بود که چهارم آبان ماه در شهر پرند در چهلم مهسا امینی توسط ماموران حکومتی به قتل رسید.
شاهدان میگویند او در حال فرار بود که پایش پیچ خورد، ماموران رسیدند، با شوکر و باتوم او را زدند، مامور دیگری از نزدیک به او شلیک کرد و شدت ضربه جوری بود که اندامهای داخلی بدنش به بیرون ریخت. او را کشیدند به گوشه دیوار و رفتند. عابران او را به درمانگاه و بیمارستان بردند، ولی او در اثر شدت جراحت جان باخت.
#علی_سیدی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالگرد کشتهشدن مائده جوانفر است،
پرستاری که سعی میکرد در خیابان به معترضان مجروح رسیدگی پزشکی کند، با ضربات باتون ماموران کشته شد
مائده جوانفر، ۲۸ ساله، اهل رامسر و مجرد بود، او پرستار بیمارستانی در رشت بود، ورودی سال ۱۳۹۱ به دانشگاه، با رتبه برتر کنکور.
مائده در دوران کرونا، سه ماه چند شیفت به بیماران خدمت میکرد، اما پس از آن، بیمارستان با او حذف همکاری کرد.
مائده، در جریان خیزش انقلابی، روز سوم آبان ۱۴۰۱ به مردم معترض در خیابان پیوست، وقتی ماموران امنیتی با شلیک گلوله مردم را هدف قرار میدادند، جوانی در خیابانهای رشت بر روی زمین افتاد و مجروح شد، مائده، این پرستار دلسوز، بر بالای آن جوان معترض حاضر شد تا به او رسیدگی پزشکی کند، اما ماموران امنیتی به او اجازه این کار را ندادند.
ماموران به مائده حمله میکنند و او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، آن چنان که به گفته نزدیکانش صورتش به شدت کبود بوده است.
پدر مائده، تحت تاثیر رعب و وحشت نهادهای امنیتی ، در مصاحبهای گفت که مرگ مائده به دلیل تصادف بوده است و نهادهای امنیتی برای او صحنهسازی تصادف را نیز ترتیب دادند.
خواهر مائده، پس از گفتگوی پدرشان، در فایل صوتی، افشاگری کرد و گفت: مائده را با ضرب و شتم کشتهاند، صورت خواهرم کبود بوده است، به لگن او لگد زدهاند.
روز جمعه ۶ آبان وقتی خانواده مائده، برای خاکسپاری به آرامستان زینبیه آمدند، نیروهای امنیتی به آنها اجازه هیچ کاری ندادند و بسیار غریبانه و بیسر و صدا به خاک سپرده شد.
«دیدی ای دل که خزان با گل و گلزار چه کرد
تیغ طوفان بلا با گل بیخار چه کرد»
نیروهای امنیتی، حتی به شعر روی بالا که در آگهی فوتش بود، ایراد گرفتند و گفتند این شعر منظور دارد و آزادی خواهانه هست و همه اعلامیهها را از سطح شهر جمع کردند.
https://tavaana.org/maedeh_javanfar/
https://youtu.be/t-7C_DPqBUc
#مائده_جوانفر #زن_زندگی_آزادی #مهسا_امینی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
پرستاری که سعی میکرد در خیابان به معترضان مجروح رسیدگی پزشکی کند، با ضربات باتون ماموران کشته شد
مائده جوانفر، ۲۸ ساله، اهل رامسر و مجرد بود، او پرستار بیمارستانی در رشت بود، ورودی سال ۱۳۹۱ به دانشگاه، با رتبه برتر کنکور.
مائده در دوران کرونا، سه ماه چند شیفت به بیماران خدمت میکرد، اما پس از آن، بیمارستان با او حذف همکاری کرد.
مائده، در جریان خیزش انقلابی، روز سوم آبان ۱۴۰۱ به مردم معترض در خیابان پیوست، وقتی ماموران امنیتی با شلیک گلوله مردم را هدف قرار میدادند، جوانی در خیابانهای رشت بر روی زمین افتاد و مجروح شد، مائده، این پرستار دلسوز، بر بالای آن جوان معترض حاضر شد تا به او رسیدگی پزشکی کند، اما ماموران امنیتی به او اجازه این کار را ندادند.
ماموران به مائده حمله میکنند و او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، آن چنان که به گفته نزدیکانش صورتش به شدت کبود بوده است.
پدر مائده، تحت تاثیر رعب و وحشت نهادهای امنیتی ، در مصاحبهای گفت که مرگ مائده به دلیل تصادف بوده است و نهادهای امنیتی برای او صحنهسازی تصادف را نیز ترتیب دادند.
خواهر مائده، پس از گفتگوی پدرشان، در فایل صوتی، افشاگری کرد و گفت: مائده را با ضرب و شتم کشتهاند، صورت خواهرم کبود بوده است، به لگن او لگد زدهاند.
روز جمعه ۶ آبان وقتی خانواده مائده، برای خاکسپاری به آرامستان زینبیه آمدند، نیروهای امنیتی به آنها اجازه هیچ کاری ندادند و بسیار غریبانه و بیسر و صدا به خاک سپرده شد.
«دیدی ای دل که خزان با گل و گلزار چه کرد
تیغ طوفان بلا با گل بیخار چه کرد»
نیروهای امنیتی، حتی به شعر روی بالا که در آگهی فوتش بود، ایراد گرفتند و گفتند این شعر منظور دارد و آزادی خواهانه هست و همه اعلامیهها را از سطح شهر جمع کردند.
https://tavaana.org/maedeh_javanfar/
https://youtu.be/t-7C_DPqBUc
#مائده_جوانفر #زن_زندگی_آزادی #مهسا_امینی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فاطمه اعظمی، خواهر جاویدنام سپهر اعظمی، ضمن انتشار این ویدیو نوشت:
«در قلبم چیزی قشنگتر از یادش پیدا نمی کنم
او عزیزترین زخم من است
زیباترین اندوهم
فراموشش نمی کنم...
او دوست داشتنی ترین دلیل ویرانی من است
او اگر چه نیست اما خیالش با من است.. 💔»
سپهر اعظمی جوانی ۲۳ ساله بود، که در مراسم چهلم حدیث نجفی از ناحیۀ سر هدف گلولۀ نیروهای حکومتی قرار گرفت و پس از ۳۳ روز کما پانزدهم آذر ماه جان خود را از دست داد.
جوانانی همچون سپهر، با دست خالی در خیابانها بودند، جمهوری اسلامی زور و اقتدارش فقط در برابر مردم بیدفاع ایران است!
#سپهر_اعظمی #دادخواهی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«در قلبم چیزی قشنگتر از یادش پیدا نمی کنم
او عزیزترین زخم من است
زیباترین اندوهم
فراموشش نمی کنم...
او دوست داشتنی ترین دلیل ویرانی من است
او اگر چه نیست اما خیالش با من است.. 💔»
سپهر اعظمی جوانی ۲۳ ساله بود، که در مراسم چهلم حدیث نجفی از ناحیۀ سر هدف گلولۀ نیروهای حکومتی قرار گرفت و پس از ۳۳ روز کما پانزدهم آذر ماه جان خود را از دست داد.
جوانانی همچون سپهر، با دست خالی در خیابانها بودند، جمهوری اسلامی زور و اقتدارش فقط در برابر مردم بیدفاع ایران است!
#سپهر_اعظمی #دادخواهی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
من #علی_فاضلی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۵ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و نه سالم بود، متولد ۱ خرداد ماه ۱۳۷۲. فرزند حسن و پری، یه خواهرداشتم و یه برادر بنام خسرو و اهل و ساکن آمل در استان مازندران بودم. پدرم مذهبی و از هیأتیهای قدیمی آمل بود. لیسانس حسابداری داشتم و مشغول بکار. اهل ورزش و دوستدار فوتبال و تیم مورد علاقم هم پرسپولیس بود. اصولا آدم خوش خنده و شادی بودم و اهل بزن و برقص، هر کسی احتیاج به کمک داشت تا حد امکانم از جون و دل براش انجام میدادم.
با شروع اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی، وقتی مردم آمل هم به اعتراضات پیوستن منم از همون اول در کنارشون بودم و تو خیابونا فریاد آزادیخواهی سر میدادم. من یکی از لیدرهای تجمعات تو آمل بودم. میرفتم دانشگاه آمل بچه ها رو جمع میکردم حرف میزدم و میگفتم که چجوری تجمع کنیم و آتش انقلاب رو روشن نگاه داریم. روز ۵ آبان ماه ۱۴۰۱ روز بعد از چهلم مهسا بود، اون روز با دوستام قرار گذاشتیم که تا هوا تاریک شد جمع بشیم و هسته مرکزی اعتراضات رو تشکیل بدیم. قرار بود تو خیابون هراز که خیابون اصلی شهر بود و کوچه هاش آفتاب بودن جمع بشیم، من زودتر از بقیه رسیدم اونجا، تا ساعت هفت و نیم یه تعدادی جمع شدیم، میخواستیم حرکت کنیم به طرف فلکه آمل که یه دفعه یه عالمه گارد ویژه و موتورسوار و مامور ریختن و محاصرمون کردن. از دوطرف آفتاب بیست شش رو که تجمع کرده بودیم بستن، با گلوله ساچمه ای، باتوم و گلوله جنگی به مردم حمله ور شدن. اونا رو میزدن و کسانی که گیر میاوردن رو کشون کشون میبردن تو ماشین. ناگهان یکی از مزدورا توی شلوغی تو آفتاب ۳ با کلاشینکف از پشت بهم شلیک کرد، غرق در خون افتادم زمین. دوستام به خانوادم اطلاع دادن و سریع منو رسوندن بیمارستان شمال ولی اونا قبول نکردن که درمانم کنن چون تیر خورده بودم و از معترضین بودم! بعد منو بردن بیمارستان هفده شهریور ولی دیر شده بود…
برادرم خودشو رسوند بیمارستان کنار پیکر بیجون من فریاد میکشید «خدایا یعنی تمام؟؟ کی جوابگو هست؟
ل ع ن ت به خامنه ای! علی بهم گفته بود نیم ساعت میرم یه دور میزنم بعد میام خونه با هم مشروب بخوریم»…کادر درمان تمام سعیشونوکردن ولی من خون زیادی از دست داده بودم، بدنم تاب نیاورد و چشم از دنیا فرو بستم…
اونشب مزدورای رژیم من و #مهدی_چاکسری رو با گلوله جنگی کشتن…
بعد از کشته شدنم خانوادم متوجه شدن که نیروهای امنیتی میخوان جنازه منو بردارن ببرن و گروگان بگیرن به همین خاطر سریع جسدمو با خودشون بردن خونه! دو روز جنازه منو توی خونه نگه داشتن و دنبال گرفتن اجازه دفن بودن ولی مزدورا بهشون مجوز نمیدادن و اصرار داشتن جنازمو تحویل بگیرن. خواهر و برادرم ساعتها توی جلسه شورای تامین استان بودن ولی عاقبت مزدورا مادر و خواهرمو گروگان گرفتن تو فرمانداری تا پدرمو مجبور کنن هم جسد منو تحویل بده هم مصاحبه تلویزیونی و اعتراف اجباری بکنه. پدرمو مجبور کردن که بگه من در راه بازگشت از باشگاه توسط تروریستا کشته شدم! خانوادمو بشدت تهدید کردن و تو فشار گذاشتن که منو بسیجی معرفی کنن که توی عملیات تروریستی شهید شدم!! مرتب مزدورا رو میفرستادن خونمون که خانوادمو ساکت کنن. معاون سیاسی امنیتی استاندار مازندران گفت: «تو این حادثه نقش سرویسهای امنیتی به طور خاص سیا و موساد مشهوده»!!!
عاقبت با اعتراف اجباری پدرم روز جمعه ۸ آبان ۱۴۰۱ پیکر بیجون من در قطعه شهدای آمل امامزاده ابراهیم به عنوان «شهید بسیجی عملیات تروریستی» با حضور سنگین مزدورا و قاتلام و دوربین رسانه های حکومتی به خاک سپرده شد….
مراسم هفتم در تاریخ ۱۳ آبان ماه بر سر مزارم برگزار شد، توی اون مراسم مادر داغدارم روی سنگ قبرم قند میسايید و میگفت علی برات عروس ندارم ولی برات قند میسابم…برادرم هم با شیون میگفت: «على شرمندومه على علی مه ره ببخش علی »…
بعد از خاکسپاری خانوادم ساکت نموندن و تمام استوریهای ضد حکومتی منو منتشر کردن و سناریوهای ساختگی و جعل م ر گ منو نقش بر آب کردن. مامورای امنیتی از روزی که دیدن خانوادم زیر بار دروغاشون نمیرن شروع کردن به آزار و اذیتشون.
مراسم چهلم در تاریخ سه شنبه ۱۵ آذرماه برپا شد، مادرم حین عزاداری میگفت: «بچه ها جمع بشین و هلهله کنین، پسرم میاد به خدا میاد، نگین علی نمیاد.»
روز ۱ خرداد ماه ۱۴۰۲ خانوادم تولد ۳۰ سالگیمو بر سر مزارم با دل خون جشن گرفتن. مزدورا راههای منتهی به آرامستان رو بسته بودن و از ورود مردم که از سراسر مازندران (ساری، بابل، محمودآباد و قائمشهر) به محل اومده بودن جلوگیری کردن.
برای سالگرد کشته شدنم مزدورا به خانوادم گفتن فقط ۴۵ دقیقه اجازه برگزاری مراسم دارین. حتی نمیذاشتن دوستام بیان سر مزارم.
ادامه متن
https://tinyurl.com/bdfmn6v3
جمعآوری اطلاعات و تنظیم متن از خانم لعبت
loabatk
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
با شروع اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی، وقتی مردم آمل هم به اعتراضات پیوستن منم از همون اول در کنارشون بودم و تو خیابونا فریاد آزادیخواهی سر میدادم. من یکی از لیدرهای تجمعات تو آمل بودم. میرفتم دانشگاه آمل بچه ها رو جمع میکردم حرف میزدم و میگفتم که چجوری تجمع کنیم و آتش انقلاب رو روشن نگاه داریم. روز ۵ آبان ماه ۱۴۰۱ روز بعد از چهلم مهسا بود، اون روز با دوستام قرار گذاشتیم که تا هوا تاریک شد جمع بشیم و هسته مرکزی اعتراضات رو تشکیل بدیم. قرار بود تو خیابون هراز که خیابون اصلی شهر بود و کوچه هاش آفتاب بودن جمع بشیم، من زودتر از بقیه رسیدم اونجا، تا ساعت هفت و نیم یه تعدادی جمع شدیم، میخواستیم حرکت کنیم به طرف فلکه آمل که یه دفعه یه عالمه گارد ویژه و موتورسوار و مامور ریختن و محاصرمون کردن. از دوطرف آفتاب بیست شش رو که تجمع کرده بودیم بستن، با گلوله ساچمه ای، باتوم و گلوله جنگی به مردم حمله ور شدن. اونا رو میزدن و کسانی که گیر میاوردن رو کشون کشون میبردن تو ماشین. ناگهان یکی از مزدورا توی شلوغی تو آفتاب ۳ با کلاشینکف از پشت بهم شلیک کرد، غرق در خون افتادم زمین. دوستام به خانوادم اطلاع دادن و سریع منو رسوندن بیمارستان شمال ولی اونا قبول نکردن که درمانم کنن چون تیر خورده بودم و از معترضین بودم! بعد منو بردن بیمارستان هفده شهریور ولی دیر شده بود…
برادرم خودشو رسوند بیمارستان کنار پیکر بیجون من فریاد میکشید «خدایا یعنی تمام؟؟ کی جوابگو هست؟
ل ع ن ت به خامنه ای! علی بهم گفته بود نیم ساعت میرم یه دور میزنم بعد میام خونه با هم مشروب بخوریم»…کادر درمان تمام سعیشونوکردن ولی من خون زیادی از دست داده بودم، بدنم تاب نیاورد و چشم از دنیا فرو بستم…
اونشب مزدورای رژیم من و #مهدی_چاکسری رو با گلوله جنگی کشتن…
بعد از کشته شدنم خانوادم متوجه شدن که نیروهای امنیتی میخوان جنازه منو بردارن ببرن و گروگان بگیرن به همین خاطر سریع جسدمو با خودشون بردن خونه! دو روز جنازه منو توی خونه نگه داشتن و دنبال گرفتن اجازه دفن بودن ولی مزدورا بهشون مجوز نمیدادن و اصرار داشتن جنازمو تحویل بگیرن. خواهر و برادرم ساعتها توی جلسه شورای تامین استان بودن ولی عاقبت مزدورا مادر و خواهرمو گروگان گرفتن تو فرمانداری تا پدرمو مجبور کنن هم جسد منو تحویل بده هم مصاحبه تلویزیونی و اعتراف اجباری بکنه. پدرمو مجبور کردن که بگه من در راه بازگشت از باشگاه توسط تروریستا کشته شدم! خانوادمو بشدت تهدید کردن و تو فشار گذاشتن که منو بسیجی معرفی کنن که توی عملیات تروریستی شهید شدم!! مرتب مزدورا رو میفرستادن خونمون که خانوادمو ساکت کنن. معاون سیاسی امنیتی استاندار مازندران گفت: «تو این حادثه نقش سرویسهای امنیتی به طور خاص سیا و موساد مشهوده»!!!
عاقبت با اعتراف اجباری پدرم روز جمعه ۸ آبان ۱۴۰۱ پیکر بیجون من در قطعه شهدای آمل امامزاده ابراهیم به عنوان «شهید بسیجی عملیات تروریستی» با حضور سنگین مزدورا و قاتلام و دوربین رسانه های حکومتی به خاک سپرده شد….
مراسم هفتم در تاریخ ۱۳ آبان ماه بر سر مزارم برگزار شد، توی اون مراسم مادر داغدارم روی سنگ قبرم قند میسايید و میگفت علی برات عروس ندارم ولی برات قند میسابم…برادرم هم با شیون میگفت: «على شرمندومه على علی مه ره ببخش علی »…
بعد از خاکسپاری خانوادم ساکت نموندن و تمام استوریهای ضد حکومتی منو منتشر کردن و سناریوهای ساختگی و جعل م ر گ منو نقش بر آب کردن. مامورای امنیتی از روزی که دیدن خانوادم زیر بار دروغاشون نمیرن شروع کردن به آزار و اذیتشون.
مراسم چهلم در تاریخ سه شنبه ۱۵ آذرماه برپا شد، مادرم حین عزاداری میگفت: «بچه ها جمع بشین و هلهله کنین، پسرم میاد به خدا میاد، نگین علی نمیاد.»
روز ۱ خرداد ماه ۱۴۰۲ خانوادم تولد ۳۰ سالگیمو بر سر مزارم با دل خون جشن گرفتن. مزدورا راههای منتهی به آرامستان رو بسته بودن و از ورود مردم که از سراسر مازندران (ساری، بابل، محمودآباد و قائمشهر) به محل اومده بودن جلوگیری کردن.
برای سالگرد کشته شدنم مزدورا به خانوادم گفتن فقط ۴۵ دقیقه اجازه برگزاری مراسم دارین. حتی نمیذاشتن دوستام بیان سر مزارم.
ادامه متن
https://tinyurl.com/bdfmn6v3
جمعآوری اطلاعات و تنظیم متن از خانم لعبت
loabatk
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
خانواده جاویدنام فرشته احمدی، بر سر مزارش و در سالگرد کشتهشدنش، تولدش را جشن گرفتند.
فرشته احمدی، مادر دو کودک خردسال، روز ۵ آبان ۱۴۰۱ کشته شد، ۶ آبان تولدش بود.
روایت برادر فرشته احمدی، جانباخته خیزش ۱۴۰۱، از روز کشتهشدن خواهرش
ساعت ۷:۳۰ دقیقه بعدازظهر شب حادثه، هوا رو به تاریکی میرفت که فرشته تیر خورد و بعد از دقایقی جان سپرد.
ابراهیم احمدی آن شب را اینطور تعریف میکند: «وقتی اطراف خانه فرشته بهدلیل کشته شدن زانیار شلوغ شده بود، تصمیم میگیرند به روستا بروند، ولی باز میانه راه پشیمان میشوند و برمیگردند شهرو ولی منزل پسرعمو همسرش میروند. پسر کوچک فرشته لباس خود را کثیف کرده بود و ظاهرا لباس اضافه نداشته است و فرشته لباس را میشوید، حدود ۵ دقیقه قبل از اینکه فرشته به پشتبام برود، از پسر خودش عکس گرفته که با او قهر کرده است. شلوار شسته شده را به پشتبام میبرد تا روی بند رخت پهن کند.»
فرشته احمدی در لحظهای که تیر خورده، شلوار پسر خردسالاش را در دست داشته و فرزند او در آغوشاش نبوده است.
ابراهیم احمدی میگوید: «خانمی که فرشته منزل آنها میهمان بوده است با بچهها پشت سر فرشته به پشتبام میروند و به اعتراضات که در کوچه در جریان بوده است، نگاه میکردند. همه پشت دیوار کوتاه لبه پشتبام که حدود یک متر ارتفاع داشته است ایستاده بودند. این خانم به من گفت یک دفعه فرشته دست خود را روی سینهاش گذاشت، من نفهمیدم گلوله خورده، کمی ایستاد و افتاد روی زانوهایش. بعد گفت سینهام سوخت. بعد از گفتن این جمله روی زمین افتاده و گفته است مراقب بچههای من باشید. این آخرین جمله فرشته بوده است و بعد از آن دیگر نتوانسته حرفی بزند؛ ولی تا بیمارستان زنده بوده است.»
🔹این مصاحبه در صفحه ایرانایر انجام شده است.
#فرشته_احمدی #دادخواهی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
فرشته احمدی، مادر دو کودک خردسال، روز ۵ آبان ۱۴۰۱ کشته شد، ۶ آبان تولدش بود.
روایت برادر فرشته احمدی، جانباخته خیزش ۱۴۰۱، از روز کشتهشدن خواهرش
ساعت ۷:۳۰ دقیقه بعدازظهر شب حادثه، هوا رو به تاریکی میرفت که فرشته تیر خورد و بعد از دقایقی جان سپرد.
ابراهیم احمدی آن شب را اینطور تعریف میکند: «وقتی اطراف خانه فرشته بهدلیل کشته شدن زانیار شلوغ شده بود، تصمیم میگیرند به روستا بروند، ولی باز میانه راه پشیمان میشوند و برمیگردند شهرو ولی منزل پسرعمو همسرش میروند. پسر کوچک فرشته لباس خود را کثیف کرده بود و ظاهرا لباس اضافه نداشته است و فرشته لباس را میشوید، حدود ۵ دقیقه قبل از اینکه فرشته به پشتبام برود، از پسر خودش عکس گرفته که با او قهر کرده است. شلوار شسته شده را به پشتبام میبرد تا روی بند رخت پهن کند.»
فرشته احمدی در لحظهای که تیر خورده، شلوار پسر خردسالاش را در دست داشته و فرزند او در آغوشاش نبوده است.
ابراهیم احمدی میگوید: «خانمی که فرشته منزل آنها میهمان بوده است با بچهها پشت سر فرشته به پشتبام میروند و به اعتراضات که در کوچه در جریان بوده است، نگاه میکردند. همه پشت دیوار کوتاه لبه پشتبام که حدود یک متر ارتفاع داشته است ایستاده بودند. این خانم به من گفت یک دفعه فرشته دست خود را روی سینهاش گذاشت، من نفهمیدم گلوله خورده، کمی ایستاد و افتاد روی زانوهایش. بعد گفت سینهام سوخت. بعد از گفتن این جمله روی زمین افتاده و گفته است مراقب بچههای من باشید. این آخرین جمله فرشته بوده است و بعد از آن دیگر نتوانسته حرفی بزند؛ ولی تا بیمارستان زنده بوده است.»
🔹این مصاحبه در صفحه ایرانایر انجام شده است.
#فرشته_احمدی #دادخواهی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالگرد کشتهشدن جاویدنام زانیار ابوبکری، فرزند عبدالله و خدیجه، ۲۲ ساله، دیپلم مکانیک
بعد از سربازی، علاوه بر مکانیکی، نماکاری ساختمان هم انجام میداد، زانیار روز ۵ آبان کشته میشود، او در آن روز همراه با مادر و برادرش به خیابانها میروند، برادر زانیار در میان شلوغیها ناپدید میشود، زانیار برای حفظ جان مادرش میگوید بدو، تیراندازی میکنند، اما ناگهان زانیار بر زمین میافتد و شکمش میشود فواره خون.
به نوشته منبعی آگاه در شبکههای مجازی، «زانیار با دختری که خیلی دوستش داشت بنام «دیمن» نامزد بود و قرار بود به زودی ازدواج کنند.
در جریان خیزش انقلابی ۱۴۰۱، روز مراسم خاکسپاری اسماعیل مولودی از جانباختههای مهاباد در ۵ آبان ۱۴۰۱، شروع بزرگترین قیامهای مردم در کردستان بود. نیروهای امنیتی با بیرحمی از سلاحهای جنگی استفاده میکردند و اعتراضات به خشونت کشیده شد. زانیار و برادر کوچکترش همراه مادرشان به خیابان رفتند، ماموران با ساچمه شلیک میکردند، همه درختها پر از ساچمه بود. تیراندازی با سلاح جنگی که آغاز شد، زانیار سنگ آخر را به طرف ماموران پرت کرد، دست راست مادرش را گرفت و گفت فرار کنیم، در همان حال، زانیار جلوی پای مادرش به زمین افتاد و فریاد زد «ئه ی دایه گیان» (ای مادر جان)، مادرش فکر کرد زانیار زمین خورده است، دور کمر پسرش را گرفت تا بلند کند ولی نتوانست.»
این منبع آگاه ادامه داده: «دو جوان به کمک مادر آمدند تا زانیار را بلند کنند، اما مادر تازه فهمید که زانیار گلوله خورده و شروع کرد به داد و فریاد. از شکم زانیار خون فواره میزد، با گلوله قناسه به پسرش شلیک شده بود. گلوله از پشت به سمت چپ کمر زانیار شلیک شده بود و از سمت راست شکمش خارج شده بود. زانیار را به بیمارستان رساندند و او را فوری به اتاق عمل میبرند، اما زانیار توان تحمل چنین جراحتی را نداشت و جان سپرد.»
#زانیار_ابوبکری #علیه_فراموشی #مهاباد #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
بعد از سربازی، علاوه بر مکانیکی، نماکاری ساختمان هم انجام میداد، زانیار روز ۵ آبان کشته میشود، او در آن روز همراه با مادر و برادرش به خیابانها میروند، برادر زانیار در میان شلوغیها ناپدید میشود، زانیار برای حفظ جان مادرش میگوید بدو، تیراندازی میکنند، اما ناگهان زانیار بر زمین میافتد و شکمش میشود فواره خون.
به نوشته منبعی آگاه در شبکههای مجازی، «زانیار با دختری که خیلی دوستش داشت بنام «دیمن» نامزد بود و قرار بود به زودی ازدواج کنند.
در جریان خیزش انقلابی ۱۴۰۱، روز مراسم خاکسپاری اسماعیل مولودی از جانباختههای مهاباد در ۵ آبان ۱۴۰۱، شروع بزرگترین قیامهای مردم در کردستان بود. نیروهای امنیتی با بیرحمی از سلاحهای جنگی استفاده میکردند و اعتراضات به خشونت کشیده شد. زانیار و برادر کوچکترش همراه مادرشان به خیابان رفتند، ماموران با ساچمه شلیک میکردند، همه درختها پر از ساچمه بود. تیراندازی با سلاح جنگی که آغاز شد، زانیار سنگ آخر را به طرف ماموران پرت کرد، دست راست مادرش را گرفت و گفت فرار کنیم، در همان حال، زانیار جلوی پای مادرش به زمین افتاد و فریاد زد «ئه ی دایه گیان» (ای مادر جان)، مادرش فکر کرد زانیار زمین خورده است، دور کمر پسرش را گرفت تا بلند کند ولی نتوانست.»
این منبع آگاه ادامه داده: «دو جوان به کمک مادر آمدند تا زانیار را بلند کنند، اما مادر تازه فهمید که زانیار گلوله خورده و شروع کرد به داد و فریاد. از شکم زانیار خون فواره میزد، با گلوله قناسه به پسرش شلیک شده بود. گلوله از پشت به سمت چپ کمر زانیار شلیک شده بود و از سمت راست شکمش خارج شده بود. زانیار را به بیمارستان رساندند و او را فوری به اتاق عمل میبرند، اما زانیار توان تحمل چنین جراحتی را نداشت و جان سپرد.»
#زانیار_ابوبکری #علیه_فراموشی #مهاباد #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech